tgoop.com/Doopaamin/5798
Last Update:
آخرین چیزی که رضا براهنی، آن اواخر، به یاد میآورد، تنها نام همسرش بود. ساناز صحتی. بعدها زن در خاکسپاری آن شاعر، این شعر را سر مزارش خواند. شعر برای آذر یا دی ۷۲ است؛
من را بیاوران !
من را بخوابان !
بر روی جاده ابریشم و در کنار حفره گنجشکی
موهای تو در تارهای حنجرهام گیر کردهاند
از خواب میپرانیام
حالا مرا دوباره بخوابان
در زیر آفتاب بخوابان
از دیگران جدا بخوابان / تنها بخوابان !
و در کنار حفره گنجشکی بخوابان
و در بهار بخوابان
از پشت سر بیا و ، نگاهم کن
و روز و شب نگرانم باش
آنگاه بیدغدغه مرا بمیران / اینجا / همینجا
من اهل هند رفتن و این حرفها نیستم
تو هند را بیاوران اینجا همینجا
و در بهار / و در کنار حفره گنجشکی ...
وقتی که بوی نیمروی تو میپیچد
و پارچ آب از یخ تازه شبنم میگیرد
اینجا / آری همینجا مرا بخوابان !
رفتم که رفتن من عین رفتن من باشد
و فرق داشته باشد با رفتن آندیگران
حالا تو فرق روح مرا با ناخنهایت واکُن
من عاشق فرق سرم
و پارچ آب را بر خاک تازه بریزان
میبینم / تو را هم میبینم
آنسو تَرَک کنار درخت ایستادهای
و میدرخشی در اشک
و بازگشت من است این به سوی بیبازگشتگی
من را بخوابان
آیینه را هم بر روی من بخوابان
حالا من از تو میروم و تو می روانیام
از هرچه از ، از هرچه با ، از هرچه گرچه ،
تو می روانیام
حالا تو هرچه هستی من آن هستم
من را بخوابانم !
و این لحاف و آینه را هم به روی من بخوابان
او کیست ؟ / آن کسی که مرا میگویاند ؟
من را بخوابان / من را بیاوران و بخوابان
و حالا / بی بازگشتگی ام را کامل کن دیگر ...
#رضا_براهنی | @Doopaamin ❤️🍀
BY | دوپــامیــن |
Share with your friend now:
tgoop.com/Doopaamin/5798