tgoop.com/BooksCase/23437
Last Update:
#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده: #صبا_صدر
#قسمت_هفتم
خسته ام خدایاااا!
چقدر این قوی بودن مرا از درون می خورَد مثل ماشینی که تمام روز و شب یک سره در حرکت بوده نیاز دارم وسط یک برهوت تنهایی با یستم و فریاد بزنم،
چیغ بکشم، زار بزنم و از همه احساس و اندوهی که در دلم رسوب کرده خالی شوم.
بعد از مرگ پدرم تمامی آشنایان و دوستان ما کم کم بیگانه شدند،
از اندوهی بگویم که سالهاست قلب رنج دیده ام را شکسته و من را از خودم و دنیا بیگانه کرده.
دختر عمه ام آنکه همه دنیایم بود، کسی که لبخندش برای من زیبا تر از ماه بود،
از زمان کودکی عاشق دلباخته اش بودم و عامل این عشق هم همان عشوه های خودش بود،
من رقیه را بیشتر از هرکی دوست داشتم هر روزی که می گذشت عشقم قوی تر وبیشتر می شد، دار و ندارم را می خواستم فدایش کنم،
وقتی فهمیدم این عشق دو طرفه است از خوشی کم بود بال در بیاورم، وقتی برایم رحمانم می گفت تمامی غصه هایم را فراموش می کردم گاه گاهی هم به وصف صورت ماهش شعر می گفتم،
و همین سبب شد علاقه ام به شعر و شاعری زیاد تر بشود، واژه هارا کنار هم ترتیب می دادم تا به وصف یارم شعری بسرایم.
مه قربان قد و بالایت میشم
حجاب و چادر و کالایت میشم
قسم به طاق ابرویت گل من
اسیر چشم های شهلایت میشم
دلبر ظالمم عشقش واقعی نبود ده سال تمام با زندگی من بازی کرد بعد از آنکه به صورتم لکه های سفید پیدا شد رفتارش کم کم با من عوض شد،
دوریش من را دیوانه می کرد، دیوانه عاشق، دیوانه ای شاعر.
دلبرم
دلبر گستاخ بود نه اینکه فحش دهد یا ناسزا گوید
گستاخی آن این بود که در مقابل اشکم بی تفاوت بود درد هایم را نادیده گرفت، مهرم را ندید و حرفم را نشنید، آری گستاخی فقط ناسزا گفتن نیست. سالها من را با عشوه هایش اسیر خود ساخت. و بعد رفت یار کسی دیگری شد.
ادامه دارد🖤
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
BY قفسه کتاب
Share with your friend now:
tgoop.com/BooksCase/23437