Telegram Web
(بخش پنجم)

صدایش هوا را از اندوهی نابه‌هنگام آکند و ند بی‌درنگ گفت: «از شنا تو استخرتون ممنون.»

خانم هالوران گفت: «خب، سفر خوشی داشته‌باشی.»

در پشت پرچین، مایو را مرتب کرد و کمرش را محکم بست. مایو گشاد شده بود و با خود گفت که در ظرف یک بعدازظهر احتمالاً وزن کم کرده است. سردش بود و خسته بود و ظاهراً خانم و آقای هالوران و نیز آب تیره‌ی استخر آن‌ها اندوهگینش کرد. چنین شنایی از توانایی او بیرون بود؛ اما آن روز صبح که از روی نرده سر خورده بود و زیر آفتاب استخر وسترهیزی نشسته بود چگونه چنین چیزی را می‌توانست حدس بزند؟ دست‌هایش دردناک بود. پاهایش از خودش نبود و مفاصلش درد می‌کرد. و بدتر از همه اینکه سرما در استخوان‌هایش نفوذ کرده‌بود و احساس می‌کرد که دیگر هیچگاه گرم نمی‌شوند. برگ‌ها پیرامونش فرو می‌ریختند و بادها بوی دود هیزم به مشامش می‌آوردند. در این وقت سال چه کسی هیزم می‌سوزاند؟
به نوشیدنی نیاز داشت. ویسکی گرمش می‌کرد، او را به تحرک وامی‌داشت، سبب می‌شد تا انتهای سفر پیش برود، به این احساس او که شناکردن در سراسر حومه‌ی شهر کاری بکر و تهورآمیز است طراوت می‌داد. شناگران ترعه‌ها براندی می‌نوشیدند. او نیز به محرک نیاز داشت. از روی چمن جلو خانه‌ی هالوران گذشت و راه باریک و کوتاهی را در پیش گرفت و به خانه‌ای رسید که آقا و خانم هالوران برای تنها دخترشان، هلن، و شوهرش اریک ساش، ساخته بودند.
استخر ساش کوچک بود و او در آنجا با هلن و شوهرش روبه‌رو شد.
هلن گفت: «ندی، خونه‌ی مادرم ناهار خوردی؟»

ند گفت: «نه، راستش فقط سری به پدر و مادرت زدم.»

ظاهراً همین توضیح کافی بود. «خیلی عذر می‌خوام که اینطور سرزده به خونه‌تون اومدم؛ آخه، سرما خورده‌م و می‌خوام بدونم به من مشروبی می‌دین یا نه.»

هلن گفت: «البته خوشحال می‌شم. اما از وقتی اریک عمل کرده تا الان هیچ مشروبی تو این خونه پیدا نمی‌شه. یعنی از سه سال پیش.»

آیا داشت حافظه‌اش را از دست می‌داد، آیا استعدادش در پنهان کردن واقعیت‌های دردناک سبب شده بود فراموش کند که خانه‌اش را فروخته؛ بچه‌هایش در ناراحتی به سر می‌برند؛ و دوستش بیمار بوده؟
نگاهش از چهره‌ی اریک به شکم او افتاد، سه جای بخیه رنگ‌باخته به چشم می‌خورد، دو تا از بخیه‌ها دست‌کم سه‌سانتیمتری طول داشت. نافش را برداشته بودند و ندی پیش خود فکر کرد، دستی جست‌و‌جو گر در ساعت سه بامداد از کاویدن تختخواب و موهبت‌های آدمی و رسیدن به شکمی بدون ناف، بدون پیوند با تولد، این گسست در وراثت، به چه نتیجه‌ای می‌رسد؟
هلن گفت: «مطمئنم که تو خونواده‌ی بیسوانجر مشروب پیدا می‌کنی. الان مهمونی مفصلی راه انداخته‌ن. از همین‌جا صداشونو می‌شنوی. گوش کن!»

زن سرش را بلند کرد و از آن سوی جاده، چمن‌ها، باغ‌ها، بیشه‌ها و مزرعه‌ها دوباره همهمه‌ی شفاف صداها را گرداگرد آب شنید. ند گفت: «خب، پس بدن‌مو خیس می‌کنم.»

و همچنان احساس می‌کرد که در انتخاب وسیله‌ی سفر آزاد نیست. در آب سرد استخر خانواده ساش شیرجه رفت و نفس‌نفس‌زنان درحالی‌که چیزی نمانده بود غرق شود از ابتدا تا انتهای استخر را شنا کرد. همان طور که یکراست به طرف خانه‌ی بیسوانجر پیش می‌رفت سرش را برگرداند و گفت: «من و لوسیندا دلمون برا دیدن‌تون یه ذره شده. متاسفانه خیلی وقته که شما رو ندیدیم. همین روزها سری به‌تون می‌زنیم.»

از چند مزرعه گذشت و به خانه‌ی بیسوانجر رسید. سروصدای بزن‌بکوب را شنید. آن‌ها افتخار می‌کردند مشروبی به دستش بدهند، خوشحال می‌شدند، در واقع از شادی در پوست خود نمی گنجیدند که مشروبی به او بدهند. خانواده بیسوانجر او و لوسیندا را سالی چهار بار، و هر بار شش هفته زودتر، به شام دعوت می کردند. آن‌ها همیشه دعوت را رد می‌کردند و با این‌‌همه خانم و آقای بیسوانجر، که نمی‌خواستند واقعیت‌های خشک و تعصب‌آمیز جامعه‌شان را درک کنند، همچنان دعوت‌نامه می‌فرستادند. از آن آدم‌هایی بودند که توی مهمانی کوکتل درباره‌ی قیمت چیزها بحث می‌کردند؛ سر میز شام خبرهای پنهانی بازار را رد و بدل می‌کردند؛ و پس از شام در جمع مختلطِ خود لطیفه‌های کثیف تعریف می‌کردند. از قماش ند نبودند – حتی جزو کسانی نبودند که لوسیندا برایشان کارت تبریک عید می‌فرستاد. با احساسی حاکی از بی‌اعتنایی، مدارا و تا اندازه‌ای بی‌قراری به طرف استخرشان می‌رفت؛ زیرا هوا رفته‌رفته تاریک می‌شد و حالا درازترین روزهای سال بود. وقتی او وارد شد، مهمانی شلوغ و پردامنه بود. خانم گریس بیسوانجر از آن میزبان‌هایی بود که از دعوت تکنسین‌ بینایی‌سنجی، دامپزشک؛ دلال معاملات ملکی و دندانپزشک هم به مهمانی خود نمی‌‌گذشت. کسی شنا نمی‌‌کرد و انعکاس روشنایی غروب بر آب استخر تلألویی زمستانی داشت. نوشگاهی در آنجا بود و او به طرفش پیش رفت. وقتی چشم گریس بیسوانجر به او افتاد؛ نه با مهربانی، آنطور که به‌درستی انتظار داشت، بلکه با تحکم به طرفش آمد.

ادامه دارد…
@Fiction_12
(بخش ششم)

زن به صدای بلند گفت: «بله دیگه، این جشن همه چیز داره، حتی مهمون ناخونده.»

زن نمی‌‌توانست او را از رو ببرد – در این تردیدی نبود – و مرد هم جا نزد. مؤدبانه گفت: «به عنوان مهمون ناخوانده یه مشروب به من می‌رسه؟»

زن گفت: «هرکاری دلتون می‌خواد بکنین، شما که ظاهراً اعتنایی به کارت دعوت ندارین.»

به او پشت کرد و به جمع چند مهمان پیوست، و مرد به طرف نوشگاه رفت. سفارش ویسکی داد. مسئول نوشگاه برایش ریخت، اما بی‌ادبی نشان داد. دنیایی که او در آن زندگی می‌کرد دنیایی بود که پیشخدمت‌ها به امتیازات اجتماعی اهمیت می‌دادند و بی‌اعتنایی مسئول نوشگاه گواه آن بود که قسمتی از اعتبار اجتماعی‌اش را از دست داده؛ یا شاید او تازه‌کار و ناآگاه بود. سپس صدای گریس را شنید که پشت سرش می‌گوید: «یه‌شبه به خاک سیاه نشستن – هیچی جز درآمد ماهانه براشون نموند – اونوقت یه‌ روزِ یه‌شنبه مست سروکله‌ش پیدا شد و از ما خواست که پنج‌هزار دلار بهش قرض بدیم...»

صحبت‌هایش همیشه درباره‌‌ی پول بود. با خود اندیشید که اگر دنبال مشروب نمی‌آمد سنگین‌تر بود. توی استخر شیرجه رفت، طول آن را پیمود و به راه افتاد.
استخر بعد در فهرستش، دو تا مانده به آخرین استخر، در خانه‌ی همسر سابقش «شرلی آدامز» قرار داشت. زخم‌زبان‌هایی که در خانه‌ی بیسوانجر خورده‌بود اینجا درمان پیدا می‌کرد. عشق، عصاره‌ی متعالی، زداینده‌ی درد و قرصِ خوش‌رنگی بود که به زانوهایش توانایی می‌داد و قلبش را از شور زندگی می‌آکند. آخرین بار هفته‌ی پیش، ماه پیش، یا سال پیش، کی بود؟ به یاد نمی‌‌آورد. خودش پیوند را گسسته بود، هرچند دست پیش را داشت و با اعتمادبه‌نفس کامل از در بزرگ دیوار گرداگرد استخر پا به درون گذاشت. انگار استخر به نوعی از آن خودش بود.
شرلی آنجا بود، گیسوان برنجین و اندامش در حاشیه‌ی آبِ شفاف و لاجوردی، هیچ خاطره‌ی ژرفی را در او بیدار نمی‌‌کرد. با خود اندیشید که هرچه بوده با شوروحال بوده، هرچند شرلی به دنبال گسستن پیوند از جانب او به گریه افتاده‌ بود. شرلی با دیدن ند دست و پایش را گم کرد و ند به این فکر افتاد که هنور آزرده‌خاطر است یا نه. نکند که باز اشک بریزد!
شرلی پرسید: «چی می‌خوای؟»

«دارم سرتاسر حومه‌ی شهرو شناکنان طی می‌کنم.»

«خدایا، تو کِی عقل پیدا می‌کنی؟»

«مگه چی شده؟»

زن گفت: «اگه دنبال پول اومدی، یه سنت هم بهت نمی‌‌دم.»

«یه نوشیدنی که می‌دی؟»

«دارم، ولی نمی‌دم. مهمون دارم.»

«باشه، زحمت‌و کم می‌کنم.»

شیرجه رفت و استخر را شناکنان پیمود؛ اما وقتی خواست خود را از جدول بالا بکشد، پی برد که قدرت بازو و شانه‌هایش تحلیل رفته‌است. دست.وپازنان خودش را به پله رساند و بیرون رفت. سر برگرداند و در رختکنِ روشن، مردِ جوانی را دید. از روی چمنِ تاریک که می‌گذشت، رایحه‌ی گل‌های داودی یا میخک، نوعی عطر تند پائیزی را در نسیم شبانه شنید. سر بلند کرد و ستاره‌ها را دید که پیدا شده‌اند؛ اما چرا به نظرش رسید که ستاره‌ی آندرومیدا، قیفاوس و کاسیوپیا را می‌بیند؟ بر سر صورت فلکی نیمه‌ی تابستان چه آمده بود؟ زیر گریه زد.
احتمالاً برای اولین‌بار بود که در دوران زندگی بزرگ‌سالی‌اش گریه می‌کرد، به یقین برای اولین‌بار در سراسر زندگی‌اش بود که خود را تا این حد درمانده، عاری از شوروشوق، خسته و گیج و منگ می‌دید. گستاخی مسئول نوشگاه یا بی‌ادبی دلداده را درک نمی‌کرد، دلداده‌ای که در پایش زانو زده بود و شلوارش را از اشک خیس کرده‌بود. بیش‌ازحد شنا کرده بود، بیش‌ازحد در آب غوطه خورده بود، و بینی و گلویش از آبِ زیاد سوزش داشت. در این صورت چیزی که نیاز داشت یک نوشیدنی، یک هم‌نشین و لباسی تمیز و خشک بود، و با آنکه می‌توانست میانبر بزند، یکراست از جاده بگذرد و به خانه‌اش برود، به راهش ادامه داد و راهی استخر گیمارتین شد. اینجا برای اولین‌بار در زندگی شیرجه نزد، بلکه از پله‌ها پایین رفت، وارد آب سرد شد و با شنای پهلوی سر و دست شکسته، که احتمالا در جوانی یادگرفته بود، پیش رفت. خسته و لنگان‌لنگان به طرف خانه‌ی کلاید راه‌ افتاد، طول استخر را با شلپ‌شلپ پیمود و چندبار دستش را به جدول استخر گرفت و نفس تازه کرد. از پله بالا رفت و نمی‌دانست با این حالی که دارد می‌تواند به خانه برسد یا نه. آنچه خواسته بود انجام داده‌بود، سرتاسر حومه‌ی شهر را شناکنان پیموده بود، اما خستگی چنان او را گیج و منگ کرده بود که موفقیتش نمودی نداشت. با قامتی خمیده و همانطور که به چارچوب درها دست می‌گرفت تا تعادلش را حفظ کند به راه شن‌ریزی منتهی به خانه‌اش پیچید.

ادامه دارد...
@Fiction_12
خانه تاریک بود. آیا آنقدر دیروقت بود که همه خوابیده باشند؟ آیا لوسیندا برای صرف شام در خانه‌ی وسترهیزی مانده بود؟ آیا دخترها به مادرشان پیوسته‌اند یا جای دیگری رفته‌اند؟ مگر توافق نکرده‌اند که یکشنبه‌ها هیچ دعوتی را نپذیرند؟ می‌خواست درهای گاراژ را باز کند تا ببیند کدام ماشین سرجایش است. اما درها قفل بود و دستش از زنگ دسته‌ها سیاه شد. به طرف خانه که رفت، یکی از ناودان‌ها را دید که طوفان از جا کنده‌ بود. ناودان مثل میله‌ی چتر بالای در آویزان بود، اما صبح روز بعد می‌شد آن را تعمیر کرد. درهای خانه قفل بود و او با خود فکر کرد که آشپزِ ابله یا کلفتِ ابله درها را قفل کرده‌اند، تا اینکه به یاد آورد که مدت‌هاست دیگر کلفت و آشپزی استخدام نکرده‌اند. فریاد کشید، با مشت به در کوفت، سعی کرد به زورِ شانه در را باز کند، و سپس، از پشت پنجره‌ها که نگاه کرد، خانه را خالی دید.

پایان.
@Fiction_12
طلسمی برای تمام جنگ‌ها

نوشتۀ #م_سرخوش

معشوقۀ هیتلر دلش چای انگلیسی می‌خواست و معشوقۀ چرچیل عاشق سیگارهای آلمانی بود، برای همین مخفیانه با هم قرار گذاشتند تا اوضاع به‌هم‌ریختۀ جنگ را سروسامان بدهند. اول نشستند با مردهاشان حرف زدند و تمامِ تدابیرِ خاصِ روزانه و شبانۀ زنانه را به‌کار بستند، اما مردها کله‌شق‌تر از این حرف‌ها بودند. ناچار به‌عنوان آخرین راه‌حل، رفتند سراغ جادوگر پیری که استادِ علوم عجیب‌غریب بود. جریان را گفتند و جادوگر طلسمی خوردنی بهشان داد که بریزند توی قهوۀ عشاقِ زبان‌نفهمشان. صبحِ روز بعد که هیتلر و چرچیل از خواب بیدار شدند، تبدیل شده بودند به دو سگِ پشمالوی گوش‌دراز! (بله، من هم داستان مسخ کافکا را خوانده‌ام) زن‌ها یکی یک قلادۀ شیک انداختند به گردنِ «هاپو آدولف» و «هاپو وینستون» بعد آن‌ها را آوردند وسط خرابه‌های جنگ. یک میز و دوتا صندلی از بین آوار پیدا کردند و نشستند به چای انگلیسی نوشیدن و سیگار آلمانی دود کردن و گپ زدن دربارۀ تمام جنگ‌های قبل و بعد و رهبرهای این جنگ‌ها و معشوقه‌های رهبرهای این جنگ‌ها. سگ‌ها را هم ول کردند تا بیفتند به جان هم و هرچه‌قدر دوست دارند بجنگند و هم‌‌دیگر را خونی و تکه‌پاره کنند.

پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «یک روز به بطالت گذشت» از نویسندۀ ژاپنی-آمریکایی #جولی_اوتسوکا را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «قیّمِ شخصی» از نویسندۀ آمریکایی #کرت_وانه‌گت را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
warless
April Plus May
شرم بر خدایانِ خدعه و نیرنگ
درود بر دنیای #بدون_جنگ
#Warless
#April_Plus_May
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «دوشیزه بریل» از نویسندۀ نیوزیلندی #کاترین_منسفیلد را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در سه بخش (روزی یک بخش) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید یک‌جا و همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
دوشيزه بريل
(بخش یکم)

نویسنده: #كاترين_منسفيلد

برگردان: «ارژنگ درچه‌زاده»
 
با این‌که هوا خیلی عالی بود - آسمان آبی با نقاط درشت نورانی و طلایی که مثل شراب سفید بر باغ ملی افشانده شده بودند - دوشیزه بریل خوش‌حال بود که توانسته تصمیمش را در مورد پوست خزش بگیرد. هوا ساکن بود، اما با دهان باز می‌شد خنکای ملایمی‌ را حس کرد، مثل خنکای لیوان آب یخ قبل از این‌که جرعه‌ای از آن نوشیده شود، و گاهی برگی معلق در هوا می‌آمد، از یک جایی، از آسمان. دوشیزه بریل با دستْ خزش را لمس کرد. «آخی!» لمس دوبارۀ آن خیلی لذت داشت. بعدازظهر همان روز از جعبه درش آورده بود، گَردِ بیدکُش را از آن تکانده بود، ماهوت‌پاک‌کن بهش زده بود و دوباره به چشمان کوچکِ کم‌فروغش زندگی بخشیده بود. چشمان کوچک غمگین گفتند «چه بر سر من آمده بود؟» اوه! چه شیرین بود که دوباره از بستر پرقوی قرمز او را دید می‌زدند. اما بینی‌اش که از چیز سیاهی ساخته شده بود، اصلاً سر جایش سفت نبود. حتماً یک طوری بهش ضربه خورده بود. «عیبی ندارد! یک‌ذره مومِ آب‌بندیِ مشکی، موقعی که وقتش بشود، وقتی که خیلی لازم باشد... شیطون کوچولو!» آره، واقعاً در موردش همین جور احساس می‌کرد. شیطون کوچولویی که دُم خودش را درست در کنار گوش چپ او گاز می‌گرفت. خوب بود. پیش‌تر هم آن را درآورده بود و روی دامنش نوازش کرده بود. در دست‌ها و بازویش احساس خارش کرد و با خود فکر کرد «مال راه رفتن است». وقتی که نفس می‌کشید، چیزی سبک و غمگین – نه! نه دقیقاً غمگین!- به‌نظر می‌آمد که چیز لطیفی روی سینه‌اش حرکت می‌کند.
در آن بعدازظهر جماعتی بیرون بودند، خیلی بیشتر از یکشنبۀ قبل. گروه نوازندگان بشاش‌تر و بلندآواتر به‌نظر می‌رسید. دلیلش هم این بود که «فصل» آغاز شده بود. چون گروه نوازندگان در طول سال هر یکشنبه برنامه داشت، اما هیچ‌وقت خارج از فصل این‌طور نبود. مثل کسی که تنها برای افراده خانواده‌اش می‌نوازد و اگر هیچ غریبه‌ای حاضر نباشد، اهمیتی ندارد که چطور بنوازد. کُتی که رهبر ارکستر به تن داشت نو نبود؟ مطمئناً نو بود. او کف کفشش را به زمین کشید و مانند خروسی که بخواهد بخواند دستهایش را گشود، و نوازندگان که زیر کلاه‌فرنگیِ سبزرنگ نشسته بودند لپ‌های خود را باد کردند و به نت‌های موسیقی چشم دوختند. صدای فلوت‌مانندی بلند شد، خیلی زیبا! زنجیرۀ کوچکی از قطعاتِ شفاف. او مطمئن بود که تکرار می‌شود. همین طور هم شد. سرش را بلند کرد و لبخند زد.
تنها دو نفر بر روی نیمکت «مخصوص»ش با او شریک شده بودند؛ پیرمرد ریزه‌ای با کُت مخملی که دست‌هایش دُور عصای کنده‌کاری‌شده حلقه شده بود، و پیرزن چاقی که سیخ نشسته بود و حلقۀ بافتنی روی پیشبند گل‌دوزی‌شده‌اش قرار داشت. آن‌ها صحبت نمی‌کرند، و این دوشیزه بریل را که همیشه مشتاق شنیدن گفت‌وگو بود دلخور می‌کرد. با خود فکر کرد که چه مهارتی پیدا کرده در این‌که وانمود کند گوش نمی‌کند و در ظرف یک دقیقه که مردم کنارش صحبت می‌کنند، در زندگی آن‌ها شریک شود.
از گوشۀ چشم نگاهی به زوج پیر انداخت. احتمالاً به‌زودی از آن‌جا می‌رفتند. یکشنبه پیش هم به دلچسبی همیشه نبود. مردی انگلیسی که کلاه پانامای وحشتناکی به سر داشت و همسرش با چکمۀ دکمه دار. تمام مدت حرف خانم این بود که عینک لازم دارد، ولی هیچ عینکی را نمی‌پسندید. مطمئناً همه‌شان شکستنی بودند و هیچ یک درست سر جایش قرار نمی‌گرفت. و آقا خیلی صبر به‌خرج می‌داد. هر چیزی را که می‌توانست به خانم پیشنهاد کرد؛ قاب‌طلایی، مدلی که دُور گوش می‌پیچد، لایۀ نرمی‌ که در پل عینک تعبیه شده باشد. نه! هیچ چیز خانم را راضی نمی‌کرد. «عینک از روی دماغم می‌آید پایین!» دوشیزه بریل دیگر واقعاً می‌خواست یک چیزی بهش بگوید.
زوج پیر روی نیمکت نشسته و هنوز مثل مجسمه بودند. ولی عیبی نداشت، برای تماشا کردن همیشه جمعیتی وجود دارد. جلو باغچۀ گل‌کاری‌شده و گروه موسیقی، مردم زوج‌زوج و دسته‌دسته به این‌سو آن‌سو جولان می‌دادند. می‌ایستادند با هم حرف بزنند، سلام و احوال‌پرسی کنند یا از گدایی که سینی‌اش را به نرده‌ها نصب کرده بود دسته‌ای گل بخرند. بین آن‌ها بچه‌های خندان می‌دویدند، پسر بچه‌ها با پاپیون‌های بزرگ سفید و دختربچه‌ها - عروسک‌های فرانسوی - با لباس‌های توری و مخملی. گاهی کوچولوی گیجی از زیر درختان به بیرون تلوتلو می‌خورد، می‌ایستاد، با تعجب نگاه می‌کرد تا درحالی‌که ناگهان «تلپی» زمین می‌خورد، مادر کوچک‌اندامش با گام‌های بلند مثل مرغی جوان با اوقات‌تلخی و عجله به کمکش بیاید. بقیۀ مردم روی نیمکت‌ها و صندلی‌های سبز نشسته بودند؛ همان‌هایی بودند که تقریباً هر یکشنبه آنجا بودند و دوشیزه بریل اغلب متوجه چیزهای جالبی درمورد همه‌شان می‌شد. آن‌ها عجیب، ساکت و تقریباً همگی پیر بودند. طوری نگاه می‌کردند که انگار تازه از اتاق‌های کوچک و تاریک یا حتی، حتی ازتوی گنجه‌ها بیرون آمده‌اند.

ادامه دارد…
@Fiction_12
دوشیزه بریل
(بخش دوم)

نویسنده: #کاترین_منسفیلد

برگردان: «ارژنگ درچه‌زاده»

گروه نوازندگان می‌نواخت «تام تام تام تادالام! تادالام! تام تی تام تا!»
دو دختر جوان قرمزپوش از یک سو و دو سرباز جوان آبی‌پوش از سوی دیگر، به هم رسیدند. خنده‌کنان دست در دست هم انداختند و دور شدند.
دو زن روستایی با کلاه‌های حصیری بامزه، پیشاپیش الاغ‌های دودی‌رنگشان با گام‌های سنگین رد شدند. راهبۀ رنگ‌پریده و نچسبی باعجله گذشت.
زن زیبایی رسید و دستۀ بنفشه‌هایش از دستش افتاد، پسر کوچکی دنبالش دوید تا بنفشه‌ها را به او بدهد، اما زن زیبا آن‌ها را گرفت و انگار که زهرآلود باشند، انداختشان دور. حیف! دوشیزه بریل نمی‌دانست که کار خوبی بود یا نه. زنی با کلاه بی‌لبه از خز قاقم و آقایی خاکستری‌پوش درست جلوی او به هم رسیدند. مرد، بلندقد و جدی و باوقار بود و خانم کلاهش را زمانی خریده بود که موهایش بور بودند. حالا دیگر همه چیزش، کلاه، مو، چهره و حتی چشمانش به همان رنگ ژندۀ قاقمی بودند و دستش را که بالا آورد و به لب مالید، پنجه‌ای حقیر و زردگونه بود. چقدر هم از دیدن مرد خوش‌حال شد. از قبل به فکرش رسیده بود در آن بعدازظهر هم‌دیگر را می‌بینند. از جاهایی که رفته بود تعریف کرد؛ اینجا، آنجا، کناردریا، همه جا. آیا مرد هم موافق بود که روز دلپذیری است یا نه؟ و آیا مایل بود که… اما مرد سرش را تکان داد، سیگاری روشن کرد و بازدم عمیقی از دود آن را به صورت خانم فوت کرد و حتی با این‌که زن هنوز داشت صحبت می‌کرد و می‌خندید، کبریت را دور انداخت و به راه خود ادامه داد. حالا کلاه‌قاقمی تنها بود؛ لبخندی زد دلپذیرتر از قبل، اما به‌نظر می‌رسید حتی گروه نوازندگان هم احساس او را درک می‌کرد و ملایم‌تر و مهربانانه می‌نواخت. طبل داشت پشت سر هم می‌زد «سنگ‌دل! سنگ دل!» حالا زن چکار می‌کرد؟ بعداز آن چه می‌شد؟ دوشیزه بریل در این فکرها بود، که کلاه‌قاقمی برگشت و دستش را بالا آورد و انگار که درست در آن‌طرف کس خیلی خوب‌تری را دیده باشد، به‌سرعت دور شد. گروه نوازندگان دوباره آهنگ را تغیییر داد و تندتر و شادتر از همیشه نواخت.
زوج پیر از نیمکت دوشیزه بریل بلند شدند و قدم‌زنان رفتند. پیرمرد مضحکی با ریش تنک و بلند چنان هماهنگ با موسیقی می‌لنگید و می‌رفت که نزدیک بود با چهار دختری که شانه‌به‌شانۀ هم حرکت می‌کردند، برخورد کند.
اوه، چه جذاب بود! چقدر برایش لذت‌بخش بود! چقدر دوست داشت اینجا بنشیند و همه چیز را تماشا کند! مثل نمایش بود. دقیقاً مثل نمایش. چه کسی می‌توانست باور کند که پشت‌صحنۀ آسمان نقاشی نشده باشد؟ یک سگ کوچک قهوه‌ای، مثل سگ‌های کوچک تئاتر، داشت موقرانه یورتمه می‌رفت و دوشیزه بریل این را که دید، تازه فهمید همین بود که همه چیز را این‌طور شگفت‌انگیز کرده بود؛ همۀ این‌ها روی صحنۀ نمایش بودند. آن‌ها تنها تماشاگر و ناظر نبودند، آن‌ها خودشان بازیگر بودند. حتی خود دوشیزه بریل هم هر یکشنبه نقشی را بر عهده داشت. بی شک اگر یک روز نمی‌آمد کسی متوجه غیبتش می‌شد. هر چه باشد او هم بخشی از نمایش بود. چقدر عجیب که تاحالا اینطور فکر نکرده بود! درواقع برای همین بود که هر هفته همین ساعت از خانه راه می‌افتاد تا با تاخیر در صحنۀ نمایش حاضر نشود و برای همین بود که هر هفته با احساس شرم و ناراحتی برای شاگردان انگلیسی‌اش تعریف می‌کرد که بعدازظهر یکشنبۀ قبل را چطور گذرانده است. پس اینطور! دوشیزه بریل با صدای تقریباً بلند خندید. او روی صحنه بود. یاد پیرمرد علیلی افتاد که چهار بعدازظهر در هفته برایش - درحالی‌که در باغ خواب بود - روزنامه می‌خواند. او به سر نحیفش روی بالش پنبه‌ای، چشمان گودافتاده‌اش، دهان باز و دماغ بلند و باریکش کاملاً عادت کرده بود. اگر پیرمرد می‌مرد او تا چند هفته نمی‌فهمید و توجهش جلب نمی‌شد! ولی پیرمرد ناگهان متوجه شد کسی که برایش روزنامه می‌خواند یک بازیگر است. کلۀ پیر از روی بالش بلند شد، دو نقطه نور در چشمان پیرش لرزیدند. «تو بازیگری؟» و دوشیزه بریل روزنامه را صاف کرد، انگار که متن نمایش اوست، و به‌نرمی‌گفت «بله، خیلی وقته بازیگرم.»

ادامه دارد…
@Fiction_12
دوشیزه بریل
(بخش سوم)

نویسنده: #کاترین_منسفیلد

برگردان: «ارژنگ درچه‌زاده»

گروه نوازندگان در حال استراحت بود. حالا دوباره مشغول شدند. چیزی که می‌نواختند گرم و آفتابی بود، اما یک جور سردی ملایمی هم در آن بود. این چه می‌توانست باشد؟ اندوه نبود – نه اندوه نبود – چیزی بود که باعث می‌شد احساس کنی می‌خواهی آواز بخوانی. طنین بالاتر و بالاتر می‌رفت، نور می‌تابید و دوشیزه بریل حس کرد که الان یک‌دفعه تمام آن‌ها، همۀ بازیگران، مشغول خواندن خواهند شد. اول جوان‌ها، آن‌هایی که با هم راه می‌رفتند و می‌خندیدند، شروع خواهند کرد و بعد صدای دلیرانه و مصمم مردان هم به آنان خواهد پیوست. و بعد خود دوشیزه بریل هم، خود او هم، و بقیه که روی نیمکت‌ها نشسته بودند هم با آن‌ها همراه خواهند شد. تم ضعیفی که خیلی کم بالا و پایین می‌شد، چیزی بسیار زیبا و هیجان‌آور. چشمان دوشیزه بریل پُراشک شد و با لبخند به دیگر هم‌آوازان نگاه کرد. فکر کرد «ما درک می‌کنیم، ما درک می‌کنیم» دحالی‌که نمی‌دانست بقیه چه چیزی درک می‌کنند.

در همین لحظه، دختر و پسری رسیدند و جایی نشستند که پیش‌تر زوج پیر نشسته بودند. آن‌ها لباس‌های زیبایی به تن داشتند و عاشق هم بودند. این قهرمان و شیردختر، حتماً تازه از قایق پدرِ پسر پیاده شده بودند. دوشیزه بریل، هم‌چنان که بی‌صدا آواز می‌خواند، با همان تبسمِ لرزان، آمادۀ گوش‌دادن شد.

دختر گفت: «نه، الان نه... این‌جا نه، نمی‌تونم.»

پسر پرسید: «آخه چرا؟ به‌خاطر اون پیر احمق که اون ته نشسته؟... اصلاً واسه چی می‌آد این‌جا؟ کی اون‌و این‌جا می‌خواد؟ چرا اون قیافۀ پیر احمقانه‌شو توی خونه نگه‌نمی‌داره؟»

دختر با خنده گفت: «خزززززش‌و ببین چقدر خنده‌داره! قیافه‌ش درست مثِ ماهیِ سرخ‌شده می‌مونه».

پسر با پچ‌پچ غضب‌آلودی گفت: «اَه! برو پی کارت» بعد گفت «ma petite chère» (کوچولوی عزیزمن) بگو که...»

دختر گفت: «نه، اینجا نه، هنوز نه.»

دوشیزه بریل همیشه سر راهش به خانه، یک قطعه کیک عسلی از نانوایی می‌خرید. این سور‌چرانیِ یکشنبه‌هایش بود. گاهی در کیکش بادام هم بود، گاهی هم نبود، و این برایش خیلی فرق می‌کرد. بادام اگر بود برایش مثل این بود که دارد یک جور هدیۀ کوچک، یک مژدگانی به خانه می‌برد، چیزی که به‌هرحال ممکن بود در خانه نباشد. در یکشنبه‌های بادام‌دار، به‌شتاب و با زنده‌دلی کبریتی زیر کتری روشن می‌کرد.
اما امروز از نانوایی گذشت، از پله‌ها بالا رفت و داخل اتاق کوچک تاریک شد - اتاقی که مثل یک گنجه بود – و روی بستر پرقوی قرمز نشست. مدت زیادی همان جا نشست. جعبه‌ای که پوست خز از آن درآمده بود روی تخت بود. تندتند گرۀ بند آن را از گردن باز کرد و به‌سرعت، بدون آن‌که نگاهش کند، آن را توی جعبه گذاشت. ولی وقتی که چفت جعبه را بست، احساس کرد صدای گریۀ چیزی را می‌شنود.

پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «مرا ببوس» از کارگردان، فیلم‌نامه‌نویس و نویسندۀ ایرانی #محسن_مخمل‌باف را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید. 🔻
@Fiction_11
2025/07/13 21:13:22
Back to Top
HTML Embed Code: