Telegram Web
اما خیلی سریع شرایط عوض شد...
یک صدای مهیب و بزرگ باعث شد که هرکی سرجای خودش میخکوب بشه
اون صدای گلوله ای بود که زندگی یک دختر و پسر اشراف زاده رو به پایان رسونده بود....
Forwarded from ناشناس رزا بوک🌸
چرا انقدرر وایبه معمایی و مرموز بهم میده این کتاب🫠
کتابفروشی رزا📕🌸
چرا انقدرر وایبه معمایی و مرموز بهم میده این کتاب🫠
چون دقیقا وایبش همینه😍
یک کتاب معمایی و جنجالی... اما نه مثل بقیه کتاب ها این یکی متفاوت تر و قشنگ تره😈
خب خب بریم سراغ معرفی اصلی کتاب؟
❤‍🔥1😍1
در حالی که مسکو غرق جشنِ بزرگِ پیروزی بر نازی‌هاست و پرچم‌های سرخ همه‌جا به اهتزاز دراومدن، صدای شلیک گلوله‌ای توی جمعیت می‌پیچه و برای چند لحظه، همه‌چیز رو متوقف می‌کنه.
روی پلی نزدیکِ میدان، پسر و دختری نوجوان با لباس‌های سنتی قرن نوزدهمی، غرق در خون افتادن👀
چشم‌هاشون هنوز بازه، انگار که حتی فرصت نکرده‌ باشن آخرین فکرشون رو تموم کنن.
اما این فقط یه قتل معمولی توی خیابونای مسکو نیست؛ چون این دوتا، فرزندان مقامات بلندپایه‌ی حزب کمونیستن.

دانش‌آموزای مدرسه‌ی ۸۰۱؛ جایی که به خاطر امنیت و جایگاهش، حتی فکرِ نزدیک شدن بهش برای مردم عادی غیرممکن بود.
حالا یه سوال بزرگ توی هوای سنگین مسکو پخش می‌شه: این یه حادثه‌ بوده یا قتلِ حساب‌شده؟ توطئه‌ای علیه استالین؟
یا شاید بخشی از بازی‌های تاریک خودشه؟
چند هفته قبل...
اولین روز سال تحصیلی توی مدرسه‌ی ۸۰۱ بود. دانش‌آموزا یکی‌یکی از ماشین‌های گران‌قیمت پیاده می‌شدن؛ بچه‌های ژنرال‌ها، سیاست‌مدارها و آدم‌های مهمی که هرکدومشون قدرت و نفوذ زیادی داشتن.
وسط این جمع، یه پسر با صورت لاغر و نگاه مضطرب، سعی می‌کرد خودش رو گم و گور نکنه که اسمش آندری بود...
آندری با دستای یخ‌کرده‌ی از اضطرابش، خودش رو پشت ستون‌های سنگی حیاط پنهون می‌کرد و نفس عمیق می‌کشید.
هر ماشینی که می‌رسید و یکی از فرزندان قدرت رو پیاده می‌کرد، یادش می‌نداخت که این‌جا جاییه که براش ساخته نشده.
تو راهروهای مدرسه، دیوار به دیوار پر بود از عکس‌های استالین و شعارهای پرحرارت کمونیستی که با رنگ سرخ نوشته شده بودن.
نفس‌کشیدن حتی برای یه لحظه بدون ترس، غیرممکن بود. مدیر مدرسه نگاه سنگینی بهش داشت؛ چون آندری پسر یه عضو سابق حزب بود که مادرش هم تبعید شده بود، ولی به دلایلی نامعلوم دوباره به مسکو برگشته بودن و حتی تونسته بودن ثبت‌نامش کنن. چیزی که همه رو به شک انداخته بود....
مدرسه‌ی ۸۰۱ بیشتر شبیه یه دژ نظامی بود؛ جایی که بچه‌های مقامات بلندپایه بزرگ می‌شدن تا رهبران آینده‌ی شوروی بشن. هر درس، هر شعار و هر پوستر روی دیوار، یه مأموریت داشت: پرورش ذهن‌هایی که سؤال نکنن و فقط اطاعت کنن.
وقتی زنگ اولین کلاس ادبیات خورد، آندری با تردید وارد شد. هم‌کلاسی‌هاش نگاه سنگینی بهش داشتن؛ نگاه‌هایی که می‌گفتن «تو به ما تعلق نداری».


اما وقتی معلم ازش خواست شعری از یه شاعر قدیمی روس بخونه، صدای آروم ولی مطمئنش همه رو ساکت کرد...
برای چند لحظه، نگاه‌های تحقیرآمیز جای خودشون رو به کنجکاوی دادن. هرچند کسی جرات نکرد نشون بده تحت تاثیر قرار گرفته.
2025/07/14 17:03:10
Back to Top
HTML Embed Code: