tgoop.com/Agha_Khanomee/8515
Last Update:
#پارت158
امروز هوا نسبتا سرد بود، پالتوی نارنجی آبی کم رنگی با شال و کلاه سفید پوشیدم. می خواستم کمی هم آرایش کنم ولی خب زیاد بلد نبودم.
کرم مرطوب کننده و رژلب رو خودم زدم ولی برای خطر چشم نمی تونستم کاری کنم سحر و فاطیما هم مشغول آماده شدن بودن پس لوازم رو بردم پیش مامان تا اون کارم رو راه بندازه.
در اتاقش رو زدم که صداش به گوشم رسید:
-بیا داخل.
درو و باز کردم و رفتم داخل اتاقش، روی مبل تکی اتاقش نشسته بود و کتاب می خوند.
لبخندی زدم و گفتم:
-اومدم برام خط چشم بکشی.
کتابش و بست و از جاش بلند شد و با لحن شیطونی گفت:
-کجا به سلامتی بلا؟! واسه کی می خوای خوشگل کنی؟!
باید قضیه ی آتش و بهش می گفتم؟ نه هنوز زود بود.
خندیدم:
-نه بابا.
به مبل اشاره کرد:
-بیا بشین.
رفتم نشستم و وسایل رو بهش دادم، لبخندی زد و خم شد و دستش و گوشه ی چشمم گذاشت و مداد و توی چشمم کشید.
بهش نگاه کردم و سعی کردم چشمم و نبندم.
بوی عطر شیرینش دوباره توی بینیم پیچید، یاد موضوعی افتادم که می خواستم باهاش در میون بذارم.
توی ذهنم سعی کردم که جملههام و کنار هم بذارم و بعد شروع کردم:
-عام... می خواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم.
در حالی که با دقت مشغول کارش بود گفت:
-بگو عزیزم.
آب دهنم و قورت دادم و لحن مرددم رو محکم کردم:
-هر موقعه راحت بودین با عمو شهروز صحبت کن که برای نهار بیاد پیشمون.
دست از کارش کشید و بهم نگاه کرد، تعجب رو توی چهرهاش می دیدم.
خیلی برام سخت بود که این حرف و بزنم کلی با خودم فکر کرده بودم تا به الان و این جمله ها برسم اما هر چقدر بیشتر فکر می کردم بیشتر بهشون حق
می دادم، افسار زندگی مامان دست من نبود اونم حق زندگی داشت.
نمی خواستم براشون مانع باشم.
آب دهنش و قورت و لبخندی زد:
-برای این موضوع خیلی وقت داریم نیاز نیست اینقدر سریع باهاش کنار بیای.
اون یکی چشمم رو هم خط چشم کشید که من تند گفتم:
-می دونم ولی می خوام انجامش بدم، باید سریع ازدواج کنید.
مامان:
-عزیزم گفتم که هنوز خیلی وقت هست، نیاز نیست اینقدر سریع خودت و با این موضوع وقف بدی می دونم این مدت خیلی اذیت شدی.
ریمیل رو روی مژه هام کشید:
-نه وقت نیست زمان داره می گذره من بهش فکر کردم، خیلی فکر کردم. من دلم نمی خواد مانعی برای شما باشم، راستش و بخوای برام راحت نبوده و نیست ولی می خوام انجامش بدم.
مردد بهم نگاه کرد که ادامه دادم:
-باور کن برام مشکلی پیش نمیاد، این چند وقت به احساس بینتون فکر کردم و دیدم خیلی جاها حق با شما دوتا بوده و در حقتون بی انصافی شده. مامان این چند وقت احساس عشق رو بیشتر درک کردم.
در ریمیل رو بست و کمرش رو صاف کرد، از جام بلند شدم و قاطع گفتم:
-بیشتر درکش کردم و ازت می خوام این کار و بکنی برای یک شنبه وقتم خالیه برای نهار یا شام دعوتش کن یا اگر هم یک شنبه نشد هر وقت دیگهایی سعی می کنم وقتم و خالی کنم.
آروم گفت:
-مطمعنی؟!
به چشمای قهوهایی روشنش نگاه کردم و سرم و تکون دادم:
-مطمعنم.
سرش و تکون داد:
-تو این هفته حتما برنامهاش رو می چینم.
لبم و جویدم:
-باشه خوبه من رفتم.
لبخندی بهم زد:
-مواظب خودت باش، شب هم اگر خواستی بیرون باشی بهم خبر بده موقعه برگشت هم سوار تاکسی های شخصی نشید بهم زنگ بزنید میام دنبالتون.
از این شهناز خیلی خوشم میومد:
-باشه پس فعلا.
شهناز:
-فعلا عزیزم.
رفتم طرف در و رفتم بیرون، سحر و فاطیما آماده بودن.
بعد پوشیدن کفش هامون وارد حیاط شدیم و بعد رفتیم بیرون.
BY •|♥|• آقـاعـه و خـانومـه •||•
Share with your friend now:
tgoop.com/Agha_Khanomee/8515