Telegram Web
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
سوپرایززز ویژهههه

عضو بشید اینجا پارت جدید داریم😍😍👇👇


https://www.tgoop.com/+NqLEP-cGsdxmMzM0
Forwarded from دکتر انوشه(قلب بیتابم)
👆👆قرار اینجا به جای دو پارت روزانه پارتهای بالای ۵ تا بذاریم زودی عضو بشید تا لینک پاک نشده😍😍
#پارت997



برگردي...: از اين بابت مشکلي نيست، مسعود همکارم هست،

مي تونم موقتا" كارا رو بسپارم به اون تا يکي پيدا بشه، خدا كنه گيج بازي در نياره، منوچهري هم كه بابا باهاش صحبت ميکنه ،

حله...بابا به نيما قول داد تو اين مدت
زمينه سازي كنه، تا وقتي نيما برگشت ،

يه جشن كوچيک برا نامزديمون ترتيب بديم ، من باهاشون نرفتم فرودگاه ،
مطمئنا" گريه زاري راه مي نداختم و

اعصاب همه رو مي ريختم بهم... چند روزي كه اينجا بود، همش به مريض داري
و ناراحتي گذشت،

البته براي من بودن او يه نعمت بزرگ بود، كه برام سلامتي رو به ارمغان آورد، هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود،

دلم مي خواست داد بزنم، نذارم بره، حالم بد بود، با تمام وجود اون و كم داشتم چطور تحمل كنم... ادامه دارد ...

نيما زودتر از اوني كه فکرشو مي كرديم برگشت، وضعيت جسمي و روحي من خوب بود،

اوضاع خونمون دوباره رو براه شده بود و من از اين بابت بارها خدا رو شکر كردم،
#پارت998



چند روزي به عيد مونده بود ، اونشب همه دورهم شام مي خورديم كه بابا ما رو غافل گير كرد:

بچه ها من براتون فکراي خوبي دارم، مي دونم از اتفاقاتي كه تو اين مدت برامون افتاده خسته شدين،

ولي براي شروع يک زندگي دوست دارم تموم اين وقايع رو فراموش كنين .نيما زير چشمي به من نگاه كرد و يه چشمک بهم زد ...

دلم ضعف رفت، خدايا .... نمي دونم نيما
متوجه ميشد با اين حركاتش چطور منو آتيش مي زد يا نه ،

دفعه قبل كه اومد انقدر دلتنگي و حرف و حديث بود كه همش درگير بوديم ولي اين بار از وقت اومدنش دائم شيطنت مي كرد...

بابا ادامه داد: منو مادرتون تصميم گرفتيم شما چند روزي برين شمال،من كليد ويلاي دوستمو گرفتم،

برين استراحت كنين، خوش بگذروني





عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت999



تا من اوضاع و رو به راه كنم،

دلم مي خواد جشن نامزديتون و بذاريم برا شب چهارشنيه آخر سال،

هم مراسم چهارشنبه سوري باشه، هم
مراسم نامزدي، مطمئنا" عکس العمل بعضيا از اين دعوت خوشايند نيست،

وقتي خيالم از بابت شما راحت باشه،
خودم اوضاع رو راست و ريست مي كنم،

بايد بهم قول بدين با كسي در اين مورد صحبتي نکنين، موبيالتون خاموش
باشه

كه اگه يه نفر احيانا" خواست در اين مورد باهاتون صحبت بکنه نتونه ، من شماره ويلا رو دارم براي تماس...

در
مورد عقدم هيچکس بجر ما چهار نفر نبايد چيزي بفهمه، يه مدت كه بگذره من ميگم باهم رفتيم محضر و عقد كرديم ...

اميدوارم شما هم موافق باشين.راستش من از تصميم بابا خيلي غافلگير شده بودم، ترجيح دادم سکوت
#پارت1000



كنم، نيما گفت: عاليه...چي از اين بهتر بابا، ...فقط ببخشيييييين ما با چي بريم؟

ماشين من كه نيست؟ بابا يه لبخندي
زد:فکر اونشم كردم پسر گلم،

راستش وقتي تو نبودي چند بار ديدم میترا ميره تو ماشين و گريه ميکنه، دلم آتيش ميگرفت،

به همين خاطر ماشينو بردم بنگاه براي فروش، آخه معلوم نبود تو كي بهش احتياج داشته باشي ،

فقط ميخواستم جلوي چشمم نباشه ، با پولش برات يه ماشين صفر كيلومتر ثبت نام كردم،

ماشين سه روزه تو نماينگي آماده تحويله، ديروز رفتم برا تسويه حساب ،

اينم باشه كادوي من...از خوشحالي نزديک بود جيغ بزنم،

زود رفتم
بابا رو بغل كردم و بوسيدم بعدم مامانو، اگه مثل گذشته بود،

نيما رو هم مي بوسيدم، اما تو اون موقعيت روم نشد،





عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1001




شام و كه خورديم بابا و مامان رفتن براي تماشاي تي وي ،

نيما اومد سراغ من و تو يه حركت منو كشوند طرف خودشو بوسيد،

بعدم يه چشمک زد و رفت پيش بابا اينا، حرصم گرفته بود، مي خواستم مثل قبلنا دنبالش برم و تو سر و كله هم بزنيم،

اما اون مي دونست من جلوي بابا خودداري مي كنم ....شبا نيما مي رفت اتاق خودش، آخه نميخواست بابا دلگير بشه .

چند روزي كه رفتيم شمال بهترين روزاي عمر من بود، بهترين و شيرين ترين... نيما حتي يه

لحظه هم ازم دور نمي شد

، البته خيلي سر به سرم مي ذاشت، ناراحت نمي شدم ولي لجم مي گرفت.... روزهاي طلایي عمرم رقم مي خورد،

روزايي كه تصورشم نمي كردم، لبخند از روي لبهاي نيما محو نمي شد ، دائم نوازشم مي كرد، برام از آينده روشنمون صحبت مي كرد،

از آرزوهاش، از خوشبختي كه نصيبش شده، از ععععششششق و عشق
#پارت1002



روزي چند ساعت كنار ساحل قدم مي زديم و صحبت مي كرديم،

هوا عالي بود، گاهي بارون مي يومد و ما زير بارون خيس مي شديم...

من با اون كامل شده بودم، ديگه از اينکه از احساساتم و ارزوهام با اون حرف بزنم خجالت نمي كشيدم،

خيلي زود تو ذهنم از داداش تبديل شده بود به مرد زندگيم ، مرد روياهام ..

.از اينکه خدا به من همچين تکيه گاه استواري داده بود ممنون بودم...

شايد مسخره باشه، ولي گاهي با خودم فکر مي كردم، اگه نيما با يه نفر ازدواج مي كرد و مي خواست اينطور باهاش گرم برخورد كنه

من چه عکس العملي نشون مي دادم ، از حسودي دق مي كردم ،

شايييدم باهاش قطع رابطه مي كردم...

درست نمي دونم ، ولي هر چي بود قرار نبود برا نيما اعصابي بذارم....




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1003



مامان نصيحتم كرده بود نبايد زياد به مردا رو بدي،

اما دست خودم نبود، من تسليم نيما بودم، روزي هزار بار بهش مي گفتم خيلي دوستش دارم و بدون اون مي ميرم...

لحظه به لحظه ي اون روزها تو ذهنم حک شده، و هر وقت بي حوصله و دلخورم، سعي مي كنم اون روزها رو تو ذهنم مجسم كنم،

و عجيب اينکه اون خاطرات برام آرامشي وصف ناشدني رو به ارمغان مي ياره...

بابا درست مي گفت، ما خسته بوديم از اينهمه جدایي، از اينهمه غصه...

سفر‌ رويايي بود... نيماي من هيچ وقت نتونستم حرف دلم و بهت بزنم،

بهت بگم عشق تو پنجره جديدي رو به روي
زندگي من باز كرد،

به آفريدگارم نزديکتر شدم ، اعتماد به نفسم و بهم برگردوند، احساس كردم مي تونم.. هستم..

مفيدم.. اهميت دارم.. مي خواستم بهت بگم تموم وجودم تو رو طلب مي كنه و با تو جون مي گيره،
#پارت1004



وقتي منو درآغوش مي گرفتي گرماي زندگي رو بهم هديه مي دادي،

و من با بوي خوش تن تو ناخوشيها رو به دست فراموشي مي سپردم،

هر بار ميگفتي دوستم داري اميد رو در دلم مي كاشتي ، نگاه تو دلمو پر آشوب و روحم و آروم مي كرد

... نيما تو عزيز تريني... من تمام وجودم باور داشتم منو فقط براي شخصيت خودم مي خواي و نه براي هيچ چيز ديگه

،من تو رو براي يک عمر زندگي انتخاب كردم، اميدوارم لايقت باشم،

اميدوارم تو هم حس كني خوشبختي، اميدوارم براي هميشه باورم داشته باشي ...

با تو عشق واقعي رو شناختم،

همون عشقي كه تو رو وادار كرد به زندگيت خاتمه بدي تا من زندگي كنم،

عشقي كه سالها تو دلت نگهش داشتي تا من راحت زندگي كنم...

نيييماي عزيز من عاشقانه با تو خواهم ماند و بهترين زندگي رو برات خواهم ساخت....

خواسته هاي من خلاصه در آرامش تو خواهد بود، من




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1005




براي خوشبختي تو تلاش خواهم كرد و لحظه اي احساس خستگي نخواهم كرد...

تا ابد با من بمان اي عشق بي همتاي من...

روزيکه از مسافرت برگشتيم دایي و مادر جون خونمون بودن،

مادر جون از خوشحالي اشک مي ريخت،
و دایي هم مدام با لبخند بهمون تبريک ميگفت...

بابا ازمون خواست فکر تدارک جشن نباشيم و فقط به خودمون برسيم ،

بايد براي جشن لباس مناسب تهيه مي كردم، از آرايشگاه وقت مي گرفتم،

خريد حلقه ... همه اينا به كنار،
استرس من بيشتر به خاطر رو به رو شدن با اطرافيان بود...

روز قبل از جشن نيما ازم خواست بريم سر خاک عمو حسن ...

سرخاک نيما خيلي گريه كرد، به حدي كه شونه هاش مي لرزيد ، نمي دونم چرا؟
2025/07/13 11:48:31
Back to Top
HTML Embed Code: