Telegram Web
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1017



واي به حال ديگران..

.نمي خواستم ادامه بديم بيشتر دلشوره پيدا مي كرديم:

نيما يادته پارسال چهارشنبه سوري نبودی، از صبح انقدر گريه كردم،

وقتي مهمونا اومدن دلم گرفته بود، بهم زياد خوش نگذشت، باور نمي كردم سال ديگه هم كنارم باشي...

هم شوشوي من .. بعد هم گردن نيما رو گرفتم و بوسيدمش نيما هم منو بوسيد

و گفت: اومدي اينجا شر نشو برام، يا بگير‌ آروم بخواب يا اينکه هر چي ديدي از چش خودت ديدی،... نگاه كن
چشاشوووووو:

باشه نيما بذار پيشت بخوابم ،

ديگه هيچي نميگم، تنهايي تا صبح خوابم نمي بره ساعت سه بعداز ظهر و نشون مي داد،

از حموم اومدم بيرون ، خونه آماده بود، من ديگه بايد مي رفتم آرايشگاه،

نيما از حياط اومد تو هال و گفت:میترا زود باش آماده شو، دير ميشه،

با عجله فتم تو اتاق ، داشتم روسريم و سرم مي كردم،
#پارت1018



كه شنيدم بابا داره در مورد بساط مشروب با نيما صحبت ميکنه،

حرصم گرفته بود، فوري نيما رو صدا زدم:نيما ، داداشي بيا كارت دارم نيما وقتي وارد اتاقم شد

، لپاش گل انداخته بود: میترا چرا جلوي بابا بهم ميگي داداشي؟

بابا مسخرم كرد،

ااااا : حاال مگه چي شده... نگاه چه خجالتم كشيده... ببين يه چيزي ازت بخوام نه نميگي:

مگه ميشه قبول نکنم

،هر چي بگي قبول: ببين نيما حرفهاي ملا رو كه بهت گفتم، اون گفت بايد به خاطر اين لطف خدا بهتر زندگي كنيم،

جون من دور مشروب و خط بکش، من دوست ندارم تو ديگه از اين چيزا بخوري:

همين ، ما حالا گفتيم عروسمون
ازمون چي مي خواد!!!!

من كه بدون خوردنم از عشق تو مستم، ديگه چه كاريه، باشه خيالت راحت..لپم و كشيد



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1019




و ادامه داد: چششششم خانومم ...

نمي خورم، نه امروز نه هيچوقت ديگه، خوبه ... ببين خواسته تو برآورده شد،

اماااا
خواسته من مونده، چشمکي بهم زد و گفت: نبايد نه بياري ...

نيما راس ساعت هشت اومد دنبالم، چقدر خوش تيپ شده بود، با اون كت و شلوار خيلي عوض شده بود، نزديک ماشين ايستادم تا خوب نگاش كنم: نيما چه بهت مياد، چيکار كردي تو!!:

وااااي میترا خيلي خوب شدي، از هميشه خوشگلتر شدي، خوش بحال من كه عشقم تا اين حد

خوشگلو خانومه،

اگه دست خودم بود تا ابد واي مي ایستادم و نگاهت مي كردم:

راست ميگي، خوب شدم، ...تو رو ديدم اعتماد به نفسم افتاد پایين:

تو بدون آرايشم قشنگي ولي خدایيش خوب درستت كرده، بيا بريم بابا تو راه دو
بار بهم زنگ زد،

مهمونا اومدن، بذار خودم در ماشين و برات باز كنم،

نگي رمانتيک بازي بلد نيستم..دم در خونه
#پارت1020



نفسم در نمي اومد، زانوهام قدرتشو از دست داده بود،

نيما دستمو محکم گرفته بود، و تقريبا" منو با خودش ميكشوند،

همين كه وارد شديم صداي جيغو دست بلند شد،

همه مهمونا به احترام ما از جاشون بلند شدن، ما هم شروع كرديم به خوش آمد گويي،

باورم نمي شد، عمه ها و عمو خيلي گرم ما رو تحويل گرفتن، حتي ستاره و سمانه، الهام با

شوهرش اومده بود، سعيد كت و شلوار مشکي پوشيده بود و البته مثل هميشه زياد خورده بود،

دایي و زن دایي يک تيپي زده بودن كه نگو،

مادر جون راه به راه قربون صدقه ما مي رفت .. مامان دو نفر و آورده بود براي پذيرايي،

ولي
رنگ به روش نبود، برعکس هميشه خيلي از لباس و آرايش من راضي بود

و از سليقم تعريف كرد ، گروه اركست
هم كارش و شروع كرد، همه سعي داشتن تو اون مهموني سنگ تموم بذارن،

حسابي مي رقصيدن و مجلسو گرم مي
كردن




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1021



، يلداي بي معرفت نيومد،

گفت چون مهموني خصوصيه روش نمي شه بياد...

نيما در تمام مدت دست منو
محکم گرفته بود و مواظب بود كسي نتونه تنها منو گيربياره،

وقتي برا رقص رفتيم وسط مهمونا دور ما جمع شدن و دست مي زدن،

مجلس گرمي بود، خدا رو شکر هيچ اتفاق ناخوشايندي نيفتاد ...

عمه مهوش انگار نه انگار كه با ما حرفش شده... نيما دور و ور الکل نرفت و به قول خودش همينطوري هم كلش چنان گرم بود كه خسته نميشد،

همه چيز خوب پيش رفت ...

عالي...مراسم رد و بدل شدن حلقه ها با شکوه خاصي برگزار شد مامان بابا يه دستبند

خيلي قشنگ بهم كادو دادن،

نيما هم كه سنگ تموم گذاشته بود، يه سرويس طلاي زيبا.. البته من اصلا" انتظارشو داشتم،

خدایيش همشون برام سنگ تموم گذاشتن....

وقتي مي خواستيم عکس بگيريم
#پارت1022



سعيد دستشو انداخت دور گردن من، مي خواستم خفش كنم ،

نيما هم متوجه شده بود و زير لب بهم ميخنديد ..

وقتي ستاره نيما رو بغل كرد و
بوسيد من از شدت حسادت يک لگدي به پاي نيما زدم كه تا چند روز بعد جاش كبود شده بود، حقش بود...

تو اون
مراسم چند تا دختر ديگه هم بودن، اومدن دست دادن روبوسي كردن، اما اين ستاره چنان نيما رو در آغوش گرفته

بود كه انگار دوست پسر چند سالشه ،

البته نيما هم خيلي بدش نيومده بود ، به من يه چشمک زد منم تلافيشو سر
نيما درآوردم...

اصلا" فکرشم نمي كردم نامزدي ما به اين راحتي از طرف بقيه پذيرفته بشه،

بعد از شام گروه اركست
يه آهنگ ملايم و اجرا مي كرد براي پايان مراسم و رقص دونفره،

من و نيما هم رفتيم وسط، چراغا رو كم نور بود، وقتي دستاي نيما رو گرفتم و سرمو گذاشتم روي سينش بغضم تركيد،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1023



ديگه باورم شده بود نيما مال منه ، بعد از اين همه سختي و جدايي روزگار وصل از راه رسيد بود

، وقتي سرم و بردم بالا تا نيما رو ببوسم متوجه شدم صورت اونم
خيسه، ...

آره اونم گريه مي كرد... نيما ممنون كه دوستم داري، ممنون كه ارزش اشکاتو دارم،

ممنون كه كينه ها رو دور ريختي، ممنون كه رو حرفت موندي و پشتمو خالي نکردي،

ممنون كه همه حرفات راست بود....چه زود شش سال گذشت و الان كه خاطراتمو مرور ميکنم باورم نميشه اينقدر دور شده باشم از اون زمان،

پنج ماه بعد از مراسم نامزديمون طي يه جشن مفصل به قول معروف راهي خونه بخت شدم،

با موافقت نيما تو شركت باباي آقاي حسيني مشغول به كار شدم، و با جديت كارم و شروع كردم، با تشويق نيما
#پارت1024



و راهنمایي هاي آقاي حسيني سال بعد فوق ليسانس قبول شدم...

البته آقاي حسيني همون سال با رتبه خيلي خوب قبول شد...

اين خبر مثل توپ تو فاميل پيچيد ... كار و
بار نيما هم خيلي خوب بود،

مدير عامل هم از كارش راضي بود و هم اينکه بهش اطمينان داشت به همين خاطر بعداز گذشت يک سال پست نيما شد مدير بازرگاني ... ....

ماجرا از اين قراربود كه شركت نيما قرار بود يه تعداد زياد كامپيوتر و موبايل وارد كنه،

نيما هم شده بود مسئول كنترل كيفيت، بعد از رسيدن اولين محموله نيما رفت گمرک

براي تائيد كالا،

بعد از بررسي متوجه ميشه مشخصات كالا با قرارداد مطابقت نداره،

بعد از تماس با شخص ارسال كننده اون يه جورايي بهش مي فهمونه اگه صدات در نياد

يه پورسانت عالي بهت ميدم، بعدم بهش ميگه با اين




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1025



مشخصاتم مشکلي پيش نمي ياد خيالت راحت،

ولي نيما بلافاصله مدير عامل و در جريان مي گذاره و معامله فسخ ميشه،

مديرعامل به نيما گفته بود اگه اين كالاها وارد و تو بازار داخلي پخش ميشد،

امکان داشت شركت و به جرم وارد كردن كالاي تقلبي پلمپ كنن

، از اون به بعد رئيس شركت به نيما الطفات خاصي پيدا كرده بود،

و براي انجام
معامالت خارجي حتما" اون و همراه خودش مي برد،

خوشبختانه نيما زبان انگليسيشم قوي بود و اينم تو پيشرفت كارش تاثير بسزائي داشت...

بعد از اتمام تحصيلاتم و گرفتن مجوزهاي لازم كارم تو شركت خيلي خوب شد،

چون
حق امضائم داشتم، آقاي حسيني دكتري قبول شد به همين دليل نمي تونست نقشه ها و مدارک و تائيد كنه،

و اين زمينه اي شد براي اينکه كار من ارزش بيشتري پيدا كنه
#پارت1026



و من بتونم جا بندازم كه به صورت پاره وقت كار بکنم ولي حقوق كامل بگيرم،

چند ساعتيم تو دانشگاه تدريس مي كردم، بعد از يه مدت تونستيم يه آپارتمان جمع و جور براي خودمون بخريم ..

.اوضاع خوب پيش ميرفت، حالا يه آپارتمان شيک و قشنگ براي خودمون خريده بوديم ، درآمدمون خوب بود...

.فقط يه موضوع نيما اصلا" با بچه دار شدن موافق نبود،

و اين تنها مشکل و دغدغه من بود،
دليل خاصي نداشت فقط هر وقت حرف بچه مي اومد وسط اون اخم و تخم ميكرد

و مي گفت: میترا حرفشو نزن، خواهش ميکنم، من از اول زندگي بهت گفتم ،

حرفشو نزن، ...ديگه صداي مامان و بابا هم دراومده بود، جالبم اين بود كه هيچکس به نيما هيچي نمي گفت،

همه سر من غر مي زدن،

مادر جون كه كارش شده بود هفته اي يک بار به من زنگ بزنه و هي منو نصيحت بکنه،

مامانم همش ميگفت: من و بابات كه هستيم خودمون بچت و نگه مي داريم



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
2025/07/10 19:28:23
Back to Top
HTML Embed Code: