معرفی روز دوم
هر چهقدر به سر و وضعش نگاه میکردم، گیجتر میشدم. نمیفهمیدم این چه لباسهایی هست که به تن داره! اون وقتی که دست سهانگشتیم رو دید، نفسش توی سینهاش حبس شد. بهم گفت "برک سهانگشتی" اما من بهش توپیدم، گفتم که من "توماس کاوننت" هستم و بس! اون معتقد بود که من مردی هستم که افسانهها نوید اومدنش رو دادن.
معرفی روز دوم
اما نمیدونست که من فقط یه جذامیِ بدبختم. به هر سختیای که بود، از برج مرتفع دیدهبانی پایین اومدیم. بدنم زخمی و کوفته بود و اگر هر چه زودتر درمانشون نمیکردم، عفونت میکردن و جذام من رو یکقدم به مرگ نزدیکتر میکرد.
معرفی روز دوم
عصبی بودم و دلم میخواست فریاد بکشم، اما همهی اینها توهمی بیش نبود، پس پذیرفتم! اون تمام زخمها و کبودیهای بدنم رو با "هرتلوم" پوشوند و چند دقیقهی بعد، وقتی گل رو از روی بدنم پاک کرد، دیگه خبری از زخمهام نبود! همهشوم التیام پیدا کرده بودن.
معرفی روز دوم
قرنها پیش، در دوران باستانی و کهن، پیش از پیمان صلح و لردهای پیر، پادشاه و ملکهای بر زمین یکپارچه حکومت میکردن. اما طمع و شهوت پادشاه رو تباه کرد، و ملکه که دیگه از پادشاه دلسرد شده بود، مقابل همسرش ایستاد و جنگی بزرگ و خونین در گرفت!
معرفی روز دوم
آخرین بازمانده دیگه امیدی نداشت، اما درست همونجا بود که زمین باهاش حرف زد و گفت اگر جونت رو فدای شفای خاک کنی، ما هم یار تو خواهیم شد!
معرفی روز دوم
شنیدن این داستان، اینکه همه من رو "برک سهانگشتی" میدونستن، بدجور بهمم ریخت! دیگه نمیتونستم اونجا بمونم و بنابراین به مکانی دور رفتم و "لنا" هم همراهم اومد.