وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکهی اسپانیا به افتخارش مهمانی مفصلی ترتیب داد. درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کردهای هیچکار مهمی نیست؛ ما نیز همه میدانستیم که زمین گرد است و از هر سویی بروی و به رفتن ادامه دهی، از آن سوی دیگرش برمیگردی. ملکهی اسپانیا پاسخ را از کریستف کلمب خواست، کریستف تخممرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان! او نتوانست. تخممرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن ابا کرد. گفتند: تو خودت اگر میتوانی این کار را بکن! کریستف ته تخممرغ را بر سطح میز کوبید، ته آن شکست و تخممرغ به حالت ایستاده ایستاد. همگی زدند زیر خنده که ما هم این را میدانستیم. گفت: آری شاید میدانستید اما انجام ندادید، من میدانستم و عمل کردم.
#داستان
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
#داستان
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
ضربه خوردیم و شکستیم و نگفتیم چرا ؟
ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا ؟
جای "بنشین" و "بفرما" "بتمرگی" گفتند
ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا ؟
"تو" نگفتیم و "شمایی" نشنیدیم و هنوز
ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا ؟
دل سپردیم به آن "دال" سر دشمن و دوست
دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا ؟
چه "چراها" که شنیدیم و ندانیم چرا
ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا ؟
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
ضربه خوردیم و شکستیم و نگفتیم چرا ؟
ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا ؟
جای "بنشین" و "بفرما" "بتمرگی" گفتند
ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا ؟
"تو" نگفتیم و "شمایی" نشنیدیم و هنوز
ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا ؟
دل سپردیم به آن "دال" سر دشمن و دوست
دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا ؟
چه "چراها" که شنیدیم و ندانیم چرا
ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا ؟
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
#نکته :
حکیمی ﮔﻮﯾﺪ: رﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ.
ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ بوﺩﻧﺪ، ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ.
ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮاﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ.
ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ؛ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍند...
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
حکیمی ﮔﻮﯾﺪ: رﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ بوﺩﻡ.
ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮﺁﻭﺭﺩﻩ بوﺩﻧﺪ، ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﻤﻮﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ.
ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﺮاﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ.
ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ؛ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍند...
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
👌 درس امروز :
یادتباشه
آدما عوض نمیشن ،
ماها شناختمون کامل میشه .
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
یادتباشه
آدما عوض نمیشن ،
ماها شناختمون کامل میشه .
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
از چشم افتادن یه شبه اتفاق نمیافته، شما طی یک فرآیند کسی که دوستتون داره رو بارها و بارها اذیت میکنید و از یه جایی به بعد اون شخص تصمیم میگیره دیگه بهتون نگه چی آزارش میده و شما و دوست داشتنتون رو واسه همیشه رها کنه.
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تکنیک نگاه از بالکن
🔺تجسم کنید که از بالکن خانه به ترافیکی که در خیابان ایجاد شده نگاه می کنید. در این حالت برداشتی که شما از واقعه ترافیک بخاطر وسعت دیدتان دارید، با مسافر سواری قرمز رنگی که در یکی از خطوط ترافیک گیر کرده است متفاوت است.
🔺هنگام بروز مشکلات، بخاطر درگیری هیجانی با موضوع از تنها جهتی که به ذهنمان می رسد به موضوع نگاه میکنیم. اگر از فاصله نزدیک نگاه کنیم در وسعت جزئیات غرق می شویم.
🔺تکنیک نگاه از بالکن به ما کمک میکند که در برخورد با مشکلات و تعاملهایمان از پوسته خودمحوری خارج شده و به عنوان سوم شخص به مشکل نگاه کنیم تا وسعت دید بهتری داشته باشیم.
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
🔺تجسم کنید که از بالکن خانه به ترافیکی که در خیابان ایجاد شده نگاه می کنید. در این حالت برداشتی که شما از واقعه ترافیک بخاطر وسعت دیدتان دارید، با مسافر سواری قرمز رنگی که در یکی از خطوط ترافیک گیر کرده است متفاوت است.
🔺هنگام بروز مشکلات، بخاطر درگیری هیجانی با موضوع از تنها جهتی که به ذهنمان می رسد به موضوع نگاه میکنیم. اگر از فاصله نزدیک نگاه کنیم در وسعت جزئیات غرق می شویم.
🔺تکنیک نگاه از بالکن به ما کمک میکند که در برخورد با مشکلات و تعاملهایمان از پوسته خودمحوری خارج شده و به عنوان سوم شخص به مشکل نگاه کنیم تا وسعت دید بهتری داشته باشیم.
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
هرکس سزاوارِ یک نفر است که بتواند به چشمهایش نگاه کند و بگوید:
تو کافی هستی.
تو با تمامِ زخمهایت، بینقصی...❤️
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
تو کافی هستی.
تو با تمامِ زخمهایت، بینقصی...❤️
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
انیمیشن حول محور دختری میچرخد که صداهای ذهنش به طور مداوم در حال سرزنش او هستند. او کودکی خود را به یاد میآورد که همیشه با این صداها بزرگ شده و اضطراب و افسردگی، زندگی اجتماعیاش را قفل کردهاند.
#انیمیشن
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
#انیمیشن
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
سه زوج، با هم غذا میخوردند.
مرد اول به همسرش گفت: "شکر رو به من بده، شکر".
مرد دوم که نخواست از قافله عقب بماند به همسرش گفت: "میشه عسل رو بهم بدی، عسل".
مرد سوم که تحت تاثیر این زیرکیها و شیرین زبانی ها قرار گرفته بود به سمت همسرش خم شده و گفت "گوشت خوک رو بده به من، خوک".
دست از تقلید بردار وگرنه کارت به حماقت میکشد...
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
مرد اول به همسرش گفت: "شکر رو به من بده، شکر".
مرد دوم که نخواست از قافله عقب بماند به همسرش گفت: "میشه عسل رو بهم بدی، عسل".
مرد سوم که تحت تاثیر این زیرکیها و شیرین زبانی ها قرار گرفته بود به سمت همسرش خم شده و گفت "گوشت خوک رو بده به من، خوک".
دست از تقلید بردار وگرنه کارت به حماقت میکشد...
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
روزگاریست که زلیخا فراوان شده است
هر ز چاه آمده ای یوسف کنعان شده است
عشق هم در پس پستوست به قول سهراب
پشت دریا دگر آن شهر بیابان شده است
بیگناهی شده در کوچه ی ما جرم و گناه
یوسف از پاکی خود حبس به زندان شده است
فال حافظ زده ام از بخت خوشم حافظ گفت
نرگس مست غزل حیف که ارزان شده است
بلبل از شرم و حیا در پس گل خاموش است
زاغ در انجمن شعر،غزل خوان شده است
(ای که از کوچه ی معشوقه ی ما...) عاقل باش
یارو معشوقه در این دلکده ارزان شده است
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
هر ز چاه آمده ای یوسف کنعان شده است
عشق هم در پس پستوست به قول سهراب
پشت دریا دگر آن شهر بیابان شده است
بیگناهی شده در کوچه ی ما جرم و گناه
یوسف از پاکی خود حبس به زندان شده است
فال حافظ زده ام از بخت خوشم حافظ گفت
نرگس مست غزل حیف که ارزان شده است
بلبل از شرم و حیا در پس گل خاموش است
زاغ در انجمن شعر،غزل خوان شده است
(ای که از کوچه ی معشوقه ی ما...) عاقل باش
یارو معشوقه در این دلکده ارزان شده است
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
#نکته :
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر می دهند، اما دو تکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند.
هر چه سختتر باشیم، فهم دیگران برایمان مشکل تر و امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد.
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر و در رسیدن به هدف خود مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد ولی آب راه خود را به سمت دریا می یابد.
در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد...
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر می دهند، اما دو تکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند.
هر چه سختتر باشیم، فهم دیگران برایمان مشکل تر و امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد.
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر و در رسیدن به هدف خود مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد ولی آب راه خود را به سمت دریا می یابد.
در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد...
#زنـدگـے بـرتر
@zendegyebartar
صبح یعنی
طلوع دوبارهی تو
در جان من!
امروز هم
سرشار از دوست داشتن توام
مثل دیروز
مثل فردا
#بهنام_محبی_فر🦢🍃
#زنـدگـے برتر
@zendegyebartar
طلوع دوبارهی تو
در جان من!
امروز هم
سرشار از دوست داشتن توام
مثل دیروز
مثل فردا
#بهنام_محبی_فر🦢🍃
#زنـدگـے برتر
@zendegyebartar
چرا تو؟
چرا تنها تو از میان آدمیان
هندسه ی حیاتِ مرا
در هم می ریزی؟
#نزار_قبانی🍃
#زنـدگـے برتر
@zendegyebartar
چرا تنها تو از میان آدمیان
هندسه ی حیاتِ مرا
در هم می ریزی؟
#نزار_قبانی🍃
#زنـدگـے برتر
@zendegyebartar
عشق یعنی سرزنشت کنم و ملامتم کنی،
به خاطر خطاهای کوچک!
و ببخشمت و ببخشیام به خاطر خطاهای بزرگ..
#زنـدگـے برتر
@zendegyebartar
به خاطر خطاهای کوچک!
و ببخشمت و ببخشیام به خاطر خطاهای بزرگ..
#زنـدگـے برتر
@zendegyebartar
سالی دیگر هم گذشت عزیزم...
سال های سال هم بگذرد باز تو زیباترین اتفاق زندگیمی...
سالگرد ازدواجمون مبارک عزیزم❤️
#96/9/24
7👨👩👦🧿
#زنـدگـــی بــــرتر
@zendegyebartar
سال های سال هم بگذرد باز تو زیباترین اتفاق زندگیمی...
سالگرد ازدواجمون مبارک عزیزم❤️
#96/9/24
7👨👩👦🧿
#زنـدگـــی بــــرتر
@zendegyebartar
سلام و درود؛
میخواهم امسال روز زن و مادر را متفاوت تبریک بگویم ...
میخواهم تبریک بگویم به تمام زنانی که مادر نیستند اما هر لحظه قلبشون برای بچهها می تپد ...
میخواهم تبریک بگویم به تمام دخترانی که عاشق شدند،قلب و روحشان را تقدیم کردند اما از بی وفایی روزگار تنها ماندند ...
میخواهم ویژه تر تبریک بگویم به زنانی که فقط چند روز یک بچه را تو وجودشون احساس کردند و به هر دلیلی از دستش دادند و هرگز او را ندیدند ...
جسم ملاک نیست، روحت که زن شود کافی است ...
زنان خاص و ویژه سرزمینم تبریک مرا بپذیرید ..
روز زن و مادر مبارک... 💔
میخواهم امسال روز زن و مادر را متفاوت تبریک بگویم ...
میخواهم تبریک بگویم به تمام زنانی که مادر نیستند اما هر لحظه قلبشون برای بچهها می تپد ...
میخواهم تبریک بگویم به تمام دخترانی که عاشق شدند،قلب و روحشان را تقدیم کردند اما از بی وفایی روزگار تنها ماندند ...
میخواهم ویژه تر تبریک بگویم به زنانی که فقط چند روز یک بچه را تو وجودشون احساس کردند و به هر دلیلی از دستش دادند و هرگز او را ندیدند ...
جسم ملاک نیست، روحت که زن شود کافی است ...
زنان خاص و ویژه سرزمینم تبریک مرا بپذیرید ..
روز زن و مادر مبارک... 💔
پیر خرفت! (به بهانه روز پدر)
امیر هاشمی مقدم
✅روز پدر است. برای همین خودم را رساندم به خانه پدری تا در کنارش باشم. ۹۴ ساله است و تقریبا بینایی و شنواییاش صفر شده. اگرچه همچنان هوش و حواسش به جاست، اما حافظهاش تحلیل رفته و گاهی برخی پرسشها را چند بار در یک روز میپرسد. بهانهگیر هم شده و مرتب به فرزندانش و بهویژه به مادرم گیر میدهد. مادرم اگرچه ۱۲ سال جوانتر است، اما از پا افتاده و دیگر همچون دوران جوانی، تاب و توان اجرای دستورات پدر که روی تشکچه نشسته و اُرد میدهد را ندارد دیگر. خُلقَش تنگ است. گاهی بهانههایی میگیرد و چیزهایی میخواهد که نشدنی است. تا آنجا که گاهی با خواهر و برادرها دردِ دل میکنیم. ما هم یک جاهایی خسته میشویم از این رفتارهایش که کاملا بچهگانه شده.
✅به تازگی کتاب «پیری» نوشته مهران حاجی محمدیان را خواندم. از سری کتابهای «مردمنگاری زندگی روزمره» است که انتشارات علمی و فرهنگی با همکاری معاونت اجتماعی و فرهنگی شهرداری تهران منتشر کرده. نویسنده رفته و با سی سالمند تهرانی (برخی در خانه سالمندان و برخی بیرون) مصاحبه کرده. عملا یعنی پای درد دلهایشان نشسته. جداگانه این کتاب را معرفی خواهم کرد (و انتقاداتم را نیز بر آن خواهم نوشت)؛ اما عجالتا به نظرم کسانی که در اطرافشان سالمند دارند این کتاب را بخوانند؛ شاید سختیهای زندگی در کنار سالمندان برایشان سادهتر و قابل تحملتر شود؛ چرا که زاویه نگاهشان به موضوعات متفاوت خواهد شد.
✅در این کتاب خاطرات و سرگذشت برخی سالمندان آمده که فرزندان ترکشان کردهاند؛ برخی دیگر آواره و کارتنخواب شدهاند؛ برخی از فرزندانشان کتک میخورند؛ برخی دیگر را فرزندانشان بردهاند در مکانهای عمومی همچون امامزاده صالح تجریش و رها کردند؛ برخی دیگر فقط خانه فرزندانشان را برای شبمانی دارند، اما فرزندان از آنها میخواهند که دیگر به خانهشان نروند؛ برخی با پیشنهاد خودشان به خانه سالمندان رفتهاند، اما فقط برای اینکه سربار فرزندان نشوند؛ این گروه اخیر گاهی روزها و هفتهها چشم به راه بازدید و سرکشی فرزندان میمانند؛ یا دوست دارند برای برخی مناسبتها آنها را برای یک روز هم که شده به خانه ببرند تا در کنار فرزندان و نوهها جشن بگیرند؛ برخیشان همچنان مجبورند کارگری، دستفروشی یا حتی گدایی کنند تا شکمشان را سیر کنند؛ بسیاریشان چون دچار فراموشی شدهاند یا نمیتوانند تند صحبت کنند، ترجیح میدهند سکوت کنند تا تمسخر نشوند.
✅برای من اثرگذارترین بخش کتاب که حالم را واقعا خراب کرد خاطره مردی است پا به سن گذاشته که برای گذران زندگی مسافرکشی میکند: «من بعضی وقتها در حساب کتاب بقیه پول مسافرها کم میآورم. قبلا اینطوری نبود. یک بار مردی که حساب کردن بقیه پولش طول کشید، وقتی در را بست گفت: پیر خرفت!». خودم را جای او میگذارم و میبینم چگونه همین دو واژه، سلول سلول روانم را ویران میکند.
✅در برخورد با افراد سالخورده کمی صبر و حوصله به خرج دهیم. اگر راننده جلویی پیرمرد است و کمی پشت چراغ قرمز یا پیجیدن توی کوچه معطل میکند، بوقکِشَش نکنیم. اگر مشتری است و هنگام خرید برای لحظاتی به فکر فرو میرود بیحوصله نشویم. اگر وسط پیادهرو به کندی راه میرود، مدارا کنیم. اگر آمد روی صندلی پارک و کنارمان نشست و خواست صحبت کنم، در حد چند دقیقه وقت بگذاریم و با او همکلام شویم. بهطور کلی خودمان را آماده کنیم برای موج پیری جمعیت که نیازمند آشنایی بیشتر با خرده فرهنگ سالمندان است. موجی که دیر یا زود خودمان نیز به آن خواهیم پیوست.
امیر هاشمی مقدم
✅روز پدر است. برای همین خودم را رساندم به خانه پدری تا در کنارش باشم. ۹۴ ساله است و تقریبا بینایی و شنواییاش صفر شده. اگرچه همچنان هوش و حواسش به جاست، اما حافظهاش تحلیل رفته و گاهی برخی پرسشها را چند بار در یک روز میپرسد. بهانهگیر هم شده و مرتب به فرزندانش و بهویژه به مادرم گیر میدهد. مادرم اگرچه ۱۲ سال جوانتر است، اما از پا افتاده و دیگر همچون دوران جوانی، تاب و توان اجرای دستورات پدر که روی تشکچه نشسته و اُرد میدهد را ندارد دیگر. خُلقَش تنگ است. گاهی بهانههایی میگیرد و چیزهایی میخواهد که نشدنی است. تا آنجا که گاهی با خواهر و برادرها دردِ دل میکنیم. ما هم یک جاهایی خسته میشویم از این رفتارهایش که کاملا بچهگانه شده.
✅به تازگی کتاب «پیری» نوشته مهران حاجی محمدیان را خواندم. از سری کتابهای «مردمنگاری زندگی روزمره» است که انتشارات علمی و فرهنگی با همکاری معاونت اجتماعی و فرهنگی شهرداری تهران منتشر کرده. نویسنده رفته و با سی سالمند تهرانی (برخی در خانه سالمندان و برخی بیرون) مصاحبه کرده. عملا یعنی پای درد دلهایشان نشسته. جداگانه این کتاب را معرفی خواهم کرد (و انتقاداتم را نیز بر آن خواهم نوشت)؛ اما عجالتا به نظرم کسانی که در اطرافشان سالمند دارند این کتاب را بخوانند؛ شاید سختیهای زندگی در کنار سالمندان برایشان سادهتر و قابل تحملتر شود؛ چرا که زاویه نگاهشان به موضوعات متفاوت خواهد شد.
✅در این کتاب خاطرات و سرگذشت برخی سالمندان آمده که فرزندان ترکشان کردهاند؛ برخی دیگر آواره و کارتنخواب شدهاند؛ برخی از فرزندانشان کتک میخورند؛ برخی دیگر را فرزندانشان بردهاند در مکانهای عمومی همچون امامزاده صالح تجریش و رها کردند؛ برخی دیگر فقط خانه فرزندانشان را برای شبمانی دارند، اما فرزندان از آنها میخواهند که دیگر به خانهشان نروند؛ برخی با پیشنهاد خودشان به خانه سالمندان رفتهاند، اما فقط برای اینکه سربار فرزندان نشوند؛ این گروه اخیر گاهی روزها و هفتهها چشم به راه بازدید و سرکشی فرزندان میمانند؛ یا دوست دارند برای برخی مناسبتها آنها را برای یک روز هم که شده به خانه ببرند تا در کنار فرزندان و نوهها جشن بگیرند؛ برخیشان همچنان مجبورند کارگری، دستفروشی یا حتی گدایی کنند تا شکمشان را سیر کنند؛ بسیاریشان چون دچار فراموشی شدهاند یا نمیتوانند تند صحبت کنند، ترجیح میدهند سکوت کنند تا تمسخر نشوند.
✅برای من اثرگذارترین بخش کتاب که حالم را واقعا خراب کرد خاطره مردی است پا به سن گذاشته که برای گذران زندگی مسافرکشی میکند: «من بعضی وقتها در حساب کتاب بقیه پول مسافرها کم میآورم. قبلا اینطوری نبود. یک بار مردی که حساب کردن بقیه پولش طول کشید، وقتی در را بست گفت: پیر خرفت!». خودم را جای او میگذارم و میبینم چگونه همین دو واژه، سلول سلول روانم را ویران میکند.
✅در برخورد با افراد سالخورده کمی صبر و حوصله به خرج دهیم. اگر راننده جلویی پیرمرد است و کمی پشت چراغ قرمز یا پیجیدن توی کوچه معطل میکند، بوقکِشَش نکنیم. اگر مشتری است و هنگام خرید برای لحظاتی به فکر فرو میرود بیحوصله نشویم. اگر وسط پیادهرو به کندی راه میرود، مدارا کنیم. اگر آمد روی صندلی پارک و کنارمان نشست و خواست صحبت کنم، در حد چند دقیقه وقت بگذاریم و با او همکلام شویم. بهطور کلی خودمان را آماده کنیم برای موج پیری جمعیت که نیازمند آشنایی بیشتر با خرده فرهنگ سالمندان است. موجی که دیر یا زود خودمان نیز به آن خواهیم پیوست.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فردا روز پدر نیست
پدر ایرانی هر روز روزشه
هر روز صبح میره سر کار تا شب جون میکنه تا شرمنده زن و بچش نباشه اما آخرش شرمنده زن و بچش میشه، در حالی که داره از درون میشکنه باید جلو زنو بچش لبخند رو لباش باشه
با این حقوق ها و گرونی ها
پدر ایرانی رو هیچکس نمیتونه بفهمه جز خودش
این روز بهونه ایه تا قدرشون رو بیشتر بدونید و مهربون تر باشید باهاشون :)❤️
همچنین روح پدرایی که از این دنیا رفتن شاد باشه
پدر ایرانی هر روز روزشه
هر روز صبح میره سر کار تا شب جون میکنه تا شرمنده زن و بچش نباشه اما آخرش شرمنده زن و بچش میشه، در حالی که داره از درون میشکنه باید جلو زنو بچش لبخند رو لباش باشه
با این حقوق ها و گرونی ها
پدر ایرانی رو هیچکس نمیتونه بفهمه جز خودش
این روز بهونه ایه تا قدرشون رو بیشتر بدونید و مهربون تر باشید باهاشون :)❤️
همچنین روح پدرایی که از این دنیا رفتن شاد باشه
🔻حکایت
💬پادشاهی دستور داد افراد کهنسال را به قتل برسانند. جوانی پدرش را دوست داشت، هنگامیکه از این امر با خبر شد پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد.
و وقتی ماموران برای تفتیش آمدند کسی را نیافتند...
روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطلع شد، که جوان پدرش را پنهان نموده است و تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان وقتل پدرش او را بیازماید...
ماموری دنبالش فرستاد.
مامور نزد او رفت و به او گفت که پادشاه شما را احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید!
جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت و ماجرا را تعریف نمود...
مرد لبخندی زد و به فرزند خود گفت: عصایی بزرگ بیاور و روی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو!
جوان درمجلس پادشاه حضور یافت، پادشاه به زکاوتش تعجب نمود و به جوان گفت: برو و صبح در حال پوشیده و عریان برگرد!
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود پدر به فرزند خود گفت: کفش خود را به من بده بخش پایین و پاشنه کفش را برید و گفت: کفش خود را بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب!
پادشاه از زیرکی او شگفتزده شد و اینبار به او گفت: برو و فردا با دوست و دشمن خود بیا!
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود...
پدر تبسمی کرد و به فرزندش گفت: همراه خود همسر و سگ خود را بردار و برو! و هریکی را نزدپادشاه بزن!
جوان گفت: چگونه ممکن است؟!
پدر گفت: شما انجام بده بزودی خواهی دانست!
بامداد جوان نزد پادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد و به شوهرش گفت: بزودی پشیمان خواهی شد. و به پادشاه اطلاع داد که شوهرم پدرش را پنهان نموده است...
سپس سگش را زد سگ دوید...
جوان به سمت سگ برگشت و اشاره نمود. سگ بهسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید!
جوان رو به پادشاه نمود و گفت اینها همان دوست و دشمنند!
پادشاه تعجب نمود! و گفت: صبح همراه پدرتان بیایید.
صبح که نزد شاه حضور یافتند، پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب نمود...
و در نهایت جوان و پدرش به لطف و فضل الهی نجات یافتند.
🗯پدر هرگاه به سن بالا رسد چنان گنجینهای است که قدر و قیمت آنرا نمیدانیم مگر بعد از دست دادن چنین فرصت طلایی!
او مدرسه کامل و درایت واقعی است، او را به عنوان مستشار و مکان اسرار خود قرار بده همیشه با او راه حل خود را مییابی!
💭روز پدر پیشاپیش مبارک
💬پادشاهی دستور داد افراد کهنسال را به قتل برسانند. جوانی پدرش را دوست داشت، هنگامیکه از این امر با خبر شد پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد.
و وقتی ماموران برای تفتیش آمدند کسی را نیافتند...
روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطلع شد، که جوان پدرش را پنهان نموده است و تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان وقتل پدرش او را بیازماید...
ماموری دنبالش فرستاد.
مامور نزد او رفت و به او گفت که پادشاه شما را احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید!
جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت و ماجرا را تعریف نمود...
مرد لبخندی زد و به فرزند خود گفت: عصایی بزرگ بیاور و روی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو!
جوان درمجلس پادشاه حضور یافت، پادشاه به زکاوتش تعجب نمود و به جوان گفت: برو و صبح در حال پوشیده و عریان برگرد!
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود پدر به فرزند خود گفت: کفش خود را به من بده بخش پایین و پاشنه کفش را برید و گفت: کفش خود را بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب!
پادشاه از زیرکی او شگفتزده شد و اینبار به او گفت: برو و فردا با دوست و دشمن خود بیا!
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود...
پدر تبسمی کرد و به فرزندش گفت: همراه خود همسر و سگ خود را بردار و برو! و هریکی را نزدپادشاه بزن!
جوان گفت: چگونه ممکن است؟!
پدر گفت: شما انجام بده بزودی خواهی دانست!
بامداد جوان نزد پادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد و به شوهرش گفت: بزودی پشیمان خواهی شد. و به پادشاه اطلاع داد که شوهرم پدرش را پنهان نموده است...
سپس سگش را زد سگ دوید...
جوان به سمت سگ برگشت و اشاره نمود. سگ بهسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید!
جوان رو به پادشاه نمود و گفت اینها همان دوست و دشمنند!
پادشاه تعجب نمود! و گفت: صبح همراه پدرتان بیایید.
صبح که نزد شاه حضور یافتند، پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب نمود...
و در نهایت جوان و پدرش به لطف و فضل الهی نجات یافتند.
🗯پدر هرگاه به سن بالا رسد چنان گنجینهای است که قدر و قیمت آنرا نمیدانیم مگر بعد از دست دادن چنین فرصت طلایی!
او مدرسه کامل و درایت واقعی است، او را به عنوان مستشار و مکان اسرار خود قرار بده همیشه با او راه حل خود را مییابی!
💭روز پدر پیشاپیش مبارک