Forwarded from جمشید پیمان
نوکر بی اختیار، وافوری،نوکر شاه، محلل یا کبریتی افروخته در ظلمت؟
جمشید پیمان16/دی/1403
ــ از روزی که شایع شد شاپور بختیار قبول کرده نخست وزیر بشود،تقریبا به همان اندازه که در ماه دی از آسمان ایران باران باریده بود، از دهان ملیون ها ایرانی همراه با فریاد های مرگ برشاه، بر شاپور بختیار فحش بارید.
ــ او را خائن نامیدند، نوکر شاه و آمریکا خواندند، طرفداران شاه او را محلل تغییر نظام معرفی کردند. او نوکر بی اختیار و وافوری خوانده شد و انواع و اقسام تهمت را به سینه اش منگنه کردند!
ــ جز معدوی انگشت شمار، کسی حاضر نبود حرف او را بشنود. اکثر مخالفان شاه گوش ها را بسته و دهان ها را گشوده بودند! استدلال رایج و جاری در فضای آن روزها این بود که شاه برود،هرکه هم بیاید بدتر از شاه که نمی شود!
ــ شماری هم میگفتند امپریالیست برای خاموش کردن انقلاب مردم، به بختیار متوسل شده است. بختیار به مصدق و آرمان مصدق خیانت کرده و به جبهه ی نوکران امپریالیست پیوسته!
ــ بختیار امّا به نظر من فقط و فقط افروزه ای( کبریت) بود در ظلمت آن روزها! بجای اینکه در پرتو روشنایی آن کبریت افروخته اندکی دور و برمان را بنگریم، همه برای خاموش کردنش هجوم آوردیم با انواع و اقسام منطق ها: از ارسطویی بگیر تا هگلی تا مارکسی واسلامی و مائویی و رژی دبره ای و البته شلمشوربایی!
ــ من بارها گفته ام و در گفته ام از خود محمد رضا شاه سند و مدرک و اقرارنامه گویا آورده ام که انقلاب حق ملت ایران بود. اما خیلی دیر و زمانی که تیر از کمان رها شده بود فهمیدم که من هم مانند اکثریت جامعه سی و پنج ملیونی آن روزگار، فقط تا دو قدمی ام یعنی سرنگونی شاه را می دیدم نه دو سه گام پس از آن را . از خودم نمی پرسیدم شاه را سرنگون میکنیم، بارک الله و دستمریزاد! خب بعدش چی؟ پس از سرنگونی شاه چه باید کرد؟
در آن روزها بیش از آنکه گوشها را بر التماس های بختیار بستیم، چشم هایمان را بر هم نهادیم تا هیولایی به اسم خمینی را نبینیم! هر دستوری که صادر میکرد و هر وعده ای که میداد، همراهش چندین پرسش اساسی بود که ما آنها را یا نمی دیدیم یا زیر سبیلی در میکردیم یا حد اکثر مثل دکتر کریم سنجابی فکر می کردیم ( به بختیار گفته بود) خمینی که نمی تواند حکومت کند ،مجبور است کار را به ما بسپارد!
ــ باری، شورای ملی مقاومت ایران در مبارزه اش برای سرنگونی جمهوری اسلامی یک شعار و چراغ کلیدی دارد. که از همان آغاز تاسیس سرلوحه اش بوده است : نه شاه، نه شیخ!
کاش مردم ما در شانزدهم دی ماه بجای اینکه فریاد بزنند:
بختیار ،نوکر بی اختیار، مصمم و هماهنگ می گفتند: نه شاه ، نه شیخ!
جمشید پیمان16/دی/1403
ــ از روزی که شایع شد شاپور بختیار قبول کرده نخست وزیر بشود،تقریبا به همان اندازه که در ماه دی از آسمان ایران باران باریده بود، از دهان ملیون ها ایرانی همراه با فریاد های مرگ برشاه، بر شاپور بختیار فحش بارید.
ــ او را خائن نامیدند، نوکر شاه و آمریکا خواندند، طرفداران شاه او را محلل تغییر نظام معرفی کردند. او نوکر بی اختیار و وافوری خوانده شد و انواع و اقسام تهمت را به سینه اش منگنه کردند!
ــ جز معدوی انگشت شمار، کسی حاضر نبود حرف او را بشنود. اکثر مخالفان شاه گوش ها را بسته و دهان ها را گشوده بودند! استدلال رایج و جاری در فضای آن روزها این بود که شاه برود،هرکه هم بیاید بدتر از شاه که نمی شود!
ــ شماری هم میگفتند امپریالیست برای خاموش کردن انقلاب مردم، به بختیار متوسل شده است. بختیار به مصدق و آرمان مصدق خیانت کرده و به جبهه ی نوکران امپریالیست پیوسته!
ــ بختیار امّا به نظر من فقط و فقط افروزه ای( کبریت) بود در ظلمت آن روزها! بجای اینکه در پرتو روشنایی آن کبریت افروخته اندکی دور و برمان را بنگریم، همه برای خاموش کردنش هجوم آوردیم با انواع و اقسام منطق ها: از ارسطویی بگیر تا هگلی تا مارکسی واسلامی و مائویی و رژی دبره ای و البته شلمشوربایی!
ــ من بارها گفته ام و در گفته ام از خود محمد رضا شاه سند و مدرک و اقرارنامه گویا آورده ام که انقلاب حق ملت ایران بود. اما خیلی دیر و زمانی که تیر از کمان رها شده بود فهمیدم که من هم مانند اکثریت جامعه سی و پنج ملیونی آن روزگار، فقط تا دو قدمی ام یعنی سرنگونی شاه را می دیدم نه دو سه گام پس از آن را . از خودم نمی پرسیدم شاه را سرنگون میکنیم، بارک الله و دستمریزاد! خب بعدش چی؟ پس از سرنگونی شاه چه باید کرد؟
در آن روزها بیش از آنکه گوشها را بر التماس های بختیار بستیم، چشم هایمان را بر هم نهادیم تا هیولایی به اسم خمینی را نبینیم! هر دستوری که صادر میکرد و هر وعده ای که میداد، همراهش چندین پرسش اساسی بود که ما آنها را یا نمی دیدیم یا زیر سبیلی در میکردیم یا حد اکثر مثل دکتر کریم سنجابی فکر می کردیم ( به بختیار گفته بود) خمینی که نمی تواند حکومت کند ،مجبور است کار را به ما بسپارد!
ــ باری، شورای ملی مقاومت ایران در مبارزه اش برای سرنگونی جمهوری اسلامی یک شعار و چراغ کلیدی دارد. که از همان آغاز تاسیس سرلوحه اش بوده است : نه شاه، نه شیخ!
کاش مردم ما در شانزدهم دی ماه بجای اینکه فریاد بزنند:
بختیار ،نوکر بی اختیار، مصمم و هماهنگ می گفتند: نه شاه ، نه شیخ!
هرگز با رتجاع کنار نخواهم آمد
جمشید پیمان7،1،2025
دوره ی کودکی و نوجوانی که حکمش حکم« العلم فیالصغر کالنقش فیالحجر» است با خدا و مسلمانی و نماز و روزه و روضه و فرق شکافته ی علی و سر بریده امام حسین ودست مقطوع عباس آشنا شدم
پس از خانه، مکان آرامبخشم مسجد بزرگ چسبیده به خانه مان بود. علاوه بر صدای قرآن خواندن پدرم، نوحه خوانی آسید عماد الدین ، پیشنماز ظهر و عصر همان مسجد، جانم را جلا میداد! مدتها اقامه گوی همان مسجد بودم و کیف میکردم وقتی داد میزدم « سمع الله لمن حمده» و خودم توی دلم میگفتم خدایا شکرت که میتونم اینطوری حمد و ثنات بکنم
همراه با اینها یاد گرفتم که کافران نجس اند، یهودیان و مسیحیان نجس اند، بهاییان از هر کافر و مشرکی پلید ترند. یاد گرفتم که اگر کسی توی دلش به به غیبت امام دوازدهم شک کند، تمام عباداتش باطل است و خدا در آخرت جز آتش دوزخ نصیبش نمی کند! یاد گرفتم با غیرمسلمان نباید دست بدهم. واگر مجبور شدم، باید دستم را بشویم و به اصطلاح طاهر کنم. یاد گرفتم که نباید دستم دست زن نامحرم را لمس کند
این آخری برای خیلی سخت بود.چون دختر خاله ها، دختر داییها و دختر عمه هایم را دوست میداشتم و با من همبازی بودند. از این گذشته، تفکیک محرم از نامحرم برایم مشکل بود
خلاصه ، من یک جوجه متحجر تمام عیار شده بودم
ابتدایی که تمام شد برای سال اول دبیرستان رفتم به دبیرستان ابن سینا.دانش آموزان این دبیرستان از هر قوم و قبیله و فرقه و مذهبی بودند. در نیمکت سه نفره ای که من می نشستم دست راستم یک بهایی بود و دست چپم یک یهودیاین مجاورت که اجبارا با مصاحبت توام میشد، برایم خیلی سخت بود. بعد از یک ماه رنج کشیدن، بالاخره یک روز دل به دریا زدم و رفتم سراغ ناطم مدرسه مان و شکوه کردم و گفتم اگر میشود جای من را عوض کند
لبخندی زد و دستی به سرم کشید و گفت: پسر جان در مدرسه ما هرجا بنشینی این مساله را داری. دو راه هم بیشتر نداری. یا این فکر و خیال را از سرت بیرون کن یا به پدرت بگو مدرسه ات را عوض کند
وقتی رفتم خانه موضوع را با پدرم در میان گذاشتم! پدرم گفت، مدرسه را که نمیشه عوض کرد. فقط میتونی اخلاقت را عوض کنی! اگر اخلاقت را عوض نکنی مغزت تبدیل میشه به یک تکه سنگ
من اخلاقم را عوض کردم و پس از چندماه شدم بهترین رفیق بچه بهایی ها و یهودیهای مدرسه مان. بعدها و حتا در دانشکده با بهایی ها بخث ( گاهی هم:جدل) جز رفاقت و صمیمت همراه با مهربانی میانمان نبود
همان وقتها میان مصدق و کاشانی دعوا بالا گرفت. یک بار از پدرم پرسیدم دعوای مصدق و کاشانی بر سر چیست. پدرم گفت کاشانی متحجره و مغزش نمیکشه فکر کنه
پرسیدم متحجر یعنی چه؟
پدرم گفت یادت هست وقتی ناراحت بودی که همکلاسیهات مسلمان نیستند بهت گفتم اگر اخلاقت را عوض نکنی مغزت سنگ میشه؟ متحجر یعنی کسی که مغزش سنگ شده و فکر میکنه هرچی اون میگه و میکنه درسته و لاغیر
گفتم ولی همه ی آخوندها که اینطوری نیستند
پدرم جواب داد: اول فرض بگیر همه ی آخوندها متحجر و خشک مغزند. اینطوری ضرر نمیکنی! بعد اگر استثنایی پیدا کردی بگو بجز فلانی
جمشید پیمان7،1،2025
دوره ی کودکی و نوجوانی که حکمش حکم« العلم فیالصغر کالنقش فیالحجر» است با خدا و مسلمانی و نماز و روزه و روضه و فرق شکافته ی علی و سر بریده امام حسین ودست مقطوع عباس آشنا شدم
پس از خانه، مکان آرامبخشم مسجد بزرگ چسبیده به خانه مان بود. علاوه بر صدای قرآن خواندن پدرم، نوحه خوانی آسید عماد الدین ، پیشنماز ظهر و عصر همان مسجد، جانم را جلا میداد! مدتها اقامه گوی همان مسجد بودم و کیف میکردم وقتی داد میزدم « سمع الله لمن حمده» و خودم توی دلم میگفتم خدایا شکرت که میتونم اینطوری حمد و ثنات بکنم
همراه با اینها یاد گرفتم که کافران نجس اند، یهودیان و مسیحیان نجس اند، بهاییان از هر کافر و مشرکی پلید ترند. یاد گرفتم که اگر کسی توی دلش به به غیبت امام دوازدهم شک کند، تمام عباداتش باطل است و خدا در آخرت جز آتش دوزخ نصیبش نمی کند! یاد گرفتم با غیرمسلمان نباید دست بدهم. واگر مجبور شدم، باید دستم را بشویم و به اصطلاح طاهر کنم. یاد گرفتم که نباید دستم دست زن نامحرم را لمس کند
این آخری برای خیلی سخت بود.چون دختر خاله ها، دختر داییها و دختر عمه هایم را دوست میداشتم و با من همبازی بودند. از این گذشته، تفکیک محرم از نامحرم برایم مشکل بود
خلاصه ، من یک جوجه متحجر تمام عیار شده بودم
ابتدایی که تمام شد برای سال اول دبیرستان رفتم به دبیرستان ابن سینا.دانش آموزان این دبیرستان از هر قوم و قبیله و فرقه و مذهبی بودند. در نیمکت سه نفره ای که من می نشستم دست راستم یک بهایی بود و دست چپم یک یهودیاین مجاورت که اجبارا با مصاحبت توام میشد، برایم خیلی سخت بود. بعد از یک ماه رنج کشیدن، بالاخره یک روز دل به دریا زدم و رفتم سراغ ناطم مدرسه مان و شکوه کردم و گفتم اگر میشود جای من را عوض کند
لبخندی زد و دستی به سرم کشید و گفت: پسر جان در مدرسه ما هرجا بنشینی این مساله را داری. دو راه هم بیشتر نداری. یا این فکر و خیال را از سرت بیرون کن یا به پدرت بگو مدرسه ات را عوض کند
وقتی رفتم خانه موضوع را با پدرم در میان گذاشتم! پدرم گفت، مدرسه را که نمیشه عوض کرد. فقط میتونی اخلاقت را عوض کنی! اگر اخلاقت را عوض نکنی مغزت تبدیل میشه به یک تکه سنگ
من اخلاقم را عوض کردم و پس از چندماه شدم بهترین رفیق بچه بهایی ها و یهودیهای مدرسه مان. بعدها و حتا در دانشکده با بهایی ها بخث ( گاهی هم:جدل) جز رفاقت و صمیمت همراه با مهربانی میانمان نبود
همان وقتها میان مصدق و کاشانی دعوا بالا گرفت. یک بار از پدرم پرسیدم دعوای مصدق و کاشانی بر سر چیست. پدرم گفت کاشانی متحجره و مغزش نمیکشه فکر کنه
پرسیدم متحجر یعنی چه؟
پدرم گفت یادت هست وقتی ناراحت بودی که همکلاسیهات مسلمان نیستند بهت گفتم اگر اخلاقت را عوض نکنی مغزت سنگ میشه؟ متحجر یعنی کسی که مغزش سنگ شده و فکر میکنه هرچی اون میگه و میکنه درسته و لاغیر
گفتم ولی همه ی آخوندها که اینطوری نیستند
پدرم جواب داد: اول فرض بگیر همه ی آخوندها متحجر و خشک مغزند. اینطوری ضرر نمیکنی! بعد اگر استثنایی پیدا کردی بگو بجز فلانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ترانهی زیبایی ازشادروان منوچهر طاهرزاده
👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
سحرگاه_۱۶_آذر_۱۳۸۲پرواز_جاوانگی_هنرمند_و_استاد_مبارز_منوچهر_طاهرزاده.docx
111.4 KB
یادبود منوچهر طاهرزاده
@tuaftab
@tuaftab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این کلیپ اینقدر زیباست و زیبایی در آن نهفته است که دوست دارم دوباره ببینیم. تنها فیلم کوتاهی که سه جایزه معتبر اروپایی ، ایتالیا، آلمان، و فرانسه را از آن خود کرد
🔴 حقایقی رو از زبان پرویز ثابتی معاون دوم ساواک رژیم شاهنشاهی پهلوی بشنوید که چگونه شاه برای اخوندها و خمینی تبلیغ و عکس خمینی را چاپ می کردن .. !!
اوضاع و تحولات روزانه ایران را با ما دنبال کنی
اوضاع و تحولات روزانه ایران را با ما دنبال کنی
فرو نریختن:عظمت زندگی سازان و زبونی و ذلّت مرگ!
جمشید پیمان9،1،2025
سال ها پیش، در محفلی ادبی، این شعر معروف احمد شاملو را خواندم: هرگز از مرگ نهراسیده ام ،اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر باشد...
شعر را تا آخر خواندم و حاضران درباره آن به گفت و گوی مفصلی پرداختند، هر کس از منظری به شعر نگاه کرده بود و برداشتش را ارائه میکرد.
در آن میان بانویی در سکوت مطلق فرو رفته بود. یکی از دوستان بالاخره این خموشی را تاب نیاورد و رو به او گفت شما برعکس همیشه و خلاف عادت مالوف هیچ نظری نمی دهید.
همه منتظر واکنش آن خانم بودند. پس از مکثی کوتاه گفت:
شاملو حرفش را زد وُ شعرش را سرود. او شاعری بزرگ بود، همه چیز دان و همه چیز فهم! شعرهایش در اوج اند و تلاوتشان عرصه ی آسمان هر جانی را تسخیر می کند. امّا وقتی این شعرش را می خوتاندید، من نه دلم، همه ی وجودم پیش شاعر دیگری بود که از لحاظ ادبی به قول معروف انگشت کوچک شاملو هم حساب نمیشد، اما تبلور مطلق همین شعر بود.
اسمش خسروگلسرخی بود.او را در بیدادگاهی محاکمه کردند و ناحق ناحق برایش حکم اعدام زدند. تقاضای تجدید نظر نکرد. وقتی در همان دادگاه از او پرسیدند درخواست تجدید نظر نمکنی؟ در پاسخ گفت: من برای جانم چانه نمیزنم. او محکوم به مرگ شد و تنها شاه می توانست این حکم زشت و ننگین را لغو کند. اما او این کار را نکرد و ننگی بر ننگ هایش افزود.
وقتی شما این شعر شاملو را خواندید ، من با معنی نهراسیدن از مرگ کاملا آشنا شدم. و هنگام اعدامش با چهره ی مطلق ابتذال روبه رو شده بودم که به اسم شاه قدرقدرتی میکرد و خدا را بنده نبود!
اکنون به این خبر توجه کنید:
تایید حکم اعدام بهروز احسانی و مهدی حسنی
««دیوان عالی کشور روز سهشنبه، ۱۸ دی ۱۴۰۳، حکم اعدام زندانیان سیاسی بهروز احسانی و مهدی حسنی را تایید و به وکلای آنان ابلاغ کرد. این دو زندانی در شهریور ۱۴۰۳ توسط شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی ایمان افشاری به اعدام محکوم شده بودند.
اتهامات هر دو نفر شامل «بغی، محاربه، افساد فیالارض، عضویت در مجاهدین، جمعآوری اطلاعات طبقهبندی شده و اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی» اعلام شده است.»» پایان خبر!
این دو بزرگوار هوادار سازمان مجاهدین خلق بوده اند و برای آزادی ایران از بند جمهوری اسلامی مبارزه میکرده اند! آنها سلاحی نداشتند، چه گرم و چه سردش! جرمشان هواداری از مجاهدین بوده و در بیدادگاهی محاکمه و محکوم شده اند که بیدادگاه های شاه در برابرش صفر مطلقند!
مهدی حسنی گفته است : من برای جانم چانه نمی زنم!
و من سی هزار مجاهد را به یاد می آورم که در تابستان 1367 به خمینی جنایتکار « نه» گفتند و به خاطر آزادی برای چانشان چانه نزدند و تسلیم نشدند و نخواستند جایی بمانند که « مزد گورکن از آزادی آدمی افزون تر است)!
آنان نخواستند توّاب آدم فروش شوند و بمانند امروز مصداق مجسم « ذلت» باشند:
فرو نریختن
« تقدیم به سی هزار مجاهد سر به دار، آزادی خواهان بی نظیر تاریخ»
بر فراز دار میچرخیدی
نه، میرقصیدی؛
شنگ و شوخ و شادمانه
میرقصیدی وُ بهتِ دژخیم
از حضور محو ناشدنیات بر پهنهی تاریخ
فزونی میگرفت.
دیدم:
چه استوار بودند پاهایت
چه بیقرار بودند چشمانت
چه شکوهی داشت سکوت
در سماع پیکرت برفراز دار.
میرقصیدی و فرازمندی آسمان را
اعتبار میبخشیدی
میرقصیدی وُ من
فرو نریختن را میآموختم
حتّی بر سرِ دار.
جمشید پیمان9،1،2025
سال ها پیش، در محفلی ادبی، این شعر معروف احمد شاملو را خواندم: هرگز از مرگ نهراسیده ام ،اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر باشد...
شعر را تا آخر خواندم و حاضران درباره آن به گفت و گوی مفصلی پرداختند، هر کس از منظری به شعر نگاه کرده بود و برداشتش را ارائه میکرد.
در آن میان بانویی در سکوت مطلق فرو رفته بود. یکی از دوستان بالاخره این خموشی را تاب نیاورد و رو به او گفت شما برعکس همیشه و خلاف عادت مالوف هیچ نظری نمی دهید.
همه منتظر واکنش آن خانم بودند. پس از مکثی کوتاه گفت:
شاملو حرفش را زد وُ شعرش را سرود. او شاعری بزرگ بود، همه چیز دان و همه چیز فهم! شعرهایش در اوج اند و تلاوتشان عرصه ی آسمان هر جانی را تسخیر می کند. امّا وقتی این شعرش را می خوتاندید، من نه دلم، همه ی وجودم پیش شاعر دیگری بود که از لحاظ ادبی به قول معروف انگشت کوچک شاملو هم حساب نمیشد، اما تبلور مطلق همین شعر بود.
اسمش خسروگلسرخی بود.او را در بیدادگاهی محاکمه کردند و ناحق ناحق برایش حکم اعدام زدند. تقاضای تجدید نظر نکرد. وقتی در همان دادگاه از او پرسیدند درخواست تجدید نظر نمکنی؟ در پاسخ گفت: من برای جانم چانه نمیزنم. او محکوم به مرگ شد و تنها شاه می توانست این حکم زشت و ننگین را لغو کند. اما او این کار را نکرد و ننگی بر ننگ هایش افزود.
وقتی شما این شعر شاملو را خواندید ، من با معنی نهراسیدن از مرگ کاملا آشنا شدم. و هنگام اعدامش با چهره ی مطلق ابتذال روبه رو شده بودم که به اسم شاه قدرقدرتی میکرد و خدا را بنده نبود!
اکنون به این خبر توجه کنید:
تایید حکم اعدام بهروز احسانی و مهدی حسنی
««دیوان عالی کشور روز سهشنبه، ۱۸ دی ۱۴۰۳، حکم اعدام زندانیان سیاسی بهروز احسانی و مهدی حسنی را تایید و به وکلای آنان ابلاغ کرد. این دو زندانی در شهریور ۱۴۰۳ توسط شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی ایمان افشاری به اعدام محکوم شده بودند.
اتهامات هر دو نفر شامل «بغی، محاربه، افساد فیالارض، عضویت در مجاهدین، جمعآوری اطلاعات طبقهبندی شده و اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی» اعلام شده است.»» پایان خبر!
این دو بزرگوار هوادار سازمان مجاهدین خلق بوده اند و برای آزادی ایران از بند جمهوری اسلامی مبارزه میکرده اند! آنها سلاحی نداشتند، چه گرم و چه سردش! جرمشان هواداری از مجاهدین بوده و در بیدادگاهی محاکمه و محکوم شده اند که بیدادگاه های شاه در برابرش صفر مطلقند!
مهدی حسنی گفته است : من برای جانم چانه نمی زنم!
و من سی هزار مجاهد را به یاد می آورم که در تابستان 1367 به خمینی جنایتکار « نه» گفتند و به خاطر آزادی برای چانشان چانه نزدند و تسلیم نشدند و نخواستند جایی بمانند که « مزد گورکن از آزادی آدمی افزون تر است)!
آنان نخواستند توّاب آدم فروش شوند و بمانند امروز مصداق مجسم « ذلت» باشند:
فرو نریختن
« تقدیم به سی هزار مجاهد سر به دار، آزادی خواهان بی نظیر تاریخ»
بر فراز دار میچرخیدی
نه، میرقصیدی؛
شنگ و شوخ و شادمانه
میرقصیدی وُ بهتِ دژخیم
از حضور محو ناشدنیات بر پهنهی تاریخ
فزونی میگرفت.
دیدم:
چه استوار بودند پاهایت
چه بیقرار بودند چشمانت
چه شکوهی داشت سکوت
در سماع پیکرت برفراز دار.
میرقصیدی و فرازمندی آسمان را
اعتبار میبخشیدی
میرقصیدی وُ من
فرو نریختن را میآموختم
حتّی بر سرِ دار.
Forwarded from محمد قرائی
شعری از م. شوق
تا چشم جهان بسته بماند به سر مار
هر خانه و دیوار پیاپی شود آوار
با نیش پر از زهر به هر سوی برد تیغ
پرخون تن خاور کند از تیغه ی غدار
ای چشم جهان! بسته ممان! روی مگردان!
ماری ست درین خطه پر از زهر و پر آزار
آزردهام از سوزش این زخم که چون خار
در چشم و دل و جان و جگر میخلد ای یار
دردم نه از آمال خود است و غم خویشم
دردیست کز آن، نیم جهان گشته گرفتار
از خطهی ایران من این زادگه مهر
سرکرده برون اهرمن از سینهی یک غار
هر روز شبی نو بتند از دل مشرق
هر شب تبی از نو بدمد در تن بیمار
ماریست که خفته بنموده رخش از مکر
با شعبده پوشد ز جهان پوزهی خونخوار
هر روز برد نیش به سویی و به کویی
هر روز به صد حیله کند کار خود انکار
از عمق روان هر دم گویم با خویش
پتگی شوم از خشم و بکوبم سر کفتار
ای دست توانا سر این مار هدف گیر
با خیزش و با غرش و با آتش رگبار
م. شوق ۱۵ دی ۱۴۰۲
تا چشم جهان بسته بماند به سر مار
هر خانه و دیوار پیاپی شود آوار
با نیش پر از زهر به هر سوی برد تیغ
پرخون تن خاور کند از تیغه ی غدار
ای چشم جهان! بسته ممان! روی مگردان!
ماری ست درین خطه پر از زهر و پر آزار
آزردهام از سوزش این زخم که چون خار
در چشم و دل و جان و جگر میخلد ای یار
دردم نه از آمال خود است و غم خویشم
دردیست کز آن، نیم جهان گشته گرفتار
از خطهی ایران من این زادگه مهر
سرکرده برون اهرمن از سینهی یک غار
هر روز شبی نو بتند از دل مشرق
هر شب تبی از نو بدمد در تن بیمار
ماریست که خفته بنموده رخش از مکر
با شعبده پوشد ز جهان پوزهی خونخوار
هر روز برد نیش به سویی و به کویی
هر روز به صد حیله کند کار خود انکار
از عمق روان هر دم گویم با خویش
پتگی شوم از خشم و بکوبم سر کفتار
ای دست توانا سر این مار هدف گیر
با خیزش و با غرش و با آتش رگبار
م. شوق ۱۵ دی ۱۴۰۲
انّ الله سریع الانتقام!
جمشید پیمان11،1،2025
گفتم: باور داری که دنیا دار مکافاته؟
گفت: چرا باید باور کنم؟
گفتم: جیمز وودز را میشناسی؟ همانکه از حمله اسرئیل به غزّه شادمانی میکرد و میگفت نه آتشبس، نه بخشش و نه سازش، همه را بکشید!
گفت: خب حالا مگه چی شده؟
گفتم: تو آتش سوزی لوس آنجلس خونهش خاکستر شده وُ تو برنامه زنده ی تلویزیونی به گریه افتاده! به نظرت این انتقام خدا یا طبیعت یا همون مکافات نیست؟
گفت:اون خدا یا طبیعت چقدر باید دیوانه و دچار سادیسم مزمن باشه که به خاطر حرف بی سر و ته یک نفر، خون انتقام گیریش جوش بیاد وُ یک منطقه را به آتیش بکشه و جماد و نبات و حیوون و آدم و هزاران نفر را تبدیل به خاکستر کنه!
گفتم: ولی شاید درس عبرتی بشه...
گفت: اولا خدا و طبیعتت که اینهمه حساسه چرا ریشه آخوندای جنایتکار را نمیکنه و آتیشی به خونه ی اونا نمیندازه!
ثانیا جای یکی به دو کردن با من، اگه از دستت بر میاد بلند شو یک سطل آب بریز رو آتیشی که خدای دیوونه و عوضیت بپا کرده!
... مثل بیشتر وقتها بینمون دوبار سکوت برقرارشد!
جمشید پیمان11،1،2025
گفتم: باور داری که دنیا دار مکافاته؟
گفت: چرا باید باور کنم؟
گفتم: جیمز وودز را میشناسی؟ همانکه از حمله اسرئیل به غزّه شادمانی میکرد و میگفت نه آتشبس، نه بخشش و نه سازش، همه را بکشید!
گفت: خب حالا مگه چی شده؟
گفتم: تو آتش سوزی لوس آنجلس خونهش خاکستر شده وُ تو برنامه زنده ی تلویزیونی به گریه افتاده! به نظرت این انتقام خدا یا طبیعت یا همون مکافات نیست؟
گفت:اون خدا یا طبیعت چقدر باید دیوانه و دچار سادیسم مزمن باشه که به خاطر حرف بی سر و ته یک نفر، خون انتقام گیریش جوش بیاد وُ یک منطقه را به آتیش بکشه و جماد و نبات و حیوون و آدم و هزاران نفر را تبدیل به خاکستر کنه!
گفتم: ولی شاید درس عبرتی بشه...
گفت: اولا خدا و طبیعتت که اینهمه حساسه چرا ریشه آخوندای جنایتکار را نمیکنه و آتیشی به خونه ی اونا نمیندازه!
ثانیا جای یکی به دو کردن با من، اگه از دستت بر میاد بلند شو یک سطل آب بریز رو آتیشی که خدای دیوونه و عوضیت بپا کرده!
... مثل بیشتر وقتها بینمون دوبار سکوت برقرارشد!