Telegram Web
وقتی تنهایی
به همه‌چیز و همه‌کس پناه می‌بری
پخش می‌شوی
در کوچه و خیابان
به جاهایی می‌روی که نباید بروی
به آدم‌هایی سلام می‌کنی که نباید.
محبوب من!
بیا دست مرا بگیر و مرا بیرون بکش!
از کافه‌های دود و نیشخند
از گلوی شب‌ها
از گل‌ولای روزها
من پراکنده شده‌ام
بیا مرا جمع کن از کوچه و خیابان
بیا مرا جمع کن از دیگران!

#رسول_یونان

#شعر
@zahrasharifii
از تو چنان رنجی به من رسیده که هرگز انتظارش را از هیچ جنبنده‌ای نداشتم. حتی امروز فکرت در ذهنم با رنج آمیخته است. اما با تمام این مرارت‌ها، صورتت برای من هنوز خوشبختی‌ست، خود زندگی‌ست.

💌 از نامه‌های آلبر کامو به ماریا کاسارس

#نامه_نویس
@zahrasharifii
با تو یاران همه در ناز و نعیم
من گنه‌کارم از آن می‌سوزم

#سعدی

#بیت_باز
@zahrasharifii
مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سر آسمان من

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلایت به جان من

می‌سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من

تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب دردفروش جوان من

نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من

گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می‌شنود داستان من

خاکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من

زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من

#حسین_منزوی

#غزل_خوان
@zahrasharifii
گفتند: چگونه‌ای؟
گفت: زخمی عظیم خورده‌ام.
گفتند: بر کجا؟
گفت: بر جان.


#تذکره_الاولیا
#عطار_نیشابوری

#عارفانه‌ها
@zahrasharifii
تن‌های ما
در یکدیگر
پناهی می‌جویند
و از تنهایی خویش
بیرون می‌آیند
و در تنهایی دیگری
غرقه می‌شوند

#بیژن‌_جلالی

#شعر
@zahrasharifii
منتظرم؛
زمانی بیا
که دست کشیدن
ممکن نباشد...

#اورهان_ولی

#شعر
@zahrasharifii
زندگی یولیکا در رقص خلاصه می‌شد! با خنده‌ای طنزآلود که مایهٔ رنجش خاطر برخی می‌شد، یا دست‌کم هر گفت‌وگوی جدی را ناممکن می‌کرد، مردها را از خود دور نگه می‌داشت، و چه باور بکنید یا نکنید، آن روزها یولیکای زیبارو مثل راهبه‌ها زندگی می‌کرد، ولی به‌شدت شایع بود که او زنی حساب‌گر و اروتیک است که البته او خود به این شایعه هم فقط می‌خندید. چرا او را همان‌طور که بود نمی‌پذیرفتند؟


#ماکس_فریش
#اشتیلر
ترجمه‌ی علی‌اصغر حداد

#کتاب_خوان
@zahrasharifii
از بس در انتظارت مردم به هر سر راه
با آنکه یک شهیدم، صدجا مزار دارم

#نصیری_همدانی

#بیت_باز
@zahrasharifii
این چه رفتار است کآرامیدن از من می‌بری؟
هوشم از دل می‌ربایی عقلم از تن می‌بری

باغ و لالستان چه باشد آستینی برفشان
باغبان را گو بیا گر گل به دامن می‌بری

روز و شب می‌باشد آن ساعت که همچون آفتاب
می‌نمایی روی و دیگر باز روزن می‌بری

مویت از پس تا کمرگه خوشه‌ای بر خرمن است
زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می‌بری

دل به عیاری ببردی ناگهان از دست من
دزد شب گردد تو فارغ روز روشن می‌بری

گر تو برگردیدی از من بی‌گناه و بی‌سبب
تا مگر من نیز برگردم غلط ظن می‌بری

چون نیاید دود از آن خرمن که آتش می‌زنی
یا ببندد خون از این موضع که سوزن می‌بری

این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی
کآبروی دوستان در پیش دشمن می‌بری

عیب مسکینی مکن افتان و خیزان در پی‌ات
کآن نمی‌آید تو زنجیرش به گردن می‌بری

سعدیا گفتار شیرین پیشِ آن کام و دهان
دُر به دریا می‌فرستی زر به معدن می‌بری

#سعدی

#غزل_خوان
@zahrasharifii
ما مردمی که در رنج و اندوه روزگار می‌گذرانیم، باید به صفای سعادت و اطمینان خاطر پرندگان آسمانی رشک بریم.


#داستایوفسکی

#جمله_خوان
@zahrasharifii
کجا بود، کجا بود که دربارهٔ مردی محکوم به مرگ خواندم که یک ساعت پیش از مرگ می‌گفت یا می‌اندیشید که اگر ناچار باشد جایی نوک پرتگاهی روی لبه‌ای چنان باریک زندگی کند که فقط به اندازهٔ دو پایش جا داشته باشد -و دوروبرش همه مغاک، اقیانوس، تاریکی ابدی، عزلت ابدی، توفان ابدی باشد- و ناچار باشد همان‌طور روی یک‌وجب جا همهٔ عمر، هزار سال، تا ابد بایستد- زندگی کردن در آن وضع بهتر بود تا اینکه هم‌اکنون بمیرد! فقط زندگی کردن، زندگی کردن، زندگی کردن! مهم نیست چگونه-فقط زندگی کردن!...چه حقیقتی! خدایا، چه حقیقتی!


#جنایت_و_مکافات
#داستایوفسکی
ترجمهٔ احد علیقلیان

#کتاب_خوان
@zahrasharifii
مگر می‌توان؟
مگر می‌توان خواب دید
درختان هم‌آغوش هم رفته‌اند
مگر می‌توان
که مژگان ما ریشه‌کن کرده‌اند

گذشت و گذشت

مگر می‌توان؟
مگر می‌توان ماند و بیدار ماند
به امید یک قطره باران نشست؟
به زیبایی لغزشش دیده بست
که در آب‌دانی فرو می‌چکد
مگر می‌توان؟
که سرچشمه‌ٔ گریه خشکیده‌است.

#نصرت_رحمانی

#شعر
@zahrasharifii
واقعیت این است که گذشت زمان مرا به تو نزدیک می‌کند. دیروز، در جاده، به تو فکر می‌کردم و با خودم می‌گفتم که اگر تو اینجا بودی چقدر با هم می‌خندیدیم. خوب می‌دیدم که تا کجا زندگی روزمره‌ام را پر کرده‌ای. در کوچکترین جزییات حضور داری. موبه‌مو به درونم خزیده‌ای. همین است که خلأ و فراق را با خودم به این‌سو و آن‌سو می‌کشم، این گمگشتگی دلم را. نام تو را صدا می‌زنم اما خیلی دوری... یاد بازویت افتادم آسوده زیر بازوهایم، و شانه‌ات که کمی تکیه‌اش داده‌ای به سینه‌ام، به چشم‌های نازنینت، سکوتی غلیظ. ما چه خوشبخت می‌بودیم در این جای پرت‌افتاده در انتهای جهان. آخ! نسیم وزیدن گرفت...

💌 از نامه‌های آلبر کامو به ماریا کاسارس

#نامه_نویس
@zahrasharifii
مِی خور به بانگِ چنگ و مخور غصه؛ وَر کسی-
-گوید تو را که باده مخور، گو: هُوالغفور!

#حافظ

#بیت_باز
@zahrasharifii
می‌بینم
می‌شنوم
می‌سُرایم
با ستاره‌های آسمان مرا کاری نیست
دردهای جهان را به من بدهید
تا از آن‌ها امید برآورم
اگر چنین نکنید
چگونه بداند جهان
که شما زنده بوده‌اید...؟

#پابلو_نرودا

#شعر
@zahrasharifii
ز باغ پیرهنت چون دریچه‌ها وا شد
بهشت گم‌شده پشت دریچه پیدا شد

رها ز سلطهٔ پاییز در بهار اتاق
گلی به نام تو در بازوان من وا شد

به دیدن تو همه ذره‌های من شد چشم
و چشم‌ها همه سر تا به پا تماشا شد

تمام منظره پوشیده از تو شد، یعنی
جهان به یمن حضورت دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم، هرآنچه تلخانه
به نام تو که درآمیختم، گوارا شد!

فرشته‌ها تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه، از تو گفت‌وگوها شد

دوباره طوطیک شوکرانی شعرم
به خنده‌خندهٔ شیرین تو، شکرخا شد

شتاب خواستنت این‌چنین که می‌بالد
به دوری تو مگر می‌توان شکیبا شد؟

امیدوار نبودم دوباره از دل تو
که مهربان بشود با دل من، امّا شد

تنت هنوز به اندازه‌ای لطافت داشت
که گل در آینه از دیدنش شکوفا شد

قرارنامهٔ وصل من و تو بود آنکه
به روی شانهٔ تو با لب من امضا شد

#حسین_منزوی

#غزل_خوان
@zahrasharifii
همیشه صحبت از «وظیفه» است! من دیگر از این کلمات‌ حالم به‌هم خورده است. یک‌ مشت پیر و پاتال و ریاکار و خشکه‌مقدس‌‌هایی که با تسبیح جلوی بخاری می‌نشینند و دائماً بیخ گوش ما از وظیفه دم می‌زنند.
وظیفه؛ یعنی احساس عظمت، یعنی عزیز داشتن آنچه‌ زیباست. وظیفه آن نیست‌ که تمام قراردادهای اجتماعی که جامعه با بی‌‌شرمی به‌ ما تحمیل می‌‌کند بپذیریم و به آن‌‌ها تن دهیم.

#مادام_بوواری
#گوستاو_فلوبر
ترجمهٔ مهدی سحابی

#کتاب_خوان
@zahrasharifii
تشنگی بود و گشنگی،
و میوه بودی تو.
غم بود و خرابه‌ها،
و معجزه بودی تو.

#پابلو_نرودا

#شعر
@zahrasharifii
ای چرخ! این که می‌شکنی استخوان ماست
این چاله‌ای که پر شده از خون، دهان ماست

#غلامرضا_طریقی

#بیت_باز
@zahrasharifii
2024/11/19 20:14:39
Back to Top
HTML Embed Code: