دختر خبرنگاری که برای برادر گمشده‌اش نامه می‌نویسه…
اما نامه‌هاش به دست ی نفر دیگه میرسه ...
بدون اینکه بدونه کیه…

بدترین اتفاق تو این دنیای ظالم جنگه!
جنگی که می‌تونه زندگی انسان هارو خراب کنه و خانواده هارو از هم بپاشد!
این اتفاقی بود ک برای ما افتاد ...
جنگی که بین انوا پ داکر خدای آسمان و خدای جهان زیرین اتفاق افتاد ...🥲

جنگی که باعث شد برادرم فارست تصمیم بگیره به خط مقدم بره و برای دفاع از سرزمینش بجنگه!
قبول کردن این اتفاق برام خیلی سخت بود
اما فارست بهم گفت می‌تونه همیشه برام نامه بنویسه و منو در جریان همه چیز قرار بده ...👌

اما حالا ۵ ماه از رفتنش میگذره
و هیچ خبری از نامه نیست ...
من حتی نمی‌دونم برادرم زنده اس یا نه!
اما برای حفظ ثبات زندگیمون محبوذ شدن
از دانشگاه انصراف بدم و شغلی پیدا کنم ...
اینطوری بود که از روزنامه اوث گزت سر درآوردم
یکی از بهترین و موفق ترین روزنامه های کشور که هر کسی سر و دست میکشونه تا اونجا کار کنه!

من نمی‌خواستم ی نیرو معمولی تو اینجا باشم
میخواستم ستون نویس این روزنامه بشم
کاری که به دست آوردنش اصلا راحت نبود
اونم با وجود ب رقیب سرسخت !
پسری که کارش تو نوشتن حرف نداشت ..
و من باید شکستش میدادم ...

اما با همه این دغدغه ها ،فکر و ذکر اصلی من بردارم بود ...
تموم این مدت برای فارست نامه می‌نوشتم و اون هارو زیر کند اتاقم میذاشتم ...
کمدی که برای من و فارست بوده
اما انگار به طرز عجیبی جادویی شده بود ...
نامه های من به طرز عجیبی غیب میشدن ‌..
اما هیچ توضیح منطقی براش نداشتم ...
پلی میخواستم باور کنم ک این نامه به دست فارست میرسن و بالاخره ی روزی جواب میگیرم🤝