BOOKSCASE Telegram 23420
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک با نام و یادت شروع میکنم پروردگارم رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: دوازدهم حتی آرمین هم حرفی نزد راجب پدر و مادرش، یعنی چیشده؟ عادی گذشتم و بعد از یک روز کامل داخل شرکت اونم صحبت با اینهمه آدم خیلی خسته شدم. خدا میدونه…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

💜به نام تو شروع میکنم رب بزرگم💜

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: سیزدهم


_بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟
_آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟
_بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟
_لاله: حالا که انقدر اصرار میکنن بریم منم خونه دق آوردم کسی نیست شماهم که شرکتین و من همش تنهام پس بریم اشکالی نداره انقدر علی آقا اصرار دارن.
_آرمین: یعنی قبول میکنی؟
هیچی نگفتم و علی آقا خیلی خوشحال شد که دعوت اش رو پذیرفتم، اما این آرمین یجوری عصبی و ناراحت بود نمیدونم چشه این دیگه چرا انقدر اصرار به نرفتن داره خوبه باز هیچکس بهش توجه نمیکنه.
با پسر آقای سعید خداحافظی کردیم و اومدیم داخل ماشین که بریم به طرف خونه، آرمین عصبی بود و بابا بزرگ هیچی نمیگفت. نزدیک خونه بودیم که به گوشی آرمین زنگ اومد.
_آرمین: سلام خوبین عمه بزرگ؟ حال شما، چخبر حسام چطوره، آره آره اینجان هم حاج بابا هم لاله هر دو تو ماشینن، عه جدی میگی عمه؟.. آخر همین هفته؟
عه پس مبارکه باشه باشه میگم حتماً مرسی ممنون باشه خدانگهدار..
بعد حرف زدن آرمین گوشیو قطع کرد، منو و بابا بزرگ منتظر بودین ببینیم عمه سارا چی گفته بهش..
_آرمین: حاج بابا عمه سارا زنگ زدن که بگن آخر هفته عروسی حسام و ریحانه هست، گفتش به شما زنگ زدن اما گوشی در دسترس نبوده بعد به من زنگ زدن..
_بابابزرگ: عیبی نداره پسرم، خدا خوشبخت شون کنه
_آرمین: آمین بابا بزرگ حسام خیلی پسر خوبیه خیلی دوستش دارم
و بعد از تو آییه ماشین خیره شد بهم
_آرمین: و تازه گفت لاله رو ببرین بازار لباس بگیره برا آخر هفته، پس منو لاله بعد از ظهر میریم خرید که هرچی لاله خوشش اومد بگیره برا خودش، باشه لاله؟
_لاله: نه مرسی نمیخواد خودتو به زحمت کنی یه چیزی میپوشم
_آرمین: مگه میشه یه چیزی بپوشی بیایی، ناسلامتی فامیل نزدیکه، بابا بزرگ تو یه چیزی بگو به این نوه ات
_بابا بزرگ: راست میگه دخترم باید بری برا خودت لباس بگیری از وقتی اومدی همش همون چند دست لباس و میپوشی، نه نیار رو حرف من، بعد از ظهر با آرمین برو
_لاله:باشه بابا بزرگ
آرمین از تو آیینه یه چشمک زد بهم که یعنی مثلا من بردم، منم یه چشم غره رفتم طرفش یعنی چی که اینقدر این شیفته ای با من بودنه، درحالیکه اصلا ازش خوشم نمیاد پسره ای عنترررر


ادامه دارد...

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂



tgoop.com/BooksCase/23420
Create:
Last Update:

👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

💜به نام تو شروع میکنم رب بزرگم💜

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: سیزدهم


_بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟
_آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟
_بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟
_لاله: حالا که انقدر اصرار میکنن بریم منم خونه دق آوردم کسی نیست شماهم که شرکتین و من همش تنهام پس بریم اشکالی نداره انقدر علی آقا اصرار دارن.
_آرمین: یعنی قبول میکنی؟
هیچی نگفتم و علی آقا خیلی خوشحال شد که دعوت اش رو پذیرفتم، اما این آرمین یجوری عصبی و ناراحت بود نمیدونم چشه این دیگه چرا انقدر اصرار به نرفتن داره خوبه باز هیچکس بهش توجه نمیکنه.
با پسر آقای سعید خداحافظی کردیم و اومدیم داخل ماشین که بریم به طرف خونه، آرمین عصبی بود و بابا بزرگ هیچی نمیگفت. نزدیک خونه بودیم که به گوشی آرمین زنگ اومد.
_آرمین: سلام خوبین عمه بزرگ؟ حال شما، چخبر حسام چطوره، آره آره اینجان هم حاج بابا هم لاله هر دو تو ماشینن، عه جدی میگی عمه؟.. آخر همین هفته؟
عه پس مبارکه باشه باشه میگم حتماً مرسی ممنون باشه خدانگهدار..
بعد حرف زدن آرمین گوشیو قطع کرد، منو و بابا بزرگ منتظر بودین ببینیم عمه سارا چی گفته بهش..
_آرمین: حاج بابا عمه سارا زنگ زدن که بگن آخر هفته عروسی حسام و ریحانه هست، گفتش به شما زنگ زدن اما گوشی در دسترس نبوده بعد به من زنگ زدن..
_بابابزرگ: عیبی نداره پسرم، خدا خوشبخت شون کنه
_آرمین: آمین بابا بزرگ حسام خیلی پسر خوبیه خیلی دوستش دارم
و بعد از تو آییه ماشین خیره شد بهم
_آرمین: و تازه گفت لاله رو ببرین بازار لباس بگیره برا آخر هفته، پس منو لاله بعد از ظهر میریم خرید که هرچی لاله خوشش اومد بگیره برا خودش، باشه لاله؟
_لاله: نه مرسی نمیخواد خودتو به زحمت کنی یه چیزی میپوشم
_آرمین: مگه میشه یه چیزی بپوشی بیایی، ناسلامتی فامیل نزدیکه، بابا بزرگ تو یه چیزی بگو به این نوه ات
_بابا بزرگ: راست میگه دخترم باید بری برا خودت لباس بگیری از وقتی اومدی همش همون چند دست لباس و میپوشی، نه نیار رو حرف من، بعد از ظهر با آرمین برو
_لاله:باشه بابا بزرگ
آرمین از تو آیینه یه چشمک زد بهم که یعنی مثلا من بردم، منم یه چشم غره رفتم طرفش یعنی چی که اینقدر این شیفته ای با من بودنه، درحالیکه اصلا ازش خوشم نمیاد پسره ای عنترررر


ادامه دارد...

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

BY قفسه کتاب


Share with your friend now:
tgoop.com/BooksCase/23420

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Joined by Telegram's representative in Brazil, Alan Campos, Perekopsky noted the platform was unable to cater to some of the TSE requests due to the company's operational setup. But Perekopsky added that these requests could be studied for future implementation. While the character limit is 255, try to fit into 200 characters. This way, users will be able to take in your text fast and efficiently. Reveal the essence of your channel and provide contact information. For example, you can add a bot name, link to your pricing plans, etc. Activate up to 20 bots You can invite up to 200 people from your contacts to join your channel as the next step. Select the users you want to add and click “Invite.” You can skip this step altogether. Ng, who had pleaded not guilty to all charges, had been detained for more than 20 months. His channel was said to have contained around 120 messages and photos that incited others to vandalise pro-government shops and commit criminal damage targeting police stations.
from us


Telegram قفسه کتاب
FROM American