tgoop.com/Agha_Khanomee/8539
Last Update:
#پارت176
تاریکی نیمه شب محو میشد و شکوفه های سپیده دم در آسمان سپیده میزد، صدای اذان در کوچههای گمشده در زیر خروار برف میپیچید. کلمات خدا بر ذهن و روح خستهی شهناز بوسه میزدند، شهناز با غم آوار بر دلش به وستای غرق در خواب و کابوسش نگاه میکرد. صورت کوچک دخترکش در هم پیچیده بود و اخم هایش حتی در خواب هم درهم بودند.
وستا کله این شب نحس را گریه کرده بود و اشک ریخته و شهناز از تمام جملات مبهمش تنها این جملات را فهمیده بود:
- چطور تونست؟ عاشقتم، ازت متنفرم، ای کاش هیچ وقت نمیدیدمت حالا من چطور زندگی کنم و آتش.
تا حدودی حدس میزد که داستان از چه قرار است، وستایش کی آنقدر بزرگ شده بود که عاشقش شده بود؟! آهی کشید و انگشتان کشیدهاش را روی شقیقهاش گذاشت و فشار داد. چشمهایش از بی خواب تار شده بودند.
باز هم نگاهش را به وستا دوخت، باید کمی میخوابید تا برای فردا و اتفاق هایش انرژی داشته باشد، دستی در موهای گره خوردهی دخترش کشید و از جایش بلند شد.
پتوی روی وستا را مرتب کرد و به سمت در اتاق رفت،
در را باز کرد و خارج شد. به محض خارج شدن چشمش به رضای غرق در خواب افتاد که کنار در اتاق نشسته بود و زانوهایش را در آغوش گرفته بود و سرش را روی زانویش گذاشته بود.
با بهت به رضا خیره شد، او چرا اینجا خوابیده بود؟ تمام شب را اینجا بوده؟ آخر برای چه؟
دور واطراف شهناز چه چیزهایی میگذشت و او خبر نداشت؟
(آتش)
کلید و گوشی رو پرت کردم روی کمد و کت خیسم رو در آوردم، تمام لباسهام خیس شده بودن.
آب از موهام چکه میکرد، دستی به موهای درهمم کشیدم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
کلافه بودم، چیزی رو یادم رفته بود؟ فکر نکنم.
حس بدی داشتم، مثل آدمی بودم که از کشتی نوح جا مونده بود و منتظر بود تا طوفان اون رو ببلعد.
نگاهم و دور تا دور اتاقش چرخوندم، که چشمم روی قاب عکس روی کمدم قفل شد. همون عکسی که اون روز با وستا توی پارک گرفته بودیم، وستا چقدر توی عکس بانمک افتاده بود. لبهاش غنچه بودن و چشمهاش رو لوچ کرده بود.
گوشهی لبم ناخوآگاه کج شد و پوزخندی که همیشه میزدم روی لبم اومد، از اون هایی که همیشه روی لبم بود. به خندهی روی لبم خیره شدم که توی عکس بود.
اون روز واقعا از ته دل خندیده بودم، این قدر از ته دل که فکر نکنم حالا حالاها بتونم دوباره اون طوری بخندم.
آب دهنم و قورت دادم و دوباره چشمهای سر در گمم رو به وستا دوختم و تمام لحظاتی که باهاش داشتم از جلوی چشمم رد شدن، میگن آدم ها موقعهی مرگ تمام لحظههای زندگیشون از جلوی چشمشون رد میشه.
فکر کنم موقعهی مرگ این رابطه بود.
سرخی گونههاش رو توی روز اولی وه دیدم یادم اومد، ترس توی چشماش رو توی روزی که رفته بودیم شهر بازی یادم اومد.
یادم اومد که اون شب چجوری با بغض با پدرش حرف میزد و بعدش چجوری میخندید وقتی موهاش رو بافتم. همش رو یادم اومد.
و بعدش یادم اومد نفرت توی صدای امشبش رو، صورت در هم شکسته و مبهوتش رو یادم اومد و احساس کردم هر لحظه امکان داره توی خلا و بی وزنی غرق بشم.
انگشت شستم رو روی صورت خندان توی عکسش کشیدم و دندونهام رو روی هم فشاردادم.
تموم شد، اینم تموم شد.
نمیخواستم اینطوری تموم شه ولی کاری از دستم بر نمیاومد.
قاب عکس روبرداشتم کشوی آخر کمدم رو باز کردم و پرتش کردم میون خرت و پرتهایی که از دختر ها هدیه گرفته بودم.
مدام با خودم میگفتم:
تموم شد، تموم شد تموم شد.
(تو دور می شوی و زندگی از اخرین پنجره قطار برایم دست تکان می دهد…)
BY •|♥|• آقـاعـه و خـانومـه •||•
Share with your friend now:
tgoop.com/Agha_Khanomee/8539