tgoop.com/Agha_Khanomee/8534
Last Update:
#پارت172
(وستا)
نمی دونم چجوری از کوچه خارج شدم، برف با شدت زیادی در حال سفید کردن کوچه و خیابونها بود، کنار خیابون وایسادم و قلبم از درد در حال منفجر شدن بود.
دستم و برای تاکسی زرد رنگی که میاومد تکون دادم و تاکسی ایستاد، درو و باز کردم و سوار شدم. به محض ورودم به تاکسی موجی از گرما صورت یخ زدهام رو در بر گرفت.
رو به راننده که مرد مسنی بود گفتم:
- دربست تا زعفرانیه.
صدام به شدت گرفته بود و چشمام تار بودن، دندونهام و روی هم فشار میدادم تا صدام در نیاد ولی نتونستم.
نتونستم تحمل کنم و گوشهی تاکسی توی خودم جمع شدم و چشمام و بستم و گذاشتم که اشکام ببارن، شونههام تکون میخوردن.
صدای خفهام توی فضای محدود تاکسی می پیچید، چجوری تونست اون کارو بکنه؟! چطوری؟!
دستای حلقه شدهاشون توی ذهنم نقش بستن، صدای دختره که آتش رو عشقم مورد خطاب قرار میداد توی گوشم زنگ زد.
ناخونهام رو توی گوشت کف دستم فشار دادم و لا به لای هقهقام نالیدم:
- لعنت بهت آتش، لعنت بهت چطوری تونستی این کار رو بکنی؟ مگه نگفتی مال منی؟ مگه نگفتی الههاتم؟ پس چی شد؟ چطور تونستی دستای اون و بگیری؟
دستم و روی دهنم گذاشتم و فشار دادم تا صدام در نیاد.
نگاه خیرهی مرد رو از توی آینه حس میکردم، موهام توی صورتم ریخته بود و صورت خیسم رو پوشونده بود. هنوز هم نمیتونستم اتفاقی که افتاده رو باور کنم.
احساس میکردم توی کابوس گیر افتادم، یه کابوس خیلی خیلی واقعی. از اونایی که همیشه توشون لمس بابایی و حس می کنم و بعدش صحنهایی از قبر بابا میاد جلو چشمم.
اولش همه چیز خوب بود، می خواستم تولدش و جشن بگیرم. می خواستم کادوهاش و بهش بدم پس چی شد؟! چرا یهو همه چیز خراب شد؟
ای کاش هیچ وقت باهاش آشنا نمیشدم، ای کاش هیچ وقت سوار اون اتوبوس لعنتی نمیشدم. ای کاش اون روز کمکم نمیکرد.
(آشنایی و عشقمون یه تصادف بود
و تنها کسی که توی این تصادف آسیب دید و له شد من بودم)
BY •|♥|• آقـاعـه و خـانومـه •||•
Share with your friend now:
tgoop.com/Agha_Khanomee/8534