BOOKSCASE Telegram 23491
قفسه کتاب
👇ادامه (آسمان مهتابی) نویسنده: سراج قسمت: نهم شب شد و دوباره وقت خواب رسید. کمی ذهنم را آرام ساختم، و چشمهایم را بستم، خواب بودم که یکباره بیدار شدم، اطرافم را نگاه کردم، خواستم طرف سقف ببینم که یکباره یادم آمد باید امشب، خودم را عادی بگیرم و هیچ نگاهی به…
👇ادامه

(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: دهم


آن شب یکسر جیغ میکشیدم، و عمه ام مرا آرام می ساخت، و میگفت عمه جان هیچ موشی اینجا نیست چرا میترسی؟ فکر میکرد خیالاتی شدم، اما یکبار سقف را نگاه نمیکرد.
اینبار زیاد ترسیدم و گفتم باش عمه ام را بگویم، نشستم و او یکباره چشم هایش را باز کرد، طرفم نگاه کرد باز چی شده؟
_عمه یکبار طرف سقف ببین..
_عمه: تا سرش را بلند کرد. یکباره جیغ کشید و رویش را پس دور داد طرف من،_عمه: چرا گفتی نگاه کنم؟ اینجا چخبر است، تو را چیشده، این دود چیست، چرا تو عجیب استی؟
_عمه تو این دود را میبینی؟
_عمه: بلی ها نمی بینی چقدر ترسیدم، برم بگو ای چرا ای قسم است بیخی ترسیدم.
منهم به آرامش شروع کردم به تعریف کردن، عمه ام هم با من شروع کرد به اشک ریختن، هر دو ترسیده بودیم، سرم را روی شانه اش ماندم و به خواب رفتم، صبح که شد عمه ام و من به هرکس که تعریف میکردیم، خنده میکردند و میگفتند دروغ میگین تا ما بترسیم، هرچی قسم میخوردیم باور نمیکردن، حالا از یک لحاظ خوش بودم، چرا که عمه با من بود و دیده بود آن هوای عجیب را، ولی وای بحال شب های بعدی..

#ادامه_دارد
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂



tgoop.com/BooksCase/23491
Create:
Last Update:

👇ادامه

(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: دهم


آن شب یکسر جیغ میکشیدم، و عمه ام مرا آرام می ساخت، و میگفت عمه جان هیچ موشی اینجا نیست چرا میترسی؟ فکر میکرد خیالاتی شدم، اما یکبار سقف را نگاه نمیکرد.
اینبار زیاد ترسیدم و گفتم باش عمه ام را بگویم، نشستم و او یکباره چشم هایش را باز کرد، طرفم نگاه کرد باز چی شده؟
_عمه یکبار طرف سقف ببین..
_عمه: تا سرش را بلند کرد. یکباره جیغ کشید و رویش را پس دور داد طرف من،_عمه: چرا گفتی نگاه کنم؟ اینجا چخبر است، تو را چیشده، این دود چیست، چرا تو عجیب استی؟
_عمه تو این دود را میبینی؟
_عمه: بلی ها نمی بینی چقدر ترسیدم، برم بگو ای چرا ای قسم است بیخی ترسیدم.
منهم به آرامش شروع کردم به تعریف کردن، عمه ام هم با من شروع کرد به اشک ریختن، هر دو ترسیده بودیم، سرم را روی شانه اش ماندم و به خواب رفتم، صبح که شد عمه ام و من به هرکس که تعریف میکردیم، خنده میکردند و میگفتند دروغ میگین تا ما بترسیم، هرچی قسم میخوردیم باور نمیکردن، حالا از یک لحاظ خوش بودم، چرا که عمه با من بود و دیده بود آن هوای عجیب را، ولی وای بحال شب های بعدی..

#ادامه_دارد
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

BY قفسه کتاب


Share with your friend now:
tgoop.com/BooksCase/23491

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Telegram iOS app: In the “Chats” tab, click the new message icon in the right upper corner. Select “New Channel.” Polls Some Telegram Channels content management tips How to Create a Private or Public Channel on Telegram? The Channel name and bio must be no more than 255 characters long
from us


Telegram قفسه کتاب
FROM American