tgoop.com/BooksCase/23401
Last Update:
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر
#قسمت هژدهم
باهم خواستیم حرکت کنیم که حسرت ایستاد.
به سویش نگاه کردم به سمت میزی که در گوشه از اتاق قرار داشت اشاره کرد
روی آن کبوتر سفید رنگ قرار داشت
حسرت رفت و قفس کبوتر را گرفت و دوباره برگشت اینبار حسرت بود دستانم را گرفت.
ــ حسرت: وقتی حیدر برایم گفت کبوترم،
حس قشنگی برایم دست داد، من کبوتر را دوست داشتم امروز با این لباس سفید خودم نیز شبیه کبوتر شده بودم، برگشتم و کبوترم را گرفتم
دوباره کنار حیدر ایستادم و محکم دستش را گرفتم شبیه حیدر، و قول دادم که در هیچ شرایطی دست این ناجی خود را رها نکنم، هردو از خانه بیرون شدیم، در موتر سوار شدیم، و طرف صالون عروسی در حرکت شدیم، در مسیر راه چشمم به سقف موتر افتاد باز می شد،
حالا دیگر تنها نبودم، حیدر را کنارم داشتم، با اشاره به حیدر گفتم سقف موتر را باز کند،
حیدر سرعت موتر را کمتر ساخت و سقف را باز کرد دستم را به قفسه کبوترم بردم آنرا به آغوشم گرفتم بلند شدم،
حیدر موتر را متوقف ساخت و آن نیز به تماشایم نشست، بوسه یی روی کبوترم گذاشتم و رهایش کردم،
کبوتر پرواز کرد و رفت، امروز با آزاد کردن کبوترم خودم نیز آزاد شدم، حس قشنگی داشتم، حیدر دستم را گرفت و بوسه یی بر پشت دستم گذاشت و دستش را به جیب اش برد و دستمالی که در باغ رهایش کرده بودم را بیرون آورد و به موهایم بسته کرد،
آن روز از ته دل خندیدم و خدارا شکر کردم برای قشنگ ترین اتفاق زندگیم،
موتر حرکت کرد.....
قسمت آخر 👇🩵
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
BY قفسه کتاب
Share with your friend now:
tgoop.com/BooksCase/23401