Telegram Web
روزهای ترانه و اندوه
فرامرز اصلانی
روزهای ترانه و اندوه

فرامرز اصلانی
شعر، آهنگ: فرامرز اصلانی

@zemesstaaan
چه خوب می‌شد همین لحظه
یک اتفاقی می‌افتاد
مثلا باد می‌آمد
می‌رفت باغ‌های بالا را دور میزد
برمی‌گشت، خاک را بو می‌کرد،
و از کنارِ شمشادهای شکسته
بوی خوش آب و
خبر از هوای حامله می‌آورد.

شمعدانی‌های بالِ چینه‌ی مهتاب
تب دارند، تشنه‌اند، بیترانه‌ا‌ند.
اصلا باد
چرا از چیزی شبیه باران نمی‌خواند!
آخر چه‌قدر
تا کی باید با این چراغِ ترسو
هی از ترسِ شب و
هق‌هقِ گریه گفت‌وگو کنیم؟
پس کی می‌آید همان که می‌گویند
دریا را با خود خواهد آورد!؟

مادرم می‌گوید
برای شنیدنِ آوازِ آینه نباید عجله کرد،
بالاخره می‌آید
کسی که با زورقِ آوازهاش
دریا را با خود خواهد آورد.

می‌آید با آسمانِ بلند هم
به بحثِ روشنِ باران خواهد نشست
می‌گوید این شمعدانی‌ها تب دارند
این باغ‌ها تشنه و
این شمشادها بی‌ترانه‌اند
کاری باید کرد!


#سیدعلی_صالحی


@zemesstaaan
آدم‌هایی که دنیا را نجات می‌بخشند:

مردی که در باغچه‌اش کار می‌کند؛
آن سان که ولتر آرزو داشت.
آن کس که از وجود موسیقی سپاسگزار است.
آن کس که از یافتن ریشه ی واژه‌ای لذت می‌برد.
آن دو کارگری که در کافه‌ای در جنوب، سرگرم بازی خاموش شطرنجند.
کوزه‌گری که درباره رنگ یا شکل کوزه‌ای می‌اندیشد.
حروف‌چینی که این صفحه را خوب می‌آراید؛ هرچند برایش چندان رضایت‌بخش نباشد.
زن و مردی که آخرین مصراع‌های بند مُعَیّنی از یک شعر بلند را می‌خوانند.
آن کس که دست نوازشی بر سر حیوان خفته‌ای می‌کشد.
آن کس که ظلمی را که بر او رفته توجیه می‌کند یا دلش می‌خواهد که توجیه کند و
آن کس که ترجیح می‌دهد حق با دیگران باشد.
این آدم‌ها، ناخودآگاه، دنیا را نجات می‌بخشند.


#خورخه_لوئيس_بورخس



@zemesstaaan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


«هر شب به خودش می‌گفت فردا دیگر طاقتش تمام می‌شود. امّا فردا که می‌آمد باز زندگی جریان داشت.»

#امیلی_و_جستجو
#ال_ام_مونتگمری

@zemesstaaan
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست

نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست


@zemesstaaan
•••

کسی باور نمی‌کند
لبخندش می‌توانست
پلی باشد که #جمعه را
به همه روزهای هفته پیوند بزند.


#احمدرضا_احمدی



@zemesstaaan
.

خوشی آخر ؟!... بگو ای یار !چونی
از این ایام ناهموار چونی؟!

به روز و شب، مرا اندیشه ی توست
کز این روز و شبِ خون خوار.  چونی!؟

از این آتش که در عالم فتاده‌ست
ز دودِ لشکر ِ تاتار ؛  چونی!؟

در این دریا و تاریکی و صد موج
تو اندر کشتی پربار   چونی!؟

منم بیمار و تو ما را طبیبی
بپرس آخر که ای بیمار چونی

منت پرسم...؛  اگر تو می‌نپرسی
که ای شیرین شیرین کار چونی

وجودی بین که "بی‌چون و چگونه‌"ست
دلا دیگر مگو بسیار چونی

بگو در گوش شمس الدین تبریز
که ای خورشید خوب اسرار چونی



#مولانا


@zemesstaaan
ابرها را،
باد ها را،
کتاب ها را دوست بدار

دردِ شاخه‌ی خشکیده را دریاب
و دردِ ستاره‌ای را که خاموش می‌شود.
و درد جانوری مجروح را

اما بیش از همه
درد انسان‌ها را دریاب

بگذار طبیعتِ غنی شادمانت کند
بگذار نور و تاریکی شادی‌ات بخشند
بگذار چهار فصل به وجدت آورند

اما بیش از همه
بگذار انسان‌ها شادمانت کنند.


#ناظم_حکمت


@zemesstaaan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست

پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۱۲

@zemesstaaan

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی
از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم نه رمیدم
رفت در ظلمت غم
آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

#فریدون_مشیری
#زادروز_شاعر

@zemesstaaan

امروز که پاییز به من تاخته؛
و پنجره‌هایم را گرفته،
نیاز دارم که نامت را بر زبان بیاورم.
نیاز دارم که آتش کوچکی برافروزم.
به لباس نیاز دارم،
به بارانی؛
و به تو...
ای ردای بافته‌شده از
شکوفه‌ی پرتقال و گل‌های شب‌بو!



                                                    
#نزار_قبانی

@zemesstaaan
زندگی كن و بگذار هر ممکنی پيش بيايد.
بخوان،‌
پايكوبی كن،
فرياد بزن،‌ گريه كن،
بخند، عشق بورز، مكاشفه كن،‌
بپیوند
به بازار شو و گاه دركوهسار بيتوته كن.
زندگی كوتاه است،‌
زندگى كن.

#اوشو

@zemesstaaan
تو خواهی آمد و آواز با تو خواهد بود
پرنده و پر و پرواز با تو خواهدبود

تو خواهی آمد و چونان که پیش ازین بوده‌ست
کلید قفل فلق، باز با تو خواهد بود

طلوع کن که چنان آفتابگردان‌ها
مرا دو چشم نظرباز، با تو خواهد بود

برای دادن عمر دوباره‌ای به دلم
تو خواهی آمد و اعجاز با تو خواهد بود.


#حسین_منزوی

@zemesstaaan

اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز

به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز

ندانم از پی چندین جفا که با من کرد

نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟

به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار

جواب داد فلانی ازان ماست هنوز

چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد

به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز

عداوت از طرف آن شکسته پیمانست

وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز

بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر

که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز

کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق

میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد

قیاس کردم و ز اندیشه‌ها و راست هنوز

سلام من برسان ای صبا به یار و بگو

که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

#سعدی


@zemesstaaan

سخن از پچ پچِ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند
و زمینی که ز کِشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستانِ عاشقِ ماست

که پُلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فرازِ شب ها ساخته اند..

#فروغ_فرخزاد


@zemesstaaan
#صدای_پای_آب



صبح‌ها نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی‌آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته‌ها بی‌بعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
و اگر خنج نبود
لطمه می‌خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می‌گشت
و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد
و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریاها

و نپرسیم کجاییم
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
و نپرسیم پدرهای پدرها
چه نسیمی چه شبی داشته‌اند
پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی‌خواند
پشت سر باد نمی‌آید
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره‌ها خاک نشسته است

پشت سر خستگی تاریخ است ...

پشت سر خاطرهٔ موج به ساحل صدف سرد سکون می‌ریزد

لب دریا برویم
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم ...

#سهراب_سپهری


@zemesstaaan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو

رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد

غم‌هاش همه شادی بندش همه آزادی

یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد


#مولانا

@zemesstaaan
مرا به اسم صدا کن
تا بیایم
ای جانِ من

مرا به اسم صدا کن
نپرس
آیا اسمم
اسم پرنده ای ست در حال پرواز ؟
یا بوته ای
که ریشه اش در خاک فرو رفته است ؟
و آسمان را با رنگ خون
آغشته می کند

و نپرس
که اسمم چیست
خودم نمیدانم

می جویم
اسمم را می جویم
و می دانم که اگر بشنومش
از هر جای جهان که باشد
حتی از تهِ جهنم
می آیم

جلویت زانو می زنم
و سَرِ خسته ی خود را
به دست های تو می سپارم

#هالینا_پوشویاتوسکا

@zemesstaaan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سال ها از درون تونل ها
هفت خوان را گذشت و نان آورد
اوکه نانش همیشه آجر بود
باز نان را به نرخ جان آورد...


#موسی_عصمتی
#انفجار_معدن
#طبس
#اول_مهر


@zemesstaaan
یارانِ ناشناخته‌ام
چون اخترانِ سوخته
چندان به خاکِ تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بی ستاره ماند.


#طبس_معدن
#ایرانم_تسلیت


@zemesstaaan
2024/09/29 03:02:10
Back to Top
HTML Embed Code: