Telegram Web
#پارت1027



مامان بيچاره خيلي بهم كمک مي كرد ،

هفته اي يکي دو روز از صبح مي اومد خونه ما و كل خونه رو برام زيرو رو
ميکرد،

نهارم برام آماده مي كرد، هفته اي دو روزم كه اونجا بوديم...

تا اينکه طاقتم تموم شد و بهشون گفتم نيما
اصلا" راضي نميشه،

فرداش مامان، بابا و دایي و مادر جون اومدن خونمون و كلي با نيما صحبت كردن، اما اون يک پا

ايستاد و گفت نه الان وقتش نيست...

از نيما بعيد بود اينقدر يکدندگي كنه ولي هر چي بود ديگه اونا دست از سر من
برداشتن...

وضعمون خوب بود من هفته اي دو روز دانشگاه آزاد كلاس گرفته بودم، كار تو شركتم خوب پيش ميرفت،

آقاي حسيني كه حالا برامون يه دوست خوب و قابل اطمينان بود دكتري مي خوند ،

ازدواج كرده بود و يه دختر خيلي خوشگل داشت به اسم نرگس...

سمانه و ستاره ازدواج كرده بودن،
#پارت1028



البته ستاره واقعا" بد شانسي آورد،

تو
يه پارتي با يه پسره گير افتاد و تو كلانتري مجبور شد به عقدش در بياد،

البته بينشون يه چيزايي گذشته بود كه
نميشد انکار كرد،

پسره جنون داشت اينقدر اين ستاره رو آزار داد و كتک زد كه اون مجبور شد درخواست طلاق بده، مکافات اونجا بود

كه ستاره باردار شد و مجبور بود تا زمان زايمان صبر كنه ، با التماس عمه و ستاره دادگاه موافقت كرد ستاره بره خونه مادرش و جدا از هم زندگي كنن ،

ولي پسره دورادور زهرشو مي ريخت ... خوب يادمه وقتي مي خواستم بريم به ديدن ستاره نيما يه پلاک خيلي بزرگ گرفته بود

براي كادوي زايمان، يکم تعجب كردم
ولي به روي خودم نيووردم،

بابا هم طلا گرفته بود،

تعجب من وقتي بيشتر شد كه فهميدم اسم دخترشو گذاشته بود
لادن



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1029


و عمه با آب و تاب تعريف مي كرد كه اين اسمو از مدتها پيش در نظر داشتن و يه نفر كه براشون خيلي عزيزه

و نمي تونه بچه دار بشه اين اسمو دوست داشته و

اونا تصميم گرفتن براي اينکه اون خوشحال بشه اسم دخترشونو بذارن لادن،

من سعي كردم خودمو بي تفاوت نشون بدم ، وقتي نيما و بابا اومدن تو اتاق ستاره ،

عمه لادن و داد به
نيما و نيما چندين بار دستاي اون كوچولو رو بوسيد،

زير چشمي به مامان نگاه كردم متوجه شدم مثل لبو قرمز شده، با خودم ميگفتم الان سکته ميکنه ولي مامانم مثل هميشه به روي خودش نياورد،

وقت برگشت به خونه هر دو تامون سر درد شده بوديم و هر كدوم سعي مي كرديم ديگري متوجه نشه

اين موضوع اعصاب منو به هم ريخته بود و باعث
#پارت1030



شد ديگه به نيما مثل هميشه اعتماد نداشته باشم...

سمانه ازدواج كرده بود شوهرش خوب بود، البته جوري كه عمه تعريف مي كرد،

من كه شک داشتم راست بگن ، چون سمانه هيچوقت رنگ به صورتش نبود... الهام يه پسر داشت و

زندگي خوبي رو مي گذروند، سعيدم ازدواج كرده بود و يکي پسر و يکي دختر داشت،

خانوم خوبي نصيبش شده بود ولي سعيد سر به هوا بود و قدر نمي دونست به همين خاطرم چند بار خانومش قيدش و زده بود ولي باز به خاطر بچه

ها برميگشت و زندگي مي كرد

البته عمه بي مهري و هوس بازي سعيد و از چشم من مي ديد ،

مي گفت دل پسرشو شکستم و به همين دليل سعيد با زندگي لج كرده،

به قول بابا براي بديهاي اون دنبال بهانه مي گشتن ...

يلدا و پويا هم صاحب يه پسر شده بودن و از وقتي بچش به دنيا اومد درهاي رحمت به روش باز شد
و پدر پويا يه خونه بزرگ براشون گرفت




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1031



و سندشو زده بود به اسم پدرام پسرشون ،

تازه هر روزم دعوتشون مي كرد و خلاصه كلي بهشون حال مي داد...

فقط من بودم كه بچه نداشتم، البته تعريف از خود نباشه زندگيمون از همشون بهتر بود،

هم از لحاظ مالي و هم از لحاظ پيشرفت درسي و كاري

، تازه نيما بالاتر از گل به من نمي گفت، هر روز علاقش به من و زندگيمون بيشتر ميشد ...

ولي از وقتي بچه ستاره رو با اون اشتياق بغل كرد و اون حرفا رو از عمه شنيده بودم ، باهاش خيلي سرد برخورد مي كردم

، با خودم فکر مي كردم شايد علت اينکه نمي خواد من بچه دار بشم اينه كه ...

از اين فکر همه بدنم گر مي گرفت،

حتي يکي دو دفعه حمله عصبي بهم دست داد،

عين وقتي كه نيما خودكشي كرده بود، راستش از اون موقع هر وقت خيلي رو اعصابم فشار مي اومد

يا اينکه مريض ميشدم و تب مي كردم اين حالت بهم دست مي داد،
#پارت1032



اين يادگاري عشق بود براي من،

باورم نميشد اون عشق سوزان سرد بشه، نمي تونستم تو چشماي نيما نگاه كنم

مي ترسيدم چيزي رو ببينم كه نبايد ببينم، بهش نزديک نمي شدم مي ترسيدم بوي تنش عوض شده

باشه، روحم بيمار شده بود ،

شايدم زيادي بهش وابسته شده بودم، دایم به خودم سركوفت مي زدم ، كاش اينقدر

زحمت نکشيده بودم...

كاش اينقدر براي به دست آوردنش نمي جنگيدم... كاش تو زندگي اينقدر صبوري نميكردم... كاش اينقدر دوسش ....

بعضي وقتا كارم به جايي مي رسيد كه لباساشو بو مي كردم كه بوي عطر زنونه نده، يا موبايلشو چک مي كردم...

داشتم ديوونه ميشدم، ناگفته نماند كه مامان هم دست كمي از من نداشت، بيچاره هزار جور نذر و نياز كرده بود

نيما راضي بشه بچه دار بشيم، از سوال پرسيدناش ميفهميدم مي خواد آمار نيما رو بگيره

اون بيچاره بيشتر از من نگران بود.نميدونم چرا زندگي با آدما مهربون نيست؟



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1033

چرا ما بايد دایم بترسيم ؟

چرا دایم بايد بجنگيم؟ ...

نيما مرتب ازم ميپرسيد كه چرا عوض شدم؟ چرا...چرا؟؟؟ از اين چراهاش حالم به هم مي خورد ،

حتي مي خواست منو ببره دكتر اعصاب و روان... اون ترم عصرها هم كلاس گرفتم و روزايي رو هم كه كلاس نداشتم تو شركت اضافه مي موندم ،

حوصله خونه رو نداشتم، مني كه براي يک ساعت اضافه كاري شركت و ميريختم به هم حالا خيلي راحت مي موندم شركت،

اين باعث تعجب همکارام شده بود ... نيما از اين همه كار كردن

من راضي نبود، مدام غر مي زد و تحديد مي كرد كه اگه اينقدر كار كنم و از زندگيمون فاصله بگيرم اجازه نميده

ادامه بدم ،... براي من نظر اون اصلا" مهم نبود
#پارت1034



فقط مي خواستم ازش دور باشم،

در كنار او بودن عذابم مي داد، نميدونم چرا همش فکر مي كردم ديگه متعلق به من نيست،

يا كامل متعلق به من نيست، هر چه قدرم اون سعي مي كرد اين فاصله رو كمتر كنه اوضاع بدتر ميشد،

اون دائم باهام حرف مي زد، از سركار باهام تماس مي گرفت برام پيام میفرستاد،

ولي من در جواب پيامش مي نوشتم اينو كي برات فرستاده؟؟

اون پيام و ... دست خودم نبود همش فکر ميكردم ستاره باهاش در تماسه و اين پياماي قشنگم اون براش مي فرسته،

آخه هر بار موبايلشو چک مي كردم پيامي
كه براي من فرستاده بود تو اينباكس نبود

فقط تو قسمت ارسال بود،

منم مطمئن ميشدم كه پيام دريافتي رو پاک




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1035



كرده...فکر مي كردم روزهاي قشنگ زندگيم تموم شده و خزان تو راهه، داغون بودم...

هر وقت نيما بهم نزديک ميشد و باهام صحبت مي كرد عصبي ميشدم،

ديگه كارش به جايي رسيده بود براي اينکه شبا قهر نکنم و روي مبل نخوابم بهم دست نزنه،

بوسم نکنه باهام حرف نزنه... مي دونستم صبرش تموم ميشه و ميره با مامان و بابا صحبت

ميکنه ، اونوقت مامان به حسابش مي رسه و تکليف منم روشن ميشه.

من شروع كرده بودم، من براي به دست
آوردنش جنگيده بودم،

براي تموم كردنش اون بايد پيش قدم ميشد... اصلا" به خودم نمي رسيدم، از عمد خونه رو

به هم مي ريختم،

شام درست نمي كردم، اگه مامان بهم سر نمي زد و خونه رو سرو سامون نمي داد واقعا" نميشد تو اون خونه زندگي كرد
#پارت1036




هر سال جشن تولد منو نيما خيلي مفصل برپا ميشد،

همه فاميلم دعوت ميشدن، اما امسال هيچ خبري نبود،

روز تولد نيما من از عمد تا دیر وقت شركت موندم،

مامان چند بار بهم زنگ زد و گله كرد كه چرا تولد نگرفتم؟ چرا سركارم؟

منم در جواب فقط گفتم حقشه...حقش همينه... مامان سر بسته بهم گفت اگه مشکلي هست

بايد زود حل بشه و نبايد ميدون بيفته دست بقيه،

مي فهميد دارم جا خالي ميکنم مي دونست دلم از دست نيما گرفته...

هر وقت مي خواست از تو لاک خودم بيام بيرون به يه چيزي برخورد مي كردم كه پشيمون ميشدم

، يه بار
عمه زنگ مي زد و ازش احوالپرسي مي كرد، وقتي نيما با اون حرف مي زد و شوخي مي كرد مي خواستم خفش كنم،

يه بارم نيما از زبونش در رفت و گفت :میترا تازگي ها لادن و ديدي چقدر خوشگل شده، ديگه داشتم ديوونه ميشدم ،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈
#پارت1037



دلم خيلي گرفته بود.

يه روز با خودم فکر كردم همه چيز و فراموش كنم ،براي نيما گل گرفتم و زودتر از روزاي ديگه اومدم خونه ،

از پشت در خونه صداهايي به گوشم خورد، توجه نکردم ، با كليد خودم در و باز كردم و رفتم داخل، همه بدنم يخ كرد

، عمه مهوش و عمه مهري با شوهرو بچه هاشون اونجا بودن،

ستاره يه آرايشي كرده بود كه نگو، نيما هم داشت بهشون چايي تعارف مي كرد،

تا منو ديد خنديد و سلام كرد، گيج شده بودم، اينا اينجا چيکار ميكردن؟

من كه دعوتشون نکرده بودم؟ به زور باهاشون سلام و احوال پرسي كردم و به بهانه عوض كردن لباس رفتم

تو اتاق... نيما هم پشت سر من اومد..: میترا معلومه چته؟

زشته چرا جواب سلام ستاره رو ندادي؟ :

خفه شو نيما، اينا اينجا چيکار ميکنن...

من نبايد بدونم چرا اينا اينجان: میترا به خدا منم نمي دونستم،
2025/07/10 04:48:56
Back to Top
HTML Embed Code: