🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت دوم
مرد آهی کشید و ادامه داد: "من زندگی خوبی کردم. یک مغازه بزازی کوچک را که از پدرم به ارث رسیده بود، توسعه دادم و به برکت کار و زحمت، همیشه نون کافی بر سر سفره داشتم. سرم به کار خودم بود. به قاعده زندگی کردم. آسته رفتم و یواش برگشتم و هیچ گربهای هم شاخم نزد.
چرخ روزگار خوب برام چرخید، بچهها را سر و سامان دادم و پسر بزرگم جای من وایستاد تو مغازهای که حالا دیگه دو نبش بود و من به حساب بازنشسته شدم. مقداری پسانداز داشتم. تازه جنگ تموم شده بود و قیمت ملک و ساختمون مرتب بالا میرفت. زنم گفت که بیا آپارتمان را بفروشیم و یک جای بزرگتری بخریم. همیشه دوست داشت که یک خونه حیاطدار داشته باشیم، با باغچه و یک درخت بزرگ سایهدار. پیش خودم گفتم که ما داریم پیر میشیم و من هنوز نتونستم آرزوی این زن بیچاره را که پا به پای من در این زندگی دویده برآورده کنم.
حساب کردم دیدم میتونم با پول آپارتمان و پساندازی که دارم یک خونه متوسط بگیرم. افتادم برای فروش آپارتمان. پیش خودم گفتم که اول چاه رو بکنم و بعد مناره را بدزدم. چند جایی را دیدیم و آخرش یک خونه نسبتا قدیمی با حیاط بزرگ و باغچهدار را پسند کردیم.
مالک اون خونه یک خانوم میانسال بود که چند ماهی بود مادرش مرده بود و خونه از اون بهش ارث رسیده بود. میگفت که نمیتونه تو خونهای که خاطرهها از مادرش داره زندگی کنه و جای خالی مادرش را ببینه و از این حرفا. دیدیم که قیمت هم مناسبه و ما از عهده بر میآییم. رفتیم پای معامله.
زنم خیلی خوشحال بود. به آرزوش رسیده بود و من هم راضی بودم که تونستم مزد زحماتی را که تو خونه من کشیده، بدم. آپارتمان زود فروش رفت. سال ۷۰ بود که ما اسباب کشیدیم به خونه جدید؛ خیابان جمالزاده؛ بلدید که؟ سند رو هم سه دانگ به نام خانوم زدم. گفتم آدمیزاده دیگه. ناغافل افتادم و مُردم. چشم بچه سفیده؛ دنبال مرده ریگ باباس. زبونش یک چیزی میگه، دلش یک چیز دیگه. اون وقت این مادر بیچاره الاخون والاخون میشه.
خونه خوبی بود. عصرا زنم حیاط رو آب و جارو میزد و یک زیراندازی میانداخت زیر درخت انجیر بزرگی که برگهای پهنش سایهبون خوبی میشد. خلاصه که روزگار به کام بود من سر زنده بودم و با نشاط. اما عاقبت چرخ فلک روی زشتش رو به ما نشان داد. دو سالی گذشت تا این که یک روز از دادگاه اخطاریهای برا من اومد که بیایید دادسرا. من هاج و واج بودم که چی شده؟من چی کار کردم؟ کی از من شکایت کرده؟ تو اخطاریه نوشته بود که شکایت راجع به خونهای است که خریدم.
هزار فکر و خیال زد به سرم و جون به لب شدم تا رفتم دادسرا. برای احتیاط سند خونه را هم با خودم بردم. تا حالا پام به این جور جاها کشیده نشده بود. شلوغ بود. یکی دو ساعتی منتظر شدم تا نوبتم شد و رفتم تو یکی از این اتاقا خدمت آقای بازپرس. آدم پختهای بود. چند دقیقهای پرونده را بالا و پایین کرد و آخر سر نگاه عمیقی تو صورت من کرد و گفت: "پدرجان! برای خانهای که خریدهای مدعی پیدا شده. ادعا میکند که مالک اونه و نه شما. شکایت کرده که شما با همدستی خانم اعتباری ازش کلاهبرداری کردید". بازپرس که دید من گیج و منگم و از حرفایی که میزنه سر در نمیارم با لحنی که انگار میخواد موضوع را حالیم کنه گفت: "مگر شما منزلی را که الان در آن سکونت دارید از خانم مژده اعتباری نخریدید؟" با سر پاسخ مثبت دادم. ادامه داد: "ادعا کرده که مالک اون خانم و شما نیستید و شماها با علم و آگاهی ملک اون را میان خودتان معامله کردهاید"...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت دوم
مرد آهی کشید و ادامه داد: "من زندگی خوبی کردم. یک مغازه بزازی کوچک را که از پدرم به ارث رسیده بود، توسعه دادم و به برکت کار و زحمت، همیشه نون کافی بر سر سفره داشتم. سرم به کار خودم بود. به قاعده زندگی کردم. آسته رفتم و یواش برگشتم و هیچ گربهای هم شاخم نزد.
چرخ روزگار خوب برام چرخید، بچهها را سر و سامان دادم و پسر بزرگم جای من وایستاد تو مغازهای که حالا دیگه دو نبش بود و من به حساب بازنشسته شدم. مقداری پسانداز داشتم. تازه جنگ تموم شده بود و قیمت ملک و ساختمون مرتب بالا میرفت. زنم گفت که بیا آپارتمان را بفروشیم و یک جای بزرگتری بخریم. همیشه دوست داشت که یک خونه حیاطدار داشته باشیم، با باغچه و یک درخت بزرگ سایهدار. پیش خودم گفتم که ما داریم پیر میشیم و من هنوز نتونستم آرزوی این زن بیچاره را که پا به پای من در این زندگی دویده برآورده کنم.
حساب کردم دیدم میتونم با پول آپارتمان و پساندازی که دارم یک خونه متوسط بگیرم. افتادم برای فروش آپارتمان. پیش خودم گفتم که اول چاه رو بکنم و بعد مناره را بدزدم. چند جایی را دیدیم و آخرش یک خونه نسبتا قدیمی با حیاط بزرگ و باغچهدار را پسند کردیم.
مالک اون خونه یک خانوم میانسال بود که چند ماهی بود مادرش مرده بود و خونه از اون بهش ارث رسیده بود. میگفت که نمیتونه تو خونهای که خاطرهها از مادرش داره زندگی کنه و جای خالی مادرش را ببینه و از این حرفا. دیدیم که قیمت هم مناسبه و ما از عهده بر میآییم. رفتیم پای معامله.
زنم خیلی خوشحال بود. به آرزوش رسیده بود و من هم راضی بودم که تونستم مزد زحماتی را که تو خونه من کشیده، بدم. آپارتمان زود فروش رفت. سال ۷۰ بود که ما اسباب کشیدیم به خونه جدید؛ خیابان جمالزاده؛ بلدید که؟ سند رو هم سه دانگ به نام خانوم زدم. گفتم آدمیزاده دیگه. ناغافل افتادم و مُردم. چشم بچه سفیده؛ دنبال مرده ریگ باباس. زبونش یک چیزی میگه، دلش یک چیز دیگه. اون وقت این مادر بیچاره الاخون والاخون میشه.
خونه خوبی بود. عصرا زنم حیاط رو آب و جارو میزد و یک زیراندازی میانداخت زیر درخت انجیر بزرگی که برگهای پهنش سایهبون خوبی میشد. خلاصه که روزگار به کام بود من سر زنده بودم و با نشاط. اما عاقبت چرخ فلک روی زشتش رو به ما نشان داد. دو سالی گذشت تا این که یک روز از دادگاه اخطاریهای برا من اومد که بیایید دادسرا. من هاج و واج بودم که چی شده؟من چی کار کردم؟ کی از من شکایت کرده؟ تو اخطاریه نوشته بود که شکایت راجع به خونهای است که خریدم.
هزار فکر و خیال زد به سرم و جون به لب شدم تا رفتم دادسرا. برای احتیاط سند خونه را هم با خودم بردم. تا حالا پام به این جور جاها کشیده نشده بود. شلوغ بود. یکی دو ساعتی منتظر شدم تا نوبتم شد و رفتم تو یکی از این اتاقا خدمت آقای بازپرس. آدم پختهای بود. چند دقیقهای پرونده را بالا و پایین کرد و آخر سر نگاه عمیقی تو صورت من کرد و گفت: "پدرجان! برای خانهای که خریدهای مدعی پیدا شده. ادعا میکند که مالک اونه و نه شما. شکایت کرده که شما با همدستی خانم اعتباری ازش کلاهبرداری کردید". بازپرس که دید من گیج و منگم و از حرفایی که میزنه سر در نمیارم با لحنی که انگار میخواد موضوع را حالیم کنه گفت: "مگر شما منزلی را که الان در آن سکونت دارید از خانم مژده اعتباری نخریدید؟" با سر پاسخ مثبت دادم. ادامه داد: "ادعا کرده که مالک اون خانم و شما نیستید و شماها با علم و آگاهی ملک اون را میان خودتان معامله کردهاید"...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
👍8❤2
رمان "مسخ" اثر کافکا چه مفهومی را بررسی میکند؟
Anonymous Quiz
11%
عشق به خانواده
5%
بوروکراسی
10%
عدالت اجتماعی
67%
از خودبیگانگی
7%
نمیدانم
💯1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلم تڪان دهنده از قتل عام مردم ایران توسط انگلیس
در قحطے بزرگ ڪه در دهه
@book_tips 🐞
در قحطے بزرگ ڪه در دهه
1290
انگليس مسبب آن بود نزديك به 40
٪ جمعیت ایران به سبب گرسنه بودن و سوء تغذیه و بیمار بودن از بین رفتند@book_tips 🐞
😢9🤬3
🍃🌺🍃
سوره الروم آیه 7 :
يَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِنَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ
ترجمه :
آنها فقط ظاهری از زندگی دنیا را میدانند، و از آخرت (و پایان کار) غافلند!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الروم آیه 7 :
يَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِنَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ
ترجمه :
آنها فقط ظاهری از زندگی دنیا را میدانند، و از آخرت (و پایان کار) غافلند!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
❤14👍4👎1
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
🍃آداب ۴۶
✨ ضعيفی که با قوی دلاوری کند، يارِ دشمن است در هلاکِ خويش.
🔸سايه پرورده را چه طاقتِ آن
🔹که رود با مبارزان به قِتال
🔸سست بازو به جهل میفکند
🔹پنجه با مردِ آهنين چنگال
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
🍃آداب ۴۶
✨ ضعيفی که با قوی دلاوری کند، يارِ دشمن است در هلاکِ خويش.
🔸سايه پرورده را چه طاقتِ آن
🔹که رود با مبارزان به قِتال
🔸سست بازو به جهل میفکند
🔹پنجه با مردِ آهنين چنگال
@book_tips 🐞
👍7
هزاران شمع را
میتوان با یک شمع روشن کرد،
و زندگی این شمع کوتاهتر نمیشود.
سهیم کردن شادی هرگز از آن نمیکاهد.
#فرانسیس_میرالس
@book_tips 🐞
میتوان با یک شمع روشن کرد،
و زندگی این شمع کوتاهتر نمیشود.
سهیم کردن شادی هرگز از آن نمیکاهد.
#فرانسیس_میرالس
@book_tips 🐞
❤4
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت سوم
گفتم که من سند دارم و سند را دادم دست بازپرس. نگاهی کرد و سری تکان داد و گفت: "شاکی دلایلی ارائه داده که ظن وقوع بزه را ایجاد میکند ولی شما هم سند دارید و..." قدری تأمل کرد و بعد گفت: "فعلا میتوانید بروید ولی هر وقت احضار شدید، بلافاصله مراجعه کنید".
گیج شده بودم. از دادسرا که بیرون آمدم بلافاصله به خانم اعتباری زنگ زدم. تلفن را جواب نداد. چند بار دیگر هم زنگ زدم که بیفایده بود. شوهرش یک مغازه تعمیر ساعت داشت. آدرسش را داشتم. بلافاصله به آنجا مراجعه کردم. یک سلام و علیک مختصری کرد ولی از دیدن من تعجب نکرد، فقط تا مرا دید ابروهاش تو هم رفت. خودش را مشغول تعمیر ساعت نشون میداد یا به اونها ور میرفت.
گفتم: "اون ساعت لاکردار را بگذار کنار و به حرف من گوش کن. دادسرا من رو خواسته قضيه چیه؟" سرش را بالا آورد و ذرهبین چشمی ساعتسازها را از روی چشمش ورداشت و گفت: "والله منم مثل تو، چی بگم؟" عصبانی شدم: "این شد جواب من مرد حسابی؟ این یارو کیه که شکایت کرده، زنت چرا جواب تلفن رو نمیده؟"
به من نگاه نمیکرد. باز ذرهبین رو به چشمش زد و گفت: "دایی عیال ادعا میکنه که خونه مال اون بوده و به زنم هیچ ارثی نمیرسه". بیشتر عصبانی شدم و دیگه تقریبا داد میزدم: "این داستانا چیه؟ اگه مالک ساختمون نبوده چطور سند زده؟" با تندی گفت: "اینجا داد و بیداد راه نینداز، من کاسب قدیمی این خیابون هستم". یک کارتی از جیبش در آورد و گفت: "این نشونی وکیل عیاله اون الان بیشتر از یک ساله که با داییش در جنگ و جداله. برو پیش این خانوم وکیل همه چی رو برات میگه و بهتر ملتفت میشی".
میخواستم داد و هوار راه بیاندازم، دیدم فایده نداره و آخرش به یقهگیری ختم میشه. اومدم بیرون. حال خودم رو نمیفهمیدم. عصر رفتم دفتر وکیل. یک ساعت صبر کردم تا نوبتم شد. خانم وکیل میانسال و سرد و گرم چشیده بود. تا گفتم که خریدار خانه کذایی هستم، پروندهای را از قفسه پشت سرش در آورد و شروع به ورق زدن کرد. بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت: "آقای ناصریان دایی خانم اعتباری دادخواستی داده برای نفی نسب. ادعاش اینه که خواهرش هيچوقت بچهای به دنیا نیاورده، یعنی عقیم بوده و توانایی این کار را نداشته. شهادت اهل فاميل را ضمیمه کرده که خواهرش دختر بچهای رو از شیرخوارگاه به فرزندی قبول و بزرگ کرده که اون بچه همون خانم اعتباری موکل من و فروشنده خانه شماست...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت سوم
گفتم که من سند دارم و سند را دادم دست بازپرس. نگاهی کرد و سری تکان داد و گفت: "شاکی دلایلی ارائه داده که ظن وقوع بزه را ایجاد میکند ولی شما هم سند دارید و..." قدری تأمل کرد و بعد گفت: "فعلا میتوانید بروید ولی هر وقت احضار شدید، بلافاصله مراجعه کنید".
گیج شده بودم. از دادسرا که بیرون آمدم بلافاصله به خانم اعتباری زنگ زدم. تلفن را جواب نداد. چند بار دیگر هم زنگ زدم که بیفایده بود. شوهرش یک مغازه تعمیر ساعت داشت. آدرسش را داشتم. بلافاصله به آنجا مراجعه کردم. یک سلام و علیک مختصری کرد ولی از دیدن من تعجب نکرد، فقط تا مرا دید ابروهاش تو هم رفت. خودش را مشغول تعمیر ساعت نشون میداد یا به اونها ور میرفت.
گفتم: "اون ساعت لاکردار را بگذار کنار و به حرف من گوش کن. دادسرا من رو خواسته قضيه چیه؟" سرش را بالا آورد و ذرهبین چشمی ساعتسازها را از روی چشمش ورداشت و گفت: "والله منم مثل تو، چی بگم؟" عصبانی شدم: "این شد جواب من مرد حسابی؟ این یارو کیه که شکایت کرده، زنت چرا جواب تلفن رو نمیده؟"
به من نگاه نمیکرد. باز ذرهبین رو به چشمش زد و گفت: "دایی عیال ادعا میکنه که خونه مال اون بوده و به زنم هیچ ارثی نمیرسه". بیشتر عصبانی شدم و دیگه تقریبا داد میزدم: "این داستانا چیه؟ اگه مالک ساختمون نبوده چطور سند زده؟" با تندی گفت: "اینجا داد و بیداد راه نینداز، من کاسب قدیمی این خیابون هستم". یک کارتی از جیبش در آورد و گفت: "این نشونی وکیل عیاله اون الان بیشتر از یک ساله که با داییش در جنگ و جداله. برو پیش این خانوم وکیل همه چی رو برات میگه و بهتر ملتفت میشی".
میخواستم داد و هوار راه بیاندازم، دیدم فایده نداره و آخرش به یقهگیری ختم میشه. اومدم بیرون. حال خودم رو نمیفهمیدم. عصر رفتم دفتر وکیل. یک ساعت صبر کردم تا نوبتم شد. خانم وکیل میانسال و سرد و گرم چشیده بود. تا گفتم که خریدار خانه کذایی هستم، پروندهای را از قفسه پشت سرش در آورد و شروع به ورق زدن کرد. بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت: "آقای ناصریان دایی خانم اعتباری دادخواستی داده برای نفی نسب. ادعاش اینه که خواهرش هيچوقت بچهای به دنیا نیاورده، یعنی عقیم بوده و توانایی این کار را نداشته. شهادت اهل فاميل را ضمیمه کرده که خواهرش دختر بچهای رو از شیرخوارگاه به فرزندی قبول و بزرگ کرده که اون بچه همون خانم اعتباری موکل من و فروشنده خانه شماست...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
👍5❤4
🍃🌺🍃
سوره التوبة آیه 15 :
وَيُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ ۗ وَيَتُوبُ اللَّهُ عَلَىٰ مَنْ يَشَاءُ ۗ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ
ترجمه :
و خشم دلهای آنان را از میان میبرد! و خدا توبه هر کس را بخواهد (و شایسته بداند)، میپذیرد؛ و خداوند دانا و حکیم است.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره التوبة آیه 15 :
وَيُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ ۗ وَيَتُوبُ اللَّهُ عَلَىٰ مَنْ يَشَاءُ ۗ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ
ترجمه :
و خشم دلهای آنان را از میان میبرد! و خدا توبه هر کس را بخواهد (و شایسته بداند)، میپذیرد؛ و خداوند دانا و حکیم است.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
❤21👍2👎1💯1
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
🍃آداب ۴۷
✨ بیهنران هنرمند را نتوانند که بینند، همچنانکه سگانِ بازاری سگِ صید را مشغله برآرند و پیشآمدن نیارند. یعنی سِفله چون به هنر با کسی برنیاید به خُبثش در پوستین افتد.
🔸کند هر آینه غیبت حسودِ کوته دست
🔹که در مقابله گُنگش بوَد زبانِ مَقال
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
🍃آداب ۴۷
✨ بیهنران هنرمند را نتوانند که بینند، همچنانکه سگانِ بازاری سگِ صید را مشغله برآرند و پیشآمدن نیارند. یعنی سِفله چون به هنر با کسی برنیاید به خُبثش در پوستین افتد.
🔸کند هر آینه غیبت حسودِ کوته دست
🔹که در مقابله گُنگش بوَد زبانِ مَقال
@book_tips 🐞
👍4
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت چهارم
چی داشت میگفت؟ داستان جن و پری بود یا واقعیت؟ حال خودم را نمیفهمیدم. با صدای بلند گفتم: "بالاخره این بابا میتونه ادعاش را ثابت کنه یا نه؟"
خانوم وکیل به جای نگاه کردن به من کاغذهای روی میزش را مرتب میکرد. صدای بلند من او را به خود آورد و گفت: "ببین بابا! راحتت کنم، اون طرف تونسته ثابت کنه که خواهرش نازا بوده و مدرکی از بیمارستان نمازی شیراز آورده که این موضوع را اثبات کرده. آمدن خانم اعتباری به عنوان فرزندخوانده به خانه آن زن با شهادت افراد سالخورده فامیل اثبات شده...".
من سرم را در دست گرفته بودم و به او نگاه نمیکردم. خانوم وکیل تیر خلاص را به من زد: "حکم دادگاه بدوی صادر شده و پرونده رفته تجدیدنظر. من امیدی ندارم و نتیجه معلوم است ولی خانم اعتباری تقصیری ندارد...".
برافروخته مثل یک بمب منفجر شدم: "این چه حرفی است که میزنید؟ اون تقصیری نداره... اون یارو که معلوم نیست از کدوم قبرستون پیداش شده چه حقی داره؟... پس اینجا فقط منم که سر کچلم بیکلاه میمونه...".
خانوم وکیل از پشت میزش بلند شد، مثل اینکه دلش برای من سوخت. با لحن ملایمی گفت: "من حال شما را درک میکنم. وظیفه منم نیست که این رو به شما بگم ولی شما در این آتشی که روشن شده تنها کسی هستید که دار و ندارش میسوزه و از بین میره. به فکر گرفتن وکیل باشيد. رفتن به جنگ اون بابا و خانم اعتباری کار شما نیست. تلفنتون را بدید تا اگر نتیجه قطعی دعوی معلوم شد به شما خبر بدم". از دفتر وکیل بیرون آمدم؛ گیج و سر درگم و نابود شده. چکار باید میکردم؟ هیچ راهی به ذهنم نمیرسید، مغزم قفل شده بود. یاد حرف مادر خدا بیامرزم افتادم که میگفت: "ننه ایشالا که به درد چه کنم چه کنم گرفتار نشی، همه دردا دوا داره حتی سلاطون، جز این یکی" حالا من به همون درد لاعلاج گرفتار شده بودم...
کمتر از یک ماه بعد خانوم وکیل زنگ زد، با صدایی گرفته؛ شمرده شمرده حرف میزد: "همانطور که حدس میزدم رأی تایید شد. پس خانم اعتباری مالک مال فروخته شده نبوده و از این به بعد اون مدعی میآید سر وقت شما و داستان شما از اینجا شروع میشود..." من فروریختم و چشمانم خیره به سقف اتاق ماند...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت چهارم
چی داشت میگفت؟ داستان جن و پری بود یا واقعیت؟ حال خودم را نمیفهمیدم. با صدای بلند گفتم: "بالاخره این بابا میتونه ادعاش را ثابت کنه یا نه؟"
خانوم وکیل به جای نگاه کردن به من کاغذهای روی میزش را مرتب میکرد. صدای بلند من او را به خود آورد و گفت: "ببین بابا! راحتت کنم، اون طرف تونسته ثابت کنه که خواهرش نازا بوده و مدرکی از بیمارستان نمازی شیراز آورده که این موضوع را اثبات کرده. آمدن خانم اعتباری به عنوان فرزندخوانده به خانه آن زن با شهادت افراد سالخورده فامیل اثبات شده...".
من سرم را در دست گرفته بودم و به او نگاه نمیکردم. خانوم وکیل تیر خلاص را به من زد: "حکم دادگاه بدوی صادر شده و پرونده رفته تجدیدنظر. من امیدی ندارم و نتیجه معلوم است ولی خانم اعتباری تقصیری ندارد...".
برافروخته مثل یک بمب منفجر شدم: "این چه حرفی است که میزنید؟ اون تقصیری نداره... اون یارو که معلوم نیست از کدوم قبرستون پیداش شده چه حقی داره؟... پس اینجا فقط منم که سر کچلم بیکلاه میمونه...".
خانوم وکیل از پشت میزش بلند شد، مثل اینکه دلش برای من سوخت. با لحن ملایمی گفت: "من حال شما را درک میکنم. وظیفه منم نیست که این رو به شما بگم ولی شما در این آتشی که روشن شده تنها کسی هستید که دار و ندارش میسوزه و از بین میره. به فکر گرفتن وکیل باشيد. رفتن به جنگ اون بابا و خانم اعتباری کار شما نیست. تلفنتون را بدید تا اگر نتیجه قطعی دعوی معلوم شد به شما خبر بدم". از دفتر وکیل بیرون آمدم؛ گیج و سر درگم و نابود شده. چکار باید میکردم؟ هیچ راهی به ذهنم نمیرسید، مغزم قفل شده بود. یاد حرف مادر خدا بیامرزم افتادم که میگفت: "ننه ایشالا که به درد چه کنم چه کنم گرفتار نشی، همه دردا دوا داره حتی سلاطون، جز این یکی" حالا من به همون درد لاعلاج گرفتار شده بودم...
کمتر از یک ماه بعد خانوم وکیل زنگ زد، با صدایی گرفته؛ شمرده شمرده حرف میزد: "همانطور که حدس میزدم رأی تایید شد. پس خانم اعتباری مالک مال فروخته شده نبوده و از این به بعد اون مدعی میآید سر وقت شما و داستان شما از اینجا شروع میشود..." من فروریختم و چشمانم خیره به سقف اتاق ماند...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
❤3💯2👍1
کتاب "شور ذهن" اثر کدام نویسنده زیر میباشد؟
Anonymous Quiz
9%
آنتوان چخوف
11%
فرانتس کافکا
16%
آلبر کامو
42%
ایروینگ استون
21%
نمیدانم
🍃🌺🍃
از کجا برای تغییر آغاز کنیم؟
▪️نظریه مهم ویلیام گلاسر
تقریبا در تمامی موارد هنگامی که دست از کنترل بیرونی بر می داریم، دیگران نیز تغییر می کنند.اما تئوری انتخاب چیزی ورای رهایی از کنترل بیرونی است. طبق تئوری انتخاب، ما باید تا جایی که امکان دارد به دیگران کمک کنیم تا نیازهایشان را ارضا کنند.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، دکتر ویلیام گلاسر، نظریه پرداز در حوزه روانشناسی امید، برای آن که حال افراد خوب، شود تاکید می کند شما تنها خودتان در دسترس خودتان هستید، پس برای بهبودی اوضاع از خودتان شروع کنید:
بر اساس تئوریانتخاب، تنها کسی که می توانیم کنترلش کنیم؛ خود ما هستیم. اگر رابطه یِ ناموفقی داریم، باید بیندیشیم و ببینیم خود من چه می توانم انجام دهم که باعث بهبودی رابطه ام شود و نه این که سعی کنم دیگری را تغییر دهم.
*" تقریبا در تمامی موارد هنگامی که دست از کنترل بیرونی بر می داریم، دیگران نیز تغییر می کنند." اما تئوری انتخاب چیزی ورای رهایی از کنترل بیرونی است. طبق تئوری انتخاب، ما باید تا جایی که امکان دارد به دیگران کمک کنیم تا نیازهایشان را ارضا کنند.
*برای دست یابی به این هدف لازم است، هفت عادت مهرورزی و پیوند دهنده را جایگزین رفتار هایی که رابطه را تخریب می کنند، کنیم. این رفتار های پیوند دهنده عبارت اند از:
۱) گوش کردن،
۲) حمایت کردن،
۳) تشویق کردن،
۴) احترام گذاردن،
۵) اعتماد کردن،
۶) پذیرفتن فرد همان گونه که هست،
۷) گفت وگوی همیشگی بر سر اختلافات
@book_tips 🐞
از کجا برای تغییر آغاز کنیم؟
▪️نظریه مهم ویلیام گلاسر
تقریبا در تمامی موارد هنگامی که دست از کنترل بیرونی بر می داریم، دیگران نیز تغییر می کنند.اما تئوری انتخاب چیزی ورای رهایی از کنترل بیرونی است. طبق تئوری انتخاب، ما باید تا جایی که امکان دارد به دیگران کمک کنیم تا نیازهایشان را ارضا کنند.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، دکتر ویلیام گلاسر، نظریه پرداز در حوزه روانشناسی امید، برای آن که حال افراد خوب، شود تاکید می کند شما تنها خودتان در دسترس خودتان هستید، پس برای بهبودی اوضاع از خودتان شروع کنید:
بر اساس تئوریانتخاب، تنها کسی که می توانیم کنترلش کنیم؛ خود ما هستیم. اگر رابطه یِ ناموفقی داریم، باید بیندیشیم و ببینیم خود من چه می توانم انجام دهم که باعث بهبودی رابطه ام شود و نه این که سعی کنم دیگری را تغییر دهم.
*" تقریبا در تمامی موارد هنگامی که دست از کنترل بیرونی بر می داریم، دیگران نیز تغییر می کنند." اما تئوری انتخاب چیزی ورای رهایی از کنترل بیرونی است. طبق تئوری انتخاب، ما باید تا جایی که امکان دارد به دیگران کمک کنیم تا نیازهایشان را ارضا کنند.
*برای دست یابی به این هدف لازم است، هفت عادت مهرورزی و پیوند دهنده را جایگزین رفتار هایی که رابطه را تخریب می کنند، کنیم. این رفتار های پیوند دهنده عبارت اند از:
۱) گوش کردن،
۲) حمایت کردن،
۳) تشویق کردن،
۴) احترام گذاردن،
۵) اعتماد کردن،
۶) پذیرفتن فرد همان گونه که هست،
۷) گفت وگوی همیشگی بر سر اختلافات
@book_tips 🐞
👍10👎1
🍃🌺🍃
سوره ملك (آیه ۲۴)
قُلْ هُوَ الَّذِي ذَرَأَكُمْ فِي الْأَرْضِ وَإِلَيْهِ تُحْشَرُونَ
بگو: اوست كه شما را در زمین آفرید و به سوی او محشور میشوید
@book_tips🐞
سوره ملك (آیه ۲۴)
قُلْ هُوَ الَّذِي ذَرَأَكُمْ فِي الْأَرْضِ وَإِلَيْهِ تُحْشَرُونَ
بگو: اوست كه شما را در زمین آفرید و به سوی او محشور میشوید
@book_tips🐞
❤22👍5👎1🤬1
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
🍃آداب ۴۸
✨ اگر جورِ شکم نبودی هيچ مرغ در دامِ صياد نيوفتادی بلکه صياد خود دام ننهادی.
🔸شکم بندِ دست است و زنجیر پای
🔹شکم بنده کمتر پرستد خدای
حکيمان دير دير خورند و عابدان نيم سير و زاهدان سدِّ رمق و جوانان تا طبق برگيرند و پيران تا عرق بکنند. اما قلندران چندانکه در معده جای نفس نماند و بر سفره، روزیِ کس.
🔸اسير بندِ شکم را دو شب نگيرد خواب
🔹شبی زمعدهی سنگی، شبی ز دلتنگی
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
🍃آداب ۴۸
✨ اگر جورِ شکم نبودی هيچ مرغ در دامِ صياد نيوفتادی بلکه صياد خود دام ننهادی.
🔸شکم بندِ دست است و زنجیر پای
🔹شکم بنده کمتر پرستد خدای
حکيمان دير دير خورند و عابدان نيم سير و زاهدان سدِّ رمق و جوانان تا طبق برگيرند و پيران تا عرق بکنند. اما قلندران چندانکه در معده جای نفس نماند و بر سفره، روزیِ کس.
🔸اسير بندِ شکم را دو شب نگيرد خواب
🔹شبی زمعدهی سنگی، شبی ز دلتنگی
@book_tips 🐞
👍9