#پارت986
ازشون مي ترسه طفلک، داشت منفجر ميشد...
با خنده ادامه داد: میترا ميگه تو منو خام كردي ،
آخه
به تو فينگيلي مياد از اين كارا بلد باشي...
نيما منو كشوند طرف خودشو تو چشمام زل زد و گفت : هيچکس نمي دونه من در به در اين چشم ها شدم،
اونا نمي فهمن چقدر برام با ارزشي...
بذار هر چي دلشون مي خواد بگن، من تو رو اندازه دنيا قبول دارم...
هر چي بهتره ارزوني ديگران ...
نيما مثل سابق سنجيده و درست تصميم گرفت، خوشحال بودم از اينکه چنين تکيه گاهي دارم،
يه نفر كه خوب منو مي شناسه، ضعف هام و مي دونه ، منو باور داره، و همه با ارزشتر اينکه عاشقمه..
.ما آدما بعضي از مسائل كوچيک و برا خودمون چنان پيچيده ميکنيم كه ميشه خوره اعصابمون،
در حاليكه
خيلي ساده ميشه حلش كرد،
مورد شروین هم از همون ها بود...بعد از ظهر حالم اصلا" خوب نبود
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
ازشون مي ترسه طفلک، داشت منفجر ميشد...
با خنده ادامه داد: میترا ميگه تو منو خام كردي ،
آخه
به تو فينگيلي مياد از اين كارا بلد باشي...
نيما منو كشوند طرف خودشو تو چشمام زل زد و گفت : هيچکس نمي دونه من در به در اين چشم ها شدم،
اونا نمي فهمن چقدر برام با ارزشي...
بذار هر چي دلشون مي خواد بگن، من تو رو اندازه دنيا قبول دارم...
هر چي بهتره ارزوني ديگران ...
نيما مثل سابق سنجيده و درست تصميم گرفت، خوشحال بودم از اينکه چنين تکيه گاهي دارم،
يه نفر كه خوب منو مي شناسه، ضعف هام و مي دونه ، منو باور داره، و همه با ارزشتر اينکه عاشقمه..
.ما آدما بعضي از مسائل كوچيک و برا خودمون چنان پيچيده ميکنيم كه ميشه خوره اعصابمون،
در حاليكه
خيلي ساده ميشه حلش كرد،
مورد شروین هم از همون ها بود...بعد از ظهر حالم اصلا" خوب نبود
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت986 ازشون مي ترسه طفلک، داشت منفجر ميشد... با خنده ادامه داد: میترا ميگه تو منو خام كردي ، آخه به تو فينگيلي مياد از اين كارا بلد باشي... نيما منو كشوند طرف خودشو تو چشمام زل زد و گفت : هيچکس نمي دونه من در به در اين چشم ها شدم، اونا نمي فهمن…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت987
استرس باعث ميشد به هم بريزم،
نيما هم كاملا" اين موضوع رو فهميده بود، با حرفاش سعي داشت آرامش و بهم برگردونه،
ساعت حدود
شش بعد از ظهر بود كه بابا و نيما برا خريد از خونه رفتن بيرون،
من روي كاناپه دراز كشيده بودم، مامان با دو چایي از آشپزخونه اومد بيرون، : میترا مامان صبح چي شد؟
چرا حالت بد شد؟ نيما وقتي تو رو ديد، نزديک بود سکته كنه، خيلي ترسيد...
تلفن افتاده بود، داشتي با كسي صحبت ميكردي؟!!!: نميدونم، سرم گيج رفت،
واي مامان من اصلا" يادم رفت از نيما بپرسم،
مصاحبه چي شد؟: خيالت راحت، نيما ميگفت خوب بوده، قرار شده تو اين هفته نتيجه
رو بهش اعلام كنن ولي نيما مي گفت حله ..:
خدا رو شکر، برنامه آشپزي تي وي شروع شد ،
مامان عاشق آشپزي بود، ولي راستش من زياد حوصله آشپزخونه رو نداشتم،....
استرس باعث ميشد به هم بريزم،
نيما هم كاملا" اين موضوع رو فهميده بود، با حرفاش سعي داشت آرامش و بهم برگردونه،
ساعت حدود
شش بعد از ظهر بود كه بابا و نيما برا خريد از خونه رفتن بيرون،
من روي كاناپه دراز كشيده بودم، مامان با دو چایي از آشپزخونه اومد بيرون، : میترا مامان صبح چي شد؟
چرا حالت بد شد؟ نيما وقتي تو رو ديد، نزديک بود سکته كنه، خيلي ترسيد...
تلفن افتاده بود، داشتي با كسي صحبت ميكردي؟!!!: نميدونم، سرم گيج رفت،
واي مامان من اصلا" يادم رفت از نيما بپرسم،
مصاحبه چي شد؟: خيالت راحت، نيما ميگفت خوب بوده، قرار شده تو اين هفته نتيجه
رو بهش اعلام كنن ولي نيما مي گفت حله ..:
خدا رو شکر، برنامه آشپزي تي وي شروع شد ،
مامان عاشق آشپزي بود، ولي راستش من زياد حوصله آشپزخونه رو نداشتم،....
#پارت988
صداي بسته شدن در خونه به گوشم رسيد، به مامان نگاه كردم، اونم با تعجب بهم نگاه كرد و گفت: به اين زودي برگشتن،
كلي ليست بهشون داده بودم... مامان رفت به طرف در هال كه يکدفعه بابا در و باز كرد و خيلي عصباني وارد شد..: میترا .. میترا كجاست؟؟
صداش از شدت خشم ميلرزيد،
يعني چي شده بود، مامان پريد جلوي بابا: چي شده؟ با میترا چيکار داري؟
نيما كجاست؟ يکدفعه چت شده؟؟؟؟؟؟؟همون لحظه نيما هم وارد شد: بابا شما خودتون و عصباني نکنين
من باهاش حرف مي زنم، سرجام
ميخکوب شده بودم،
چه موضوعي بابا رو اينطوري عصباني كرده؟ بابا داد زد:میترا بيا اينجا ببينم، پاهام بي حس شده بود،
به زور از جام بلند شدم و رفتم جلو..بابا داد زد : میترا اون روز چه اتفاقي برات افتاد؟
كي دنبالت مي كرده؟ براي چي ؟
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
صداي بسته شدن در خونه به گوشم رسيد، به مامان نگاه كردم، اونم با تعجب بهم نگاه كرد و گفت: به اين زودي برگشتن،
كلي ليست بهشون داده بودم... مامان رفت به طرف در هال كه يکدفعه بابا در و باز كرد و خيلي عصباني وارد شد..: میترا .. میترا كجاست؟؟
صداش از شدت خشم ميلرزيد،
يعني چي شده بود، مامان پريد جلوي بابا: چي شده؟ با میترا چيکار داري؟
نيما كجاست؟ يکدفعه چت شده؟؟؟؟؟؟؟همون لحظه نيما هم وارد شد: بابا شما خودتون و عصباني نکنين
من باهاش حرف مي زنم، سرجام
ميخکوب شده بودم،
چه موضوعي بابا رو اينطوري عصباني كرده؟ بابا داد زد:میترا بيا اينجا ببينم، پاهام بي حس شده بود،
به زور از جام بلند شدم و رفتم جلو..بابا داد زد : میترا اون روز چه اتفاقي برات افتاد؟
كي دنبالت مي كرده؟ براي چي ؟
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت988 صداي بسته شدن در خونه به گوشم رسيد، به مامان نگاه كردم، اونم با تعجب بهم نگاه كرد و گفت: به اين زودي برگشتن، كلي ليست بهشون داده بودم... مامان رفت به طرف در هال كه يکدفعه بابا در و باز كرد و خيلي عصباني وارد شد..: میترا .. میترا كجاست؟؟ صداش…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت989
میترا زود جواب بده و گرنه هر چي ديدی از چش خودت ديدي..
.چشماي بابا قرمز بود، عين اون شب كه با
نيما دعواش شد،
بابا داشت مي اومد طرف من ، نکنه جلوي نيما منو بزنه،
دستم و گرفتم رو صورتم و شروع كردم
به جيغ زدن،
مامان بيچاره، خودشو انداخت جلوي من، نيما هم سريع بابا رو گرفت و گفت: بابا اجازه بدين،
من خودم حلش مي كنم، باااااباااا برين بشينين
، من قول ميدم تا شب همه چي معلوم بشه، نيما بابا رو به زور برد تو اتاقش،
صداي فريادش مي اومد : نيما ولم كن برم ادبش كنم
، من بايد بدونم دخترم چيکار كرده...نيما سريع اومد طرفم، دست منو گرفت و برد تو اتاق ،
مي خواستم از دستش در برم اما اون در و قفل كرد، عقب عقب رفتم تا خوردم به
ديوار: بابا چي ميگه؟ ...
من هيچي نفهيمدم، تصادف كردم ، نيما، تو رو خدا تو برو مي ترسم دوباره دعواتون
میترا زود جواب بده و گرنه هر چي ديدی از چش خودت ديدي..
.چشماي بابا قرمز بود، عين اون شب كه با
نيما دعواش شد،
بابا داشت مي اومد طرف من ، نکنه جلوي نيما منو بزنه،
دستم و گرفتم رو صورتم و شروع كردم
به جيغ زدن،
مامان بيچاره، خودشو انداخت جلوي من، نيما هم سريع بابا رو گرفت و گفت: بابا اجازه بدين،
من خودم حلش مي كنم، باااااباااا برين بشينين
، من قول ميدم تا شب همه چي معلوم بشه، نيما بابا رو به زور برد تو اتاقش،
صداي فريادش مي اومد : نيما ولم كن برم ادبش كنم
، من بايد بدونم دخترم چيکار كرده...نيما سريع اومد طرفم، دست منو گرفت و برد تو اتاق ،
مي خواستم از دستش در برم اما اون در و قفل كرد، عقب عقب رفتم تا خوردم به
ديوار: بابا چي ميگه؟ ...
من هيچي نفهيمدم، تصادف كردم ، نيما، تو رو خدا تو برو مي ترسم دوباره دعواتون
#پارت990
بشه...گريه اجازه نمي داد حرف بزنم،
ترسيده بودم، اگه مي فهميدن كار شروین و نيما مي رفت سراغش چي
ميشد؟
اگه باهم درگير بشن... شروین گفت اگه نيما بره سراغش داغش و مي ذاره رو دلم ...
نيما اومد طرف من، خيلي عصباني بود، حالا درست روبروم ايستاده بود
، زل زدم تو چشماش: نيمایي ، من مي ترسم، تو كه قول دادي
اذيتم نکني، پس هيچي نپرس، تو رو خدا نيما من خيلي مي ترسم..
.نيما با همون چند كلمه نرم شد، سرمو بوسيد و گفت: عزيزززم گريه نکن من كه نمي خوام اذيتت كنم،
خودت بهم بگو بعد منو بغل كرد و ادامه داد: من و بابا رفته
بوديم فروشگاه ، يه پيرمردي كه بابا رو خوب ميشناخت، اومد جلو احوال پرسي كرد،
بعدم احوال تو رو پرسيد و گفت: چند وقت پيشتر يه ماشين دنبالت ميکرده،
بعد راننده پياده شده مي خواسته تو رو به زور سوارماشين بکنه
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
بشه...گريه اجازه نمي داد حرف بزنم،
ترسيده بودم، اگه مي فهميدن كار شروین و نيما مي رفت سراغش چي
ميشد؟
اگه باهم درگير بشن... شروین گفت اگه نيما بره سراغش داغش و مي ذاره رو دلم ...
نيما اومد طرف من، خيلي عصباني بود، حالا درست روبروم ايستاده بود
، زل زدم تو چشماش: نيمایي ، من مي ترسم، تو كه قول دادي
اذيتم نکني، پس هيچي نپرس، تو رو خدا نيما من خيلي مي ترسم..
.نيما با همون چند كلمه نرم شد، سرمو بوسيد و گفت: عزيزززم گريه نکن من كه نمي خوام اذيتت كنم،
خودت بهم بگو بعد منو بغل كرد و ادامه داد: من و بابا رفته
بوديم فروشگاه ، يه پيرمردي كه بابا رو خوب ميشناخت، اومد جلو احوال پرسي كرد،
بعدم احوال تو رو پرسيد و گفت: چند وقت پيشتر يه ماشين دنبالت ميکرده،
بعد راننده پياده شده مي خواسته تو رو به زور سوارماشين بکنه
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت990 بشه...گريه اجازه نمي داد حرف بزنم، ترسيده بودم، اگه مي فهميدن كار شروین و نيما مي رفت سراغش چي ميشد؟ اگه باهم درگير بشن... شروین گفت اگه نيما بره سراغش داغش و مي ذاره رو دلم ... نيما اومد طرف من، خيلي عصباني بود، حالا درست روبروم ايستاده…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت991
اون از تو پنجره خونه مي بينه، مي ياد پائين...
مي گفت: تا رفتم جلو ديدم دخترتون داره فرار ميکنه، اون آقاهه هم ترسيد و سوار ماشين شد و رفت،
میترا به من حق بده، اين يعني چي؟: دورغ ميگه، : میترا ما كه خر نيستيم،
همه مي
دونيم تو تصادف نکردي، راستشو بگوخيلي ترسيده بودم،
خودم محکم فشار دادم به نيما،
: نيما نپرس، به خدا چيز مهمي نبوده، تموم شد، ديگه تکرار نميشه،
من نمي تونم بدون تو زندگي كنم: چه ربطي داره بامن؟...بگو چي شده؟؟؟ چی شده جون داداشي، :
باشه ميگم ، قسم بخور سر خود كاري نميکني، اصلا" قسم بخور هيچ كاري نمي كني ، به
جون مامان نيما يه بلايي سرتو بياد من مي ميرم، خيلي دوسسسست دارم...
نيما موهام ونوازش مي كرد تا آرومم كنه،
بعدم يه نفس بلند كشيد و با لحن آرومي گفت:
هر جور راحتي، به جون خودت كه برام خيلي عزيزي كاري انجام نمي دم كه باعث نارحتي بشه
اون از تو پنجره خونه مي بينه، مي ياد پائين...
مي گفت: تا رفتم جلو ديدم دخترتون داره فرار ميکنه، اون آقاهه هم ترسيد و سوار ماشين شد و رفت،
میترا به من حق بده، اين يعني چي؟: دورغ ميگه، : میترا ما كه خر نيستيم،
همه مي
دونيم تو تصادف نکردي، راستشو بگوخيلي ترسيده بودم،
خودم محکم فشار دادم به نيما،
: نيما نپرس، به خدا چيز مهمي نبوده، تموم شد، ديگه تکرار نميشه،
من نمي تونم بدون تو زندگي كنم: چه ربطي داره بامن؟...بگو چي شده؟؟؟ چی شده جون داداشي، :
باشه ميگم ، قسم بخور سر خود كاري نميکني، اصلا" قسم بخور هيچ كاري نمي كني ، به
جون مامان نيما يه بلايي سرتو بياد من مي ميرم، خيلي دوسسسست دارم...
نيما موهام ونوازش مي كرد تا آرومم كنه،
بعدم يه نفس بلند كشيد و با لحن آرومي گفت:
هر جور راحتي، به جون خودت كه برام خيلي عزيزي كاري انجام نمي دم كه باعث نارحتي بشه
#پارت992
قول نيما قوله
: نيما راستش اين چند وقت شروین چند بار اومد دم در دانشگاه ،
من اصلا" تحويلش نگرفتم، يک بارم اومد كه باهام حرف بزنه
باهاش دعوا كردم و اون آقاي حسيني كه ازش تعريف كرده بودم اومد جلو و تهديدش كرد،
براي اون خيلي سنگين تموم شده بود كه هم از تو كتک بخوره، هم من ضايعش كنم به همين خاطر به قول خودش ميخواست انتقام بگيره،
اونروز منو از دم در دانشگاه تعقيب كرده
بود..
. تا تو اون خلوتي فرصت پيدا كرد و اومد سراغم،
اون با مشت زد به صورتم، گفت جبران كتکي كه بهش زدي ،منم بهش بد و بيراه گفتم،
اونم مي خواست به زور منو سوار ماشين كنه.... نيما اونو من مي شناسم، اگه بخواي سر به سرش بذاري كوتاه نمي ياد،
روانيه، حلقه دست منو كه ديد آتيش گرفت، اون هنوز خيال ميکنه من بهش خيانت ميكردم ...
اصلا" فکرش خرابه، فکر ميکنه من بازيش دادم...
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
قول نيما قوله
: نيما راستش اين چند وقت شروین چند بار اومد دم در دانشگاه ،
من اصلا" تحويلش نگرفتم، يک بارم اومد كه باهام حرف بزنه
باهاش دعوا كردم و اون آقاي حسيني كه ازش تعريف كرده بودم اومد جلو و تهديدش كرد،
براي اون خيلي سنگين تموم شده بود كه هم از تو كتک بخوره، هم من ضايعش كنم به همين خاطر به قول خودش ميخواست انتقام بگيره،
اونروز منو از دم در دانشگاه تعقيب كرده
بود..
. تا تو اون خلوتي فرصت پيدا كرد و اومد سراغم،
اون با مشت زد به صورتم، گفت جبران كتکي كه بهش زدي ،منم بهش بد و بيراه گفتم،
اونم مي خواست به زور منو سوار ماشين كنه.... نيما اونو من مي شناسم، اگه بخواي سر به سرش بذاري كوتاه نمي ياد،
روانيه، حلقه دست منو كه ديد آتيش گرفت، اون هنوز خيال ميکنه من بهش خيانت ميكردم ...
اصلا" فکرش خرابه، فکر ميکنه من بازيش دادم...
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت992 قول نيما قوله : نيما راستش اين چند وقت شروین چند بار اومد دم در دانشگاه ، من اصلا" تحويلش نگرفتم، يک بارم اومد كه باهام حرف بزنه باهاش دعوا كردم و اون آقاي حسيني كه ازش تعريف كرده بودم اومد جلو و تهديدش كرد، براي اون خيلي سنگين تموم شده…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت993
ميگفت مي خواد ازدواج كنه، اول اومده با من تسويه كنه...
نيما قول داديا...نيما با مشت زد به ديوار، لباشو با دندون مي گرفت،
معلوم بود اعصابش خورده
: نيما قول داديا من بهت اطمينان كردم، بذار اين قضيه همين جا تموم بشه،
من از اين پسره مي ترسم، اون خيلي كينه داره...حالم اصلا" خوب نبود،
نيما رفته بود تو اتاق خودش، تحمل استرس و نداشتم، يه قرص مسکن خوردم و روي تختم دراز كشيدم،
نفهميدم كي پلکام سنگين شد و خواب رفتم؟ ... واي نيما مرده بود
، داشتن خاكش مي كردن، اينبار ديگه
واقعي بود، مامان....
بابا... حالا من چيکار كنم.... اومدم از روي تخت بلند بشم، سرم گيج رفت و محکم خوردم زمين،
چشمام هيج جايي رو نمي ديد ،
ميگفت مي خواد ازدواج كنه، اول اومده با من تسويه كنه...
نيما قول داديا...نيما با مشت زد به ديوار، لباشو با دندون مي گرفت،
معلوم بود اعصابش خورده
: نيما قول داديا من بهت اطمينان كردم، بذار اين قضيه همين جا تموم بشه،
من از اين پسره مي ترسم، اون خيلي كينه داره...حالم اصلا" خوب نبود،
نيما رفته بود تو اتاق خودش، تحمل استرس و نداشتم، يه قرص مسکن خوردم و روي تختم دراز كشيدم،
نفهميدم كي پلکام سنگين شد و خواب رفتم؟ ... واي نيما مرده بود
، داشتن خاكش مي كردن، اينبار ديگه
واقعي بود، مامان....
بابا... حالا من چيکار كنم.... اومدم از روي تخت بلند بشم، سرم گيج رفت و محکم خوردم زمين،
چشمام هيج جايي رو نمي ديد ،
#پارت994
شروع كردم به جيغ كشيدن و خودم زدن: مامان نيماي من مرده، حالا من چيکار كنم،
مااااامااان ... چند تا هاله سياه و ديدم كه ميان به طرفم، ...
يکي محکم منو گرفت ، ديگه نتونستم موهام و بکشم و بزنم به صورتم، ...
ولم كن لعنتي... خدايا نيماااام كو؟ اون مرده،...
ديگه هيچي نفهميدم..... وقتي به هوش اومدم ، بهم سرم وصل بود، فکر كنم تو اورژانس بودم،
سرم به شدت درد مي كرد و نفسم بالا نمي اومد، دوباره چشمام و بستم،
اينبار كه چشممو باز كردم، نيما كنارم بود از بس گريه كرده بود صورتش ورم داشت و چشماش قرمز بود...
ناي حرف زدن نداشتم به زور گفتم: نيما من كجام ؟؟؟
چي شده؟؟: بهتري عزيزم، سرمت تموم بشه ميريم خونه
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
شروع كردم به جيغ كشيدن و خودم زدن: مامان نيماي من مرده، حالا من چيکار كنم،
مااااامااان ... چند تا هاله سياه و ديدم كه ميان به طرفم، ...
يکي محکم منو گرفت ، ديگه نتونستم موهام و بکشم و بزنم به صورتم، ...
ولم كن لعنتي... خدايا نيماااام كو؟ اون مرده،...
ديگه هيچي نفهميدم..... وقتي به هوش اومدم ، بهم سرم وصل بود، فکر كنم تو اورژانس بودم،
سرم به شدت درد مي كرد و نفسم بالا نمي اومد، دوباره چشمام و بستم،
اينبار كه چشممو باز كردم، نيما كنارم بود از بس گريه كرده بود صورتش ورم داشت و چشماش قرمز بود...
ناي حرف زدن نداشتم به زور گفتم: نيما من كجام ؟؟؟
چي شده؟؟: بهتري عزيزم، سرمت تموم بشه ميريم خونه
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت994 شروع كردم به جيغ كشيدن و خودم زدن: مامان نيماي من مرده، حالا من چيکار كنم، مااااامااان ... چند تا هاله سياه و ديدم كه ميان به طرفم، ... يکي محکم منو گرفت ، ديگه نتونستم موهام و بکشم و بزنم به صورتم، ... ولم كن لعنتي... خدايا نيماااام كو؟…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت995
چت شده میترا؟ اين چه حال و روزيه كه تو داري؟ خدا منو بکشه كه با تو....
ديگه نتونست حرف بزنه گريه افتاد، دلم نمي يومد اشکاش و ببينم،
قدرتي هم نداشتم كه جلوشو بگيرم...نيما ماجراي شروین و البته اصلاح شده و
اونجوريکه خودش مي خواست
براي بابا گفته بود، بعدم قانعش كرده بود كه فعلا" دست نگه دارن تا به موقع
خودش اقدام كنه،
بابا خيلي مخالف بود ولي با اصرار نيما كوتاه اومد.اونشب اونا داشتن شام مي خوردن كه اون حمله به من دست ميده، مامان برا نيما گفته بود
كه از وقتي اون خودكشي كرده اين حالت زياد به من دست ميده، به قول
دایي ،
همه چيز و نميشه جبران كرد، روزهاي بدي كه مي گذروني، كابوسهايي كه به ذهنت دعوت ميشه،
خاطرات تلخ... ممکنه كمرنگ بشه،
چت شده میترا؟ اين چه حال و روزيه كه تو داري؟ خدا منو بکشه كه با تو....
ديگه نتونست حرف بزنه گريه افتاد، دلم نمي يومد اشکاش و ببينم،
قدرتي هم نداشتم كه جلوشو بگيرم...نيما ماجراي شروین و البته اصلاح شده و
اونجوريکه خودش مي خواست
براي بابا گفته بود، بعدم قانعش كرده بود كه فعلا" دست نگه دارن تا به موقع
خودش اقدام كنه،
بابا خيلي مخالف بود ولي با اصرار نيما كوتاه اومد.اونشب اونا داشتن شام مي خوردن كه اون حمله به من دست ميده، مامان برا نيما گفته بود
كه از وقتي اون خودكشي كرده اين حالت زياد به من دست ميده، به قول
دایي ،
همه چيز و نميشه جبران كرد، روزهاي بدي كه مي گذروني، كابوسهايي كه به ذهنت دعوت ميشه،
خاطرات تلخ... ممکنه كمرنگ بشه،
#پارت996
ولي تو گوشه ذهنت ميشينه،
يه جرقه كافيه كه يادت بياد و سيستمت كلا" بريزه به هم..
.نيما فردا بايد برميگشت عسلويه...
از شركت شوهر خاله پويا بهش زنگ زدن، قرار شد از ابتداي سال مشغول به كار بشه، مرخصيش تموم شده بود،
قرار شد برگرده با آقاي منوچهري صحبت كنه، و تا يه نفر مياد،
باشه و كارا رو بهش بسپاره و زود برگرده، روزي كه مي خواست بره ازم پرسيد:
راستي میترا ماشين من كجاست؟ : نمي دونم بابا از خونه برد بيرون به من نگفت كجا...:
حالا ولش كن وقتي برگشتم ازش مي پرسم...چطور برگردم؟؟؟... میترا مواظب
خودت باشي، برگشتم بايد سرحال باشي:
خيالت راحت، دختل خوبي ميشم، حلفاتم گوش ميدم: قربونت برم،
اينطوري حرف مي زني ديوونه ميشم، ...
میترا دلم خيلي برات تنگ ميشه: منم ... خدا كنه زود يکي پيدا بشه،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
ولي تو گوشه ذهنت ميشينه،
يه جرقه كافيه كه يادت بياد و سيستمت كلا" بريزه به هم..
.نيما فردا بايد برميگشت عسلويه...
از شركت شوهر خاله پويا بهش زنگ زدن، قرار شد از ابتداي سال مشغول به كار بشه، مرخصيش تموم شده بود،
قرار شد برگرده با آقاي منوچهري صحبت كنه، و تا يه نفر مياد،
باشه و كارا رو بهش بسپاره و زود برگرده، روزي كه مي خواست بره ازم پرسيد:
راستي میترا ماشين من كجاست؟ : نمي دونم بابا از خونه برد بيرون به من نگفت كجا...:
حالا ولش كن وقتي برگشتم ازش مي پرسم...چطور برگردم؟؟؟... میترا مواظب
خودت باشي، برگشتم بايد سرحال باشي:
خيالت راحت، دختل خوبي ميشم، حلفاتم گوش ميدم: قربونت برم،
اينطوري حرف مي زني ديوونه ميشم، ...
میترا دلم خيلي برات تنگ ميشه: منم ... خدا كنه زود يکي پيدا بشه،
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈