Telegram Web
#پارت1006



شايد دلش مي خواست باباشم باشه و اين روزا رو ببينه، شايدم...

تنهاش گذاشتم تا با خودش خلوت كنه ، تحمل گريه نيما رو نداشتم،

نيما
سر خاک زنعمو نرفت...

مامان مي گفت : زنعمو خيلي عمو رو اذيت كرده آخرش هم اونو به كشتن داده... نيما

مفصل در مورد اون دو تا با بابا حرف زده بود ،

از بابا خواسته بود تمام جزئيات رو براش تعريف كنه ، تا واقعيت رو بدونه و نقطه ابهامي براش باقي نمونه...

بعدم رفتيم امامزاده، همون امامزاده اي كه هميشه همراه مادر جون ميرفتيم،

خيلي سرحال نبود، زياد حرف نمي زد، عين وقتي كه مي خواستيم عقد كنيم،

وقتي رسيديم اونجا باهم رفتيم داخل
زيارت كرديم،

بعد اومديم بيرون نشستيم تو حياط امامزاده..: میترا برام تعريف كردي اومدي اينجا و منو از خدا

خواستي:

آره اون روز يه حالي داشتما...

خيلي گريه كردم، باورم نميشد تو مال من بشي، باورم نميشد يه روز باهم بيايم اينجا




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1007



نيما واقعا" اين يه معجزه بود،:

درست ميگي، منم باورم نمي شد يه روز تو بشي مال من، شريک زندگيم، همدمم،

خدا خيلي مهربونه ، :

نيما حالت خوب نيست: خوبم ... میترا يکم دلهره دارم، يا شايدم دلم گرفته ، شايد اگه

با يه نفر ديگه ازدواج مي كردم، اينقدر با خودم درگير نبودم،

باورش برام سخته يه عمر بابا و مامان برام هيچي كم نذاشتن، حالا اگه من ناخواسته برات كوتاهي كنم،

و يا نتونم خوشبختت كنم، چي به سر او دو تا مياد؟...

دقت كردي بابا تو اين مدت چقدر شکسته شده...

مي دونم براش خيلي سخته ... فکر كن براي ما سخته فردا جلوي همه ظاهر بشيم،

اونوقت اون ...

كاش عمو حسنم بود، میترا كاش ...

اينطوري بابا اينقدر دست تنها نبود..نيما بابا رو خيلي دوست داشت،

نمي تونست نگراني بابا رو تحمل كنه، تو اين قضيه مامان زياد درگير نبود، فوقش يه خورده حرفو

حديث بود اينم تحمل مي كرد،
#پارت1008



ولي بابا داغون بود، حالا به خواهر برادراش چي گفته و چي شنيده

هيچکس نميدونست؟براي اينکه نيما رو از اين حال و هوا در بيارم گفتم ::

من مطمئنم هيچکس بهتر از تو نمي تونه منو خوشبخت كنه، بابا خودشم خوب مي دونه،

در مورد ديگرانم آخرش كه چي؟...همه بايد اين واقعيت و بپذيرن،

نيما خدا رو شکر كه تو زنده اي و بابا جلوي همه سرفرازه،

اون حاضره بيشتر از اينا هم حرف بشنوه ولي تو رو داشته باشه،

شکسته شدن بابا بيشتر به خاطر اتفاقيه كه براي تو افتاد و بعدشم كه دوري تو ...

تو نبودي ببيني بابا طفلک تو اين
مدت چقدر گريه كرد،

عين مرغ تو قفس بال بال مي زد، شب تا صبح راه مي رفت و آه مي كشيد، خدائيش از وقتي

من اومدم عسلويه و خيالش از بابت تو راحت شد، آرومتر گرفت




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1009



باور كن راست ميگم، اون هنوزم خودشو نبخشيده،

چند بار به مامان گفته اگه بچم از دستم در مي رفت حالا بايد چيکار مي كردم..

. نيما وقتي اون بلا رو سر خودت
آوردي ، وقتي رفتي...آآآآآآآآه...

خدا رحم كرد بابا سکته نکرد، حق داري نگرانش باشي ،

چون حال و روز
اونوقتشو نديدي ، حالا فکر ميکني حالش بده ....

به همه ما خيلي سخت گذشت، .. مطمئن باش بابا قلبن راضيه نيما

دست منو گرفت و بوسيد ، بعدم ازتو جيبش يه جعبه خيلي قشنگ بيرون آورد: میترا قابل تو رو نداره اين

در ازاي اون
گردنبندي كه انداختي تو ضريح، هميشه همراهت باشه يه گردبند خيلي زيبا كه روي اون نوشته شده بود )) الله ((:


وااااي خيلي قشنگه ...مرسي، حالا كه اينطور شد منم برات كادو دارما،

مي خواستم بعد از مراسم بهت بدم...بعد از
#پارت1010



تو كيفم دفترچه حساب پس اندازم و آوردم بيرو ن و دادم بهش: اينم براي تو

، نيما دفترچه رو گرفت و نگاه كرد
...اخماشو كشيد تو هم و گفت: میترا تو اينهمه پول و از كجا آوردي.:دزديدددددم....

كااااار كردم آقا... كار... دلم نمي خواست بهت بگم، نگفتم تا غافلگير بشي،

فکر كردي فقط خودت اونجا داري كار ميکني...

وقتي هم مي گفتم خسته ام يا دلم گرفته، دلداريم مي دادي خوب عزيزم برو بيرون ...

بخواب ... نمي دونستي بچه داره خودشو ميکشه پول در بياره...

البته يه خوردشم وام ازدواج دانشجوئي هست، به اضافه پولايي كه خودت برام فرستادي...

تازه وام ازدواجمون هم تا پايان فروردين رديفه...

حالا ديدي منم خيلي بي عرضه نيستم... ديگه غششششه نخوليااا...

.به خدا اين مدتي كه نبودي خيلي تلاش كردم ،

تازه از اين به بعدم مي تونم ادامه بدم، البته اگه تو موافق باشي




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1011



بعدا" در موردش مفصل صحبت مي كنيم:

من از وقتي تو رو دارم هيچوقت غصه نمي خوردم،

در ضمن بار آخرت باشه تو يه جاي شلوغ اينطوري حرف مي زنيا ،

يه وقت ديدي من نتونستم خودم كنترل كنم، فيلم صحنه دار درست شد

براي امت.... فينگيلي من....

يعني مي رفتي شركتي چيزي؟: نه، بيشتر تو خونه كار مي كردم حالا يه روز مفصل برات

تعريف مي كنم ، اگه اجازه بدي از اين به بعد كار كنم مي ريم شركت

با آقاي حسيني و باباشم آشنا ميشيم.: ببينم اين حسيني هموني نيست كه گفتي با شروین دعواش شده ،

كيييييه؟:همکلاسيمه ، نيما حالا كه پرسيدي بذار واقعيت و برات بگم ،

راستش اوايل زياد از اون خوشم نمي يومد، از اون بچه مثبتا، تا وقتي سر قضيه تو اعصاب من

خيلي خورد بود، اون يه روز منو صدا زد و... ....

. نيما نمي دونم تو چطوري برداشت ميکني؟
#پارت1012




ولي من مطمئنم دعايي كه اون در حق من كرد باعث شد اتفاقي راز بين ما برملا بشه،

و ما به هم برسيم... اون حالا براي من يه دوست قابل اعتماده...

وقتي به صورت نيما نگاه كردم به يه نقطه خيره شده بود و فکر مي كرد، : میترا ما كه آدماي خوبي نيستيم،

خدا اينقدر به ما لطف ميکنه... حالا ببين اونايي كه خوبن براشون چه ميکنه؟

حتما" بايد با حسيني آشنا بشم ، دلم مي
خواد ببينمش: واي نيما ساعت و ديدي ،

دير شد كلي كار داريم بريم ...: میترا.. فقط يه چيز، من بهت صد در صد
اطمينان دارم،

مي دوني كه خيلي هم خاطرت برام عزيزه ..

.ولي همين جا بهم قول بده هيچوقت بهم دروغ نگي،

بهم قول بده باهام بموني،

دلم و نشکني..دستاي نيما رو محکم گرفتم و بوسيدم: قول ميدم نيما، من از وقتي خودمو شناختم همه حرفاي دلمو بهت گفتم

چه دليلي داره از اين به بعد نگم، توهم قول بده تنهام نگذاري




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1013



تو هم قول بده تنهام نگذاري...

فکراي بد نکني، مثل هميشه باهام مهربون باشي، كنارم باشي،...

نيما ما خدا رو داريم، مامان و بابا رو داريم، همديگه رو داريم اصلا" جاي نگراني نيست،

حالا بخند... تو رو خدا بخند نيما بهم لبخند زد، چشماش از هميشه زيباتر شده بود، ما در

اون مکان مقدس با هم عهد و پيمان بستيم كه در راه خوشبختي همديگه كوتاهي نکنيم

.برا فردا هم كار زياد داشتيم هم استرس، همه مهمونا دعوت شده بودن...

به جز اقوام درجه يک، چند تا از دوستاي درجه يک مامان و بابا و از طرف منم يلدا و پويا...

همه آشنا بودن ولي من نمي دونم چرا اينقدر از رو در رو شدن با اونا واهمه داشتم، بابا سعي داشت سنگ تموم بذاره،

از ظهر شروع كرده بوديم به جا به جا كردن وسايل و مرتب كردن خونه،
#پارت1014



مامان هميشه به خونه مي رسيد، اما براي اين تعداد مهمون بايد وسايل اضافه از تو هال و پذيرايي جمع مي شد،

جاي مبل ها عوض ميشد...

ساعت از يک شب گذشته بود، همه خسته بوديم، بابا گفت: ديگه بسه، فردا هم تا عصر وقت هست،

مامان
اصرار داشت كاري براي فردا نمونه، بالاخره بابايي پيروز شد،

يه شام مختصر خورديم ، مامان و بابا رفتن تو اتاق براي خواب،

نيما هم شب به خيري گفت و رفت تو اتاقش،

خوابم نمي برد، استرس داشتم، تحمل تنهايي رو نداشتم ،هر چه بادا باد،

يواش از اتاقم رفتم بيرون و وارد اتاق نيما شدم، اون بدتر از من بود، نشسته بود رو تختش،

تا منو ديد
اشاره كرد برم كنارش بشينم

: نيما خوابم نمي بره: يواش عزيزم..

.منم بيخوابي زده به سرم، خوب كردي




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1015


اومد يواش گفتم:

نيما از بابا مي ترسي بياي تو اتاق پيشم بخوابي‌نيما منو كشوند طرف خودش: ترس چيه ، نمي خوام

خداي نکرده بابا دلگير بشه،

اون هنوزم منو تو رو به چشم خواهر و برادر نگاه ميکنه، حواسش به رفتار منو تو
هست،...

.خدا كمک كنه زود ميريم خونه خودمون،

اونوقت ببينم كي از كي میترسه....و شروع كرد به قلقلک دادن
من..:

ااا نيماااا نکن ... داد مي زنما....

نيماييي فکر ميکني فردا همه چيز خوب پيش بره، نکنه عمه ها چيزي بگن،

واي سعيدم مياد..: نمي دونم ، خودمم يه كم نگرانم،

البته نه از بابت خودم، بيشتر به خاطر تو، اونا جلوي من چيزي نميگن مي دونن دو برابر تحويل مي گيرن،

اما در مورد تو و مامان قضيه فرق ميکنه: حرفاي اونا براي من مهم نيست،

تازه همش مي چسبم به تو،

تو قول بده عصباني نشي ، نکنه همه چيز و خراب كني
#پارت1016



همش مي ترسم عمه به مادرجون متلک بندازه،

يا به بابا يه چيزي بگن،...

نيما كاش تو انقد خوب نبودي كه اونا چشمشون دنبالت باشه...

ميترسم ، از عصبانيت تو و بابا ...

. وگرنه اونا كه هميشه به من متلک مي پروندن، مخصوصا" اين ستاره و سمانه همش به من ميگن تپلم

،كوتاهم و آرايش بلد نيستم ... حالا كه ديگه هيچي ...

نيما لپ منو فشار داد و با خنده گفت: الهي من قربون تو برم، خودتم مي دوني اين حرفا الکيه...

حالا من هيچي اگه تو بد بودي چرا سعيد ديونت شده،

چرا شروین ولت نمي كنه...

اونا از حسوديشون اينار و ميگن...

من از تو خيالم راحت باشه، ديگه نگراني ندارم...

از من خيالت راحت مي دوني بلدم چطور حرف بزنم كه نه سيخ بسوزه نه كباب...

میترا فکر كن!!.... من و تو ... نامزد!!.... خودمم نميتونم هضم كنم



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
2025/07/12 15:18:51
Back to Top
HTML Embed Code: