tgoop.com/Agha_Khanomee/8531
Last Update:
#پارت169
نمی خواستم بیشتر از این داغونش کنم، متنفر بودم از این تضاد توی چهرهاش.
انگشتام دور انگشت های سفید و تپلش پیچیده بود، دستش و فشار دادم و خودم و بهش نزدیک تر کردم:
-باید باهات صحبت کنم کیمیا، موضوع جدیه.
لبخندش محو شده بود و انگار هر لحظه می خواست بزنه زیر گریه، آب دهنش و قورت داد و دستم و بیشتر فشار داد.
خواست حرفی بزنه که صدای زمین خوردن چیزی بهش اجازه نداد، سرم و برگردوندم سمت صدا.
با دیدن شخص رو به روم چشمام گشاد شدن، آروم لب زدم:
-وستا؟!
اون دخترک دلربای دبیرستانی جلوم ایستاده بود، با چشمای آبی فیروزهایی اشکیش بهم نگاه می کرد.
سرما گونه هاش و سرخ کرده بود و نور چراغ توی پیاده رو نیمی از صورت زیباش رو روشن کرده بود، جعبهی کیک تولدی روی زمین افتاده بود و پاکت شیکی هم روی پیاده رو افتاده بود.
مبهوت بودم، کیمیا دستم و توی دستاش فشار می داد آروم و پر لرز پرسید:
-آتش این... این کیه؟!
کیمیا چتر توی دستش و پایین آورده بود و دونه های برف روی موهام فرود میومدن، قفسهی سینهی وستا مدام بالا و پایین می شد. قرمزی چشماش وجودم و آتیش می زد و من نمی فهمیدم چه مرگمه.
دستم و از توی دست کیمیا بیرون کشیدم و به سمتش رفتم و بلند تر گفتم:
-وستا؟
هق هق کوتاهی کرد و ناله کرد:
-چطور تونستی؟!
قبل از اینکه بهش به عقب گرد کرد و با تمام توان دوید و ازم دور شد، بدون هیچ کنترلی پاهام و به سمتش سوق دادم و با تمام توانم به سمتش دویدم. فقط می خواستم بگیرمش، بغلش کنم اشکاش و پاک کنم و سرم و توی موهاش فرو کنم و گم شم توی عطر پرتغال موهاش، گم شم و هیچ وقت پیدا نشم.
هیچ وقت پیدا نشم.
بعضی وقتا خیلی زود دیر میشه:)
دانای کل
**
زنی در زیر خرواری از دانه های برف دفن می شد، تمام وجودش می گرید و چشمانش خالی بودند از سکنه.
قبلش زجه می زد برای مردی او را این گونه بی رحمانه رها کرده بود، این گونه او را پشت سر گذاشته بود.
بدون حتی لحظهایی درنگ دستان او را ول کرده بود و با تمام توان به سمت آن دخترک کوچیک می رفت.
بغض بی رحمانه گلویش را می فشرد، آتشش او را رها کرده بود و رفته بود.
خیلی زود بود خیلی زود بود برای رفتنش کیمیا هنوز آمادگی رفتنش را نداشت، هنوز نمی خواست دستانش را رها کند. هنوز می خواست که آتش را کنارش داشته باشد.
حتی اگر آتش وا را دوست نداشت، حتی اگر به بازی گرفته می شد.
به سمت پاکت و جعبهی کیک رفت، با دستان لرزانش بوم نقاشی درون پاکت را بیرون کشید.
با دیدن صورت بی نقص آتش که بر روی بوم نقش بسته بود، قلبش بیشتر فشرده شد.
آتشش رفته بود و این واقعیت که بدون لحظهایی درنگ دست او را ول کرده بود و رفته بود لحظهایی در وجودش پیچک می زد و تمام وجودش را می فشرد.
به مسیر رفتهی آن دو نفر نگاه، زیر لب نالید:
-یعنی من اینقدر برات ارزش داشتم؟
اشک هایش از حصار پلک هایش آزاد شدند و روی گونههای یخ زدهاش راه گرفتند.
"همهی ما بعضی از زخمام هایمان را نادیده گرفتهایم، بخاطر اینکه کسی که چاقو دستش بود را دوست داشتیم".
BY •|♥|• آقـاعـه و خـانومـه •||•
Share with your friend now:
tgoop.com/Agha_Khanomee/8531