BOOKSCASE Telegram 23427
قفسه کتاب
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک 🤍با نام و یاد خدا شروع میکنیم🤍 رمان: لاله ای کوچک نویسنده: سراج قسمت: شانزدهم رسیدیم خونه دیگه هوا کم کم داشت تاریک میشد. وقتی رسیدیم خونه دیدم بابا بزرگ پایین نشسته؛ _بابابزرگ: سلام سلام اومدین هوا داشت کم کم تاریک میشد، منم…
👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

💜با نام خداوند شروع میکنیم💜

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: هفدهم

وقتی داخل خونه رفتیم، مادرش و خواهرش وایستاده بودن یه دختر خوش خنده بود خواهرش اسمشم الینا بود، خیلی دختره خوبی بود، همه نشسته بودیم و شام میخوردیم، وقتیکه شام تموم شد.
بلند شدم که کمک کنم باهاشون، یه بشقاب رو برداشتم که ببرم._علی: لاله خانوم شما بشینین من و الینا می بریم بفرمایید بشینین،_لاله: نه نه اینجوری راحتترم لطفاً اصرار نکنید من با الینا کمک میکنم.
_علی: حالا که دوست دارین کمک کنین پس دیگه چیزی نمیگم یه وقت خدای نخواسته احساس غریبی نکنید.
_آرمین: نه نه علی جون لاله ای ما اصلا احساس غریبی نمیکنه ماشاءالله میگی خونه خودشه همچین راحته دختر عموم، خوبه هنوز یه روز میشه شما باهم آشنا شدین، باید متوجه میشدین از صمیمیتش
هیچی نگفتم و با بشقاب اومدم داخل آشپزخونه، این حرف های آرمین همش کنایه داره معلوم نیست برا چی داره اینجوری میکنه، هر وقت یه کلام با علی صحبت کنیم میاد وسط میپره یه حرفی میپرونه به ما درکل حسادتش میشه اما هیچ برام مهم نیست، اصلا چرا دارم بهش فکر میکنم؟
با خواهر علی کمک کردم و بعدش میخواستم برم سالن که یهو آرمین جلومو گرفت و شروع کرد به حرف زدن
_آرمین: ببین لاله زیاد با این خانواده صمیمی نشو مخصوصاً با اون پسره علی، اصلا ازش خوشم نمیاد وتوهم باید رفتارتو با اینا کنی رسمی تر کنی، اینجوری اصلا مناسب نیست، و فکر نکن از بابا بزرگ میترسم و هیچی نمیگم بهت، حواستو جمع کن، بالا بری پایین بیایی تو فقط مال منی!
تا خواستم دهنمو باز کنم و هرچی دلم میخواد بارش کنم همون لحظه پشتشو طرفم کرد و بیخیال گذشت
منم از اعصبانیت زیاد صورتم قرمز شده بود، یعنی چی این رفتار هاش، این اصلا نمیفهمه من نمیخوامش بزور داره منو وادار میکنه پسره ای احمق!
رفتم پیش همه نشستم بابا بزرگ و پدر علی صحبت میکردن، علی هم گوشیش دستش بود و آرمین هم ساکت زل زده بود به زمین، مادر علی شروع کرد به حرف زدن با من..
_مادر علی: دخترم تو چند سالته؟
_لاله: دیگه دارم ۱۸ ساله میشم خاله
_مادر علی: ماشاءالله دخترم، امتحان کنکور دادی دخترم؟
_لاله: راستش خاله به این زودی ها تصمیم ندارم، بعد فوت پدر و مادرم اصلا دیگه دلم نخواست ادامه تحصیل بدم الانم واقعاً نمیدونم چی میخوام، اصلا انگیزه ادامه دادن ندارم.
_مادر علی: دخترم این قسمت اونا بود خدا رحمتشون کنه، تو نباید خودتو اذیت کنی و غضه بخوری، هر وقت احساس تنهایی کردی بیا اینجا منم مثل مادرتم اصلا خودتو تنها فکر نکن
_لاله: مرسی خاله جون ممنونم
آرمین با اعصبانیت زل زده بود به مادر علی..

ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂



tgoop.com/BooksCase/23427
Create:
Last Update:

👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

💜با نام خداوند شروع میکنیم💜

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: هفدهم

وقتی داخل خونه رفتیم، مادرش و خواهرش وایستاده بودن یه دختر خوش خنده بود خواهرش اسمشم الینا بود، خیلی دختره خوبی بود، همه نشسته بودیم و شام میخوردیم، وقتیکه شام تموم شد.
بلند شدم که کمک کنم باهاشون، یه بشقاب رو برداشتم که ببرم._علی: لاله خانوم شما بشینین من و الینا می بریم بفرمایید بشینین،_لاله: نه نه اینجوری راحتترم لطفاً اصرار نکنید من با الینا کمک میکنم.
_علی: حالا که دوست دارین کمک کنین پس دیگه چیزی نمیگم یه وقت خدای نخواسته احساس غریبی نکنید.
_آرمین: نه نه علی جون لاله ای ما اصلا احساس غریبی نمیکنه ماشاءالله میگی خونه خودشه همچین راحته دختر عموم، خوبه هنوز یه روز میشه شما باهم آشنا شدین، باید متوجه میشدین از صمیمیتش
هیچی نگفتم و با بشقاب اومدم داخل آشپزخونه، این حرف های آرمین همش کنایه داره معلوم نیست برا چی داره اینجوری میکنه، هر وقت یه کلام با علی صحبت کنیم میاد وسط میپره یه حرفی میپرونه به ما درکل حسادتش میشه اما هیچ برام مهم نیست، اصلا چرا دارم بهش فکر میکنم؟
با خواهر علی کمک کردم و بعدش میخواستم برم سالن که یهو آرمین جلومو گرفت و شروع کرد به حرف زدن
_آرمین: ببین لاله زیاد با این خانواده صمیمی نشو مخصوصاً با اون پسره علی، اصلا ازش خوشم نمیاد وتوهم باید رفتارتو با اینا کنی رسمی تر کنی، اینجوری اصلا مناسب نیست، و فکر نکن از بابا بزرگ میترسم و هیچی نمیگم بهت، حواستو جمع کن، بالا بری پایین بیایی تو فقط مال منی!
تا خواستم دهنمو باز کنم و هرچی دلم میخواد بارش کنم همون لحظه پشتشو طرفم کرد و بیخیال گذشت
منم از اعصبانیت زیاد صورتم قرمز شده بود، یعنی چی این رفتار هاش، این اصلا نمیفهمه من نمیخوامش بزور داره منو وادار میکنه پسره ای احمق!
رفتم پیش همه نشستم بابا بزرگ و پدر علی صحبت میکردن، علی هم گوشیش دستش بود و آرمین هم ساکت زل زده بود به زمین، مادر علی شروع کرد به حرف زدن با من..
_مادر علی: دخترم تو چند سالته؟
_لاله: دیگه دارم ۱۸ ساله میشم خاله
_مادر علی: ماشاءالله دخترم، امتحان کنکور دادی دخترم؟
_لاله: راستش خاله به این زودی ها تصمیم ندارم، بعد فوت پدر و مادرم اصلا دیگه دلم نخواست ادامه تحصیل بدم الانم واقعاً نمیدونم چی میخوام، اصلا انگیزه ادامه دادن ندارم.
_مادر علی: دخترم این قسمت اونا بود خدا رحمتشون کنه، تو نباید خودتو اذیت کنی و غضه بخوری، هر وقت احساس تنهایی کردی بیا اینجا منم مثل مادرتم اصلا خودتو تنها فکر نکن
_لاله: مرسی خاله جون ممنونم
آرمین با اعصبانیت زل زده بود به مادر علی..

ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

BY قفسه کتاب


Share with your friend now:
tgoop.com/BooksCase/23427

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Read now How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) To view your bio, click the Menu icon and select “View channel info.” Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them.
from us


Telegram قفسه کتاب
FROM American