Telegram Web
از زندان بدتر هم هست؟
برای روح‌الله نخعی، همکار در بندمان

✍️ علی ورامینی

روح‌الله نخعی، همکار ما در گروه بین‌الملل چند روز است که دیگر در تحریریه نیست. زندان است. در کار روزنامه‌نگاری چنین چیزهایی بخشی از کسب‌وکار ماست. عادت هم نمی‌کنیم. عادت نمی‌کنیم چون‌که آدمی برای هر پدیده‌ای که بخواهد به آن عادت کند دنبال یک منطق و توجیه می‌گردد. ما هنوز نمی‌دانیم که چطور نوشتن و گفتن، هم‌سنگ شنیع‌ترین کارها در این کشور قرار می‌گیرد و گاهی اصحاب قلم مستوجب بدترین مجازات‌ها؟
ما هنوز در ناخودآگاه‌مان این است که کسانی باید به زندان بروند که وجودشان برای جامعه مضر باشد و بودن‌شان در میان مردم، مایه خسران‌ دیگری شود. برای همین است که وقتی رفیق و همکاری که بالا و پائینش را دیده‌ایم و می‌شناسیم با اتهام‌های عجیبی لایق حبس می‌دانند، سرمان داغ می‌شود و هزاربار با خود می‌پرسیم چرا؟ حتی اگر بارها و بارها هم در این موقعیت قرار گرفته باشیم و همکاری را برای رفتن به زندان بدرقه کرده باشیم، باز هم که نوبت یکی دیگر می‌شود، گویی که بار اول است؛ همانقدر متعجب می‌شویم و مغزمان سوت می‌کشد که بار اول در مواجهه با چنین وضعیتی چنان شدیم. درباره زندان رفتن روح‌الله اما احساسی متفاوت و حتی متناقض داشتیم. عجیب که نمی‌دانیم برای زندان‌رفتنش خوشحال باشیم یا ناراحت؟
اشتباه نکنید. روح‌الله به‌زعم قریب به اتفاق اعضای هم‌میهن، بی‌آزارترین و مهربان‌ترین آدم تحریریه است. همیشه سر به کار خودش دارد. به حوزه‌اش مسلط است. به زبان انگلیسی تسلط کامل دارد. کامیپوتر را خوب می‌فهمد؛ لااقل بیش از ما اعضای تحریریه. آنقدر که هرکس به مشکلی کوچک و بزرگ در کامیپوترش برخورد می‌کرد اولین صدایی که می‌شنیدیم این بود: روح‌الله. روح‌الله با همه در صلح است. حتی وقتی عصبانی هم می‌شود، آن مهربانی ذاتی که انگار با جانش گره خورده باز هم برجسته‌تر از دیگر احساسات و هیجاناتش است. بعید می‌دانم کسی با او حشرونشر مختصری هم داشته باشد و این‌ها را تایید نکند. این‌ها را نگفتم که با سجایای اخلاقی روح‌الله آشنا شوید، یا اینکه چون زندان رفته از او قدیس بسازم، گفتم که بدانید خوشحال‌شدن‌مان از بابت این نبوده که حضورش مایه آزار ما بوده، بلکه برعکس حضور روح‌الله مایه خیر است و برکت.
آنچه احساسات متناقضی در ما نسبت به زندان‌رفتن روح‌الله به‌وجود آورد، وضعیت او در این 8-7 ماه اخیر بود. می‌پرسید از زندان بدتر برای روزنامه‌نگار هم مگر وجود دارد؟ بله، وجود دارد. از زندان بدتر این است که مجازات روزنامه‌نگاری مشمول عفو شود، اما عده‌ای مصرانه بخواهند او به حبس برود و زورشان هم برسد و چندین و چند ماه شما بارها فراخوانده ‌شوید که به زندان بروید اما موکول به زمان دیگری ‌شود. روح‌الله نخعی همه ماه‌های سپری‌شده امسال در چنین وضعیت بلاتکلیفی بود. به قول دوستی، شما وقتی می‌خواهید سفر یک هفته‌ای بروید، هزار برنامه را زیر و رو می‌کنید، خانه را به یکی می‌سپارید، کارهای واجب را به یکی دیگر و... حالا ببینید کسی که قرار است دو سال در محبس باشد، باید حساب و کتاب چه چیزهایی را بکند تا آماده برای حبس شود. بلاتکلیفی، بارها خداحافظی کردنش با دوستان و همکاران، آماده‌شدن برای رفتن به حبس و به تعویق افتادن زمان حبس، کلافگی‌ای به آدم می‌دهد که از حوصله خارج است. حتی آدمی به صبوری و قلندری روح‌الله هم کلافه می‌شود، هرچند نه کلامی شکوه کند، نه اصلاً به روی خودش بیاورد. حالا شاید شما هم به ما حق بدهید که ندانیم از زندان رفتن همکارمان خوشحال باشیم یا ناراحت؟ از اینکه دیگر بلاتکلیف و کلافه نیست خوشحال باشیم یا از اینکه در حبس است ناراحت؟
شاید آنکه اصرار داشت روح‌الله حتماً و باید که به حبس برود، اگر در زندگی‌اش یک روز چنین بلاتکلیفی‌ای را تحمل کرده بود، همان رنج بلاتکلیفی را جایگزین حبس‌اش می‌کرد. هرچند بعید می‌دانم همه عمر بر او یا آنها چنین حالی رفته باشد.

🗞منتشرشده در روزنامه هم‌میهن
◽️◽️◽️

@zamaneyebarkhord
برای مجازات وزیرش کنید

✍️ علی ورامینی

در حکم محکومیت شروین حاجی‌پور آمده است که او محکوم به خواندن دو کتاب از آیت‌الله مطهری و جوادی‌آملی است و علاوه بر آن، باید محصولاتی هنری درباره دستاوردهای انقلاب و جنایات آمریکا علیه بشریت تولید کند. من می‌گویم که با این حساب، او را به اشد مجازات برسانید و سکان وزارت فرهنگ و ارشاد را به او بسپارید که مادام‌العمر ناچار باشد با این مواردی که در حکمش آمده است درگیر شود.
نمی‌دانم که کدام قاضی عالمی چنین حکمی به این هنرمند جوان داده و نهادهای بالادستی این حکم را تایید کرده‌اند یا نه، ولی اگر این حکم حقیقی است و نظر زعمای دستگاه قضا هم چنین است من هم به‌طور جد عرض می‌کنم که او را به صدر وز‌ارت فرهنگ بنشانید و محکومش کنید لااقل برای یک‌دوره یک‌ساله سیاست‌های فرهنگی کشور را پیش ببرد. مگر جز این است که وزارت فرهنگ باید برنامه‌ریزی برای همان‌کارهایی کند که شروین حاجی‌پور محکوم به آن شده است. مگر جز این است که نهادهای عریض و طویل دولتی و حکومتی در همه این‌سال‌ها بودجه‌های کلانی گرفته‌اند تا آن کاری کنند که امروز مجازات حاجی‌پور است. همه این کارها را به این جوان خوش‌ذوق بسپارید که با یک دوربین موبایل و سازی ارزان، پربیننده‌ترین ویدئو تاریخ ایران را ساخته است.
به نظر که هوش و ذوق قاضی در این حکم نهان است و گویی می‌خواسته با این حکم بیش از آنکه شروین حاجی‌پور را مجازات کند نهیبی به مسئولان کشور، به‌خصوص مسئولان فرهنگی کشور بزند. به آنان‌که میلیاردها تومان خرج می‌کنند برای محصولاتی که خود سازندگانش هم رغبت دوباره دیدن آن را ندارند. به آنان‌که توانایی این را دارند تا جشنواره فجر، بزرگترین آوردگاه هنری این کشور را در حد جشن تابستانه فرهنگسرای منطقه تقلیل دهند.
احتمالاً قاضی محترم می‌خواسته با این حکم به سکانداران فرهنگی این را گوشزد کند که ما از شعار صدور انقلاب به جایی رسیدیم که ارزش‌های‌مان و تولید محصول درباره این ارزش‌ها مجازات تلقی می‌شود.
جناب قاضی حتماً می‌دانسته که پربیننده‌ترین ویدئوی تاریخ شبکه‌های اجتماعی در ایران حتماً حاوی نشانه‌هایی است برای آنان‌که بخواهند بیاندیشند. اولین نشانه اینکه، به ما می‌گوید جامعه (جامعه واقعی نه آن جامعه آرمانی مورد نظرشان که در صداوسیما بازنمایی می‌شود) به شنیدن و دیدن چه‌جنس محصولات فرهنگی راغب است. نشانه دیگر اینکه، همه سازمان‌های عریض و طویل کشور با بودجه‌های نجومی‌شان اگر فهم واقعی از جامعه نداشته باشند، قافیه را به جوانی بیست و چندساله که در کنج خانه‌اش موسیقی می‌سازد، خواهند باخت. نشانه دیگر این است که همه این ۴۵ سال ریل‌گذاری فرهنگی، به بیراهه‌ای رفته است که حالا باید جوانی را که چون هنرش مورد اقبال بسیار گسترده عام قرار گرفته و هنرش در راستای ایدئولوژی ساختار سیاسی نبوده است، مجازات کرد.
جناب قاضی حتماً بهتر از همه ما این‌ها را می‌دانسته و شاید با این حکم می‌خواسته که حواس آنان را که باید جمع کند. وگرنه چطور می‌توان دانش را به‌مثابه مجازات در نظر گرفت و گفت که باید کتاب فلان متفکر را خواند. اینطور که هم وهن آن متفکر است، هم کاری عبث. یا قاضی حتماً می‌دانسته که هیچ اثر هنری‌ای بدون اینکه جوشیده از ذهن و خلاقیت هنرمند باشد، نمی‌تواند با مخاطب ارتباط برقرار کند. نمونه‌اش هم که بی‌شمار است، محصولات سفارشی بی‌شماری که مدیر برای پُر کردن بیلان کاری خود سفارش می‌دهد و سازنده برای جیب خود. هر دو گروه به هدف خود می‌رسند و این میان فقط پولی از بودجه عمومی مصروف آثاری شده که یا در آرشیو سازمان‌ها، خاک می‌خورند یا باید به‌زور هزار برنامه و بسیج کردن دانش‌آموزان مدارس و سازمان‌های دولتی اندک مخاطبی برای آن دست‌وپا کرد.
حالا که در حکم او آمده این یاغی خطرناک برای نوع بشر از کرده خود پشیمان نیست و اصرار دارد که کار خطایی نکرده، حتماً ناچارش کنید که دوران مجازاتش را به‌عنوان مسئول سیاستگذاری فرهنگی این کشور سپری کند؛ شاید استعداد، زیرکی و مخاطب‌شناسی در کنار بودجه‌های نجومی گره‌ای از کار فرهنگی شما باز کرد.

🗞منتشرشده در روزنامه هم‌میهن
◽️◽️◽️

@zamaneyebarkhord
موسِم پوست‌اندازی

شماره ۱۶۶ و ۱۶۷ (شماره ویژه نوروز ۱۴۰۳) ماهنامه مدیریت ارتباطات با مدیرمسئولی امیرعباس تقی‌پور و سردبیری علی ورامینی منتشر شد.

◻️تغییرپرونده ویژه این شماره دربارۀ تغییر است. تغییر خودداری از مردن است. مردن نه به آن شکلی که پوست و استخوان به خاک بمالد، بلکه از این رو که هر نوع توقفی هم مردن است. جمود مردن است، خشکی مردن است، ایستادن مردن است. آدمی در حرکت جان می‌گیرد.آدمی نشان داده معجزه‌اش در توانستن است. این بزرگ‌ترین تفاوتش با حیوان است، اما انسانِ بدون حرکت اصلاً انسان است؟ به درخت و گیاه، یا جانور شبیه‌تر نیست. به تکرار مداوم همان کارهای هرروزه، به تن‌دادن به جهان محدودِ شناخته‌اش، محدود به غریزه و دیگر هیچ.

◻️ شاید سیب چکه کند
فریدون صدیقی در این شماره بهاریه‌ای «برای بچه‌هایی که دیروز و امروز و فردا را جا گذاشته‌اند» نوشته است. در بخشی از این بهاریه می‌خوانیم: «حالا و اکنون بهار کم‌کمک سبز می‌ریزد در روزگار پاییزی ما که بیکاری مزمن، گرانی مهلک و جان ارزان‌تر از نان است. زندگی برای مردمان سال‌های دور و کمی نزدیک، آمیخته با رنجوری است؛ مگر نگفته‌اند دانستن رنج است و رنجوری یادآوری خاطرات است و اگر زنده‌مانی، نام دیگر زندگی است و همچنان محترم است، به‌ خاطر عزت‌بخشی به هستی بچه‌هاست؛ بچه‌هایی که دیروز و امروز و فردا را جا گذاشته‌اند و در پس‌فردا همدیگر را ملاقات می‌کنند. برای اینان بوی باران در سال‌های خشکسالی می‌تواند خود باران باشد.»

◻️ محکوم به خوشبینی هستیم
در ادامه سلسله گفت‌وگوهایی درباره گفت‌وگو، امیرعباس تقی‌پور این بار سراغ قطب‌الدین صادقی، کارگردان، نمایشنامه‌نویس و مترجم، در میان رفته است. او که در دانشگاه سوربن تحصیل کرده است و در سخت‌ترین روزهای ایران، به کشور بازگشته، با انفعال به شدت مخالف است. صادقی معتقد است که «ما محکوم به خوش‌بینی هستیم و با اعلام شکست پیشاپیش، به هیچ‌کجا نخواهیم رسید؛ جز اینکه سمت مقابل را در انجام آنچه می‌کند جری‌تر می‌سازیم. او باید با نفس حضور شما احساس خطر کند و بداند که عرصه خالی نیست؛ بنابراین به نظر من نخستین چیزی که ما باید بیاموزیم واکنش ‌نشان‌دادن است. ما نباید بی‌تفاوت باشیم» متن کامل را در این شماره بخوانید.

◻️ جز این‌ها در این شماره آثاری از: مهدی افروزمنش، نیوشا طبیبی، مهرداد خدیر، عبدالجواد موسوی، علی مسعودی‌نیا، موسی اکرمی، رضا یعقوبی، بابک زمانی، مسعود سپهر، اشکان قشقایی، رضا صائمی، مهدی کمپانی زارع، میلاد نوری و... می‌خوانید.
◽️◽️◽️
◾️ ماهنامه «مدیریت ارتباطات» به شما کمک می‌کند که از جهان جدید، جهان ارتباطات سردربیاورید.

صاحب امتیاز: دایره رنگی ایده‌آل
مدیرمسئول: امیر عباس تقی‌پور
سردبیر: علی ورامینی
تحریریه: حسن نمکدوست تهرانی، مسعود شاه‌حسینی، محسن آزموده، رضا صائمی، فرزاد نعمتی، نرگس کیانی، مهدی‌یار موسوی، سبا دادخواه و آرمین هاشمی.
ویراستار: یلدا شایسته‌فر
رئیس شورای سیاست‌گذاری: سیدغلامرضا کاظمی‌دینان
مدیر اجرایی و هماهنگی: بهنام تقی‌پور
طراح جلد: جلیل نوربخش
گرافیک: نگار آشتیانی
شبکه‌های اجتماعی: فاطمه تقی‌پور
دیگر همکاران ماهنامه مدیریت ارتباطات؛ بهروز تقی‌پور، محمد تقی‌پور، روشن مهدوی، سمیرا کیانی و آزاده آخوندی.

نسخه چاپی «مدیریت ارتباطات» را از دیجی‌کالا و نسخه دیجیتال آن را از مگیران و طاقچه تهیه کنید. همچنین برای اشتراک با ۸۸۳۵۶۰۷۶ تماس بگیرید.
خیام‏‌وار بهـار را بچشیم

علی ورامینی

۱۲-۱۰ سال پیش، رفیق قلندری در جواب غرهای من از زندگی گفت: «فلانی شاید زندگی‌رو اصلاً برای ما نساختن». تو همه این سال‌ها، تو بالا و پایین‌ها یاد حرف کامیار می‌افتم که امیدوارم هرجا هست به سلامت باشد. بعضی اوقات با او و قولش همدل می‌شوم. اینکه شاید حقیقتاً زندگی چیز دیگر و در جای دیگری‌ است، اما بیشتر اوقات به این جمع‌بندی می‌رسم که زندگی هیچ‌چیز از پیش متعینی که الگویی داشته باشد، نیست. به‌خصوص وقتی که تاریخ می‌خوانم یا سراغ داستان، فیلم و شعر می‌روم. مثلاً می‌بینیم که حافظ هم قریب به ۷۰۰ سال پیش می‌گوید: «عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی». یا می‌بینیم و می‌خوانیم زندگی مردمان اروپای غربی و شمالی که در جدول خوشبختی جهان این سال‌ها اول هستند، تا همین کمتر از یک‌قرن پیش چه جهنمی بوده است.
این‌ها را نگفتم که به سبک پیج‌های اینستاگرام که آقا یا خانمی شیک‌پوش می‌آید و می‌گوید از پیک‌موتوری به درآمد ماهانه فلان میلیارد رسیدم. حتی معتقدم که نقش آدمی در ساختن زندگی‌اش بسیاربسیار کمتر از شانس است. نه اینها نیست، فقط می‌گویم که زندگی هیچ الگویی ندارد و شوربختانه ما جز زندگی هم چیز دیگری نداریم. زندگی‌ای که هرلحظه مشغول مصرف آن هستیم. جنگ دائمی با بخت هم، آدمی را در این مسیر فرسوده می‌کند. در زندگی شخصی می‌شود گاهی وا داد. کناری آرام نشست و به گذر عمر نگاه کرد. تا می‌شود و می‌گذارند، از این گذر بهره‌ای برد.
آدمی همیشه همین بوده، همیشه دنبال دلی خرم می‌گشته است. بهار فرصت خوبی است که بنشینیم زندگی را مزه‌مزه کنیم، با همه گسی‌ها و حتی تلخی‌هایش. احتمالاً تنها کاری است که از دست‌مان برمی‌آید. همین هم از دست‌مان برود، هیچ‌چیز دیگری نداریم.  عمر خضر و ملک اسکندر هم داشتیم، روزی از دستمان می‌رفت یا قدرت مطلق هم داشتیم، نمی‌توانستیم حتی یک‌روز را به عقب برگردانیم. کسی نمی‌داند شاید این آخرین بهار هرکدام‌مان باشد، خیام‌وار لااقل این یک بهار را بچشیم.


@zamaneyebarkhord
که فرداها گذشت

✍️ علی ورامینی

آخر اسفند، موسم عید که می‌شود، همه می‌خواهند تغییر کنند. شرکت، برند، فروشگاه و سازمان می‌خواهد سال جدید فلان محصول را بیاورد، استراتژی عوض کند، نیرو تعدیل کند و الخ. آدم‌ها می‌خواهند لاغر و چاق شوند، زبان یاد بگیرند، کار عوض کنند و... . انگار ددلاین همۀ کارهای بشر آخر سال است و بعد از آن باید دیگرگون شد. بماند که بیشتر اوقات همۀ این تغییرات در حد همان ایده و حرف باقی می‌ماند و نه خانی می‌آید و نه خانی می‌رود. نفس موکول‌شدن همۀ تغییرات به سال جدید، آن‌قدر پدیده‌ای پرتکرار و به‌ظاهر بدیهی تلقی می‌شود که گویی محلی برای درنگ ندارد.
بخشی از این وضعیت به‌دلیل ماهیت قراردادهایی است که مابین آدمیان طراحی شده، بعضی قراردادهای مکتوب و مشهود و بعضی هم نانوشته و ذهنی. قراردادهایی که انتهای آن با ابتدای بهار یکی می‌شود. اما مگر جز این است که همۀ این سال‌ها، ماه‌ها، روزها و ساعت‌ها هم قراردادی هستند؟ مگر همۀ اینها هم زادۀ ذهن بشر و انتزاعی نیستند؟ مگر نه اینکه همۀ این لحظات شن‌های ساعت شنی زندگی ما هستند که یکی‌یکی دارند به گویِ پایین می‌ریزند؟
اگر از این منظر به زمان نگاه و قراردادی‌بودن آن را درک کنیم، آن وقت متوجه می‌شویم که هر لحظه بی‌آنکه فلان روز و فلان سال و ماه بخوانیمش، لحظه‌ای نو است که فقط لختی بعد کهنه می‌شود. لحظاتی که هر کدام فرصت‌های در حال از دست رفتن ما در این دنیاست.
با این منظر شاید دیگر دائم خود را در معرض زمان دیگر برای تغییر قرار ندهیم، بلکه هر لحظه یا بهتر بگوییم، به‌وقتش خود را در معرض پرسش‌های بنیادین قرار دهیم.
به تعبیری کل انسان بودنِ انسان، همۀ مسئولیتش دربارۀ خودآگاهی‌اش یا لااقل دربارۀ اینکه گمان می‌کند بهره‌ای از خودآگاهی دارد، مواجه‌شدن در برابر چند پرسش بنیادین است؛ پرسش‌هایی که بسته به جواب‌های انسان به آن، نسبت انسان با هستی و خودش متفاوت می‌شود. یکی از این پرسش‌های بنیادین احتمالاً این است که کِی زمان تغییر است، کِی ثبات؟
در میراث اندیشه‌ای زبان فارسی ما دو رویکرد نسبت به تغییر و ثبات داریم. نه همچون سنت فلسفی‌ای که در یونان باستان یا در فلسفۀ غرب در ادامه وجود داشت، در واقع به سیاق اندیشۀ خاص ما که با ادبیات و شعر قرین بوده است و ادبیات مدیومی برای بیان اندیشه، می‌توان از دوگانۀ مولانا/خیام در نسبت با تغییر گفت.
جهان مولانا جهان دم‌به‌دم نو شدن است. جهان تغییر و دگردیسی در هر لحظه. جهان خراشیدن و تراشیدن بدون نگاه‌کردن به مقصد و حتی بدون در نظر گرفتن نتیجه. جهان شوریده‌ای که شاید سماع و چرخ مدام آن بهترین آیکون برای نشان‌دادن درونِ پرغوغای او باشد. از آن سو جهان خیام، جهان درنگ است. جهان نشستن بر لب جوی و نظاره‌کردن گذر عمر.
همزمان با این دو رویکرد متناقض، هر دو در یک چیز مشترک‌اند؛ ابن‌الوقت بودن. اینکه گذشته و آینده وهمی بیش نیست، باید که در لحظه تصمیم گرفت و نسبت خود را با جهان مشخص کرد. چه بخواهید در رَهی با خراشیدن و تراشیدن ادامه دهید، چه اینکه به جمع‌بندی برسید؛ هیچ‌چیز جز تباهی و نبودن سرنوشت آدمی نیست، باید که در همین لحظه، لحظۀ ناب و یکتا آن کار را کرد.
این نقطۀ تلاقی میراث دو بزرگِ اندیشۀ ما شاید بتواند برای زندگی روزمره‌مان هم راهگشا باشد. به قول مولانا «هین مگو فردا که فرداها گذشت». آن کار درست، آن چیزی که بعد از بالا و پایین کردن‌ها به نتیجه رسیدیم که باید انجامش دهیم، همان است که باید در لحظه انجام دهیم. اگر بنا به تغییر است، هی آن را به فردا و فرداهای دگر نیندازیم و اگر بنا بر ثبات است، همین‌طور. در واقع ما هر لحظه با این پرسش بنیادین مواجهیم که الان باید آرام نشست، درنگ کرد و استمرار داشت یا اینکه موسم دگردیسی رسیده است؟
شوربختانه که تصمیمات عظیم از این دست ما، تغییر حتی جزئی هم در روند جهانی که تنها اصل باثباتش، اصل بی‌ثباتی است، نخواهد گذاشت. تلاش‌های سیزیف‌وار ما تنها به حکم وظیفه به‌عنوان موجودی است که لااقل آن‌قدری خودآگاهی دارد که دربارۀ اینکه دچار جبر است یا اختیار، فکر کند. و این شاید بزرگ‌ترین تراژدی انسان زاده‌شدن باشد.

🗞منتشرشده در ماهنامه مدیریت ارتباطات

@zamaneyebarkhord
جمع‌آوری

✍🏻 علی ورامینی

آخرین فیلم کن لوچ، «بلوط پیر» درباره شهری کوچک اطراف لندن است که پناهندگان و جنگ‌زدگان عمدتاً سوری به خواست دولت، آنجا اسکان پیدا می‌کنند. داستان فیلم در ادامه کشاکش بین بخشی از مردم شهر است که با فتنه چند نژادپرست مشغول آزار و اذیت پناهندگان می‌شوند و سوی دیگر هم چند آدم نیک که می‌خواهند زیست میهمان ‌و میزبان را کنار هم رسمیت بدهند و فضای انسانی بر مناسبات حاکم کنند.

نکته مهم در فیلم اخیر کن لوچ ـ که از آثار شاهکار او هم نیست ـ این است که یک سرکوب طبقاتی‌شده را روایت می‌کند. مردم شهر کوچکی که خودشان کارگران معدن بودند و برای سال‌ها توسط ساخت سیاسی محکوم شدند، حالا بی‌آنکه همدلی با پناهندگان قربانی سیاست‌های جهانی داشته باشند با تغییر نقش خودشان در مقام سرکوبگر خود را بازتعریف می‌کنند و می‌خواهند که از پس این سرکوب، زیست بهتری برای خود رقم بزنند. آنها از خوف عدم‌امنیت و آشوب خود، شهر کوچک‌شان را آشوبناک و ناامن می‌کنند.

تعطیلات نوروز به همراه دوستی در گلشهر مشهد، شهرکی که عمدتاً محل زندگی مهاجران افغانستانی است قدم می‌زدیم از این فیلم کن لوچ، یاد کردیم و وضعیتی که مثل وضعیت ماست. همان اوقات بود که فرموده بودند، مهاجران افغانستانی در زمان نوروز از تفرج‌گاه‌های تهران «جمع‌آوری» می‌شوند. درواقع نسبت این روزهای بخشی از جامعه و البته بخشی از نهادها و افراد سیاسی با مهاجران افغانستانی بی‌شباهت به روایت این فیلم نیست.

حقیقت ما مردمانی هستیم که در طول تاریخ از هر سو سرکوب شده‌ایم، در داخل با سیاستمدارانی چون شهردار تهران طرفیم که خواست و اعتراض اکثریت حتی هم‌مسلکان خودش را به هیچ حساب می‌کند و با آن لحن مدیریت می‌کند و در خارج هم ما کله‌سیاهانی هستیم که برای گرفتن یک وقت سفارت، هزار خفت و خاری باید تحمل کنیم. چطور است که ما با این همه سرکوب‌شدن و نادیده گرفته‌شدن به جای همدلی با همزبانانی که هم‌درد ما هستند، هشتگ می‌زنیم، اخراج افغانی مطالبه ملی؟ چطور بخش عظیمی از جامعه که در همه موارد با دولت خود را دچار تعارض می‌بینند در این مسئله با یکدیگر همدل می‌شوند؟

جواب اینکه چطور هم رسانه‌های منسوب به نهادهای امنیتی، هم براندازانی در آمریکای شمالی در مورد برخورد با مهاجران افغانی با یکدیگر هم‌پوشانی فکری دارند، دلایل زیادی دارد، اما حتماً یکی از دلایل مهمش ادبیاتی است که پیرامون این مهاجران شکل گرفته و در سخن وکیل، وزیر و مردم عادی این نوع ادبیات در گردش است. هر واژه که استفاده می‌شود با خودش جهان معنایی‌ خاصی دارد، جهان معنایی‌ که اگرچه انتزاعی است، در دنیای واقعی تاثیر خود را عمیق و ماندگار خواهد گذاشت. جمع‌آوری در ادبیات ما ایرانیان در بهترین حالت برای اشیاء به کار برده می‌شود. چند سالی هست که این اصطلاح در واژه‌نامه مدیران نیروهای انتظامی برای برخورد با بزهکاران استفاده می‌شود، مثلاً؛ طرح جمع‌آوری اراذل، طرح جمع‌آوری موادفروشان خرد و... استفاده این واژه برای مهاجران آن هم در ادبیات کسانی که تریبون دارند و سخنان‌شان در همه خبرگزاری‌ها بازتاب داده می‌شود حتماً منجر به عمیق‌تر کردن سویه‌های نژادپرستانه ما نسبت به مهاجران افغانستانی می‌شود. سخن مسئولی که در روز دوم عید گفت، اتباع غیرمجاز از تفرجگاه‌های تهران «جمع‌آوری» می‌شوند، نشانه گیرکردن ما (از موارد استثنایی که مراد از ما هم دولت است، هم بخش عظیمی از جامعه) در سیاه‌چاله نژادپرستی نسبت به یک قومیت خاص است. بوالعجب اینکه، کشور ما نسبت به جمعیتش در صدر کشورهای مهاجرفرست است و جمعیتی چشمگیر در خارج از مرزهایش دارد و البته تعداد بسیار زیادی هم در صف مهاجرتند.

ادبیات ما نسبت به مهاجران افغانستانی، حقیقت جامعه ما نسبت به نژادپرستی را عریان می‌کند. رویکرد مردم و مسئولان نسبت به این به‌اصطلاح اتباع است که اخلاق ما را هویدا می‌کند، نه شعارها و سخنان مسئولان در بیلبوردهای شهری یا پست‌های ما در شبکه‌های اجتماعی. حالا مسئولان میلیاردها تومان خرج کنند و روی بیلبوردها از برادری و مهربانی در مناسبات مذهبی بنویسند، حالا کاربران هزاران مطلب درباره شکوه ایران باستان و رفتار کوروش و داریوش با فلان قوم بگذارند، اینجاهاست که آن رویکرد اصلی ما به دیگری مشخص می‌شود؛ نه در شعارهای‌مان و نه در میهمان‌نوازی‌های‌مان از اروپایی‌ها و آمریکایی‌هایی که هرازگاهی به ایران می‌آیند و ما ذوق‌زده می‌شویم.

🗞منتشرشده در روزنامه هم‌میهن
◽️◽️◽️

@zamaneyebarkhord
ضیافت تماماً فرانسوی
درباره فیلم «طعم چیزها»

✍️ علی ورامینی

تعطیلات نوروز امسال قسمت شد که با بخشی از آن مانند اوقات جشنواره برخورد کنم. منظور آن‌زمان است که جشنواره فیلم فجر اعتبار و رونقی داشت، ساعت ۱۰ صبح می‌رفتیم تا ۱۲ شب ۵ فیلم می‌دیدیم. معمولاً یکی مستند بود. باری، چند روز تعطیلات به این سبک گذشت و فرصتی شد تا فیلم‌های ندیده در چندروز جشنواره‌گون دیده شود. یکی از فیلم‌ها «طعم چیزها»؛ فیلمی که درنهایت به‌جای «آناتومی یک سقوط» از سمت سینمای فرانسه به اسکار آمد و مایه تعجب بسیاری شد.
من آن‌زمان فیلم «طعم چیزها» را ندیده بودم اما چنان «آناتومی...» را دوست داشتم که فکر می‌کردم قطعاً بهتر از آن در سینمای آن سال فرانسه ساخته نشده و بعید است که «طعم چیزها» شایستگی بیشتر از آن داشته باشد. هنوز هم «آناتومی...» را فیلمی بهتر می‌دانم، فقط کمی حق می‌دهم به انتخاب‌کنندگان فرانسوی برای این تصمیم که درنهایت خواهم گفت چرا. پیش از این نگاهی کنیم به آخرین ساخته فیلم‌ساز فرانسوی-ویتنامی؛ «ترون آنه هونگ» و اینکه چرا باید آن را دید.
«طعم چیزها» که برنده جایزه بهترین کارگردانی در جشنواره کن سال پیش شده بود، داستان یک غذاشناس و خالق طعم‌های جدید به‌نام دودین با بازی «بنوا ماگیمل» است که در یک آشپزخانه رویاییِ زمان خودش (اواخر قرن ۱۹)، به همراه معشوقه‌اش یوجین «با بازی ژولیت بینوش» مشغول خلق طعم‌های سحرآمیزی هستند که حتی متبحرترین آشپزهای فرانسوی را هم متحیر می‌کند. مشخص است که فیلم برای ما که جهان زیست بسیار متفاوتی با یک فرانسوی داریم، تجربه‌ای مشترک را رقم نزند.
فیلم خیلی فرانسوی است. لااقل در شروعش که چنین است. آدم‌های بی‌درد و فارغ بالی که تنها دغدغه زندگی‌شان، چشیدن طعم‌های جدید و ناب غذاست و دودینی که در آشپزخانه‌اش به همراه یوجین مشغول ارضای این تمنای خود و طبقه اشراف حول خودشانند. غذا برای انسان فرانسوی مفهوم دیگری دارد. حتی برای انسان قرن نوزدهمی که تجربه رنسانس، انقلاب فرانسه، سکولاریسم و فیلسوفانی چون کانت داشته است.
نگرش به غذا در سنت ما در ادامه سنت افلاطون است. افلاطون که از دوگانه جسم و روح سخن می‌گفت و لذاتی را که با بدن در مرتبط است تخطئه می‌کند، آن دسته از لذاتی که با روح سروکار دارد، همچون آگاهی و خواندن متنی از سوفوکلس را بر ارج می‌نشاند. این نگاه و خوار کردن بدن میان ادیبان کلاسیک ما که به‌نوعی سردمداران اندیشه در تاریخ فکری ما هستند خریدار زیادی داشت. بیشتر از همه در مولای رومی می‌بینیم که غایت آدمی را این می‌داند که نورخوار باشد و به‌جای غذا، نور بخورد که قوت جان است و نه قوت بدن.
با این پیشینه و چنین الگویی طبیعی است که ابتدای مواجهه ما با فیلم «طعم چیزها» نامأنوس و دور به‌نظر برسد. مشتی اشراف بی‌درد که مشغول سورچرانی مجلل هستند، در مختصات امروز ما خیلی جایی ندارد. حتی در ابعادی وسیع‌تر، وقتی کودکانی چند صدکیلومتر آن‌سوتر مشغول مردن از گرسنگی هستند و جهانی چشم بر این سبعیت بسته است، دیگر چه جای این حرف‌ها می‌ماند که آدمی از شگفت‌زده شدن طعم کیک‌بستنی در فر پخته و شیوه پخت آن، لذت ببرد؟ جواب در این است که «طعم چیزها» خیلی سینماست.
فارغ از داستانش و دال مرکزی آن که به‌ظاهر غذاها و طعم‌هاست، در بیان آن‌چیزی که می‌خواهد بگوید خیلی متبحرانه عمل کرده است. آنه هونگ گویی، آقای دودین فیلم است. چنان خوش رنگ و طعم داستان خود را روایت می‌کند که نمی‌توان از کنار آن گذشت، حتی اگر قرابتی با داستان فیلم نداشته باشیم. فیلم البته فقط در غذا نمی‌ماند، داستان یک زندگی باشکوه و دو آدم خوش‌شانس به میانجی غذاست و اینکه هیچ خوشبختی و خوش‌شناسی پایدار نخواهد ماند و این ناپایداری از موارد معدود مشترک بین سوژه فرانسوی و ماست که زیست جهانی متفاوت از آن‌ها داریم.
کارگردانی آنه‌هونگ در «طعم چیزها» خیره‌کننده است، چنان میزانسن و فضایی با ترکیب نور و صدا ساخته است که بعضاً جای آقای دودین به آشپزخانه‌اش می‌روید. احتمالاً تصمیم‌‌گیران فرانسوی گمان کردند که «آناتومی...» هم به اندازه ارزشش قدر دیده، هم مستقل می‌تواند در اسکار شرکت کند و با این تصمیم خواستند که «طعم چیزها» بیشتر دیده شود و به نظر که باید دیدش.

🗞 از ستون #آنونس که پنج‌شنبه‌ها در صفحه فرهنگ روزناهم هم‌میهن منتشر می‌شود و بنا دارد هر بار لااقل یک پیشنهاد برای دیدن از سینمای جهان داشته باشد.

◽️◽️◽️

@zamaneyebarkhord
صبر بر عدو و جور به یار

علی ورامینی/
بی‌هیچ طعنه و کنایه‌ای، در مقام یک شهروند از تصمیم مسئولان برای رفتار عقلانی در برابر اقدامات جنگ‌طلبانه اسرائیل قدردانی می‌کنم. احتمالا هرکسی که از ویرانی ایران دریغ دارد هم چنین نظری دارد. اگرچه دفاع از حیثیت و جغرافیایی کشور واجب و مهم‌ترین کار است اما جنگ پلشت و بی‌رحم است.
به جزئیات این تصمیم کار ندارم. سیاست‌خارجی پیچیده‌تر از آن است که بخواهیم در ستونی برای آن نسخه بپچیم. این مدت که در سخن مسئولان لشکری و کشوری کلید واژه‌هایی می‌شنوم که بر صبر و دوری از شتابزدگی در تصمیم‌گیری دلالت دارد دائم این بیت سعدی از خاطرم می‌رود « چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو/ چرا صبور نباشم که جور یار کشم». اتفاقات همین چند روز، نه ماه و سال، همین یکی دو روز از ذهنم می‌گذرد؛ به این فکر می‌کنم که سعید مدنی هرچقدر هم به لحاظ فکری با شخص یا جریانی در تضاد باشد، دیگر از نتانیاهو با ما دشمن‌تر نیست. برای امنیت کشور که خطرناک نیست، پژوهشگر و استاد دانشگاهی منتقد است که چندسالی را در حبس می‌گذارند. منطق حبس شدنش را من نمی‌فهمم. معمولا حبس برای رسیدن به دو نتیجه صورت می‌گیرد؛ یکی دور کردن فرد خطرناک از جامعه و دومی تنبیه فرد خاطی. بعید می‌دانم حتی قاضی‌ای که حکم محکومیت سعید مدنی و امثالهم را داده است لحظه‌ای گمان کند که بودن جسم او در جامعه برای احدی کوچکترین خطری داشته باشد. اگر مسئله هم داشتن سویه‌ای منتقدانه است باز هم بعید است که چنین شخصیت‌هایی لحظه‌ای فکر کنند که اندیشیدن و بیان کردن نظراتشان کاری غلط بوده و متنبه شوند. به هر روی این پژوهشگر به حکم قاضی‌ای در زندان افتاده است، ولی اینکه باز تنبیهی در دوران تنبیه این استاد دانشگاه اعمال می‌شود او را به زندانی خارج از محل سکونت خانواده‌اش می‌فرستند، مایه حیرت جامعه می‌شود.
هنوز شور آن خبر نخوابیده که می‌شنویم ضیا نبوی و هستی امیری، دو دانشجوی معترض به مسمومیت‌های سریالی دانش‌آموزان به حبس فراخوانده می‌شوند تا دوران محکومیت خود را سپری کنند. دو دانشجویی که پیش تر هم به دفعات طعم حبس را کشیده‌اند و تنها کاری که می‌کردند نوشتن در شبکه‌های اجتماعی‌شان است.
این‌ها را فقط در همین یکی دو روز می‌شنوم و در کنار تصمیم عقلانی در برابر جنگ‌افروزی نتانیاهو می‌گذارم. بیت سعدی را باز مرور می‌کنم؛ صبوری، جور عدو، جور یار. سعی می‌کنم خود را جای تصمیم‌گیران بگذارم. گمان می‌کنم که در قیاس با نتانیاهو هر منتقد داخلی‌ای همان «یاری» باشد که سعدی می‌خواهد صبرش را خرج آن کند نه دشمنش. سعی می‌کنم از دریچه ملاحظات سیاسی، امنیتی و ایدئولوژی تصمیم‌گیران به شیوه برخوردشان با منتقدان نگاه کنم. باز هم این منطق را متوجه نمی‌شوم که چطور می‌توان به جور آدم‌کشی چون نتانیاهو صبر کرد و استاد دانشگاه و دانشجوی هموطن، هرچند منتقد را، مستوجب این صبر ندانست؟ بدترین سناریو را در نظر می‌گیریم؛ اینکه امثال سعید مدنی، ضیا نبوی و هستی امیری در نظام فکری بعضی مسئولان یار نیستند و از زمره دشمنان به حساب آیند. بازهم این تناقض، آن صبر و این سخت‌گیری را متوجه نمی‌شوم؟ اینکه در جامعه ماندن دو دانشجو که تنها ظرفیت و احتمالا خطرشان چند خط صحبت و نقد در شبکه‌های اجتماعی محدودشان است، خطرناک‌تر است یا بمب خبری شدن این اتفاق برای مصلحت ساختار سیاسی موجود؟ اینکه سعید مدنی در زندان اوین دوران حبس خود را بگذراند، مصلحت‌اندیشانه‌تر است یا اینکه تبعید او به شهری دیگر، بمب خبری شود و بسیاری از ظلم مضاعفی که بر خانواده او از این تبعید می‌رود بنویسند؟
باری، همانقدر که چون آفتاب روشن است عناد نتانیاهو و آنانکه با او هم رای‌اند نه فقط با نظام سیاسی که با کلیت ایران است، پر واضح است نام‌هایی را که این روزها زیاد از شنیدیم؛ سعید مدنی، هستی امیری و ضیا نبوی و امثالهم خیرخواه ایران‌اند. فارغ از اینکه با آنها همدل باشیم یا نباشیم، استدلال و منطق‌شان را درست بدانیم یا غلط، کمتر کسی می‌تواند به نیت خیر آنها برای زیست جمعی بهتر در این مرز شک کند. با این نگاه آن را عدو بدانیم و اینان را یار، یار هرکس که در اندیشه زیست جمعی بهتر است نباید تأملی به بیت سعدی کرد؟ نباید صبر و تساهل تصمیم‌گیران و حتی مصلحت‌اندیشی‌شان بیشتر شامل یار شود تا عدو؟

🗞منتشرشده در روزنامه هم‌میهن
◽️◽️◽️

@zamaneyebarkhord
بیگانگان در دِه

✍️ علی ورامینی

این دومین ستون پیشنهاد فیلم است که قرار شد از سال جدید در صفحه فرهنگ منتشر شود. وعده کرده بودم که هر پنج‌شنبه در این ستون لااقل یک فیلم یا سریال از تولیدات جهان به شما معرفی کنم. هفته پیش با همراهی دوستان نام آنونس را برای این ستون انتخاب کردیم.
آنونس از آن‌رو که؛ همان ابتدا توقع مخاطب را از ستون به‌اندازه می‌کرد و به این اشاره دارد که در این ستون قرار نیست نقد فنی داشته باشیم یا بالا و پائین اثری را مرور کنیم. درواقع تنها کارکرد این ستون این است که مخاطب، به فرض داشتن مخاطب، آخر هفته با یک پیشنهاد بصری مواجه شود؛ مخاطبی که خیلی فرصت جستن میان انبوه آثار تولیدشده را نداشته و دنبال پیشنهاداتی می‌گردد.
باری، فاصله این دو ستون، روزهای ملتهبی برای ما ایرانیان بود، از سویی سایه جنگ را بر سر خود حس می‌کنیم و ازسوی‌دیگر، هر آئینه تصاویری از زندگی روزمره زنان می‌بینیم که قلب آدمی را مچاله و روحش را آزرده می‌کند. اینها را گفتم که بگویم این مدت بیشتر از هر زمان دیگری خود را به جهان سینما پرتاب کردم تا دمی از بار دنیا وارهم، تا به اکنون زشت و آینده به‌نظر ترسناک کمتر فکر کنم.

فیلم و سریال خوب و قابل اعتنا کم ندیدم. فرصتی شود همه را به‌مرور معرفی خواهم کرد، به‌شرط آنکه خیلی بیات نشده باشد. از میان این همه اما فیلم «هیولاها» بیش از همه درگیرم کرد.
«هیولاها» که نامش به انگلیسی (The Beasts) و به اسپانیایی (As Bestas) می‌شود، ساخته کارگردان اسپانیایی «رودریگو سوروگوین» است که در جشنواره کن 2022 به نمایش درآمد. داستان فیلم درباره زوج میانسال فرانسوی‌ای است که انتخاب کرده‌اند روزهای بازنشستگی‌شان و احتمالاً باقی زندگی‌شان را در روستایی در اسپانیا بگذرانند.
فیلم که انگار با الهام از داستان واقعی یک زوج هلندی ساخته شده است، چهار شخصیت کلیدی دارد؛ آنتوان و اولگا دنیس، زوج باسواد شهری فرانسوی‌ای که به روستای گالیسیای اسپانیا رفته‌اند، روستای کم‌جمعیتی که می‌رود خالی از سکنه می‌شود و آن‌سو دو برادر با نام‌های زان و لورن که آن‌ها هم کم‌وبیش در دوران میانسالی‌شان هستند، مجردند و همه عمرشان در روستا زندگی‌کرده‌اند.
زوج فرانسوی در کنار پرورش محصولات ارگانیک، سعی دارند خانه‌های متروکه‌ موجود در زمین‌هایی را که به آن‌ها به ارث رسیده، بازسازی کنند تا دوباره به روستا رونق دهند. دراین‌میان ایده ساخت توربین در زمین‌های روستا توسط شرکت نروژی و رویای زندگی راحت‌تر بعد از سال‌ها سختی، مسئله اساسی مابین دو برادر و زوج فرانسوی همسایه آن‌ها شده است.
برادرها می‌خواهند بفروشند و بروند شهر با تاکسی کار کنند که از این بدبختی زندگی روستایی نجات پیدا کنند، زوج شهری، روشنفکر فرانسوی هم که از زندگی شهری به ملال رسیده‌اند، آمده‌اند که بمانند و نمی‌خواهند بفروشند. این کشاکش که همراه آزار و اذیت‌های برادران است، پیشبرنده داستان فیلمی است که در حین اینکه قضاوت دارد، می‌خواهد جانب حقیقت بایستد، آنچنان که اگرچه درنهایت می‌دانیم که فیلم کدام سو می‌ایستد و البته که با شکوه و تمام‌قد هم سمت درست می‌ایستد، اما این فکر هم در کله‌مان می‌چرخد که آن‌ سوی دعوا هم بیچاره بودند و همگی اسیر یک جبر و ساختاری بزرگتر از روستا هستند.
نکته جالب‌توجه «هیولاها» این است که قهرمان داستان تقریباً دوسوم فیلم، کمترین کنش را دارد و شاید تا آخر فیلم هم متوجه نشویم که قهرمان این بود، نه آن.
فیلم رودریگو سوروگوین، فیلمی که از پوستر بسیار جذابش شروع می‌شود، با آن سکانس اول میخکوب‌تان می‌کند تا آخرین سکانس همین‌قدر جذاب و بدون حرف اضافه پیش می‌رود و احتمالاً کمتر کسی از دیدنش پشیمان می‌شود.

🗞مستون #آنونس که پنج‌شنبه‌ها در صفحه فرهنگ روزناهم هم‌میهن منتشر می‌شود.
◽️◽️◽️
@zamaneyebarkhord
تناقض‌ها با مردم چه می‌کند؟


✍️ علی ورامینی

تناقض آفتی است که هم آنکه را دچارش است به هزار بلا دچار می‌کند و هم آنان را که با آن مواجه می‌شوند دچار گیجی و حتی استیصال. بیراه نبود که ملای رومی آن مردی که غم و غصه و درد و رنج به دلش راه نداشت، می‌گفت که «کز تناقض‌های دل پشتم شکست». او که عارف بود چنین تجربه‌ای از تناقض داشت ما که عامی هستیم جای خود دارد و طبیعی است که این روزها کمرمان زیر بار تناقض‌های بی‌پایان بشکند، این روزها که از سویی که عده‌ای کف خیابان لشگرکشی کرده‌اند تا مبادا زنی حجابش دچار مشکل شود و از سوی دیگر هر آینه خبر از فساد، زمین‌خواری و کوه‌خواری مسئولی را می‌شنویم.
یا در حالی که سفر هوایی برای بیشتر مردم این کشور به یک رویا تبدیل شده، چراکه نه بلیط است و نه اگر گیر بیاید کسی قدرت خریدش را دارد، خبر می‌آید که خرید و فروش جت شخصی در کشور آزاد شده است. احتمالاً پیش‌خبری برای اینکه فردا شنیدیم فلان مسئول جت شخصی خریده است، خیلی تعجب نکنیم.
هرچند حجم خبرهایی از این دست چنان زیاد شده که دیگر کمتر کسی را شوک‌زده می‌کند؛ خبرهایی از هر روز فقیرتر شدن جامعه از سویی و اختلاس و فساد از سویی دیگر. در همین وضعیت بعضی اصرار دارند تناقض موجود را حسابی در چشم جامعه فرو کنند.
گویی مسئولان و کارگزارانی از میان شعارهای ابتدای پیروزی انقلاب، شعارهایی که بخشی از آن به شعائر دینی مرتبط می‌شد و بخش مهمی از آن مربوط به گسترش عدالت، فقرزدایی، ساده‌زیستی مسئولان، مبارزه با فساد اداری و اختلاس امروزه فقط به همان بخش شعائر اکتفا می‌کنند و ارزش‌های اساسی‌ای که عمده نیروهای ابتدای انقلاب حول آن جمع شدند، حتی به ظاهر هم دیگر هیچ جایی در گفتمان آنها ندارد. که اگر داشت خطیبی که به زمین‌خواری متهم و ثابت شده که به هر روی خود یا نزدیکانش در این تخلف بزرگ دست داشته‌اند مستوجب عقوبتی می‌شد.
یا از پس این همه رسوایی پیاپی آن هم به خاطر اینکه رفقای دیروز، رقبای امروز شدند، فلان‌گیت و بسان رسوایی دومینووار از یکدیگر رو می‌کنند، کسی مجازات، توبیخ یا لااقل مجبور به پاسخگویی می‌شد. ولی گویی نه خانی رفته و نه خانی آمده. هیچ‌کدام به روی خود هم نمی‌آورند، حتی تکذیب هم نمی‌کنند. خبر می‌آید فلان مسئولی که تقریباً جز چند سال اول جوانی باقی عمرش از مهره‌های تاثیرگذار کشور بوده، در گران‌ترین هتل کشور مراسم مفصل عروسی‌ای برای دخترش گرفته که کمتر شاهی برای شاهزاده‌ای گرفته است آقای داماد هم یکی از بزرگترین کوه‌خواری‌های تاریخ را انجام داده و کسی هم دیگر حتی تکذیب نمی‌کند.
طبیعتاً در بسیاری از کشورها و ساختارهای سیاسی این دست خبرها، خبر مراسم مجلل عروسی فرزند مسئولی و یا خرید جت توسط مسئولی دیگر، مایه سرخوردگی مردم نمی‌شود یا اساساً مواجه‌شان به‌عنوان یک خبر رسواکننده نیست. چراکه افکار عمومی برای ساختارهای سیاسی پیشرفته و در پیوند با خواست مردم آنقدر اهمیت دارد که سیاستمداران یک بسته ارزشی در ابتدا ارائه ندهند و بعد چند ارزش را که از قضا به مردم سخت می‌گیرد با صرف هزینه‌های بسیار سفت دنبال کنند و ارزش‌های اساسی دیگر که کار را برای آنها سخت می‌کند نادیده بگیرند.
مردمی که از سویی هر روز با عکس فرزندان مسئولان را با حجاب اختیاری و آزادی کامل در غرب می‌بینند و از سوی دیگر به دستور یا با تایید ضمنی همان مسئولان یا همفکران‌شان می‌شوند و می‌بینند که به دلیل مانتویی کوتاه و شالی نازک چه برخورد شدیدی که با آنها نمی‌شود. مردمی که انگار باید در سخت‌ترین شرایط نظاره‌گر خوشبختی قلیلی از برخورداران و زورمندان باشند. مردمی که تناقض‌شان از همان سطح کل تا جزئی‌ترین سطوح ادامه پیدا می‌کند، مثلاً با خود می‌گویند اگر مسئله حفظ حجاب و محرمات است، این نوع کشیدن دختران روی زمین و گفتن حرف‌های شنیع و رکیک برای رعایت حجاب به آنان خود نقض غرض و تناقض نیست؟
مردم مواجه شده با این تناقض‌ها دچار یک فقدان می‌شوند، یک خلاء که هر چیز دیگری می‌تواند آن را پر کند. برای همین است که هیچ‌کس دیگر هیچ کار خوبی در این کشور را باور نمی‌کند، برای همین است که بسیاری از مردم نگاه می‌کنند بیشتر مسئولان کجا ایستاده‌اند آنها سوی دیگر بایستند، برای همین است که باید سر بدیهی‌ترین چیزها، مثل اینکه حمله تروریستی به سفارت کشوری در هر روی شنیع است و محکوم هم با بخشی از مردم بحث کرد و آن‌ها را اقناع کرد.

🗞منتشرشده در روزنامه هم‌میهن
◽️◽️◽️
@zamaneyebarkhord
درد و رنج تکراری نمی‌شود

✍️ علی ورامینی

نوجوان بودم، صبح بهار بود؛ بهارِ شیراز و آن دلبر‌ی‌هایش. خانه ما طبقه دوم بود و از پله‌هایی رفت‌وآمد داشتیم که حیاط خانه همسایه، کامل در دید ما بود. بعد از سال‌ها همسایگی دیگر ۶-۵ خانه کوچه، حکم خانواده هم را داشتند. مامان، صبح زودتر از همه می‌رفت مدرسه. او که داشت می‌رفت، آقای مشکسار پیرمرد همسایه یکی، دو کار روزمره‌اش را انجام داده بود و دیگر مشغول آب‌دادن باغچه‌ها می‌شد. پیرمرد عارف‌مسلک بود، مرید کم نداشت. شب زود می‌خوابید و صبح هم آفتاب‌نزده بیدار می‌شد.
آن صبح بهاری مادر به‌رسم همیشه، سلامی به آقای مشکسار می‌دهد و جوابی نمی‌شنود. دقت می‌کند و پیرمرد را افتاده میان باغچه می‌بیند و شیلنگ آب هم فوران‌کنان در آغوشش. هرچه او را صدا می‌زند جوابی نمی‌شنود. همسرش را صدا می‌زند. هم‌سن‌و‌سال‌های خودش بود، ولی نه به قوت و راست‌قامتی شوهرش، هوش و حواس درست هم نداشت .متوجه اتفاق نمی‌شود و بیراه جواب می‌دهد. مامان من را صدا کرد. از تیغه دیوار میان دو خانه پریدم و بالای سر آقای مشکسار رفتم، صدایش کردم و صورتش را چندین و چندبار تکان دادم، با ناله خفیفی گفت، «بگذار بخوابم». در کوچه را باز کردم، دیگر کل خانواده ما و یکی دیگر از همسایه‌ها همگی بالای سر پیرمرد بودند و آمبولانس هم در راه. آمبولانس که رسید گفت، سکته قلبی کرده و اوضاع هم حسابی بد است.باید سریع ببریمش بیمارستان نمازی، البته یکی هم باید به‌عنوان همراه بیمار با آنها می‌رفت.
تکلیف خانمش که مشخص بود، بقیه هم که داشتند می‌رفتند سرکار و قرعه فال به‌نام من افتاد. با همان لباس خانه و دمپایی‌، جلوی ون آمبولانس نشستم. یکی از تکنسین‌ها مشغول احیاء شد و یکی هم پشت فرمان نشست آژیر را زد و راه افتاد. با سرعت از خیابان‌های یک‌طرفه می‌رفت، همه ماشین‌ها تقریباً کنار می‌زدند و خیابان را برای ما باز می‌کردند، آخر سر به میدان نمازی سابق که رسیدیم، میدان را دور نزد، همانطور مورب از دل ماشین‌هایی که با سرعت به سمت ما می‌آمدند، وارد بیمارستان شد. اینجا دیگر نتوانستم ذوق خودم را پنهان کنم. برای آنها اما همه اینها نه ذوقی داشت، نه ترسی و نه هیجانی حتی. بعدتر به این فکر کردم که برای چنین مشاغلی احتمالاً دیگر همه غم‌های عالم، شادی دل فزاید و بعد از دیدن این همه درد و رنج احتمالاً دیگر غصه‌ای آن‌ها را فرو نگیرد. پیرمرد که رسیده نرسیده به بیمارستان، مُرد و پسرش تا آخرین‌باری که او را می‌دیدیم، هر بار از من تشکر می‌کرد و من خجالت می‌کشیدم که بگویم ازقضا یکی از هیجان‌انگیزترین لحظه‌های زندگی را به میانجی مرگ پدر شما تجربه کردم.
همه این صحنه‌ها بعد از ۲۰ سال، با اولین سکانسی که از فیلم «شهر آسفالت» به کارگردانی «ژان استفان سووایر» دیدم، از جلو چشمانم رد شد؛ مثل یک سکانس طولانی و بدون کات . «شهر آسفالت»، داستان دو تکنسین اورژانس؛ یکی بسیار تازه‌کار و دیگری کارکشته است که در نیویورک، این شهر عجیب و هزار قوم هرلحظه با یک‌ درد و بدبختی روبه‌رو می‌شوند.
سکانس اول فیلم که ماشین بزرگ آمبولانس روی آسفالت نیویورک، زیر آن نورهای رنگارنگ غالباً قرمز، با سرعت مشغول حرکت هستند و به مرد سیاه‌پوست تیرخورده‌ای می‌رسند، خبر از فیلمی پر از التهاب می‌دهد و همینطور هم است.در بینابین ماموریت‌های این دو (که هرکدام درد و رنجی جدید، به‌خصوص میان طبقات فرودست را عیان می‌کند) با داستان زندگی رات با بازی «شان پن» و اولی «تای شریدان»، همراه می‌شویم. همراهی‌ای که یکسره میان شلوغی‌های نیویورک، خون، اعتیاد، فقر، تنهایی، حاشیه‌نشینی و... ادامه پیدا می‌کند.
در سکانس ابتدایی گمان کردم فیلمساز می‌خواهد همان چیزی را بگوید که من از پسِ تجربه رساندن پیرمرد به همراه اورژانس به آن رسیدم؛ اینکه جوان تازه‌کار از درد و زخم شوک‌زده می‌شود، اما مرد دنیادیده و دم بازنشستگی، برایش عادی است. بعدتر اما کارگردان به ما رکب می‌زند، رکبی به سیاق دنیا؛ اینکه هیچ‌وقت درد و رنج عادی نمی‌شود، بدبختی همیشه می‌تواند آدمی را غافلگیر و بسیاری اوقات زمین‌گیر کند.

🗞 از ستون #جستار_فیلم که پنج‌شنبه‌ها در صفحه فرهنگ روزنامه هم‌میهن منتشر می‌شود.


◽️◽️◽️
@zamaneyebarkhord
هم نادخ هم با شکوه
درباره بیلبوردهای غلامرضا تختی در شهر تهران

✍🏻علی ورامینی

در آخرین سال‌های عمر مرحوم ادیب برومند، شاعر ملی و یار وفادار مصدق که تا آخر عمر بلندش به ایده مصدق وفادار بود، گفت‌وگویی با او درباره تختی و نسبتش با جبهه ملی داشتم که هنوز مجال منتشرشدن نیافته است. ‌می‌گفت غلامرضا تختی زمانی از او خواست تا در جبهه ملی آن زمان حضور داشته باشد و کمک کند. مرحوم برومند پیشنهاد عضویت در شورای مرکزی را به او می‌دهد اما تختی قبول نمی‌کند. می‌گوید من سواد و تخصص این موقعیت را ندارم. در عوض پیشنهاد می‌کند زمانی که جلسه‌ای در شورای مرکزی برقرار است، مسئول امنیت و حراست از محل برگزاری در برابر اراذل حکومتی با او باشد.
این روزها که بنرهای شهرداری با تصاویر این چهره اسطوره‌ای تزیین شده است، با دیدن هر بیلبوردی آن صحبت‌های ادیب برومند به خاطرم می‌آید و به این فکر می‌کنم که نسبت متولیان امروز شهر تهران و همفکران‌شان با جهان‌پهلوان تختی چیست؟
نسبت آنان‌که بدون داشتن یک روز سابقه مدیریت اجرایی و با تخصصی فرسنگ‌ها دور از مدیریت شهری، به سودای رسیدن به این منصب هزار کار کردند و برای حفظش هزار کار می‌کنند، با او که گفت «من فقط از این ساختمان حراست می‌کنم» چیست؟

به این فکر می‌کنم که بعضی اوقات محبوب‌ترین شمایل‌ها و مقبول‌ترین چهره‌ها وقتی در جای نادرست قرار می‌گیرند، چقدر «نادخ» می‌شوند. نه که خدای ناکرده شمایل اسطوره‌ای جهان‌پهلوان تختی نادخ شود، که چهره چو آفتاب او هرگز سیاهی نگیرد، اینکه چطور یک چیز بسیار دور از چیزی در جایی قرار بگیرد که جایش نیست، نادخ می‌شود. همانطور که جهان‌پهلوان فهمید اگر به شورای مرکزی جبهه ملی برود نادخ می‌شود. کمااینکه پیش از آن هم به پست و مقام‌های حکومتی نه گفته بود که اگر آری‌گو به قدرت بود دیگر تختی نبود.

دور بودن جهان‌پهلوان تختی از بیلبوردهای شهرداری امروز فقط از این بابت نیست که او آنچه در تخصص‌اش نبود را نپذیرفت، تختی بیش از هر صفت دیگری به فروتنی اشتهار داشت، به اینکه حتی زمانی که در بالاترین مقام ورزشی بود و محبوب‌ترین چهره میان مردم، چنان تواضعی داشت که زبانزد خاص و عام بود. آن مرام و مسلک را قیاس کنید با شیوه سخن گفتن متولی امروز شهر تهران درباره ساخت مسجد در پارک قیطریه که با آن لحن گفت: «می‌سازیم، خوب هم می‌سازیم.»
به تختی فکر می‌کنم، به او که نتوانست این همه درد و رنج مردم را تاب بیاورد، به او که هرچه داشت می‌بخشید تا گره‌ای از کسی باز کند. به او که غم‌باد گرفت از غم مردم و می‌گفت که توان حل و تحمل این همه خواست و نیاز مردم را ندارد. به او که پشت به دولت، مکنت و قدرت می‌کرد و به سوی فرودست‌ترین و در حاشیه‌ترین مردمان گشوده بود.
به او فکر می‌کنم و به آن‌ها که امروز می‌خواهند با چسبیدن به نام و شمایل‌اش برای خود اعتباری دست‌وپا کنند. آنها که زمانی که کمی دورتر از قدرت بودند، درد و رنج مردم را ناشی از بی‌عرضگی مسئولان وقت می‌دانستند و امروز که بر اریکه قدرت، بی‌رقیب می‌تازند، سهم تقصیری از این همه درد و رنج مردم را برای خود بر نمی‌دارند.

مسئولان شهری اگر از من مشورت می‌خواستند، می‌گفتم اگرچه نام و شمایل تختی در هر بانگ و منظری زیباست، اما به اینجا و این بیلبوردها نمی‌آید. در عوض، چهره آن قهرمان کشتی‌ای که به هیچ پست و مقامی نه نگفت و ادبیاتش بسیار شبیه مسئولان امروز است خیلی بیشتر به این تابلوهای تبلیغاتی شهرداری می‌آید. تختی برای زیرگرفتن‌هایش و مدال‌هایش، جهان‌پهلوان نشد، او تختی شد چون هرگز مثل آن قهرمانی که بیشتر اوقات هم جز دومی عایدش نشد، عکس‌اش سر میز با مفسدان اقتصادی دیده نشد، و مانند بعضی از ورزشکاران قیمت یک مدال المپیک را به قیمت تصاحب زمین و پست و... با مردم حساب نکرد. تختی جهان‌پهلوان شد چون سودایی جز کم کردن درد و رنج مردمان نداشت؛ آن هم با خضوع و محو کردن کامل خود.
اما این حرکت سویه قابل تأمل دیگری هم دارد؛ اینکه کسی چنان بزید که حتی دورترین آدم‌ها به سلوک و سیاق او هم نتوانند ستایش نکنند و برای خوشنامی خود به اعتبار او چنگ بزنند. آن هم کسی که فقط ۳۷ سال در این جهان زندگی کرد. شاید همین بیلبوردهای نادخ بهانه‌ای شود برای اینکه بیاندیشیم که زندگی جز لذت سویه‌های دیگری هم می‌تواند داشته باشد، مثل پهلوان تختی که سویه زیبای زندگی، سویه اخلاقی آن‌را انتخاب کرد.

🗞منتشرشده در روزنامه هم‌میهن
◽️◽️◽️
@zamaneyebarkhord
ترک کام خود برای کام دوست

✍️ علی ورامینی

حسن و علی فیلمِ کوچه مردها، آیکونهایی‌اند که هر وقت صحبت از دوستی و رفاقت به‌میان می‌آید، در ذهنم تصویر می‌شوند. شاید فیلم را ندیده باشید. داستان دو دوست علی (فردین) و حسن (ایرج قادری) است که انس و الفت میان‌شان مایه حسودی دیگران به‌خصوص مرد بد داستان، قاسم است. همزمان که قاسم حیله‌های بسیار می‌چیند تا رابطه این دو را به هم بزند، علی که عاشق دختر تازه‌وارد محله، اقدس (پوری بنایی) شده، از عشق‌اش می‌گذرد، تا رفیق‌اش به کام برسد، تا سر به راه شود و زندگی‌اش سامانی بگیرد و... سرانجام این تراژدی هم بماند که اگر فیلم را ندیده‌اید آن را اسپویل نکرده باشم. خیلی هم مهم نیست پایان چه می‌شود مهم جنس رفاقتی است که فریدون گله به قلم آورده است. البته که فیلم در ذیل فیلمفارسی تعریف می‌شود. ایرادات بسیار دارد، با نگاه امروزی حتی فیلمی ضدزن است، که هست؛ حتی نامش هم با معیارهای امروزی چنین است. با همه این‌ها هر وقت هوس می‌کنم غرق در مفهوم دوستی شوم باز نسخه باکیفیت کوچه مردها را پِلی و از اول تا آخر نگاه می‌کنم. یا اگر دستم نرسد که همان لحظه فیلم را ببینم، در گوگل سرچ می‌کنم: «دوستی، ایرج قادری» و اولین چیزی که می‌آید موزیک فیلم است و ایرج که دارد می‌خواند: «دوستی، دوستی، ای به فدای تو همه جون و دلم و....».
می‌دانم بی‌شمار مطلب درباره تحلیل دوستی وجود دارد. از ارسطو که احتمالاً اولین نفری است که دوستی را تئوریزه می‌کند و از انواع دوستی صحبت می‌کند و سخنش هم، همچنان معتبر است و قوام دارد تا امروز که تحلیل‌های آوانگاراد و مبتنی بر اولویت خود فرد به وفور تولید می‌شود. در جامعه‌شناسی، روانشناسی، علوم زیست‌شناختی، تاریخ، ادبیات و... دوستی مورد واکاوای قرار گرفته است. چه بسیار مطالب شگفت‌انگیز و خواندنی‌ای که در تبیین مفهوم دوستی وجود دارد و چه لاطائلاتی در روانشناسی‌های زرد و با کلیدواژه‌های خودخواهی شریف و رابطه تاکسیک که هر روزه تولید می‌شود. فارغ از این بحث‌ها، آنچه مشخص است این است که برای دوستی لااقل باید کمی دیگرخواهی داشت. هرچه این دیگرخواهی بین دو دوست بیشتر شود کیفیت دوستی بیشتر خواهد شد. رابطه‌ای که تماماً جوشیده از حساب و کتاب باشد، هرچه نامش باشد و هر کیفیتی داشته باشد، نامش دیگر دوستی نیست.
درست است، بعضی از عالمان روان انسان می‌گویند که هیچ کنشی از آدمی سر نخواهد زد مگر آنکه در آن کنش بهره‌ای خودخواهی برای انسان وجود داشته باشد. یعنی بالاترین ایثارها هم از جایی از درون انسان می‌آید که با خودخواهی‌اش درگیر است. حتی این قول را هم بپذیریم، مراد از دیگرخواهی، این است که آدمی لااقل در خودآگاهش خبر نداشته باشد که مشغول حساب و کتاب است. به‌نظر همچین چیزی فقط در دوستی امکان‌پذیر است و نه حتی عشق.با این نگاه کوچه مردها شمایل یک دوستی ناب است. دوستی‌ای که دیگرخواهی به منتهی رسیده است. دوستی‌ای که دوست ترک کام خود می‌کند تا کام دوست برآید. به گمانم داشتن چنین دوستی‌ای سرمایه‌ایست که بخت نصیب هرکس نمی‌کند. سال‌ها پیش دوستی داشتم که جنس رفاقتش چنین بود، قلندروار ترک کام خود می‌گرفت برای دوستانش.
روزی به اتفاق رفیقی دیگر پشت چراغ قرمز ایستادیم، رفیق سوم گفت: «فلانی، از این ماشین کنار ما فقط ۶ تاش تو دنیا وجود داره، دوست داشتی چیزی داشتی که فقط ۶ تاش تو دنیا بود؟» گفتم «مثل این دوستی که عقب نشسته بعید می‌دانم خیلی بیش از این در دنیا وجود داشته باشد.» مکثی کرد و حساب و کتابی و گفت: «درست است.» روزگار فرسوده‌مان کرد و دوستی‌مان را زایل، اما آن تجربه ناب دوستی چیزی نیست که تا نفس هست از میان برود.

🗞 از ستون #جستار_فیلم که پنج‌شنبه‌ها در صفحه فرهنگ روزنامه هم‌میهن منتشر می‌شود.


◽️◽️◽️
@zamaneyebarkhord
هیولا در گلخانه

✍️ علی ورامینی

زن صبح بلند می‌شود، خدم و حشم صبحانه مفصلی تدارک دیده‌اند، می‌خورند و شوهر را راهی می‌کند. بعد از آن بچه‌ها را رتق‌وفتق و عمده وقتش را در خانه در باغ و گلخانه‌اش سپری می‌کند، شب هم کارهای روتین انجام می‌شود؛ خوردن شام، خواباندن بچه‌ها، قفل کردن درها و خواب. این روزمرگی هر روز برای زن تکرار می‌شود. یک زندگی رویایی برای زنی که در دهه ۳۰ و ۴۰ میلادی می‌زیسته است. فقط یک مشکل وجود دارد، اینکه باغ رویایی زن دیوار به دیوارش بزرگترین کشتارگاه انسانی است که در طول تاریخ ساخته شده است؛ سازه مهندسی‌ای که قابلیت این را دارد تا بیشترین انسان را در کمترین زمان بکشد و کمترین ردی هم از اجساد باقی بگذارد.
این خلاصه داستان فیلم «منطقه مورد علاقه» ساخته جاناتان گیلرز است که تصویری دیگرگونه از «رودلف هوس» فرمانده کشتارگاه آشوویتس و معمار آنجا نمایش می‌دهد؛ تصویری که با یک ایده ناب، آن‌طرف اردوگاه نمی‌رود بلکه سویه دیگری از زندگی این فرمانده، سویه زندگی خانوادگی با تمرکز بر همسرش را برای بیننده ترسیم می‌کند.
گیلرز دهشت و هولِ آشوویتس را نه با بردن دوربین نزدیک کوره‌های آدم‌سوزی یا حتی درون اردوگاه بلکه به میانجی صدای پچ‌پچه‌ها، جیغ‌ها، فریادها، صدای گلوله و تصویر دودی وقت و بی‌وقت که بر بالای سر باغ نمایان می‌شود، نشان می‌دهد؛ صداهایی که معمولاً همزمان با زندگی روزمره زن در باغ شنیده می‌شود. تصویری هولناک از وحشتناک بودن آدمی که نه به خاطر کاری که می‌کند بلکه به خاطر کاری که نمی‌کند چنین هیولایی شده است.
به نظر من ناب‌ترین ایده گیلرز در فیلم، همین زن است که اگرچه به‌ظاهر یک بانوی خانه، مادری دغدغه‌مند و زنی در پی خوشبختی است، اما هیولایی درون او زیست می‌کند که بی‌توجه به آن‌سوی باغ مشغول باغبانی در گلخانه‌اش است. آنقدر این زیست عادی است که کاربری در معرفی این فیلم نوشته بود: «فیلم منطقه مورد علاقه داستان زنی است که در شرایط سخت جنگی سعی می‌کند یک زندگی خوب و آرام برای خود و خانواده‌اش فراهم کند.» این تفسیر بسیار دور و غیرواقع از فیلم اگرچه عجیب به نظر می‌رسد اما نشان از نسبتی است که هرکدام از ما می‌توانیم با همسر رودلف هوس برقرار کنیم. وضعیتی که می‌توان آن را زیست گلخانه‌ای نامگذاری کرد. وضعیتی که با قطع ارتباط کردن از محیط پیرامون‌مان تنها به بهروزی زیست شخصی‌مان فکر کنیم. همان چیزی که روانشناسی‌های عام‌پسند این روزها هر روز بیشتر و بیشتر ما را تشویق می‌کنند که گلخانه خود را بی‌توجه به بستری که در آن حیات داریم راه بیاندازیم و به فکر گلخانه خود باشیم.

اگرچه آشوویتس یک موقعیت استثنایی در تاریخ بشر و همسر رودلف غایتِ هیولایی بی‌تفاوت است ولی در طیف او بودن برای همه به‌راحتی امکان‌پذیر است. جز خانواده سیاستمدارانی که باعث به‌وجود آمدن سخت‌ترین شرایط برای مردمان‌شان می‌شوند ولی خانواده خودشان در گلخانه امن و کنج عافیت زندگی می‌کنند و شبیه‌ترین‌ها به این هیولا هستند، می‌توان در بسیاری از آدم‌ها چنین چیزی دید؛ آدم‌هایی که همچون ربات، برای یک یا چند وظیفه برنامه‌ریزی شده‌اند و گویی که در یک خلأ فقط آن هدف را می‌بینند و هیچ چیز دیگری وجود ندارد.
چه بسیار از ما که بی‌خیال نسبت به هر اتفاق هولناکی در جهان پیرامون‌مان، جهانی که از آپارتمان و محله‌مان شروع می‌شود و تا قاره‌های دیگر هم ادامه دارد، فقط مشغول خود هستیم، نه ذره‌ای به درد و رنج دیگری اهمیت می‌دهیم و نه اساساً این رنج برایمان اهمیت دارد.
درواقع خانمِ هوس، می‌تواند ترازی باشد برای ما، هرچقدر دیوارمان را با جهان پلشت بیرونی بلندتر چیده باشیم و هرچقدر بیشتر مشغول گلخانه خود باشیم، بیشتر به آن هیولا نزدیکیم. خانم هوس هم هرگز گمان نمی‌برد که یک هیولاست، خیال می‌کرد که فقط مشغول زندگی روزمره خود است.

🗞 از ستون #جستار_فیلم که پنج‌شنبه‌ها در صفحه فرهنگ روزنامه هم‌میهن منتشر می‌شود.


◽️◽️◽️
@zamaneyebarkhord
حضورِ غایب
درباره وضعیتی که جان آدمی بی‌ارزش‌تر از مویش است

✍️ علی ورامینی

جاده زنجان به دندی از آن جاده‌هاست که اگر تولیدمحتواکنندگان اینستاگرامی عکس و تصویری از آن به دست‌شان برسد، کپشن می‌گذارند: «اینجا سوئیس نیست، ایران است و جاده فلان». خاصه فصل بهار که گویی حدفاصل دو نقطه از بهشت را می‌پیمائید. پشت هرکدام از پیچ‌های بی‌شمارش منظره‌ای چشم‌نواز در انتظار بیننده است تا ببیند و دلش قنج رود.جای شما خالی چندی پیش میهمان آن بزم رنگ، تازگی و زندگی بودیم. زنجان را به قصد «تخت سلیمان» ترک کردیم و به پیشنهاد یکی دو تن از اهالی زنجان و البته برنامه مسیریاب، راهی آن راه رویایی شدیم. بیشتر اوقات ما بودیم و جاده و البته خدا. گاهی فقط ماشین سنگینی یا به صورت تکی یا به صورت کاروانی که از سر سرعت پائین ماشین سنگین اولی به‌وجود آمده بود، از کنارمان رد می‌شدند.
بیشتر اوقات چنان جاده خلوت بود که گمان می‌کردیم جاده متروکه است و به هیچ‌جا نخواهد رسید. از شما چه پنهان که گم هم شدیم و آنقدر رفتیم که جاده به کارخانه سنگی رسید و تمام شد. متوجه شدیم که باید فرعی‌ای را می‌رفتیم که هیچ نام و نشانی نداشته. جاده‌ای که به یکی از دیدنی‌ترین بناهای ایران و حتی یکی از اعجاب‌آورترین نقاط زمین ختم می‌شود، حتی یک تابلو نداشت که؛ «ایهاالناس، تخت سلیمان می‌خواهید بروید به این سمت بپیچید.» به راهنمایی نگهبان کارخانه، دور زدیم و با همه هوش و حواس دنبال بیراهه‌ای بودیم که از قرار معلوم ادامه این راه است.
در بحبوحه پیدا کردن راه از بیراهه بودیم و در این اندیشه که گویی اینجا از قرار معلوم حوزه تحت نظر دولت نیست و منطقه‌ای رهاشده است که همان زمان پیامی آمد. پیام آمد شما در ۵۰ کیلومتری جاده زنجان-دندی دچار تخلف حجاب شدید و چون برای بار سوم است ظرف ۴۸ ساعت یا تحویل بدهید ماشین را یا تحویل‌تان می‌گیریم. بهتمان برد. شاید در همه سه ساعتی که در آن جاده بودیم ۲۰ ماشین از کنارمان رد نشده بود. هیچ نامحرمی جز خدا و طبعیتش امکان دیدن درون ماشین ما را نداشت.

در بخشی از پیام عیناً آمده بود «برای بار ۳ نقض قوانین و مقررات کشور (کشف حجاب) صورت گرفته». بماند که پیام اولی هیچ‌وقت برای ما ارسال نشده بود، بماند که از بعد از تهدید اول، به آن قانون خاص در ماشین التزام داشتیم و گمان نمی‌کردیم که در جایی که جز خدا هیچ‌کس نیست و حتی بسیاری از معتقدان قلبی به حجاب هم از قدیم در چنین جاده‌هایی که چشم غیر برآنها نیست راحت‌تر می‌گرفتند، با چنین پیامی مواجه شویم.
از همه این‌ها گذشتم، ولی به این فکر می‌کردم حالا که چنین دولت قاطع و گسترده‌ای داریم، آیا برای راننده خودرویی که در یکی از خطرناکترین پیچ‌های همان جاده سبقتی مرگبار گرفت هم پیام نقض قوانین کشور رفته است؟ به این فکر می‌کردم در همان کتاب مقدسی که مهم‌ترین منبع قانونگذاری این قوانین است جان آدمی ارزشش بیشتر است یا موی آدمی؟
به دولت حداکثری در مسئله حجاب فکر می‌کردم و دولت حداقلی در مسئله کشته‌شدن هرساله هزاران آدم و سهم تقصیر دولتی که چنین قاطعانه در موضوعی می‌تواند وجود داشته باشد و در موضوعی دیگر غایب شود. از قضا صبح همان روز توئیتی از هموطنی در سرزمینی دیده بودم که نوع پوشش در آن اختیاری بود ولی برای اینکه گوشی موبایلی حین رانندگی روی پای راننده بوده ۵۵۷ دلار جریمه شده.
احتمالاً آن هموطن دیگر هرگز در آن سرزمین حین رانندگی به گوشی موبایل فکر نمی‌کند، ما و خیلی‌های دیگر هم به تدبیر مسئولان در جاده‌ای که هیچ ابوالبشری هم نیست گمان نمی‌کنیم که لحظه‌ای کسی حواسش به پوشش ما نیست. این میان اما آن ماشینی که با خیال راحت سر سبقتی می‌خواست چندین نفر را به کشتن بدهد، حتماً در جاده‌های ما با خیال راحت به کارش ادامه می‌دهد. چون هیچ دوربین و کارگزاری آنقدری حواسش به او نیست.
راستی بعد از آنکه در مقام ناقض مقررات کشور راه را پیدا کردیم و به سمت تخت سلیمان رفتیم، ۳۰ کیلومتر در جاده‌ای راندیم که بی‌هیچ اغراقی جز با دنده یک نمی‌شد رفت. در هر قدم، چاله‌هایی به عمق چند ده سانتیمتر بود که هر بار فرورفتن در آنها همه امعاء و احشاء بدن را به حلق‌مان می‌آورد. این را بدون هیچ اغراقی می‌گویم، اگر باور ندارید سری به آن جاده بزنید که احتمالاً به همین دلیل روی همه تابلوهای آن، مردمی نوشته‌اند؛ «مرگ بر اداره راه».

🗞منتشرشده در روزنامه هم‌میهن
◽️◽️◽️
@zamaneyebarkhord
خیام یا پپسی؟

✍️ علی ورامینی

پیشترها، مشخصاً زمانی که ما دهۀ شصتی‌ها اوایل جوانی خود را سپری می‌کردیم، یکی از سرگرمی‌های من وقتی در کافه‌ای می‌نشستم این بود که؛ ببینم کدام مکالمه بین پسر و دختر جوان به اینجا می‌رسد که «آدم باید در لحظه زندگی کند». ناگفته پیداست که به دلایل اجتماعی این دیالوگ از جانب پسر گفته می‌شد و احتمالاً هم بر هیچ‌کس پنهان نیست که این کلام شیرین به چه سخنان شیرین‌تری می‌خواست برسد. آن‌زمان دو چیز مُد شده بود، «درنگ خیامی» و شعار «درلحظه زندگی کن» پپسی. دو چیزی که اگرچه در لفظ و حتی معنای ظاهری با هم اشتراک داشتند، اما در شیوه و نتیجه از زمین تا آسمان تفاوت بود بین آن‌ها.
در جهان‌نگری خیامی، پرتاب‌شدگی به دنیا ذاتا زمخت است. آدمی از بد حادثه به این جهان پرتاب شده است و حال باید تصمیم بگیرد که با این پرتاب‌شدگی چه کند؟ مهم‌ترین زمختی این جهان از نظر خیام «زمان»ی است که نه پایدار است نه ابدی. خیام در نهایت به این جمع‌بندی رسیده است که « وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم» و هراس کمیت زمان را با چنگ زدن به کیفیت آن کمرنگ کند. هراس‌زمانی او اگرچه به شادخواری در لحظه می‌رسد ولی چون بختکی انگار بر ذهنش سیطره زده است و ولش نمی‌کند.
در لحظه زندگی کن پپسی هم به ظاهر همین است ولی یک تفاوت بنیادین دارد، به «دیگری» فکر نمی‌کند. پپسی می‌خواهد از پس فکر نکردن به فردا و نداشتن هراس آینده به این برسد که گوربابای شکر و هزار کوفت مضر دیگری که در این قوطی هست و فردای تو را دچار مشکل می‌کند. در حقیقت در شیوه پپسی صاحب سخن «در لحظه زندگی کن» با محو کردن کمیت زمان برای مخاطبش، کیفیت زمان برای خودش می‌خرد. این منش پپسی روی دیگری هم دارد، آن‌ها که به امید آینده‌ای دور، حتی دورتر از زندگی واقعی‌ای که داریم ما را در کش‌بودگی زمان حل می‌کنند تا خودشان کیفیت لحظات اکنونشان را بیشتر کنند.
نمی‌دانم آن‌ها که در کافه‌ها با «خوش‌باشی در لحظه» گفت‌وگو را شروع می‌کردند، چقدرشان خیامی بودند و چقدرشان پپسی‌ای اما می‌دانم که عمده ما آدمیان برای بالابردن کیفیت لحظۀ خودمان، به‌سان پپسی با «دیگری» مواجه می‌شویم. مثل الیگارشی‌ای که برای بقا خود کیفیت و حتی کمیت زندگی دیگران را می‌گیرد و یا مثل آن‌ها که دیگری را خرج کیفیت لحظه خود می‌کنند. شاید اگر ما آدمیان چنین نبودیم، با همۀ زمختی‌های هستی، جای آرمیدنی می‌بود.

برای روز خیام

◾️◾️◾️◾️

@zamaneyebarkhord
معلم مشهدی، معلم افعی

✍🏻 علی ورامینی

فیلم معلم مشهدی که در مدرسه‌ای پسرانه بچه‌ها را پدرانه از آبگرفتگی رد می‌کند، جز اینکه قشنگترین تصویر میان آن همه پلشتی ناشی از بلایای طبیعی و غیرطبیعی بود، انگار حجتی از غیب هم باشد. دیگرگونه تصویری بود از معلمان که این روزها به‌واسطه بازنمایی بی‌انصافانه شمایل معلم در سریالی خاطرشان کدر است. این تصویر هزاران برابر بیشتر از معلم دفاع می‌کرد تا تهدید و ارعاب وزارتخانه متولی که زمان دربند رفتن معلمان انگار وجود خارجی ندارد. تصویری که انگار از زبان معلم‌ها بگوید «ما یکسره آن نیستیم که دیدید و فکر می‌کنید». در میان تصاویری که از آن روز شوم مشهد دیدیم، انگار که فقط همین معلم است که در جای درست خود قرار دارد.
مدیر بحران شهر که گویی مشغول تماشای شهری دیگر است و دائماً بلا را انکار می‌کند، آن‌کس هم که باید در بالاترین سطح فرماندهی عملیات کند، مشغول جزءترین کاریست که از عهده نوجوانی هم برمی‌آید. در عوض این معلم فروتنانه بچه‌های مردم را در آغوش می‌گیرد تا مبادا آب بالا آمده مشوش‌شان کند. نه چهره‌ا‌ش مشخص است نه کسی نامی ازش شنیده.
آن‌طرف‌تر البته باکیفیت‌ترین دوربین‌ها مشغول ضبط تصاویر قهرمان‌گونه از کسانی‌اند که وظیفه ذاتی‌شان ساختن شهری است که کمترین آسیب را از این بلایا ببیند و بعدتر هم موقع حادثه مهم‌ترین کارشان مدیریت بحران است نه جلوه‌فروشی به خلق‌الله که ما مشغول کاریم. باری، هم آن تصویری که در سکانسی از سریال افعی دیدیم و بالاتر گفتم که خاطر معلم‌مان را کدر کرد از واقعیت بخشی از معلمی و مدرسه به‌خصوص در دهه‌های شصت و هفتاد دور نبود و هم این تصویری که از معلم محترم مشهدی دیدیم. آنچه در آن سکانس بحث‌برانگیز افعی جای نقد دارد (نه البته جای شکایت و ارعاب) تقلیل حقیقت به تجربه فردیست بی‌آنکه ذره‌ای از سطح فراتر رود. حفره بزرگ چنین بازنمایی‌هایی از نادیده‌انگاری ساختار و انداختن بار تمام تقصیرات به فرد می‌آید.
خشونت در جامعه امروز از بین نرفته است اما حقیقتاً جامعه امروز شبیه جامعه دهه شصت است؟ تلقی جامعه از خشونت همانند تلقی مردمان آن روز است؟ جز این است که همان اوقات کتک خوردن فرزند از والدین امری عادی تلقی می‌شد؟ جز اینکه خشونت خانگی به‌خصوص علیه زنان در بسیاری از خرده‌فرهنگ‌های آن روز بخشی از زندگی روزمره تلقی می‌شد؟
احتمالاً جوانان و نوجوانان امروزی هرگز تصور نمی‌کنند که حیوان‌آزاری در کوچه‌های شهر بخش عمده‌ای از تفریح بچه‌های آن زمان بود، و حتی بزرگترها. هیچ گربه، سگ، گنجشکی از دست تفنگ‌های بادی، تیرو‌کمان سیمی و سنگی آدم‌های بزرگ و کوچک در امان نبود. در نتیجه فضای مدرسه هم دور از دیگر نهادهای اجتماعی نبود.
معلم و ناظمی که در مدرسه‌های دو نوبته با کلاس‌هایی که از ازدحام دانش‌آموز حتی نفس کشیدن هم سخت می‌شد، کار می‌کرد همان آدمی بود که در خانه و کوچه هم خشونت برایش امری عادی بود. او در مدرسه هم در امتداد همان جهان‌بینی مستولی شده بر همه دیگر نهادها، حالا در نقشی دیگر مشغول خشونت‌ورزی بود، بی‌آنکه گمان کند کارش مصداق رذیلت است.
از قضا برعکس گمان می‌کرد که با چوبِ گل معلم در حق دانش‌آموزانش لطف می‌کند و با این ضربه آن‌ها را از خوردن ضربه‌های بزرگتر در آینده مصون می‌کند. آن سکانس افعی و تقلیل واقعیت، این حقیقت را انکار می‌کند که وقتی در جامعه‌‌ای معدود افرادی چنین کنند، آنان تماماً مسئول و حتی مجرم‌اند اما وقتی قریب به اتفاق همه دست به رفتاری رذیلت‌گونه بزنند، یعنی که ساختار مشکل دارد و سهم تقصیر ساختار بیشتر از فرد است.
البته که این وضعیت سلب مسئولیت فردی نمی‌کند. چه بسیار آدم‌هایی که اسیر ساختار نادرست نشدند و همیشه سعی کردند اخلاق را بالاتر از هر عرف و ایدئولوژی‌ای بدانند ولی هرگز نمی‌توان از همه مردم انتظار داشت همچون قدیسی اخلاقی‌ رفتار کنند و در برابر عرف مسلط جامعه بایستند. در واقع آن سکانس افعی و بازنمایی‌اش از وضعیت مدارس دهه‌های پیشین، بیش از آنکه تحلیلی داشته باشد، تحت تأثیر کلیدواژه‌های ترندشده توئیتری است.
صدها توئیت از روایت معلم سمی، ناظم سمی و با همان ادبیات خاص کاربران این شبکه‌ اجتماعی وجود دارد که دقیقاً مانند این سکانس است. از کاربر عادی جز روایت تجربه و برداشت خودش توقعی نیست اما از نویسنده و کارگردان چه؟
پیشنهاد می‌کنم سکانس فراموش‌نشدنی «خانه دوست کجاست؟» عباس کیارستمی را ببینید. آن سکانسی که دو پیرمرد درباره تعلیم صحبت می‌کنند و بابابزرگ داستان از قطع نشدن کتک هفتگی‌اش توسط پدرش می‌گوید. لحظه به لحظه آن سکانس کلاس درسی‌ست برای آنان‌که می‌خواهند جامعه و وضعیت را به میانجی سوژه‌ای که خودش هم‌زمان هم قربانی و هم خطاکار این وضعیت است بازنمایی کنند.


🗞منتشرشده در روزنامه هم‌میهن
◾️◾️◾️◾️

@zamaneyebarkhord
اینترنت با عواطف، احساسات و هیجانات ما چه کرد و چه می‌کند؟

شماره ۱۶۸ ماهنامه مدیریت ارتباطات با مدیرمسئولی امیرعباس تقی‌پور و سردبیری علی ورامینی منتشر شد. پرونده ویژه این شماره درباره تاثیرات اینترنت بر احساسات، عواطف و هیجانات انسان است. در همین رابطه گفت‌وگویی اختصاصی با «آدریان اسکریبانو» نویسندۀ کتاب «عاطفه در عصر دیجیتال» انجام شده است. در ادامه نگاهی مختصر به این شماره داریم.

◾️ حس هفتم
پرونده اصلی این شماره درباره تاثیرات اینترنت بر احساسات، عواطف و هیجانات ماست. هنوز زود است که از آرمانشهر یا پادآراماشهر عواطف دیجیتالی صحبت کنیم، اما چه خوش‌مان بیاید، چه نیاید، فناوری‌ها به طور غیرقابل انکاری درک عمومی از عواطف و احساسات را دچار دگرگونی کرده‌اند. نقش فناوری در تغییر نحوۀ درک ما از عواطف و احساسات، یقینا باید به درستی درک شود، نگاه به آینده همچنین ما را ملزم می‌کند تا بیندیشیم که چگونه نظام‌های عواطف و احساسات را می‌توان به طور فعال تغییر داد؛ نه صرفا برای سود بیشتر، بلکه به نفع بروز اخلاقی‌تر و انسانی‌تر آن.
در پرونده ویژه شماره ۱۶۸، گفت‌وگویی اختصاصی با آدریان اسکریبانو نویسندۀ کتاب عاطفه در عصر دیجیتال، همینطور آثار و گفتاری از ناتالی بشی، آنتونی کلی، دالیا محمد، مصطفی مبروک، یوال نوح هراری و رضا صائمی را می‌خوانید.

▪️ کاش گوش شنوایی بود
امیرعباس تقی‌پور، هشتمین گفت‌وگو از مجموعه گفت‌وگوها درباره اهمیت گفت‌وگو را به گفت‌وشنود با شهیندخت خوارزمی اختصاص داده است. شهیندخت خوارزمی در زمینه ارتقای کیفیت زندگی مطالعات و تالیفات قابل توجه و در حوزه توسعه و فناوری اطلاعات و ارتباطات نیز دیدگاه‌های ارزنده‌ای دارد. او در این گفت‌وگو به بحث سطوح مختلف گفت‌وشنود پرداخته است. به اعتقاد او، سوق پیدا کردن جامعه به سوی دموکراسی بزرگترین خطری است که حکوکت‌های غیردموکراتیک را تهدید می‌کند و آنها را از ایجاد موسسات نظرخواهی و افکارسنجی باز می‌دارد.

◾️ روابط عمومی و مدیریت بحران
روابط عمومی و مدیریت بحران موضوعی است که محسن محمودی با ترجمه بخشی از کتاب مقدمه‌ای بر «روابط عمومی: ارتباطات مسئولانۀ استراتژیک، دیجیتالی و اجتماعی» به آن پرداخته است و به این پرسش که شرکت‌ها در مواجهه با بحران (به‌ویژه در ارتباط با شهرت و اعتبار آنها) چه کار(هایی) باید انجام دهند؟ این فصل از کتاب تلاش دارد در پرتویی تئوریک و ناظر بر پژوهش‌های علمی جدید پاسخی قابل اعتنا به مدیریت بحران روابط عمومی در زمانه ما بدهد. 

◾️ همچنین در دیگر بخش‌های شماره ۱۶۸ ماهنامه «مدیریت ارتباطات» این مطالب را خواهید خواند:

◾️ علی مسعودی‌نیا در یادداشتی از پارانویای رسانه‌ای و منتفی‌شدن آگاهی می‌گوید. در بخشی از این یادداشت می‌خوانید: «وقتی به تاریخ دهۀ اخیر نگاه میکنم، در حساس‌ترین و حیاتی‌ترین بزنگاه‌های کشورمان، وقتی تشنۀ آگاهی و پی‌بردن به حقیقت امری بودید، همه هم‌دست شدند تا پنهان یا حذف یا دگرگونش کنند.»

◾️  پیمان طالبی در این شماره از اقبال بیشتر جامعه در فضای مجازی به مطالب زرد و مبتذل و بی‌مخاطبی یا کم‌مخاطبی مطالب مفیدتر در نسبت با موفق‌های این عرصه می‌گوید.

◾️ نیوشا طبیبی، پادکستر و روزنامه‌نگار، در یادداشتی از تلخی‌ها و شیرینی‌های مهاجرت به کشورهای دیگر و تجربه همزیستی با مردم دیگر کشورها می‌گوید. در بخشی از این یادداشت می‌خوانید: «مهاجرت فقط تجربهٔ زیستهٔ بیرونی برای مهاجر به همراه نمی‌آورد. چیزی در درون و در روح و روان تغییر میکند. مهاجرت و مفارقت از یار و دیار، به صورت و معنی، جانکاه است.»

◾️ همینطور در این شماره آثار و گفتاری از سید عبدالجواد موسوی، میلاد نوری، محسن محمودی، فاطمه باباخانی و ... را می‌خوانید.
◽️◽️◽️

◾️ ماهنامه «مدیریت ارتباطات» به شما کمک می‌کند که از جهان جدید، جهان ارتباطات سردربیاورید.

صاحب امتیاز: مؤسسه مطبوعاتی دایره رنگی ایده آل
مجری طرح: مؤسسه فرهنگی هنری آینده پژوهان مدیریت ارتباطات
مدیرمسئول: امیرعباس تقی‌پور
رئیس شورای سیاست‌گذاری: سید غلامرضا کاظمی دینان
سردبیر: علی ورامینی
تحریریه:محسن محمودی، نرگس کیانی، حامد تهرانی، شادان واحدی، سید مهدی‌یار موسوی، دریا آدینه‌وند و رضا صائمی
مدیر هماهنگی و اجرایی: بهنام تقی‌پور
گرافیک: نگار آشتیانی عراقی
طرح جلد: جلیل نوربخش
ویراستار: یلدا شایسته‌فر
فضای مجازی: فاطمه تقی‌پور
دیگر همکاران ماهنامه مدیریت ارتباطات؛ بهروز تقی‌پور، محمد تقی‌پور و سمیرا کیانی و آزاده آخوندی.

نسخه چاپی «مدیریت ارتباطات» را از  دیجی‌کالا و نسخه دیجیتال آن را از  مگیران و طاقچه تهیه کنید. همچنین برای اشتراک با ۸۸۳۵۶۰۷۶ تماس بگیرید.
روزنامه‌نگار نه اینفلوئنسر

✍️ علی ورامینی

هفته پیش، پیشتر از آنکه سقوط بالگرد رئیس‌جمهور صدر اخبار شود و همه بحث‌های کاربران شبکه‌های اجتماعی، به‌خصوص ایکس، حول این اتفاق متمرکز شود، خبر تقدیم جایزه همکار ما، الهه محمدی به روزنامه‌نگاران فلسطینی یکی از ترندهای شبکه‌های اجتماعی بود. این اقدام او مخالف و موافق کم نداشت، مثل هر چیز دیگری در این عالم. از شوربختی و بد روزگار است که باید بگوئیم این فعل او متهورانه بود. حتی متهورانه‌تر از نوشتن گزارش‌اش از مراسم خاکسپاری مهسا امینی و یا هر گزارش و نوشته دیگرش؛ شوربختانه از این بابت که بدیهی‌ترین عمل اخلاقی در وضعیت فعلی جامعه ما مورد شدیدترین حملات قرار می‌گیرد.
اصلاً فرض بر این بگذارید که عده‌ای طرفدار دوآتشه اسرائیل باشند و دشمنِ حماس، چرا باید زنده کردن نام و گرامی داشتن یاد بیش از ۱۴۰ خبرنگاری که در حین انجام وظیفه‌شان در جنگ غزه کشته شدند، به مذاق‌شان ناخوشایند بیاید؟ غیر از اینکه وضعیت جامعه به جایی رسیده است که قبل‌تر بسیاری از روشنفکران هشدار داده بودند؟
وضعیتِ اینکه یا مثل ما فکر می‌کنید یا شما شأنیتی از انسان بودن ندارید و حتی حق حیات؛ وضعیتی که خلاف همه دیگر جاهای دنیا هیچ اقدام غیرحکومتی‌ای برای دفاع از مردم بی‌پناه غزه صورت نگرفت؛ وضعیتی که جامعه ما به دو دسته تقسیم شده؛ یکی آنها که عینک جهان‌بینی‌شان را از صداوسیما می‌گیرند و دسته دیگر آنها که دل‌به‌دل اپوزیسیون غرض‌دار داده‌اند و معماری فکر و حتی احساسات خود را کامل به دست آنان سپرده‌اند.
در این میان آنکه می‌خواهد جانب حقیقت باشد و نه سمت‌وسویی خاص، هر لحظه در تیررس تندرویان دو قطب جامعه قرار دارد. یک وقت جاسوس می‌خوانندش، زمانی هم می‌گویند این هم از خودشان است. این شرایط بیش از هر زمان دیگری حقیقت‌طلبی و کنشگری مبتنی بر اخلاق را سخت می‌کند. مصداق شعر عطار که میخانه و مسجد، هر دو برای آنکه نمی‌خواهد مرعوب هیچ قدرتی شود، حرام می‌شود.
باری، کار روزنامه‌نگاری اگر ذیل کار روشنفکری تعریف شده باشد و نه به مثابه یک تکنسین، همان کاریست که الهه محمدی انجام داد. اینکه فارغ از هر چیزی، تاکید می‌کنم مطلقاً هر چیز دیگری، روزنامه‌نگار باید که هر لحظه نسبت خودش را با حقیقت روشن کند. این تفاوت عمده کار روزنامه‌نگاری با اینفلوئنسری یا بخوانید شیادیست.
اینفلوئنسری به حقیقت کار ندارد، به بازار حقیقت کار دارد. بازار حقیقت یعنی آنچه در آن لحظه ترند روز است، آنچه به هر دلیلی از نظر جماعت حقیقت پنداشته می‌شود. اینفلوئنسر کار به این ندارد که حقیقت چیست، می‌خواهد سرمایه اجتماعی مقبولیت و محبوبیتش را از دست ندهد.
نگاه می‌کند که در بازار حقیقت چه چیزی بورس است و اگر خلاقیتی داشته باشد آن را در بسته‌بندی‌ جذابی ارائه می‌دهد. حتی همین‌قدر هم خلاقیت نداشته باشد هیچ اشکال ندارد، کافیست حرف و کلامی بگوید که با فهم عرفی آن لحظه و بورس بازار حقیقت هم‌آوایی داشته باشد تا این محبوبیت استمرار پیدا کند. هرچه این هم‌آوایی کمتر شود، مقبولیت کاسته می‌شود و حمله‌ها بیشتر.
کار روزنامه‌نگاری حقیقی این نیست اما. روزنامه‌نگاری حقیقی نه به خدمت قدرت سیاسی در می‌آید و نه مبهوت و منقادِ قدرت اجتماعی می‌شود. کار روزنامه‌نگاری حقیقی تاباندن نور بر تاریکی‌هاست؛ بر نقاطی که هیچ قدرتی بر آنها نور نمی‌تاباند. روزنامه‌نگار و هرآن‌کس که حقیقت بر هر چیز دیگری برایش اولویت داشته باشد، هرگز آن را فدای محبوبیتش نمی‌کند. آنکه برای مظلومی گریبان چاک می‌کند و عربده می‌کشد و برای مظلوم یا مظلومان دیگری لب از لب نمی‌گشاید در بهترین حالت جاهلیست که دیگرانی بر ذهن و ضمیرش سیطره دارند. در بیشتر اوقات هم آنان‌که بر ظلمی چشم می‌بندند و ظلمی دیگر را رسوا می‌کنند، هر کاری می‌کنند ربطی به حقیقت‌طلبی و آزادخواهی‌شان ندارد.
درست است که سقراط گفته است که افراد هرچه نزدیکتر به ما باشند، بیشتر مستحق اخلاقی زیستن ما هستند و بسیاری از پژوهشگران اخلاق هم این گزاره را متقن شمردند، اما واقعاً امروزه کسی می‌تواند منادی آزادی‌خواهی و حقیقت‌طلبی باشد و چشم بر آنچه در چند ماه اخیر در غزه اتفاق افتاد ببندد؟

🗞منتشرشده در روزنامه هم‌میهن
◾️◾️◾️◾️

@zamaneyebarkhord
  
در حاشيه گفت‌وگوی حاتم قادری و بيژن عبدالكريمی

ديوار كوتاه روشنفكران

محسن آزموده

به تازگی ويديوی دو ساعتي گفت‌وگوي حاتم قادری و بيژن عبدالكريمی از سوي پلتفرم آزاد منتشر شده. موضوع اين گفت‌وگو دوقطبی شدن جامعه ايران و نمودها و پيامدهای آن است. چنانكه انتظار مي‌رود، دكتر قادري، پژوهشگر علوم سياسی مثل هميشه با شجاعت و بی‌پروا انتقادهاي خود را مطرح مي‌كند، دكتر عبدالكريمي، استاد فلسفه هم در مقام منتقد و به قول خودش مدافع گفتمان انقلاب ظاهر مي‌شود. كاری به همه جزييات مباحث طرح شده در اين گفت‌وگو ندارم، نه امكانش هست، نه فضای آن. بهتر است خودتان ببينيد و قضاوت كنيد. تنها به يك نكته می‌پردازم كه در مباحث دكتر عبدالكريمي بارها تكرار شده و البته اين موضوعی است كه ايشان-به خصوص اخيرا- بارها بر آن پای فشرده، يعنی به كليتی مبهم و ناآشنا به نام«روشنفكران» می‌تازد و آنها را «نق‌نقو» و «غرب‌پرست» می‌خواند و علت اصلي مشكلات و وضعيت را كرد و كار و عملكرد آنها می‌خواند. 
مرادم شخص دكتر عبدالكريمی نيست. به‌طور غيرمستقيم شاگرد ايشان هستم و به او ارادت دارم، بارها در موضوعات مختلف از جمله معرفی كتاب‌هايش با او گفت‌وگو كرده‌ام، سخنراني‌هايش را گزارش كرده‌ام و در دوران دانشجویی از آثارش راجع به هايدگر بهره‌مند شده‌ام. بنابراين آنچه می‌نويسم، از جايگاه روزنامه‌نگاری است كه حوزه‌اش انديشه است و برای دكتر عبدالكريمی به عنوان يك استاد فلسفه كه همواره در حوزه عمومی حضوري فعال دارد، احترام فراوانی قائلم. هدفم از اين يادداشت اشاره به شيوه و روش بحثی آشنا و قديمی يعنی تاختن به روشنفكری و روشنفكران است كه مختص به دكتر عبدالكريمي نيست و از سال‌هاي دور، از قضا ميان خود روشنفكران و پژوهشگران رواج داشته. يعنی اين شيوه بحث كه علت‌العلل يا اصلي‌ترين علت مشكلات و مصائب جامعه را نادانی يا ناآگاهي يا عافيت‌طلبی يا عوامفريبی يا برج عاج‌نشينی يا مرعوب غرب شدن يا انگيزه‌های بد و منفی روشنفكران تلقي كنيم و بگوييم كه مقصر آنها هستند، زيرا به فكر منافع ملی نيستند، اهل گفت‌وگو نيستند، سواد درست و حسابی ندارند، عوام‌زده يا عوام فريبند، خودبزرگ بينند و ... 
اولا اين شيوه و طريق بحث خيلی راحت و اتفاقا شيك و عامه‌پسند است، ضمن اينكه هيچ پيامد نگران‌كننده‌ای براي كسی كه بحث می‌كند، در بر ندارد، چه بسا مورد تقدير و ستايش هم قرار بگيرد. ديوار روشنفكران هميشه كوتاه بوده و همه از هر طرف هر وقت خواسته‌اند، به آنها تاخته‌اند و آنها را به انواع و اقسام گناه‌های كرده و نكرده متهم كرده‌اند. مهم‌ترين منتقد هم خود روشنفكران بوده‌اند. اما نكته مهم‌تر اينكه اين شيوه بحث خيلی مبهم است. مراد از «روشنفكران» چه كسانی هستند؟ اين «روشنفكران غرب‌ستا» كه آگاهانه و ارادی يا ناآگاهانه و ناخواسته از سنت گسسته‌اند و آن را نمی‌شناسند، چه كساني هستند؟ آيا مراد استادان دانشگاه است يا جامعه‌شناسان يا اهل فلسفه يا نويسندگان و اديبان و شاعران يا مترجمان يا اقتصاددان‌ها يا اهالي تاريخ يا پژوهشگران علوم سياسی يا ...؟ مفهوم و مصداق روشنفكر يكی از بحث‌برانگيزترين موضوعات روشنفكری روز است و دهه‌هاست كه درباره آن بحث شده و هر كسی هم نظری درباره آن دارد. اينكه بگوييم مرادمان از روشنفكري و روشنفكران اين است و بعد به‌طور كلی و مبهم روشنفكری موجود را بكوبيم و از روشنفكری مطلوب خود (مصداقی يا مفهومی) سخن بگوييم، نتيجه محصلب در بر ندارد. 
همه ما كم و بيش با شبكه‌هاي اجتماعي و رسانه‌ها در ارتباط هستيم و روزانه چندين و چند نوشتار و گفتار و ويديو می‌خوانيم و می‌شنويم و می‌بينيم. در بسياری از آنها شاهديم كه متخصصانی از حوزه‌های مختلف علوم انسانی، نويسندگان، اهل قلم و ... هر يك متناسب با حوزه تخصصی خود، مطالبی انتقادی را طرح  و بعضا راه‌حل‌هايی هم ارايه می‌كنند. اينكه به همه ايشان انگ بزنيم كه شما فقط «نق‌نق» می‌كنيد يا در برج عاج نشسته‌ايد يا غرب‌پرست هستيد، چه فايده‌ای دارد؟ آيا می‌توان گفت كه همه كسانی كه اين مطالب را می‌نويسند و می‌گويند، هيچ شناختی از سنت‌های ما ندارند و ساده‌انديشند يا خامند يا عوام‌زده؟ قطعا روشنفكران (البته بايد دقيق و مصداقي معلوم شود) هم مثل سياستمداران و مردم عادی و ديگران، در پديد آمدن وضعيت كنونی نقشي داشته و دارند. اما اينكه هر مشكلي پيش می‌آيد، به آنها حمله كنيم، آنها كه در دانشگاه‌ها جا ندارند، به صدا و سيما-جز به صورت گزينشی و در ايام خاص- راه ندارند، كتاب‌های‌شان مجوز نمی‌گيرد، هزار و يك مشكل اقتصادی دارند و ... چه نتيجه‌ای جز عافيت‌طلبی و پرهيز از نقد جدی دارد؟ اين شيوه بحث چه تفاوتی با حرف‌های‌ آن گوينده دارد كه روشنفكران را يك كاسه می‌كند و به آنها توهين می‌كند؟ نمی‌دانم.

منتشر شده در روزنامه اعتماد
▪️▪️▪️▪️
@zamaneyebarkhord
2024/11/03 13:03:38
Back to Top
HTML Embed Code: