Telegram Web
Forwarded from ناشناس رزا بوک🌸
معلومه از این کتابای فانتزیه ساده نیستت😭
Forwarded from ناشناس رزا بوک🌸
خب از الان برام بزار کنار
"توماس کاوننت" تا قبل از این‌که به جذام مبتلا بشه، یه زندگی آروم و زیبا داشت...
اون و همسرش "خوان" توی یه مزرعه خارج از شهر در کنار همدیگه زندگی می‌کردن. زمانی که اولین رمان توماس به عنوان یه نویسنده، به چاپ رسید و جزء لیست پرفروش‌ها قرار گرفت، تصمیم گرفتن که بچه‌دار بشن.
با اومدن بچه، زندگی اون‌ها از قبل هم قشنگ‌تر شده بود.
تا این‌که توماس مشغول نوشتن رمان دومش شد، اما اون‌قدر غرق داستان و نوشتن شده بود، که متوجه‌ی زخم روی دستش که عفونت کرده بود و داشت گسترده‌تر می‌شد، نشده بود! وقتی همسرش "خوان" اون زخم رو دید، با عجله توماس رو به بیمارستان رسوند
اون‌جا حقیقت مثل پتک محکمی توی سرشون خورد! توماس کاوننت به جذام مبتلا شده بود؛ اعصاب بدن اون از بین رفته بودن و دردی رو احساس نمی‌کرد
به همین دلیل زخم روی دستش بد و بدتر شده بود، بدون این‌که توماس دردی رو حس کنه! دکترها مجبور شدن برای جلوگیری از گسترش عفونت، دوتا از انگشت‌های دست راست توماس رو ببرن
اما این تازه شروع اتفاقات بد برای توماس بود. همسرش که وحشت‌زده و غمگین بود، از اون‌جایی که شنیده بود جذام واگیر داره و بچه‌ها بیشتر از بقیه‌ی افراد در معرض خطر ابتلا به این بیماری هستن، بچه‌اش رو برداشت و توماس رو ترک کرد!
زندگی قشنگِ توماس به یک‌باره نابود شده بود، به ناچار اون رو به بیمارستان جذامی‌ها منتقل کردن. زندگی توی اون‌جا و دیدن آدم‌هایی که روز به روز چهره‌شون کریه‌تر می‌شد و در و دیواری که بوی عفونت و گوشت می‌دادن، عذاب‌آور بود.
اما توماس سعی کرد امیدش رو از دست نده، دووم آورد و در نهایت مرخص شد و به مزرعه‌اش برگشت‌. اما هیچ‌چیز دیگه شبیه قبل نبود؛ دیگه نه از صدای خنده‌ی همسرش خبری بود، نه رد پای بچه‌اش روی زمین بود و نه شوقی برای نوشتن.
همه‌چیز ساکت و خالی بود… و توماس مونده بود با دست ناقصش، سایه‌ای از گذشته‌ی خودش. با این حال، به خودش گفت نباید تسلیم بشه!
تصمیم گرفت برای کارای روزمره‌ی خونه و مزرعه و همین‌طور پرداخت قبض‌ها به شهر بره. شاید بخشی از زندگی عادی رو پس بگیره.
اما وقتی به شهر رسید، متوجه شد که نگاه مردم دیگه عوض شده؛ نگاه‌هایی پر از ترس، نفرت و ترحم. همه اون رو "مطرود نجس و ناپاک" صدا می‌زدن. مادرها بچه‌هاشون رو از جلوی راهش کنار می‌کشیدن و با نگاه پر غیظشون، رفتنش رو تماشا می‌کردن.
اما توماس که نمی‌خواست بیشتر از این شکسته بشه، با سماجت کارش رو ادامه داد. اما همه‌چیز دست به دست هم داده بود تا به توماس ثابت بشه که دیگه جایی میون مردم نداره!
خشمگین از بانک بیرون اومد و به راهش ادامه داد تا این‌که درست سر پیچِ خیابون، ماشین پلیس با سرعت بهش زد! توماس در کسری از ثانیه زمین افتاد و چشم‌هاش سیاهی رفت
اما وقتی دوباره به هوش اومد، خودش رو توی مکانی عجیب و غریب دید!
مکانی که هیچ شباهتی به بیمارستان یا حتی خیابون نداشت. اون توی یه غار بود، یه غار نمور و تاریک، اما مقابل نگاهش دوتا چشمِ سرخ و قرمز دید.

چشم‌هایی که از شادی می‌درخشیدن، صاحب اون چشم‌ها که بدنی استخوونی و کله‌ای بزرگ داشت، عصایی به دست گرفته بود و با خوشحالی می‌گفت "حالا تو رو نابود می‌کنم و صاحب قدرتت می‌شم"
اما درست میون اون لحظات، سر و کله‌ی صدای دیگه‌ای پیدا شد. صدایی که انگار متعلق به ابری خاکستری بود. از اومدن اون صدا، اون موجود که فهمیده بود اسمش "راکوورم" هست، وحشت‌زده ناپدید شد.
اما درست میون اون لحظات، سر و کله‌ی صدای دیگه‌ای پیدا شد. صدایی که انگار متعلق به ابری خاکستری بود. از اومدن اون صدا، اون موجود که فهمیده بود اسمش "راکوورم" هست، وحشت‌زده ناپدید شد.
صاحب صدا، توماس رو خطاب قرار داد و گفت:
"دشمن پیشین من، کوین، تو رو به عنوان آخرین دشمن من انتخاب کرده و این سرنوشت رو واست رقم زده! تو الان قدرتی داری که تابه‌حال هیچ انسان میرایی به چشم ندیده؛ و این قدرت ازت محافظت می‌کنه و توهیچ‌وقت نمی‌فهمی که اون چیه! تو باید به انجمن لردها بری و بگی که من، لرد فول، قاتل خاکستری، برگشته‌ام و شما فقط ۴۹ سال فرصت دارید تا در مقابل من ایستادگی کنید. و بعد من شما و سرزمین‌تون رو نابود می‌کنم!"
2025/07/12 09:50:27
Back to Top
HTML Embed Code: