• یك ماجرای واقعی
پسرك كوچكی وارد مسجدی در پاریس میشود و به امام مسجد میگوید: مادرم مرا نزد شما فرستادە تا در موسسەتان چیزی بیاموزم.
امام مسجد بە پسر میگوید: مادرت كجاست تا از ایشان اطلاعاتی کسب کنم؟
کودک میگوید مادرم بیرون است و نمیتواند وارد مسجد شود زیرا او مسلمان نیست.
امام با عجله بیرون میرود و از ایشان میپرسد کە چرا فرزندش را بە اینجا فرستادە است؟!
مادر میگوید: من یک زن همسایەی مسلمان دارم وقتی او فرزندانش را تا مدرسه همراهی میکند، آنها دست او را میبوسند و خوشبختی این خانواده را فرا گرفته است!
من ندیدەام که یک مسلمان در این کشور والدین خود را به خانەی سالمندان بفرستد.
پسرم را نزد خود نگەدارید و به او بیاموزید تا شاید همان کاری را که شما با والدین خود انجام میدهید او با من انجام دهد.
الحمد لله على نعمة الإسلام ...
پسرك كوچكی وارد مسجدی در پاریس میشود و به امام مسجد میگوید: مادرم مرا نزد شما فرستادە تا در موسسەتان چیزی بیاموزم.
امام مسجد بە پسر میگوید: مادرت كجاست تا از ایشان اطلاعاتی کسب کنم؟
کودک میگوید مادرم بیرون است و نمیتواند وارد مسجد شود زیرا او مسلمان نیست.
امام با عجله بیرون میرود و از ایشان میپرسد کە چرا فرزندش را بە اینجا فرستادە است؟!
مادر میگوید: من یک زن همسایەی مسلمان دارم وقتی او فرزندانش را تا مدرسه همراهی میکند، آنها دست او را میبوسند و خوشبختی این خانواده را فرا گرفته است!
من ندیدەام که یک مسلمان در این کشور والدین خود را به خانەی سالمندان بفرستد.
پسرم را نزد خود نگەدارید و به او بیاموزید تا شاید همان کاری را که شما با والدین خود انجام میدهید او با من انجام دهد.
الحمد لله على نعمة الإسلام ...
۳۶۵روز باپیامبر
روز چهل و چهارم
🔹زید؛ کودکی بَرده
روزی کودکی هشت ساله به نامِ زید، مثلِ سیل، اشک از چشمانش سرازیر بود. مادرش به خانه داییاش رفته، شبانه اوباش به خانه حمله کرده و زید را دزدیده بودند. آنها قصد داشتند او را به عنوانِ برده به ثروتمندان بفروشند. کودکِ بیچاره خیلی غمگین و نگران بود. کسی چه میدانست چه بلایی سرش خواهد آمد و زیر دست کدام آدمِ ظالم مجبور به بردگی خواهد شد؟ این فکرها را میکرد و هایهای میگریست.
اوباش، زید را در بازارِ بردهها فروختند. خریدار، زید را برداشت و سمتِ مکه به راه افتاد. او برادرزاده خدیجه، حاکم بود. حالا زید در مکه و در خانهای که نمیشناخت، بردگی میکرد. روزی مهمانی به خانه آمد. آن مهمان، خدیجه بود. زید خیلی به او علاقهمند شد. خدیجه هم برای زید چنین بود. حاکم، زید را به عمهاش، خدیجه، هدیه داد. خدیجه خوشقلب، زید را با خود به خانهاش برد.
زید به محضِ رسیدن به خانه خدیجه، انگار با دریایی از نور مواجه شد. انسانی خندهرو، شیرینزبان و اهلِ فهم و تفاهم موهای زید را نوازش میکرد. او محمد ﷺ
بود.
محمد ﷺ خیلی از زید خوشش آمد. او را نه به عنوانِ برده بلکه به عنوانِ فرزند در خانهاش پذیرفت. حالا زید در خانهای گرم و صمیمی زندگی میکرد سرِحال بود و آسایش داشت. او اکنون پدری مثل محمد ﷺ و مادری چون خدیجه داشت.
* اوباش - شخصِ دزد و ولگرد
ادامه دارد، انشاءالله
روز چهل و چهارم
🔹زید؛ کودکی بَرده
روزی کودکی هشت ساله به نامِ زید، مثلِ سیل، اشک از چشمانش سرازیر بود. مادرش به خانه داییاش رفته، شبانه اوباش به خانه حمله کرده و زید را دزدیده بودند. آنها قصد داشتند او را به عنوانِ برده به ثروتمندان بفروشند. کودکِ بیچاره خیلی غمگین و نگران بود. کسی چه میدانست چه بلایی سرش خواهد آمد و زیر دست کدام آدمِ ظالم مجبور به بردگی خواهد شد؟ این فکرها را میکرد و هایهای میگریست.
اوباش، زید را در بازارِ بردهها فروختند. خریدار، زید را برداشت و سمتِ مکه به راه افتاد. او برادرزاده خدیجه، حاکم بود. حالا زید در مکه و در خانهای که نمیشناخت، بردگی میکرد. روزی مهمانی به خانه آمد. آن مهمان، خدیجه بود. زید خیلی به او علاقهمند شد. خدیجه هم برای زید چنین بود. حاکم، زید را به عمهاش، خدیجه، هدیه داد. خدیجه خوشقلب، زید را با خود به خانهاش برد.
زید به محضِ رسیدن به خانه خدیجه، انگار با دریایی از نور مواجه شد. انسانی خندهرو، شیرینزبان و اهلِ فهم و تفاهم موهای زید را نوازش میکرد. او محمد ﷺ
بود.
محمد ﷺ خیلی از زید خوشش آمد. او را نه به عنوانِ برده بلکه به عنوانِ فرزند در خانهاش پذیرفت. حالا زید در خانهای گرم و صمیمی زندگی میکرد سرِحال بود و آسایش داشت. او اکنون پدری مثل محمد ﷺ و مادری چون خدیجه داشت.
* اوباش - شخصِ دزد و ولگرد
ادامه دارد، انشاءالله
🤍 قلبی خاشع 🤍
۳۶۵روز باپیامبر روز چهل و چهارم 🔹زید؛ کودکی بَرده روزی کودکی هشت ساله به نامِ زید، مثلِ سیل، اشک از چشمانش سرازیر بود. مادرش به خانه داییاش رفته، شبانه اوباش به خانه حمله کرده و زید را دزدیده بودند. آنها قصد داشتند او را به عنوانِ برده به ثروتمندان بفروشند.…
ری اکشن بزارید تا قسمت بعدیش بزارم🙃
هرگز اجازه نده كه سختى هاى كار و روزگار، رفتار تو با خانواده ات را عوض كند و سايه غم بر خانه بیفكند، بلكه شادى ها را به خانه بياور و غم ها را از خانه ببر.
بعضی وقتا تنها راه فراموش کردن یه آدم دوباره دیدنشه، وقتی میفهمی کسی که جلوت نشسته هیچ شباهتی با اونی که یه زمان میشناختیش نداره.!
۳۶۵روزباپیامبر
روز چهل وپنجم
🔹كودكِ گم شده، پیدا میشود
زید در خانه خدیجه و محمد ﷺ در آرامش زندگی میکرد. خانوادهاش خیلی نگرانش بودند. نمیدانستند فرزندشان کجاست. همه جا دنبالش میگشتند و از همه سراغش را میگرفتند.
روزی افرادی خارجی به مکه آمدند. این افراد از قبیله زید بودند. هنگامِ زیارتِ کعبه، زید را دیدند. او را شناختند و بدونِ فوتِ وقت رفتند و به خانوادهاش خبر دادند.
پدر و مادرش از پیدا شدنِ فرزندشان بسیار خوشحال بودند. پدرش با عمویش به مکه آمدند.
متوجه شدند که زید در خانه محمد ﷺ است. پدر زید، محمد ﷺ را یافت و به او گفت:
شنیدهام که پسرم در خانه شماست. هر چه بخواهید میدهم که پسرم را به من برگردانید.
محمد ﷺ پرسید:
پسر شما کیست؟
پدرش گفت:
زید، او پسرِ من است.
محمد ﷺ گفت:
پس زید را صدا کنیم و از او بپرسیم که خودش دوست دارد کجا باشد؟ اگر دلش خواست با شما بیاید چیزی نخواهم خواست، میتوانید او را ببرید؛ اما اگر بخواهد نزدِ من بماند، اجازه دهید همین جا نزدِ ما بماند.
پدرِ زید این پیشنهاد را پذیرفت. زید را صدا کردند. محمد ﷺ پرسید:
زید! این آقایان را میشناسی؟
زید گفت:
آری، میشناسم.
که هستند؟
زید پاسخ داد:
این پدرم است، این هم عمویم.
محمد ﷺ ادامه داد:
"من را میشناسی و میدانی که چقدر دوستت دارم. ایشان هم پدر و عمویت هستند. میخواهی با من بمان یا با آنها برو. کاملاً مختاری!
زید گفت:
میخواهم با تو بمانم. تو به اندازه پدر و مادرم برایم ارزشمند هستی. نمیتوانم از تو جدا شوم.
پدرش از این حرفهای او خیلی تعجب کرد. زید که متوجه این موضوع شد، رو به پدرش کرد و گفت:
بابا جان! من چنان نیکیهای از او دیدهام که او را با هیچ کس عوض نخواهم کرد. شما را هم خیلی دوست دارم؛ اما خواهش میکنم اجازه بدهید نزدِ او بمانم.
پس از حرفهای زید، پدرش فکر کرد که
بهتر است زید جایی باشد که خشنودتر است و به ماندنش رضایت داد. البته آنان هر وقت دوست داشتند میتوانستند همدیگر را ببینند.
ادامه دارد، انشاءالله
روز چهل وپنجم
🔹كودكِ گم شده، پیدا میشود
زید در خانه خدیجه و محمد ﷺ در آرامش زندگی میکرد. خانوادهاش خیلی نگرانش بودند. نمیدانستند فرزندشان کجاست. همه جا دنبالش میگشتند و از همه سراغش را میگرفتند.
روزی افرادی خارجی به مکه آمدند. این افراد از قبیله زید بودند. هنگامِ زیارتِ کعبه، زید را دیدند. او را شناختند و بدونِ فوتِ وقت رفتند و به خانوادهاش خبر دادند.
پدر و مادرش از پیدا شدنِ فرزندشان بسیار خوشحال بودند. پدرش با عمویش به مکه آمدند.
متوجه شدند که زید در خانه محمد ﷺ است. پدر زید، محمد ﷺ را یافت و به او گفت:
شنیدهام که پسرم در خانه شماست. هر چه بخواهید میدهم که پسرم را به من برگردانید.
محمد ﷺ پرسید:
پسر شما کیست؟
پدرش گفت:
زید، او پسرِ من است.
محمد ﷺ گفت:
پس زید را صدا کنیم و از او بپرسیم که خودش دوست دارد کجا باشد؟ اگر دلش خواست با شما بیاید چیزی نخواهم خواست، میتوانید او را ببرید؛ اما اگر بخواهد نزدِ من بماند، اجازه دهید همین جا نزدِ ما بماند.
پدرِ زید این پیشنهاد را پذیرفت. زید را صدا کردند. محمد ﷺ پرسید:
زید! این آقایان را میشناسی؟
زید گفت:
آری، میشناسم.
که هستند؟
زید پاسخ داد:
این پدرم است، این هم عمویم.
محمد ﷺ ادامه داد:
"من را میشناسی و میدانی که چقدر دوستت دارم. ایشان هم پدر و عمویت هستند. میخواهی با من بمان یا با آنها برو. کاملاً مختاری!
زید گفت:
میخواهم با تو بمانم. تو به اندازه پدر و مادرم برایم ارزشمند هستی. نمیتوانم از تو جدا شوم.
پدرش از این حرفهای او خیلی تعجب کرد. زید که متوجه این موضوع شد، رو به پدرش کرد و گفت:
بابا جان! من چنان نیکیهای از او دیدهام که او را با هیچ کس عوض نخواهم کرد. شما را هم خیلی دوست دارم؛ اما خواهش میکنم اجازه بدهید نزدِ او بمانم.
پس از حرفهای زید، پدرش فکر کرد که
بهتر است زید جایی باشد که خشنودتر است و به ماندنش رضایت داد. البته آنان هر وقت دوست داشتند میتوانستند همدیگر را ببینند.
ادامه دارد، انشاءالله
اقوالِ قرآن فقط آیاتِ تلاوت نیست!
بلکه این آیات باغهایی هست که در دل جای می گیرد و آنقدر می شکفد که مانند بهار شود. . .نماز و تلاوتِ قرآنت را درست کن و بقیه را خداوند درست می کند!🥰🌿
بلکه این آیات باغهایی هست که در دل جای می گیرد و آنقدر می شکفد که مانند بهار شود. . .نماز و تلاوتِ قرآنت را درست کن و بقیه را خداوند درست می کند!🥰🌿
۳۶۵روز باپیامبر
روز چهل و هفتم
🔹على رضیاللهعنه در خانه شادمانی
محمد ﷺ خیلی به فکرِ اقوامش بود. به ویژه عمویش، ابو طالب را بسیار دوست داشت. در سالهایی که نزدِ او زندگی میکرد، نیکیهای بسیاری از او دیده بود.
مدتی بود که ابوطالب در فقر و تنگدستی به سر میبرد. محمد ﷺ دوست داشت به او کمک کند. تعدادِ فرزندان ابوطالب زیاد بود. نمیتوانست چنان که میخواهد از آنها مراقبت کند. فرزندانش گاه سیر و گاهی گرسنه میخوابیدند. محمد ﷺ متوجهِ همه چیز بود. فکر کرد چگونه میتواند به عمویش کمک کند. سرانجام به تصمیمی رسید: پذیرفتنِ سرپرستیِ یکی از فرزندانِ او. با این کار، از بارِ عمویش کاسته میشد.
محمد ﷺ فکرش را با عمویش در میان گذاشت. عمو چون او را خیلی دوست داشت رویش را زمین نزد و پذیرفت که فرزندش، علی (رض)، با ایشان زندگی کند.
علی (رض) بسیار دانا و دوست داشتنی بود. به اندازه یک انسانِ بالغ و رشید افکارش پخته بود. محمد ﷺ را نیز بسیار دوست داشت. او هم از این تصمیم راضی و خشنود بود.
علی (رض) کودکی باهوش، نیرومند و قوی بود. بچههایی که در کوچه دعوا میکردند، با دیدنِ او از ترس میلرزید. از انسانهای خوب طرفداری و محافظت میکرد و انسانهای بد را میترساند. بسیار زیبا و به جا حرف میزد. درس خواندن را خیلی دوست داشت و به یادگیری چیزهای نیکو خیلی علاقهمند بود
حالا او هم در خانه محمد ﷺ زندگی میکرد؛ با شش فرزند زیبای دیگر، و زید، و از همه مهمتر نزد محمد ﷺ.
محمد ﷺ علاقه و محبت زیادی به علی (رض) داشت. همیشه با او به نیکی رفتار میکرد و هرگز دلش را نمیشکست. علی (رض) با خود عهد کرده بود که هرگز از محمد ﷺ جدا نشود. خیلی چیزها بود که از او بیاموزد. با این افکار زندگی تازهاش را آغاز کرد. در چشم و دل و زبانش محمد ﷺ بود. همه کارهای او را بسیار دوست داشت؛ زیرا در هر کارِ او زیبایی متفاوتی مییافت.
از آسمان عشق بارید. یک توده از آن عشق در آن خانه زیبای مکه افتاد. کودکان خوشحال شدند. همه با این لبخند زیبا شدند. در چشمها نور و در دلها عشق موج میزد.
روز چهل و هفتم
🔹على رضیاللهعنه در خانه شادمانی
محمد ﷺ خیلی به فکرِ اقوامش بود. به ویژه عمویش، ابو طالب را بسیار دوست داشت. در سالهایی که نزدِ او زندگی میکرد، نیکیهای بسیاری از او دیده بود.
مدتی بود که ابوطالب در فقر و تنگدستی به سر میبرد. محمد ﷺ دوست داشت به او کمک کند. تعدادِ فرزندان ابوطالب زیاد بود. نمیتوانست چنان که میخواهد از آنها مراقبت کند. فرزندانش گاه سیر و گاهی گرسنه میخوابیدند. محمد ﷺ متوجهِ همه چیز بود. فکر کرد چگونه میتواند به عمویش کمک کند. سرانجام به تصمیمی رسید: پذیرفتنِ سرپرستیِ یکی از فرزندانِ او. با این کار، از بارِ عمویش کاسته میشد.
محمد ﷺ فکرش را با عمویش در میان گذاشت. عمو چون او را خیلی دوست داشت رویش را زمین نزد و پذیرفت که فرزندش، علی (رض)، با ایشان زندگی کند.
علی (رض) بسیار دانا و دوست داشتنی بود. به اندازه یک انسانِ بالغ و رشید افکارش پخته بود. محمد ﷺ را نیز بسیار دوست داشت. او هم از این تصمیم راضی و خشنود بود.
علی (رض) کودکی باهوش، نیرومند و قوی بود. بچههایی که در کوچه دعوا میکردند، با دیدنِ او از ترس میلرزید. از انسانهای خوب طرفداری و محافظت میکرد و انسانهای بد را میترساند. بسیار زیبا و به جا حرف میزد. درس خواندن را خیلی دوست داشت و به یادگیری چیزهای نیکو خیلی علاقهمند بود
حالا او هم در خانه محمد ﷺ زندگی میکرد؛ با شش فرزند زیبای دیگر، و زید، و از همه مهمتر نزد محمد ﷺ.
محمد ﷺ علاقه و محبت زیادی به علی (رض) داشت. همیشه با او به نیکی رفتار میکرد و هرگز دلش را نمیشکست. علی (رض) با خود عهد کرده بود که هرگز از محمد ﷺ جدا نشود. خیلی چیزها بود که از او بیاموزد. با این افکار زندگی تازهاش را آغاز کرد. در چشم و دل و زبانش محمد ﷺ بود. همه کارهای او را بسیار دوست داشت؛ زیرا در هر کارِ او زیبایی متفاوتی مییافت.
از آسمان عشق بارید. یک توده از آن عشق در آن خانه زیبای مکه افتاد. کودکان خوشحال شدند. همه با این لبخند زیبا شدند. در چشمها نور و در دلها عشق موج میزد.
Forwarded from ‹ رَائِحَةُ الجَنّة ..!🕊💙 ›
به چیزی بر می خوری که مدت ها پیش از خدا خواسته بودی، شاید خودت فراموشش کرده باشی !!!
اما الله
‹💙 ⃟🦋›↷
𓊈 @Rayehe_Jannt 𓊉
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
۳۶۵روز باپیامبر
روز چهل و هشتم
🔹 عقابی که مار را ربود
کعبه برای مردم خیلی مهم بود. از حضرت آدم به بعد، تمامِ پیامبران در آنجا عبادت کرده بودند. همه دعاها در کعبه قبول میشد. مردم از این بنای مقدس مثلِ چشمانشان مراقبت میکردند و هر وقت لازم میشد آن را مرمت و بازسازی میکردند.
باز کعبه نیاز به تعمیر داشت. سیل به داخلش نفوذ کرده بود. سقف نداشت.
دیوارها تَرَک برداشته بود، و در اثر آتشسوزی پردهاش سوخته بود.
آن روزها یک کشتی یونانی در نزدیکیهای جده به گِل نشسته بود. بارِکشتی مصالح ساختمانی بود. مکیان تصمیم گرفتند با این مصالح، کعبه را بازسازی کنند. مصالح را خریدند و با معماران خیلی خوبی قرارداد بستند؛ اما جرأتِ آغاز این تعمیرات را نداشتند؛ زیرا زیرِ دیوارِ کعبه ماری لانه کرده بود. با دیدنِ کسانی که به قصدِ تعمیرِ کعبه میآمدند، عصبانی میشد و سرش را بلند میکرد و زبانش را برای زهر پاشیدن بیرون میآورد. همه از آن مار میترسیدند. مردم چارهای نداشتند و مدتها مانده بودند که چه باید بکنند!
البته که الله این بنای مقدس را از مار و هر دشمنی محافظت میکرد. روزی مار بیرون آمده و آفتاب میگرفت. یکباره، بر بالای کعبه عقاب چالاکی پیدا شد. عقاب با بالهای بزرگ و بلندش بالای کعبه پرسه میزد. ناگهان به سرعت پایین آمده و مار را برداشت و با خود به آسمان برد. به این ترتیب، به فرمان الله مار از کعبه دور شد. مردم خوشحال و متحیر بودند و میگفتند:
الله ما را از مار نجات داد. حالا به راحتی میتوانیم به تعمیر و بازسازیِ کعبه بپردازیم. معماران هم که آمادهاند، چرا معطلیم؟ زود باشید کار را شروع و کعبه را به بهترین شکل تعمیر کنیم.
اهل مکه با اشتیاق آستین بالا زدند و با خوشحالی کار را آغاز کردند.
مطالعه کردی ری اکشن بزار🩵
روز چهل و هشتم
🔹 عقابی که مار را ربود
کعبه برای مردم خیلی مهم بود. از حضرت آدم به بعد، تمامِ پیامبران در آنجا عبادت کرده بودند. همه دعاها در کعبه قبول میشد. مردم از این بنای مقدس مثلِ چشمانشان مراقبت میکردند و هر وقت لازم میشد آن را مرمت و بازسازی میکردند.
باز کعبه نیاز به تعمیر داشت. سیل به داخلش نفوذ کرده بود. سقف نداشت.
دیوارها تَرَک برداشته بود، و در اثر آتشسوزی پردهاش سوخته بود.
آن روزها یک کشتی یونانی در نزدیکیهای جده به گِل نشسته بود. بارِکشتی مصالح ساختمانی بود. مکیان تصمیم گرفتند با این مصالح، کعبه را بازسازی کنند. مصالح را خریدند و با معماران خیلی خوبی قرارداد بستند؛ اما جرأتِ آغاز این تعمیرات را نداشتند؛ زیرا زیرِ دیوارِ کعبه ماری لانه کرده بود. با دیدنِ کسانی که به قصدِ تعمیرِ کعبه میآمدند، عصبانی میشد و سرش را بلند میکرد و زبانش را برای زهر پاشیدن بیرون میآورد. همه از آن مار میترسیدند. مردم چارهای نداشتند و مدتها مانده بودند که چه باید بکنند!
البته که الله این بنای مقدس را از مار و هر دشمنی محافظت میکرد. روزی مار بیرون آمده و آفتاب میگرفت. یکباره، بر بالای کعبه عقاب چالاکی پیدا شد. عقاب با بالهای بزرگ و بلندش بالای کعبه پرسه میزد. ناگهان به سرعت پایین آمده و مار را برداشت و با خود به آسمان برد. به این ترتیب، به فرمان الله مار از کعبه دور شد. مردم خوشحال و متحیر بودند و میگفتند:
الله ما را از مار نجات داد. حالا به راحتی میتوانیم به تعمیر و بازسازیِ کعبه بپردازیم. معماران هم که آمادهاند، چرا معطلیم؟ زود باشید کار را شروع و کعبه را به بهترین شکل تعمیر کنیم.
اهل مکه با اشتیاق آستین بالا زدند و با خوشحالی کار را آغاز کردند.
مطالعه کردی ری اکشن بزار
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
ارزشمندترین و بهترین لحظات شب و روزت را صرف اینستاگرام و فیلم و بازارگردی و بحثهای بیهوده میکنی بعد شکایت داری که فرصت قرآن خواندن گیرت نمیآید؟
این قرآن، عزیز و گرانبهاست؛ باید عزیزترین و گرانبهاترین لحظاتت را به آن اختصاص دهی..
#احفظها_جيدا
این قرآن، عزیز و گرانبهاست؛ باید عزیزترین و گرانبهاترین لحظاتت را به آن اختصاص دهی..
#احفظها_جيدا
۳۶۵روز باپیامبر
روز چهل و نهم
🔹 سنگِ بهشتی
هیجانِ فراوانی در مکه حاکم بود. تعمیراتِ کعبه داشت به اتمام میرسید. نوبتِ جایگذاری حجر الأسود- سنگی که میگفتند از بهشت فرو افتاده است - بود. هر قبیلهای میخواست رئیس خودشان این کار را انجام دهد؛ تا افتخار آن نصیب آنان شود. در این موضوع به توافق نمیرسیدند. یک باره دعوای بزرگی در گرفت. دعوا بر سرِ اینکه کدام گروه این کار را بکند.
پیرمردی خردمند که دانست فرجامِ این دعوا تلخ خواهد شد، به افرادِ حاضر در کعبه گفت:
گوش کنید! بیائید برای حلِ این موضوع از میان خود حَکَمی را برگزینیم. هر کس را که او انتخاب کرد، سنگ را در جایش بگذارد. به نظرِ من اولین کسی را که وارد مسجد الحرام شد حَکَم قرار دهیم.
همه این پیشنهاد را پذیرفتند. هیجان به اوج خود رسیده بود. با نزدیک شدنِ حَکَم لبخندی بر لبها نقش بست؛ چون آن فرد، محمد امین بود، که همه بسیار دوستش داشتند. الله او را فرستاده بود. همه خوشحال شدند، و یک صدا فریاد زدند:
محمد امین میآيد. او امینترین فرد است، هر تصمیمی بگیرد همه بدان عمل خواهیم کرد.
محمد ﷺ آمد و با چهرهای خندان به آنها سلام داد. چون چند روزی در سفر بود و تازه به مکه رسیده بود. از اوضاع خبر نداشت. ماجرا را برایش بازگو کردند. محمد ﷺ به آنها گفت:
"برای من چادری بیاورید."
فوراً چادری آوردند. آن را پهن کرد. همه با کنجکاوی او را تماشا میکردند.
محمد ﷺ گفت:
حالا هر کدام از رؤسایِ قبایل گوشهای از چادر را بگیرند.
سرانِ قبایل گوشههای چادر را گرفتند. همه با هم سنگ را بلند کردند. بعد محمد ﷺ، خودش آن را در جایش قرار داد. به این ترتیب همه با هم سنگ مقدس را در جایش نهادند. مشکل حل شد، و همه راضی بودند.
از آن روز به بعد، حجر الأسود، آن سنگ بهشتی در همان جایی است که پیامبرمان ﷺ قرار داده بود. کسانی که آن را بوییده و بوسیدهاند، میگویند هنوز بوی خیلی خوشی از آن به مشام میرسد.
ادامه دارد، انشاءالله
روز چهل و نهم
🔹 سنگِ بهشتی
هیجانِ فراوانی در مکه حاکم بود. تعمیراتِ کعبه داشت به اتمام میرسید. نوبتِ جایگذاری حجر الأسود- سنگی که میگفتند از بهشت فرو افتاده است - بود. هر قبیلهای میخواست رئیس خودشان این کار را انجام دهد؛ تا افتخار آن نصیب آنان شود. در این موضوع به توافق نمیرسیدند. یک باره دعوای بزرگی در گرفت. دعوا بر سرِ اینکه کدام گروه این کار را بکند.
پیرمردی خردمند که دانست فرجامِ این دعوا تلخ خواهد شد، به افرادِ حاضر در کعبه گفت:
گوش کنید! بیائید برای حلِ این موضوع از میان خود حَکَمی را برگزینیم. هر کس را که او انتخاب کرد، سنگ را در جایش بگذارد. به نظرِ من اولین کسی را که وارد مسجد الحرام شد حَکَم قرار دهیم.
همه این پیشنهاد را پذیرفتند. هیجان به اوج خود رسیده بود. با نزدیک شدنِ حَکَم لبخندی بر لبها نقش بست؛ چون آن فرد، محمد امین بود، که همه بسیار دوستش داشتند. الله او را فرستاده بود. همه خوشحال شدند، و یک صدا فریاد زدند:
محمد امین میآيد. او امینترین فرد است، هر تصمیمی بگیرد همه بدان عمل خواهیم کرد.
محمد ﷺ آمد و با چهرهای خندان به آنها سلام داد. چون چند روزی در سفر بود و تازه به مکه رسیده بود. از اوضاع خبر نداشت. ماجرا را برایش بازگو کردند. محمد ﷺ به آنها گفت:
"برای من چادری بیاورید."
فوراً چادری آوردند. آن را پهن کرد. همه با کنجکاوی او را تماشا میکردند.
محمد ﷺ گفت:
حالا هر کدام از رؤسایِ قبایل گوشهای از چادر را بگیرند.
سرانِ قبایل گوشههای چادر را گرفتند. همه با هم سنگ را بلند کردند. بعد محمد ﷺ، خودش آن را در جایش قرار داد. به این ترتیب همه با هم سنگ مقدس را در جایش نهادند. مشکل حل شد، و همه راضی بودند.
از آن روز به بعد، حجر الأسود، آن سنگ بهشتی در همان جایی است که پیامبرمان ﷺ قرار داده بود. کسانی که آن را بوییده و بوسیدهاند، میگویند هنوز بوی خیلی خوشی از آن به مشام میرسد.
ادامه دارد، انشاءالله
۳۶۵روزباپیامبر
روز پنجاهم
🔹خورشیدِ برآمده در شبِ تاريك!
محمد ﷺ حالا چهلساله بود. خیلی چیزها دیده و تجربه کرده بود. حال و روزِ مردم او را بسیار نگران میکرد. بیعدالتیها، باورهای غلط و دشمنیها او را رنج میداد. از همه چیز دست کشیده و ترجیح میداد در انزوا باشد. به کوهِ نور میرفت و در غارِحرا به فکر عمیق فرو میرفت. فکر کردن به الله و با او بودن. راحتی و آرامشش بود. همسرش خدیجه، گاهی نزد او میرفت و برایش خوراکی و نوشیدنی میبرد.
چند روز بود که محمد ﷺ در غار میماند. به تنهایی و در آرامش، الله را عبادت میکرد. آن شب با شبهای دیگر فرق داشت. همه جا ساکت بود. پرندهها و همه موجودات نفسهایشان را حبس کرده بودند. حتی باد نمیوزید و گیاهان تکان نمیخوردند. گویی همه آنچه که قرار بود رخ دهد حس کرده بودند. روز دوشنبه حوالیِ صبح بود.
یکباره، نوری در غار پدیدار شد. نوری همچون برق. همه جای غار با آن نور روشن شد. همه جا بویِ خوشِ مشک پراکنده بود. درست در همان لحظه، فرشتهای در شمایل انسان ظاهر گردید. او جبرئیل بود؛ یکی از چهارفرشته بزرگ. در درخششی خیرهکننده به محمد ﷺ گفت:
بخوان.
محمد ﷺ نمیدانست با چه روبرو شده است. شگفتزده بود. حیرت، ترس، لرز،و... سراسیمگی وجودش را فرا گرفته بود. فقط توانست بگوید:
من خواندن نمیدانم.
فرشته با تمامِ توانش محمد ﷺ را در آغوش گرفت، او را به خود فشرد و رها کرد. دوباره گفت:
بخوان!
محمد ﷺ گفت:
من خواندن نمیدانم.
فرشته دیگر بار با عشق و محبت او را در آغوش گرفت، به خود فشرد و رها کرد. دوباره گفت:
بخوان!
محمد ﷺ گفت:
من خواندن نمیدانم. بگو چه بخوانم؟
جیرئیل آیاتی را که از جانب الله آورده بود، بر او خواند:
«ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ ١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ ٢ ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ ٣ ٱلَّذِي عَلَّمَ بِٱلۡقَلَمِ ٤»
[العلق: ۴-۱]
بخوان به نام پروردگارت. او که انسان را از خونی لخته آفرید. بخوان که پروردگارت صاحب گرم و بخشش فراوان است. اوست که با قلم به انسان علم آموزد.
محمد ﷺ غرقِ لرز و هیجان بود. آیات قرآن بر او نازل میشد. هر چه فرشته میگفت، او عیناً تکرار میکرد. آیات را در ذهن و ضمیر و زبانش جای میداد. اینک، مأموریت دشوار پیامبری به او سپرده شده بود.
پیشوایی که مردم منتظرش بودند، مأموریتش را دریافت کرد. از این پس بیعدالتیها پایان مییافت. او راهِ شادمانیِ بیپایان را به انسانها نشان میداد.
حالا محمد ﷺ یکپیامبر بود. همه نشانهها تا آن روز به واقعیت پیوسته بود. در آن لحظات، همه هستی لبریز از شادمانی و طراوت بود. انگار هر موجودی به زبان خود میگفت:
سلام بر تو ای محمد ﷺ! سلام بر تو ای جبرئیل! سلام بر آیاتِ قرآن.
ادامه دارد، انشاءالله
مطالعه کردی ری اکشن و درود فراموش نشه🤍 🤍
روز پنجاهم
🔹خورشیدِ برآمده در شبِ تاريك!
محمد ﷺ حالا چهلساله بود. خیلی چیزها دیده و تجربه کرده بود. حال و روزِ مردم او را بسیار نگران میکرد. بیعدالتیها، باورهای غلط و دشمنیها او را رنج میداد. از همه چیز دست کشیده و ترجیح میداد در انزوا باشد. به کوهِ نور میرفت و در غارِحرا به فکر عمیق فرو میرفت. فکر کردن به الله و با او بودن. راحتی و آرامشش بود. همسرش خدیجه، گاهی نزد او میرفت و برایش خوراکی و نوشیدنی میبرد.
چند روز بود که محمد ﷺ در غار میماند. به تنهایی و در آرامش، الله را عبادت میکرد. آن شب با شبهای دیگر فرق داشت. همه جا ساکت بود. پرندهها و همه موجودات نفسهایشان را حبس کرده بودند. حتی باد نمیوزید و گیاهان تکان نمیخوردند. گویی همه آنچه که قرار بود رخ دهد حس کرده بودند. روز دوشنبه حوالیِ صبح بود.
یکباره، نوری در غار پدیدار شد. نوری همچون برق. همه جای غار با آن نور روشن شد. همه جا بویِ خوشِ مشک پراکنده بود. درست در همان لحظه، فرشتهای در شمایل انسان ظاهر گردید. او جبرئیل بود؛ یکی از چهارفرشته بزرگ. در درخششی خیرهکننده به محمد ﷺ گفت:
بخوان.
محمد ﷺ نمیدانست با چه روبرو شده است. شگفتزده بود. حیرت، ترس، لرز،و... سراسیمگی وجودش را فرا گرفته بود. فقط توانست بگوید:
من خواندن نمیدانم.
فرشته با تمامِ توانش محمد ﷺ را در آغوش گرفت، او را به خود فشرد و رها کرد. دوباره گفت:
بخوان!
محمد ﷺ گفت:
من خواندن نمیدانم.
فرشته دیگر بار با عشق و محبت او را در آغوش گرفت، به خود فشرد و رها کرد. دوباره گفت:
بخوان!
محمد ﷺ گفت:
من خواندن نمیدانم. بگو چه بخوانم؟
جیرئیل آیاتی را که از جانب الله آورده بود، بر او خواند:
«ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ ١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ ٢ ٱقۡرَأۡ وَرَبُّكَ ٱلۡأَكۡرَمُ ٣ ٱلَّذِي عَلَّمَ بِٱلۡقَلَمِ ٤»
[العلق: ۴-۱]
بخوان به نام پروردگارت. او که انسان را از خونی لخته آفرید. بخوان که پروردگارت صاحب گرم و بخشش فراوان است. اوست که با قلم به انسان علم آموزد.
محمد ﷺ غرقِ لرز و هیجان بود. آیات قرآن بر او نازل میشد. هر چه فرشته میگفت، او عیناً تکرار میکرد. آیات را در ذهن و ضمیر و زبانش جای میداد. اینک، مأموریت دشوار پیامبری به او سپرده شده بود.
پیشوایی که مردم منتظرش بودند، مأموریتش را دریافت کرد. از این پس بیعدالتیها پایان مییافت. او راهِ شادمانیِ بیپایان را به انسانها نشان میداد.
حالا محمد ﷺ یکپیامبر بود. همه نشانهها تا آن روز به واقعیت پیوسته بود. در آن لحظات، همه هستی لبریز از شادمانی و طراوت بود. انگار هر موجودی به زبان خود میگفت:
سلام بر تو ای محمد ﷺ! سلام بر تو ای جبرئیل! سلام بر آیاتِ قرآن.
ادامه دارد، انشاءالله
مطالعه کردی ری اکشن و درود فراموش نشه
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
همانگونه که یک مورچه برای رفتن به سمت بالا بارها و بارها تلاش میکند، شما هم بارها و بارها بهسوی پروردگار آسمانها و زمین برگردید و توبه کنید.
از رحمت خدا مأیوس و ناامید نشوید. هربار که زمین خوردید، برخیزید.
هربار که سقوط کردید، بلند شوید.
هربار که گناه کردید، توبه کنید.
قطعاً پروردگارتان را بخشنده و مهربان خواهید یافت!
از رحمت خدا مأیوس و ناامید نشوید. هربار که زمین خوردید، برخیزید.
هربار که سقوط کردید، بلند شوید.
هربار که گناه کردید، توبه کنید.
قطعاً پروردگارتان را بخشنده و مهربان خواهید یافت!
۳۶۵روز باپیامبر
روز پنجاه و یکم
🔹 سلامِ موجودات به او
درحالی که مکه با پرتوهای خورشید روشن میشد؛ محمد ﷺ از غار بیرون آمد. لرزشی شیرین سراسر وجودش را فرا گرفته بود. از هیجان، ترس و شادی میلرزید. وقتی از کوه به سمتِ مکه پایین میآمد، موجودات به او سلام دادند. کوه سنگ، درخت و چوب همگی در آن روز به سخن
آمده بودند:
سلام خدا بر پیامبر! سلام بر تو ای فرستاده خدا!
این دیگر چه بود؟! همه موجودات حرف میزدند، و پیامبریِ او را تبریک میگفتند. پیامبرمان ﷺ در مقابل دیدهها و شنیدههایش حیرت زده بود. ناگهان، صدایی از آسمان شنید. سرش را بلند کرد و به آن سمت نگاه کرد. این بار جبرئیل در شمایل فرشته بر او ظاهر شده بود. درخشش و زیباییِ فرشته وحی افق را پُر کرده بود، پیامبرمان ﷺ را صدا کرد:
محمد ﷺ! تو پیامبرِ خدا هستی، و من جبرئیل - فرشته وحی - هستم.
محمد ﷺ با گامهای بلند و سریع از کوه پایین آمد. بیدرنگ، به خانه رفت. خدیجه در آن ساعت منتظرِ همسرش نبود. وقتی او را چنان نگران و ترسان دید، خیلی تعجب کرد. خواست دلیلش را بداند؛ اما محمد ﷺ توانِ حرف زدن نداشت. پیوسته میلرزید. نخواست با پرسیدن سؤالات او را اذیت کند. پیامبر محبوبمان ﷺ تکرار میکرد:
مرا بپوشانید! مرا بپوشانید!
حضرت خدیجه او را در بستر خواباند. چیزی رویش انداخت. پیامبرمان ﷺ مدتی استراحت کرد. به خودش که آمد؛ از جایش بلند شد. همه ماجرا را برای خدیجه تعریف کرد. سپس، گفت:
خدیجه میترسم! میترسم که بلایی سرم آمده باشد!
خدیجه، آن بانوی مهربان به پیامبرمان ﷺ آرامش داد:
"چه دلیلی برای ترس وجود دارد؟ این قدر خودت را ناراحت نکن. الله هرگز بندهای چون تو را شرمنده و خوار نخواهد کرد.
محمد ﷺ وظیفه بسیار مهمی را عهده دار شده بود. برای همین، چنین ترسی طبیعی بود. خدیجه که نگرانیِ او را میدید، این طور سخنش را ادامه داد:
تو همیشه سخن راست میگویی. به اقوام و خویشاوندانت توجه و محبت داری. همه به تو اعتماد دارند. با همسایگانت به ادب و احترام رفتار میکنی. فقرا را یاری میدهی. از یتیمان مراقبت مینمایی. به همه نیکی میکنی. امید دارم که تو همان پیامبر موعود باشی.
سرور دو گیتی، با شنیدن سخنان خدیجه آرام یافت. با حمایتی که از همسرش دریافت مینمود، خودش و مسئولیت جدیدش را بهتر حس میکرد.
ادامه دارد، انشاءالله
روز پنجاه و یکم
🔹 سلامِ موجودات به او
درحالی که مکه با پرتوهای خورشید روشن میشد؛ محمد ﷺ از غار بیرون آمد. لرزشی شیرین سراسر وجودش را فرا گرفته بود. از هیجان، ترس و شادی میلرزید. وقتی از کوه به سمتِ مکه پایین میآمد، موجودات به او سلام دادند. کوه سنگ، درخت و چوب همگی در آن روز به سخن
آمده بودند:
سلام خدا بر پیامبر! سلام بر تو ای فرستاده خدا!
این دیگر چه بود؟! همه موجودات حرف میزدند، و پیامبریِ او را تبریک میگفتند. پیامبرمان ﷺ در مقابل دیدهها و شنیدههایش حیرت زده بود. ناگهان، صدایی از آسمان شنید. سرش را بلند کرد و به آن سمت نگاه کرد. این بار جبرئیل در شمایل فرشته بر او ظاهر شده بود. درخشش و زیباییِ فرشته وحی افق را پُر کرده بود، پیامبرمان ﷺ را صدا کرد:
محمد ﷺ! تو پیامبرِ خدا هستی، و من جبرئیل - فرشته وحی - هستم.
محمد ﷺ با گامهای بلند و سریع از کوه پایین آمد. بیدرنگ، به خانه رفت. خدیجه در آن ساعت منتظرِ همسرش نبود. وقتی او را چنان نگران و ترسان دید، خیلی تعجب کرد. خواست دلیلش را بداند؛ اما محمد ﷺ توانِ حرف زدن نداشت. پیوسته میلرزید. نخواست با پرسیدن سؤالات او را اذیت کند. پیامبر محبوبمان ﷺ تکرار میکرد:
مرا بپوشانید! مرا بپوشانید!
حضرت خدیجه او را در بستر خواباند. چیزی رویش انداخت. پیامبرمان ﷺ مدتی استراحت کرد. به خودش که آمد؛ از جایش بلند شد. همه ماجرا را برای خدیجه تعریف کرد. سپس، گفت:
خدیجه میترسم! میترسم که بلایی سرم آمده باشد!
خدیجه، آن بانوی مهربان به پیامبرمان ﷺ آرامش داد:
"چه دلیلی برای ترس وجود دارد؟ این قدر خودت را ناراحت نکن. الله هرگز بندهای چون تو را شرمنده و خوار نخواهد کرد.
محمد ﷺ وظیفه بسیار مهمی را عهده دار شده بود. برای همین، چنین ترسی طبیعی بود. خدیجه که نگرانیِ او را میدید، این طور سخنش را ادامه داد:
تو همیشه سخن راست میگویی. به اقوام و خویشاوندانت توجه و محبت داری. همه به تو اعتماد دارند. با همسایگانت به ادب و احترام رفتار میکنی. فقرا را یاری میدهی. از یتیمان مراقبت مینمایی. به همه نیکی میکنی. امید دارم که تو همان پیامبر موعود باشی.
سرور دو گیتی، با شنیدن سخنان خدیجه آرام یافت. با حمایتی که از همسرش دریافت مینمود، خودش و مسئولیت جدیدش را بهتر حس میکرد.
ادامه دارد، انشاءالله
۳۶۵روز باپیامبر
روز پنجاه و دوم
🔹 دیریست که خورشید برآمده
در مکه بشارت، شادی، امید و هیجان حاکم بود. لحظهای فرارسیده بود که حضرت خدیجه سالها انتظارش را میکشید. او میدانست که همسرش پیامبر خواهد شد. با خود فکر کرد که این خبر را ابتدا به چه کسی بگوید. در آن لحظه، فامیلِ دانشمندش ورقه، به ذهنش آمد. ورقه پیر شده بود و چشمهایش نمیدید؛ اما هنوز تواناییِ فراوانی در تحلیل رویدادها داشت. با پیامبرمان ﷺ به دیدارِ او رفتند. چنین رازِ بزرگی را تنها با دانشمندی چون او میتوانستند در میان بگذارند. پیامبرمان ماجرا را برای ورقه بازگو فرمود. وقتی او تعریف میکرد، شادمانیِ عمیقی در چهرهی ورقه پدیدار شده بود. پس از پایانِ سخنان پیامبرمان ﷺ، ورقه چنین گفت:
کسی که دیدهای جبرئیل است، و تو پیامبرِ موعود هستی.
سخنان دانای سالخورده، به ایشان آرامش بخشید. ورقه بر اساس اطلاعاتی که در کتابها خوانده بود سخن میگفت:
"آه! ای کاش! در روزهای دعوتِ مردم به دینِ تازه، من هم جوان بودم. ای کاش! وقتی مردم از مکه اخراجت میکنند، زنده باشم و بتوانم یاریات کنم.
پیامبرمان ﷺ با تعجب پرسید:
چرا من را از مکه اخراج خواهند کرد؟
ورقه عالمانه پاسخ داد:
انسانهای بد همیشه و همه جا هستند. آنها با تو بدرفتاری خواهند کرد. تو را جادوگر مینامند، و از مکه اخراجت خواهند کرد. اگر آن موقع زنده باشم، کمکت میکنم
تا آن روز پیامبرانِ زیادی آمده بودند، و دربارهی وجودِ الله و یگانگیاش با مردم سخن گفته، و آنها را از بدکاری نهی کرده و به نیکوکاری فرا خوانده بودند. همه پیامبران، آمدنِ حضرتِ محمد ﷺ را مژده داده بودند. حالا او آمده بود. ورقه بسیار خشنود بود. خم شد و پیشانیِ پیامبرمان ﷺ را بوسید. از چهرهاش شادمانیِ یافتنِ آخرین پیامبر خوانده میشد.
ادامه دارد، انشاءالله
مطالعه کردی ری اکشن بزار🤍 🤍
روز پنجاه و دوم
🔹 دیریست که خورشید برآمده
در مکه بشارت، شادی، امید و هیجان حاکم بود. لحظهای فرارسیده بود که حضرت خدیجه سالها انتظارش را میکشید. او میدانست که همسرش پیامبر خواهد شد. با خود فکر کرد که این خبر را ابتدا به چه کسی بگوید. در آن لحظه، فامیلِ دانشمندش ورقه، به ذهنش آمد. ورقه پیر شده بود و چشمهایش نمیدید؛ اما هنوز تواناییِ فراوانی در تحلیل رویدادها داشت. با پیامبرمان ﷺ به دیدارِ او رفتند. چنین رازِ بزرگی را تنها با دانشمندی چون او میتوانستند در میان بگذارند. پیامبرمان ماجرا را برای ورقه بازگو فرمود. وقتی او تعریف میکرد، شادمانیِ عمیقی در چهرهی ورقه پدیدار شده بود. پس از پایانِ سخنان پیامبرمان ﷺ، ورقه چنین گفت:
کسی که دیدهای جبرئیل است، و تو پیامبرِ موعود هستی.
سخنان دانای سالخورده، به ایشان آرامش بخشید. ورقه بر اساس اطلاعاتی که در کتابها خوانده بود سخن میگفت:
"آه! ای کاش! در روزهای دعوتِ مردم به دینِ تازه، من هم جوان بودم. ای کاش! وقتی مردم از مکه اخراجت میکنند، زنده باشم و بتوانم یاریات کنم.
پیامبرمان ﷺ با تعجب پرسید:
چرا من را از مکه اخراج خواهند کرد؟
ورقه عالمانه پاسخ داد:
انسانهای بد همیشه و همه جا هستند. آنها با تو بدرفتاری خواهند کرد. تو را جادوگر مینامند، و از مکه اخراجت خواهند کرد. اگر آن موقع زنده باشم، کمکت میکنم
تا آن روز پیامبرانِ زیادی آمده بودند، و دربارهی وجودِ الله و یگانگیاش با مردم سخن گفته، و آنها را از بدکاری نهی کرده و به نیکوکاری فرا خوانده بودند. همه پیامبران، آمدنِ حضرتِ محمد ﷺ را مژده داده بودند. حالا او آمده بود. ورقه بسیار خشنود بود. خم شد و پیشانیِ پیامبرمان ﷺ را بوسید. از چهرهاش شادمانیِ یافتنِ آخرین پیامبر خوانده میشد.
ادامه دارد، انشاءالله
مطالعه کردی ری اکشن بزار
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM