Telegram Web
خدایا تو می‌دانی که من از تو نافرمانی کردم در حالیکه دوست داشتم در زمره‌ی اطاعت کنندگانِ تو باشم و تو چه قدر با فضل خودت و بخششِ نعمت‌هایت به من، محبتت را به من نشان دادی در حالیکه از من بی نیاز بودی و چقدر من با گناهانم تو را از خودم خشمگین کردم  در حالیکه به تو نیازمندم...

•ابن سماک رحمه الله(بهنگام وفاتش)
۳۶۵ روز با‌پیامبر

روز پنجاه وسوم
🔹 بازگشت دوباره جبرئیل

آقایمان برای مبارزه با بی‌عدالتی‌ها و بدی‌ها مأموریت یافته بود. برای همین، باید شب و روزش را به هم می‌پیوست. اگر می‌خواست می‌توانست زندگیِ مرفه و شاهانه‌ای داشته باشد، شغل خوب و همسری نیکو داشت که او را یاری می‌کرد. صاحبِ ثروت، اعتبار و خِرَد بود. او می‌خواست همه این‌ها را در راهِ الله استفاده کند.
در نخستین روزهای پیامبری‌اش، پیامبر عزیزمان ﷺ از راهی می‌گذشت که ناگاه صدایی شنید. صدا از آسمان می‌آمد. صدایی بسیار زیبا. به سمتی که صدا می‌آمد نگاه کرد.
شگفتا! جبرئیل پیشِ رویش ایستاده بود. چنان زیبا و باشکوه بود که پیامبرمان ﷺ با دیدنِ او لرزید و در جای خود نشست. بعدتر، از زمین برخاست و به خانه رفت. دوباره مثل وقتی که در کوه بود، تنش به لرزه افتاد. به محض رسیدن به خانه، حضرتِ خدیجه را صدا زد و فرمود:
مرا بپوشانید! مرا بپوشانید!
همان لحظه الله به وسیله فرشته اوامرش را فرستاد و فرمود:
يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمُدَّثِّرُ ۝١ قُمۡ فَأَنذِرۡ ۝٢ وَرَبَّكَ فَكَبِّرۡ ۝٣ وَثِيَابَكَ فَطَهِّرۡ ۝٤ وَٱلرُّجۡزَ فَٱهۡجُرۡ ۝٥
[المدثر: ۵-۱]
ای جامه بر سر کشیده! برخیز و بیم ده. و پروردگارت را بزرگ و گرامی بدار. و جامه‌ات را پاکیزه و از پلیدی دوری کن.
فرشته پیوسته به دیدنِ او می‌آمد. حالا دیگر پیامبرمان ﷺ به دیدنِ او عادت کرده بود. لرزیدنش کم شده و ترسش فروکش کرده بود. وقتی جبرئیل اوامرِ الله را به او می‌رساند؛ پیامبرمان ﷺ آرامش می‌یافت.
نورِ پیامبریِ چهره‌اش هر روز درخشان‌تر می‌شد.

ادامه دارد، إِن‌شَاءَ‌الله
نیت تو این باشد که حق شناخته شود..

•أدهم شرقاوی
۳۶۵روز باپیامبر

روز پنجاه و چهارم
🔹 شادمانی كوچك

فعلاً پيامبریِ حضرت محمد ﷺ یک راز بود. به جز افراد معتمدش این راز را با کسی در میان نمی‌گذاشت، چون هنوز فرمانِ تبلیغ را از سوی الله دریافت نکرده بود.
نخستین کسی که پیامبر ﷺ این راز را با او در میان گذاشت حضرت خدیجه بود. خدیجه مدت‌ها بود که او را باور داشت. بی‌درنگ، کلمه شهادتین را بر زبان آورد. به این ترتیب، خدیجه نخسین بانوی مسلمان شد. این حمایت از سوی خدیجه، پیامبرمان ﷺ را خوشحال کرد.
روزی محمد ﷺ و جبرئیل بر بالای تپه‌ای در مکه بودند. جبرئیل در شکلِ انسان ظاهر شده بود و نماز را به محمد ﷺ آموزش می‌داد. نخست پاشنه‌اش را بر زمین کوبید. آبی زلال و پاکیزه از زمین جوشید. جبرئیل و پیامبرمان ﷺ با این آب وضو گرفتند. برای نماز خواندن نظافت و پاکیزگی بسیار مهم است. بعد جبرئیل نحوه صحیح نماز خواندن را به پیامبر ﷺ یاد داد. آن دو با هم نماز به جا آوردند. سپس فرشته از آنجا رفت.
پیامبرمان ﷺ خشنود بود. به همان شکلی که الله می‌خواست، نماز را آموخته بود. با هیجان به خانه بازگشت. چیزهایی را که یاد گرفته بود، به حضرت خدیجه هم یاد داد. آن دو، با هم اولین نمازشان را خواندند. هر دو خوشحالی وصف‌ناپذیری داشتند؛ زیرا نماز خواندن عبادت خیلی زیبایی بود.

ادامه دارد، إِن‌شَاءَ‌الله


مطالعه کردی ری اکشن بزار♥️
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
یا الله شکرت 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
۳۶۵روز باپیامبر

روز پنجاه و پنجم
🔹علی رضی‌الله‌عنه نخستین كودكِ مسلمان

علی رضی‌الله‌عنه که کودکی بسیار دوست‌داشتنی بود؛ در خانه پیامبر و در محضرِ ایشان بزرگ می‌شد. او با فرزندانِ محمد ﷺ و زید زندگیِ شادمانه‌ای داشت.
در آن روزها، علی رضی‌الله‌عنه هیجانی خوشایند را در خانه احساس می‌کرد. شادیِ وصف ناپذیری در درون خدیجه موج می‌زد. در چشم‌های پسر عمویش محمد ﷺ هم که از جانش بیشتر دوستش داشت، درخششِ متفاوتی بود، و بیش از همیشه فکر می‌کرد و کمتر از همیشه می‌خوابید. علی رضی‌الله‌عنه دوست داشت علت این حالِ شیرین را بفهمد.
روزی علی رضی‌الله‌عنه چیزهایی دید که پیشتر اصلاً ندیده بود. پسر عمو و همسرش، محمد ﷺ و خدیجه، نماز می‌خواندند. مدتی ایشان را تماشا کرد. چه زیبا بود! از حالشان معلوم بود که خیلی خوشحال هستند. به حالشان غبطه خورد. صبر کرد و بعد از نمازشان پرسید:
این چیست؟
زیبایِ زیبایان، محمد ﷺ، علی (رض) را با مهربانی نگاه کرد. بعد از خدیجه، دومین دعوت را با على (رض) انجام می‌داد. گفت:
ببین علی جان! این کاری که ما انجام می‌دادیم؛ نماز نام دارد. ما با ادایِ نماز، الله را عبادت می‌کنیم. من پیامبری از سوی الله هستم.‌ تو را هم به عبادت اللهِ یگانه دعوت می‌کنم.
علی رضی‌الله‌عنه کمی فکر کرد و پاسخ داد:
این چیزی‌ است که من هرگز ندیده و نشنیده‌ام؛ اما قبل از اینکه از پدرم بپرسم، چیزی نمی‌توانم بگویم.
پیامبرمان ﷺ چون هنوز فرمان تبلیغِ آشکارای دین را از الله دریافت نکرده بود، به علی رضی‌الله‌عنه گفت:
علی! خواه به حرف‌هایم عمل کنی یا نه، آنچه دیدی و شنیدی را پیش خود نگاه دار و به کسی چیزی نگو.
على رضی‌الله‌عنه کودکِ رازداری بود. قول داد که راز پیامبر ﷺ را به هیچ کس نخواهد گفت. تمامِ آن شب به دین تازه فکر کرد و سرانجام تصمیمش را گرفت. صبح که شد، با هیجان نزد پیامبرمان ﷺ رفت و گفت:
الله هنگام آفریدنِ من از کسی سؤال نکرد. من چرا برای عبادت کردن یا نکردنِ او از دیگری سؤال کنم؟ و کلمه شهادتین را بر زبان آورد. محمد ﷺ خیلی خشنود بود. به این ترتیب، على رضی‌الله‌عنه نخستین کودکِ مسلمان شد.

ادامه دارد، إِن‌شَاءَ‌الله
۳۶۵روز باپیامبر

روز پنجاه و ششم
🔹دو كودكِ خوشحال

علی (رض) و زید از خوش شانس‌ترین کودکانِ دنیا بودند؛ زیرا در خانه انسانی ستوده در آسمان و زمین، در خانه پیامبر ﷺ، زندگی می‌کردند. این افتخار نصیبِ هر کسی نمی‌شد. پس از علی (رض)، زید هم اسلام آورد. آن دو از اینکه اولین کودکان مؤمن بودند. در پوست خود نمی‌گنجیدند؛ به همین دلیل، با ذوق و اشتیاق اسلام را به زیباترین وجه در محضرِ پیامبرمان ﷺ می‌آموختند.
على (رض) حتى لحظه‌ای پیامبرمان ﷺ را تنها نمی‌گذاشت. در کوه و بیابان با او بود و با هم نماز می‌خواندند. علی (رض) از این امر بسیار لذت می‌برد.
به گوشِ مادرِ علی (رض) رسیده بود که علی (رض) پیامبر ﷺ را اصلاً تنها نمی‌گذارد و به شکلی جدید که پیش‌تر سابقه نداشته است الله را عبادت می‌کنند. مادرِ علی چون نمی‌دانست اسلام چگونه دینی است خیلی نگران فرزندش بود. روزی به همسرش ابوطالب گفت:
خیلی نگران علی و محمد هستم. آن دو عبادت‌هایی انجام می‌دهند که کسِ دیگری نظیر آن را انجام نداده است. می‌ترسم بلایی سرشان بیاورند.
ابوطالب انسانِ عاقل و فهمیده‌ای بود. برای فهمیدنِ چند و چونِ ماجرا نزد پسر و برادرزاده‌اش رفت. پیامبرمان ﷺ و علی (رض)، در جایی بیرون از مکه نماز می‌خواندند. ابو‌طالب مدتی طولانی ایشان را تماشا کرد. پس از پایان یافتنِ نماز نزدیک شد و پرسید:
محمدِ عزیزم! این دین جدید چه دینی‌ست؟
پیامبر ﷺ مثلِ همیشه صادقانه پاسخ داد:
عموجان! این زیباترین دین، اسلام است. تو هم در رأس کسانی هستی که به این راه دعوت خواهم کرد. تو بیش از همه سزاوارِ این امری. از عبادت بت‌ها دست بکش‌. الله واحد و احد را عبادت کن.
ابوطالب می‌دانست که برادرزاده عزیزش هرگز دروغ نمی‌گوید. مدتی فکر کرد. اگر برادرزاده‌ام حرف‌هایش را عملی کند، اطرافیان چه خواهند گفت؟! ابوطالب که از این مسئله واهمه داشت، چنین جواب داد:
"من از دین قدیمم دست نخواهم کشید؛ اما تو دین تازه‌ات را ادامه بده. سوگند می‌خورم تا وقتی زنده‌ام؛ با تمام توان از تو حمایت میکنم. سپس به پسرش، علی (رض) رو کرد و پرسید:
پسر عزیزم! نظر تو چیست؟
علی (رض) گفت:
پدرجان! من به الله و رسولش ایمان آورده‌ام، پیرو او شده‌ام و با او نماز می‌خوانم.
ابوطالب گفت:
همین زیبنده توست، او تو را به نیکی دعوت می‌کند. هرچه او می‌گوید انجام بده و هیچ وقت ترکش مکن.
علی (رض) از حرف‌های پدرش خیلی خوشحال شد. حالا خیالش راحت‌تر‌ بود.

ادامه دارد، إِن‌شَاءَ‌الله

مطالعه کردی ری اکشن بزار
♥️
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به همه آدم‌های دنیا نمیشه کمک کرد
ولی به یک‌نفر میشه، یک نفر هم خیلی مهمه.
از همه‌ی حیوونای دنیا نمیشه حمایت کرد
ولی به همون یه دونه حیوون جلوی در خونه
میشه آب و غذا داد و...
نگذاریم شلوغ بودن دنیا ناامیدمون کنه؛
یک نفر، یک موجود، یک جان، یک زندگی،
خیلی خیلی بزرگ و مهمه...
۳۶۵روز باپیامبر

روز پنجاه و هفتم
🔹 امین‌ترین دوست

پیامبر عزیزمان ﷺ هنوز آشکارا مردم را به اسلام دعوت نمی‌کرد! اما به گوش همه رسیده بود که دینی تازه آورده، و خود، پیامبرِ این دین جدید است.
پیامبر عزیزمان ﷺ دوستی بسیار محبوب و امین به نام ابوبکر داشت. حضرت ابوبکر رضی‌الله‌عنه کسی را آزار نمی‌داد و هرگز دروغ نمی‌گفت. راست گفتار و گشاده رو بود. کسانی را که قهر بودند آشتی می‌داد، از کینه و نفرت بیزار بود، اهل مکه برای حلِ مشکلات خود به او مراجعه می‌کردند. ابوبکر، پس از پیامبرمان ﷺ بیش از همه مورد اعتماد مردم بود.
حضرت ابوبکر رضی‌الله‌عنه مردی ثروتمند بود، و برای تجارت، پیوسته سفرهایی به خارج از مکه داشت. هنگام سپردن رسالت به پیامبرمان ﷺ او برای سفرِ کاری به خارج از مکه رفته بود. در بازگشت، همسایه‌ها به خانه ابوبکر رفتند و گفتند:
محمد ﷺ ادعای پیامبری دارد. نمی‌خواهد به عبادت بت‌ها بپردازیم. ما هرگز از بت‌ها دست برنمی‌داریم. منتظرِ آمدنِ تو بودیم. نزدِ دوستت برو، ببین چه کار می‌توانی بکنی.
حضرت ابوبکر رضی‌الله‌عنه تعجب کرده بود. بی‌درنگ برخاست و نزد دوستش رفت. پیامبرمان ﷺ با محبت از دوستش استقبال کرد.
حضرت ابوبکر رضی‌الله‌عنه همیشه او را «بابای قاسم» خطاب می‌کرد، به او گفت:
بابای قاسم! ادعای پیامبری کرده‌ای، درسته؟ بت‌ها را رد می‌کنی و دین مردم را باور نداری؟
پیامبرمان ﷺ با لبخند به دوست عزیزش نگاه کرد و گفت:
آری ابوبکر! من پیامبر خدا هستم برای تو و همه انسان‌ها. مردم را به پرستش اللهِ یگانه دعوت می‌کنم. دوست دارم تو هم ایمان بیاوری.
حضرت ابوبکر رضی‌الله‌عنه به دوستش، که از جانش بیشتر دوستش داشت، با عشق نگاه کرد. اعتمادش به او بی‌پایان بود. تا آن روز هیچ دروغ و خطایی از زبان او نشنیده بود. اگر او چنین می‌گفت، حتماً درست بود. حتی لحظه‌ای هم درنگ نکرد و گفت: من به الله یگانه ایمان آوردم و به اینکه محمد فرستاده اوست.
پیامبر عزیزمان ﷺ خیلی خشنود شد. عزیزترین دوستش مسلمان شده بود. به خاطر داشتن چنین دوستی، شکرِ الله را به جای آورد.
کسانی که ابوبکر را برای منصرف کردنِ محمد ﷺ از پیامبری فرستاده بودند، با شنیدن مسلمان شدن او شگفت زده شدند. حالا دومین انسانِ محبوب و معتمدِ ایشان هم مسلمان شده بود.

* بابای قاسم- ابوالقاسم (کنیه مبارک پیامبر ﷺ)

ادامه دارد، إِن‌شَاءَ‌الله
وقتی اروپایی‌ها به آمریکای شمالی آمدند بومیان آمریکا را وحشی و بربر می‌دانستند، زیرا آنها برهنه راه می‌رفتند و زنان اروپایی در آن دوران لباس‌های سه‌لایه می‌پوشیدند. اکنون اما مسلمانان را بربر و قدیمی می‌نامند زیرا خود برهنه راه می‌روند و لباس نمی‌پوشند.

- نورمن فینکلستین (مورخ یهودی آمریکایی)
۳۶۵روز باپیامبر

روز پنجاه وهشتم
🔹اسلام؛ زیباترین دین

حلقه پیروانِ پیامبرمان ﷺ رفته رفته وسیع‌تر و بزرگتر می‌شد. ابوبکر (رض) میانِ مردان، خدیجه در جمعِ زنان و علی و زید (رض) برای کودکان از اسلام و پیامبر صحبت می‌کردند.
مردم از این دین خیلی خوششان آمد. این دین، دینِ برادری بود همه مسلمانان برادر هم بودند، و از این امر کاملاً خشنود. از این پس، بی‌آنکه همدیگر را رنج و آزار دهند، برادرانه در کنار هم زندگی می‌کردند.
در دینِ تازه، همه از حقِ آزادی برخوردار بودند. زن، کودک، جوان، برده... حتی کسی اجازه آزردنِ حیوانات را نداشت. احترامِ فراوانی برای سالمندان و محبتِ عمیقی برای کودکان وجود داشت. چه دینِ زیبایی بود این دین! خواهانِ اعطایِ آزادی به بردگان، برگرداندنِ عزت و احترام به زنان و دلسوزی و شفقت برای کودکان بود.
مثلِ همه دوران‌ها، در آن عصر هم انسان‌های بد وجود داشتند. آنها بینوایان را آزار می‌دادند و فقیران را از خود می‌راندند. انسان‌های تهیدست به عنوان برده برای ثروتمندان به کار گرفته می‌شدند. برده‌ها به اجازه اربابانشان رفتار می‌کردند و مطابقِ خواسته آنها می‌زیستند؛ اما خدا می‌خواست همه انسان‌ها محبت و احترام ببینند، و در صلح و آرامش کنار هم زندگی کنند. به همین منظور پیامبر عزیزمانﷺ را فرستاده بود. باید همه مطلع می‌شدند که دینِ اسلام، دینِ محبت، صلح و برادریست، و در اسلام همه با هم برابرند. زیبایِ زیبایان، پیامبرمان ﷺ، برای همین امر مبعوث شده بود.

ادامه دارد، إِن‌شَاءَ‌الله
یه چیز جالب براتون بگم،
طبق (تاريخ طبري:٤/ ٤٧٦)ام المومنین عایشه (رضی‌الله عنها) امضای مخصوصی داشتند که در آخر نامه‌ها و نوشته‌های خود می‌‌گذاشتند؛

"من حبيبة رسول الله، المبرّأة في كتاب الله، عائشة بنت أبي بكر".

ابن عبید‌اللّه در توصیف امضای ایشان چه زیبا می‌گوید: « حقیقتا که ایشان امضایی دارند که جانها را می‌لرزاند، احساسات را برمی‌انگیزد و گونه‌ها را از اشک خیس می‌کند و سنگ‌ها در مقابلش آب می‌شوند».

از محبوب رسول‌الله (ص)، مبرا شده در کتاب الله، عایشه دختر ابوبکر..

امضاء به این قشنگی دیده‌بودین؟!
🤍
۳۶۵روز باپیامبر

روز پنجاه و نهم
🔹 بلال؛ برده مسلمان

بلال، برده‌ای سیاه پوست بود. او پیامبرمان ﷺ را خیلی دوست داشت. به محضِ آگاهی از پیامبریِ او ایمان آورد و مسلمان شد.
سرعتِ انتشار دینِ تازه، مردمان کینه‌توز و بدکردار را خیلی نگران می‌کرد. بت‌پرست‌ها با هم جلسه‌ای تشکیل دادند به تفصیل درباره این موضوع با هم مذاکره کردند. سرانجام، به تصمیمی رسیدند، و آن اینکه هرگونه بدی علیه پیامبرمان ﷺ و مسلمانان انجام دهند؛ تا آنان را از دین جدید منصرف کنند.
اربابِ حضرتِ بلال هم بت‌پرست بود. آن مرد بی‌رحم فهمیده بود که بلال مسلمان شده است. برای برگشتن از دینش، نخست او را با تشنگی و گرسنگی شکنجه داد؛ اما بلال از دینش برنگشت. اربابش این بار طنابی در گردنش انداخت و او را بر زمین کشید. حضرت بلال پروردگار و پیامبرش را چنان دوست داشت که با وجود این همه شکنجه از دینش برنگشت. اربابش پر از حیرت و عصبانیت بود.
در گرمای ظهر یکی از روزها او را روی ریگ‌های داغ خواباند. سنگی بزرگ روی سینه‌اش گذاشت و گفت:
بگو! بگو که محمد پیغمبر نیست! بگو به الله ایمان نداری و به بت‌ها ایمان داری!
حضرت بلال با وجود درد زیادی که می‌کشید؛ اما همچنان می‌گفت:
خدا یکتاست، و محمد فرستاده اوست.
همان لحظه، حضرت ابوبکر (رض) از آنجا می‌گذشت. با شنیدن ناله‌های بلال از زیر سنگ‌ها، خیلی عصبانی شد فوراً نزدِ اربابِ بلال رفت، و فریاد زد:
تو از الله نمیترسی؟ تا کی این بیچاره را چنین شکنجه خواهی کرد؟!
اربابِ بلال گفت:
اگر می‌خواهی او را نجات دهی، می‌توانی او را از من بخری.
حضرت ابوبکر (رض) پرسید:
در مقابلِ آزادیِ بلال چه میخواهی؟
ارباب بلال با گستاخی گفت:
سه برده و مبلغِ زیادی پول!
حضرت ابوبکر (رض) گفت: قبول است. و بلال را از آن وضعیت نجات داد.
با هم نزدِ پیامبرمان ﷺ رفتند. پیامبرمان ﷺ که لبریزِ محبت بود؛ نخست بلال را که با آن همه رنج به اسلام پیوسته بود، در آغوش گرفت. سپس به دوستش حضرت ابوبکر (رض) چنین گفت:
او حالا برده توست؟
حضرت ابوبکر (رض) گفت:
خیر من او را آزاد کردم.
پیامبر ﷺ با خشنودی به بلال نگاه کرد. کسی از بلال خوشحال‌تر نبود. در روزهای آینده، پیامبرمان ﷺ وظیفه مهمی را به بلال می‌سپرد.
بلال که صدای خیلی زیبایی داشت، اولین کسی بود که برای دعوت مسلمان به نماز اذان می‌گفت.

ادامه دارد، إِن‌شَاءَ‌الله
یا رب تی نظر برمگردی 🤍
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
۳۶۵روز باپیامبر

روز شصتم
🔹ده‌عمو و شش‌عمه

فرامینِ قرآن بسیار زیبا بود. انسان‌ها را به نیکی و کارهای زیبا دعوت می‌کرد. مژده بهشت می‌داد. زیبایی‌های آفریده الله را نشان می‌داد. پیامبرمان ﷺ برای رساندنِ همه این‌ها بی‌قراری می‌کرد؛ اما دعوتِ انسان‌ها به دینی تازه اصلاً آسان نبود. حتماً کسانی با او مخالفت می‌کردند. برای همین، نیاز به قدرتِ اتحاد و یکپارچگی داشت. آن روزها کسی با خانواده‌های قدرتمند کاری نداشت. پیامبرمان ﷺ ده‌عمو داشت. اگر آنها او را یاری می‌کردند کار پیامبر ﷺ آسان‌تر می‌شد؛ اما جز چند نفرشان، بقیه سنگدل بودند و حرف سرشان نمی‌شد. بددهان و بدکردار بودند. در رأس اینان ابولهب قرار داشت. او از عشق بی‌خبر بود و از نیکی بی‌خبرتر. سخنِ زیبا را نیز نمی‌فهمید. گویی قلبش از سنگ بود.
پیامبرمان ﷺ عموهای خوش قلبی هم داشت. یکی از ایشان عباس بود. او با پیامبر ﷺ بسیار صمیمی و سنشان به هم خیلی نزدیک بود. با هم بزرگ شده بودند. عباس، پیامبرمان ﷺ را بسیار دوست داشت.
به جز عباس، دو عموی دیگرش ابوطالب و حمزه هم قلبشان پر از محبت به پیامبر بود. حتی نمی‌خواستند یک تارِ موی پیامبرمان ﷺ آسیب ببیند. مثلِ چشمشان از او محافظت می‌کردند. عمه‌هایش هم او را بسیار دوست داشتند و خیلی به او اعتماد داشتند.
اما از این ده‌عمو و شش‌عمه کدام‌یک کنارِ او خواهد بود؟


ادامه دارد، إِن‌شَاءَ‌الله
این تصور که زن در یک سـن خــاص شکــوفـا و در یک سـن خـــاص پـژمـرده می‌شود اشتباه است!

بلکە واقعیت این است زن با داشتن یک مــردِ خـوب، شکوفا و با داشتن یک مــردِ بــد پژمردە می‌شود.

حقیــرتــرین مــردان کسی است که زیباتــرین سال‌های یک زن را می‌رباید و سپس او را در جهنم زندگی رها می‌سازد.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
✸ داستان اصحاب کهف دلیلی بر این است که:

︎ هرکس به خاطر دینش از فتنه‌ها فرار کند، الله او را از فتنه‌ها سالم نگه می‌دارد.
︎ و کسی که برای عافیت تلاش کند، الله به او عافیت می‌بخشد،
︎ و کسی که به الله پناه ببرد الله او را پناه داده و او را سبب هدایت دیگران قرار می‌دهد.
︎ و کسی که در راه الله و برای کسب رضایتش سختی را تحمل کند پایان کارش عزت و سربلندی خواهد بود.

«و آنچه نزد الله است برای نیکوکاران بهتر است»


#تفسير_سعدى📝 
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پناه بر تُو که بی صدا مرا می شنوی! 💕🌷


#استوری
2024/11/18 14:12:03
Back to Top
HTML Embed Code: