tgoop.com/Agha_Khanomee/8546
Last Update:
#پارت182
(آتش)
صدای خوانندهی زن توی گوشم زنگ میزد، چشمهام خمار خواب بود با اینکه نیم ساعت اینجا چرت زده بودم. میدونستم که امشب نمیتونستم توی خونه درست و حسابی استراحت کنم پس همینجا یه استراحتی به خودم دادم.
دستی به چشمهام کشیدم، سرما تا عمق وجودم نفوذ کرده بود، خمیازهایی کشیدم و بلند شدم.
بدنم خشک شده بود، هوا تقریبا تاریک شده بود. هنذفری رو از توی گوشم بیرون کشیدم و توی کوله پشتیم چپوندمش، باید میرفتم خونه.
از روی زمین بلند شدم و کوله پشتیم رو روی دوشم انداختم، تا خواستم قدمی بردارم چشمم افتاد به قامت کوتاه و لاغر دختری.
نگاهم و از پالتوی کوتاهش به بالا کشیدم و به صورتش نگاه کردم.
وستا بود! وستا اینجا بود.
نفس توی سینهام حبس شد اونم مبهوت بود از دیدن من، میتونستم هالهی سیاه رنگ زیر چشمهاش رو ببینم. گونههاش از سرما سرخ شده بود.
چشمهای آبی فیروزهایی رنگش مبهوت بودن، با دیدنش حس گرم و لطیفی زیر پوستم دوید، دیوونه شده بودم اما میتونستم عطر ملایم شکوفهی سیبش رو احساس کنم.
با دیدنش تمام کلافگی ها و خستگی های این دوماه از تنم پرید، این برای خودمم عجیب بود. برام عجیب بود که چجوری اینقدر دیدنش باعث خوشحالیم شده.
وستا قدمی به سمت عقب برداشت، ترس رو توی خون جای توی رگهام احساس کردم.
میخواست بره؟ به این زودی؟!
به سمتش رفتم که دوباره چند قدم به سمت عقب برداشت و شروع کرد به دویدن، تمام احساساتی که داشتم پریدن و انگار از اون احساس ناب بیرون کشیده شدم.
شروع کردم به دویدن و داد زدم:
- وستا؟! وستا صبر کن.
BY •|♥|• آقـاعـه و خـانومـه •||•
Share with your friend now:
tgoop.com/Agha_Khanomee/8546