Telegram Web
معرفی روز دوم

نمی‌دونستم خوابم یا بیدار، این‌جا کجا بود؟ من مرده بودم؟ یا شاید بیهوش بودم و همه‌ی چیزهایی که می‌دیدم و می‌شنیدم، توهمات بیهوشی بودم؟ توی افکارم غرق بودم که سر و کله‌ی دختری تقریباً شونزده‌ساله، پیدا شد؛ از پله‌های برج دیده‌بانی بالا اومده بود! اون خودش رو "لنا" معرفی کرد.
معرفی روز دوم

هر چه‌قدر به سر و وضعش نگاه می‌کردم، گیج‌تر می‌شدم. نمی‌فهمیدم این چه لباس‌هایی هست که به تن داره! اون وقتی که دست سه‌انگشتیم رو دید، نفسش توی سینه‌اش حبس شد. بهم گفت "برک سه‌انگشتی" اما من بهش توپیدم، گفتم که من "توماس کاوننت" هستم و بس! اون معتقد بود که من مردی هستم که افسانه‌ها نوید اومدنش رو دادن.
معرفی روز دوم

اما نمی‌دونست که من فقط یه جذامیِ بدبختم. به هر سختی‌ای که بود، از برج مرتفع دیده‌بانی پایین اومدیم. بدنم زخمی و کوفته بود و اگر هر چه‌ زودتر درمانشون نمی‌کردم، عفونت می‌کردن و جذام من رو یک‌قدم به مرگ نزدیک‌تر می‌کرد.
معرفی روز دوم

لنا با دیدنِ نگرانیم، بهم گفت که می‌ره تا دارو بیاره. من هم جلوی چشمه زانو زدم و مشغول شستن زخم‌هام شدم، اما فایده‌ای نداشت، هر خونی رو که پاک می‌کردم، باز هم باریکه‌ی خون دیگه‌ای از زخمم بیرون می‌جهید!
معرفی روز دوم

چند دقیقه بعد، لنا برگشت. یک مشت گل توی دست‌هاش بود و بهم گفت که این خاک "هرتلوم" هست و از اون‌جایی که خانواده‌اش و اطرافیانش جادو و دانش خاک و سنگ رو دارن، می‌دونن که "هرتلوم" زخم‌ها رو درمان می‌کنه.
معرفی روز دوم

عصبی بودم و دلم می‌خواست فریاد بکشم، اما همه‌ی این‌ها توهمی بیش نبود، پس پذیرفتم! اون تمام زخم‌ها و کبودی‌های بدنم رو با "هرتلوم" پوشوند و چند دقیقه‌ی بعد، وقتی گل رو از روی بدنم پاک کرد، دیگه خبری از زخم‌هام نبود! همه‌شوم التیام پیدا کرده بودن‌.
معرفی روز دوم

باورکردنی نبود، چه‌طور چنین چیزی امکان داشت؟ خودم هم نمی‌دونستم. در نهایت، همراه "لنا" راهیِ دهکده‌شون شدم؛ دهکده‌ای به اسم "میتیل استون‌داون" و اون‌جا به خونه‌ی خانواده‌ی "لنا" رفتیم‌. پدر لنا، "ترل" و مادرش "آتیاران" زن و مرد مهربون و مهمان‌نوازی بودن.
معرفی روز دوم

اما همون حرف‌های دخترشون رو می‌زدن. خصوصاً با دیدن حلقه‌ی ازدواجم که از طلای سفید بود. اون‌ها می‌گفتن که هنوز زمین به دانش طلای سفید دست پیدا نکرده، و داشتن چنین حلقه‌ای، هویت من به عنوان "برک سه‌انگشتی" رو تایید می‌کنه. اما همه‌ی این‌ها چرند بود. من فقط یه جذامی بودم!
معرفی روز دوم

میون حرف‌هام بهشون گفتم که لرد فول برگشته، و بعد در مقابل چشم‌های ناباورم، دیدم که چه‌طور همه‌شون وحشت‌زده شدن و به عجز و ناله افتادن!
بعد از شام، توی دهکده جمع شدیم، و  "آتیاران" برای افسانه‌ی "برک سه‌انگشتی" رو تعریف کرد:
معرفی روز دوم

قرن‌ها پیش، در دوران باستانی و کهن، پیش از پیمان صلح و لردهای پیر، پادشاه و ملکه‌ای بر زمین یکپارچه حکومت می‌کردن. اما طمع و شهوت پادشاه رو تباه کرد، و ملکه که دیگه از پادشاه دلسرد شده بود، مقابل همسرش ایستاد و جنگی بزرگ و خونین در گرفت!
معرفی روز دوم

در این بین، "برک" که از دلیرترین و داناترین یارهای ملکه بود، در مقابل سپاه دشمن قد بلند کرد. اما دو انگشتش رو در نبرد از دست داد و زخمی شد. اون با ناامیدی به کوه "مونت‌تاندر" فرار کرد.
معرفی روز دوم

آخرین بازمانده دیگه امیدی نداشت، اما درست همون‌جا بود که زمین باهاش حرف زد و گفت اگر جونت رو فدای شفای خاک کنی، ما هم یار تو خواهیم شد!
معرفی روز دوم

برک پذیرفت و این عهد رو با خونِ دست بریده‌اش مهر و موم کرد‌؛ بعد از این اتفاق، شیرهای سنگی از دل کوه بیرون اومدن و به سپاه دشمن چیره شدن. "برک سه‌انگشتی" که به "ارث‌فرند" شناخته شده بود، از چوب یک درخت، "عصای قانون" رو ساخت و مشغل به مرمت زمین شد!
معرفی روز دوم

شنیدن این داستان، این‌که همه من رو "برک سه‌انگشتی" می‌دونستن، بدجور بهمم ریخت! دیگه نمی‌تونستم اون‌جا بمونم و بنابراین به مکانی دور رفتم و "لنا" هم همراهم اومد.
معرفی روز دوم

داشتم دیوونه می‌شدم، این یه خواب بود؟ یه توهم؟ بین همه‌ی این احساسات، گرایشی عجیب نسبت به لنا پیدا کرده بودم. من که تا دیروز به‌خاطر جذام، میل جنسیم رو از دست داده بودم، حالا می‌خواستم هرطور شده طعم بدن این دختر رو بچشم.
2025/07/13 10:49:47
Back to Top
HTML Embed Code: