علامه_دهخدا
‼️ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻫﻲ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺘﺶ و ﻣﻴﮕﻪ:
« ﭼﻪ ﺧﺎﻛﻲ ﺗﻮ ﺳﺮﻡ ﻛﻨﻢ حالا , ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ»
ﮔﻔﺘﻢ: «ﭼﻲ ﺷﺪﻩ ﻳﺎ ﺍَﺧﻲ؟»
ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻴﺎﺯﺍﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ! ﻛﻠﻲ ﺷﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺯﺩﻡ، ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﭘﻴﺎﺯ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻣﺸﻬﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭ!»
ﻫﻨﻮﺯ
ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴﺸﻨﻤﺎﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻤﺎﺯ ﻛﻪ ﺻﺪﺍﺵ
ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻳﺎ ﺷﻴﺦ ﺩﺳﺖ ﺍین ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻋَﺒﺎت! ﭘﻴﺎﺯﺍﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ
میشه! ﻛﻠﻲ ﭘﻴﺎﺯ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﻭﻟﻲ ﺍﻫﺎﻟﻲ ﻣﺸﻬﺪ ﺍَصلأ ﭘﻴﺎﺯ
ﻧﻤﻲﺧﻮﺭﻥ !»
ﺷﻴﺦ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻛﺮﺩ وﮔﻔﺖ: «ﻛﻴﻠﻮ ﭼﻨﺪﻩ ﺍﻳﻨﺎ؟»
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ.
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﭘﻴﺎﺯﺍﺕ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺮﻩ 50 ﺳﻜﻪ ﺑﺮﻳﺰ ﺗﻮﻱ ﺍﻳﻦ ﺟﻴﺐ ﻋﺒﺎ»
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻳﺰ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ 50 ﺳﻜﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﺗﻮﻱ ﺟﻴﺐ ﺷﻴﺦ.
ﺟﻨﺎﺏ ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻻﻥ ﻳﻚ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻴﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻴﻔﺮﺳﺘﻲ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻢ.»
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﻳﻪ ﻛﺎﻏﺬ ﻣﻲﻧﻮﻳﺴﻲ
ﭘﻴﺎﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ 3 ﺳﻜﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻛﻴﻠﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻤﯽﺩﻱ.»
ﻣﺮﺩ
ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﻳﺎ ﺷﻴﺦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻱ؟ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻴﻢﺳﻜﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﻲﺧَﺮَﻥ ﺍﻭﻧﻮقتﺗﻮ
ﻣﻴﮕﻲ 3 ﺳﻜﻪ؟ تازه من از خدا میخوام به هر کس یک کیسه پیاز
بفروشم…! تو میگی یک کیلو بیشتر نَدم…؟
شیخ یک نگاه عاقل اندر سفیهی به پیازفروش
انداخت
و گفت: ای ملعون …اگه چیزایی که گفتم گوش نکنی پیازات به فروش نمیره…تو
فقط همین کاری که گفتم میکنی و روانه مسجد شد منم به دنبالش…!
نماز که تموم شد شیخ رفت
بالای
منبر گفت نقل است از امام محمد باقر که روزی مردی به خدمت ایشان رسید و
گفت یا ابالحسن بنده یک غلطی کردم سه تا زن گرفتم اما دیگه کشش ندارم
نمیکشه یا ابالحسن…!
چه خاکی توی سرم بکنم…!؟
ابالحسن گفت پیازکربلارا در مشهد بخور اونوخ ناجور میکشه…!
از رسول خدا شنیدم که هر کس پیازکربلا را در مشهد بخُورد تا صبح با هفتاد هزار حوری بهشتی
اَلیش به در میکند و تازه صبح قبراق و سرحال میگه دیگه نبود…؟
پیازکربلا بخورین که اب روی اتشه…!
هنوز حرف شیخ تموم نشده بود که دیدم کسی پای منبر نیست…!
از
مسجد که اومدم بیرون دیدم جلوی پیاز فروشی یک صفی کشیدن مرد و زن که اون
سرش ناپیدا و دارن پیاز میخرن کیلویی سه سکه و تازه التماس میکنن که بیشتر
از یک کیلو بده… رفتم جلو و به پیاز فروش که سر از پا نمیشناخت کمک کردم تا
خلاصه اونروز پیاز فروش همه پیازاش رو فروخت ویه دونه پیاز مقبول هم به من داد….!
فرداش رفتم دم بساط پیاز فروش دیدم داره سکه هاش رو میشمره
داستان بالا رو دهخدا تو کتابش آورده بود.
⭕️
‼️ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻫﻲ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺘﺶ و ﻣﻴﮕﻪ:
« ﭼﻪ ﺧﺎﻛﻲ ﺗﻮ ﺳﺮﻡ ﻛﻨﻢ حالا , ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ»
ﮔﻔﺘﻢ: «ﭼﻲ ﺷﺪﻩ ﻳﺎ ﺍَﺧﻲ؟»
ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻴﺎﺯﺍﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ! ﻛﻠﻲ ﺷﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺯﺩﻡ، ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﭘﻴﺎﺯ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻣﺸﻬﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭ!»
ﻫﻨﻮﺯ
ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴﺸﻨﻤﺎﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻤﺎﺯ ﻛﻪ ﺻﺪﺍﺵ
ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻳﺎ ﺷﻴﺦ ﺩﺳﺖ ﺍین ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻋَﺒﺎت! ﭘﻴﺎﺯﺍﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ
میشه! ﻛﻠﻲ ﭘﻴﺎﺯ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﻭﻟﻲ ﺍﻫﺎﻟﻲ ﻣﺸﻬﺪ ﺍَصلأ ﭘﻴﺎﺯ
ﻧﻤﻲﺧﻮﺭﻥ !»
ﺷﻴﺦ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻛﺮﺩ وﮔﻔﺖ: «ﻛﻴﻠﻮ ﭼﻨﺪﻩ ﺍﻳﻨﺎ؟»
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ.
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﭘﻴﺎﺯﺍﺕ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺮﻩ 50 ﺳﻜﻪ ﺑﺮﻳﺰ ﺗﻮﻱ ﺍﻳﻦ ﺟﻴﺐ ﻋﺒﺎ»
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻳﺰ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ 50 ﺳﻜﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﺗﻮﻱ ﺟﻴﺐ ﺷﻴﺦ.
ﺟﻨﺎﺏ ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻻﻥ ﻳﻚ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻴﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻴﻔﺮﺳﺘﻲ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻢ.»
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﻳﻪ ﻛﺎﻏﺬ ﻣﻲﻧﻮﻳﺴﻲ
ﭘﻴﺎﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ 3 ﺳﻜﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻛﻴﻠﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻤﯽﺩﻱ.»
ﻣﺮﺩ
ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﻳﺎ ﺷﻴﺦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻱ؟ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻴﻢﺳﻜﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﻲﺧَﺮَﻥ ﺍﻭﻧﻮقتﺗﻮ
ﻣﻴﮕﻲ 3 ﺳﻜﻪ؟ تازه من از خدا میخوام به هر کس یک کیسه پیاز
بفروشم…! تو میگی یک کیلو بیشتر نَدم…؟
شیخ یک نگاه عاقل اندر سفیهی به پیازفروش
انداخت
و گفت: ای ملعون …اگه چیزایی که گفتم گوش نکنی پیازات به فروش نمیره…تو
فقط همین کاری که گفتم میکنی و روانه مسجد شد منم به دنبالش…!
نماز که تموم شد شیخ رفت
بالای
منبر گفت نقل است از امام محمد باقر که روزی مردی به خدمت ایشان رسید و
گفت یا ابالحسن بنده یک غلطی کردم سه تا زن گرفتم اما دیگه کشش ندارم
نمیکشه یا ابالحسن…!
چه خاکی توی سرم بکنم…!؟
ابالحسن گفت پیازکربلارا در مشهد بخور اونوخ ناجور میکشه…!
از رسول خدا شنیدم که هر کس پیازکربلا را در مشهد بخُورد تا صبح با هفتاد هزار حوری بهشتی
اَلیش به در میکند و تازه صبح قبراق و سرحال میگه دیگه نبود…؟
پیازکربلا بخورین که اب روی اتشه…!
هنوز حرف شیخ تموم نشده بود که دیدم کسی پای منبر نیست…!
از
مسجد که اومدم بیرون دیدم جلوی پیاز فروشی یک صفی کشیدن مرد و زن که اون
سرش ناپیدا و دارن پیاز میخرن کیلویی سه سکه و تازه التماس میکنن که بیشتر
از یک کیلو بده… رفتم جلو و به پیاز فروش که سر از پا نمیشناخت کمک کردم تا
خلاصه اونروز پیاز فروش همه پیازاش رو فروخت ویه دونه پیاز مقبول هم به من داد….!
فرداش رفتم دم بساط پیاز فروش دیدم داره سکه هاش رو میشمره
داستان بالا رو دهخدا تو کتابش آورده بود.
⭕️
هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید، باورها و دانشی که از محیط اطرافش میگیرد پر می شود. این کوزه اگر روزی پر شد یاد گرفتن آدمی تمام میشود، نه که نتواند، دیگر نمیخواهد چیز بیشتری یاد بگیرد. پس تفکر را کنار می گذارد و با تعصب از کوزه ی باورهایش دفاع می کند و حتی برای آن می میرد.
اما آدم غیرمتعصب تا لحظه ی مرگ در حال پرکردن کوزه است و صدها بار محتوای آنرا تغییر می دهد.
اگر شما مدتی است که افکارتان تغییر نکرده بدانید که این مدت فکر نکرده اید... آب هم اگر راکد بماند فاسد میشود!
فرهنگ _هلاکویی
اما آدم غیرمتعصب تا لحظه ی مرگ در حال پرکردن کوزه است و صدها بار محتوای آنرا تغییر می دهد.
اگر شما مدتی است که افکارتان تغییر نکرده بدانید که این مدت فکر نکرده اید... آب هم اگر راکد بماند فاسد میشود!
فرهنگ _هلاکویی
‼️خاطره ای تکان دهنده از_معین بخونید!
❗️معین خواننده تعریف می کند روزی
از ایران نامه ای دستم رسید که
داستان زندگی یک فرد از آبادان بود!
داستان نوشته شده از این قرار بود:
شخصی تعریف می کرد که 16 ساله بودم
عاشق دختری شدم، چنان دیوانه وار
عاشق آن دختر شدم که پس از اصرار
و پافشاری بسیار زیاد توانستم در همان
سن پدرم را راضی کنم که به خواستگاری
دختر برویم، وقتی به خواستگاری رفتیم
پدر دختر بنای مخالفت گذاشت و برای
اینکه مرا از سر باز کند! اصرار داشت
باید درس بخوانم و حداقل دیپلم داشته باشم! پس از آن با جدیت درس را ادامه دادم
تا دیپلم گرفتم، بعد آن دوباره به
خواستگاری رفتیم، ولی پدر دختر گفت
حتما باید به سربازی بروم و بدون داشتن
کارت پایان خدمت هرگز به دخترش فکر نکنم! در بیست سالگی به سربازی رفتم و در
بیست و دو سالگی دوباره به خواستگاری
رفتم ولی پدر دختر اصرار داشت که
باید کار مناسب داشته باشم!
به هر حال بعد پیدا کردن کار مناسب و خواستگاری رفتن و آمدن هایم و بهانه های مختلف باعث می شد که بروم و به خواسته جدید عمل کنم و دوباره بیایم! جالب اینکه
در این مدت آن دختر هم به پایش نشسته
بود و خواستگاران دیگر را رد می کرد!
آن شخص تعریف می کند پس از این
خواستگاری رفتن ها و نا امید شدن ها
بالاخره پدر دختر در 32 سالگی راضی
به ازدواجمان شد و دست از بهانه های
خود برداشت! جشن بزرگی بر پا کردیم و
در انتهای مراسم در حالی که خودم را
خوشبخت ترین آدم روی زمین می دانستم
به خانه خودمان رفتیم! وقتی به خانه
رسیدیم همسرم به قدری خسته شده بود
بر روی مبل دراز کشید و خوابش برد! من
هم برای اینکه اذیت نشود فقط پیشانی اش
را بوسیدم و در یک گوشه خوابم برد! صبح
اول وقت شاد و سرخوش از اینکه بالاخره
پس از سالها معشوقه ام را در کنارم می بینم
از خواب بیدار شدم و وقتی او را در خواب
دیدم تصمیم گرفتم به تهیه وسایل صبحانه بپردازم! صبحانه را تهیه کردم و مدتی
منتظر بیدار شدنش بودم که نگران شدم،
کمی ترسیدم ولی نزدیک که شدم دیدم
دختر نفس نمی کشد، سریعا پزشکی آوردم
و پزشک بعد از معاینه گفت این دختر شب
گذشته از فرط خوشحالی دچار حمله قلبی
شده و ایست قلبی کرده است و فهمیدم پس
از سال ها تلاش برای بدست آوردنش او را
برای همیشه از دست داده ام!
‼️صبحت بخیر عزیزم با آنکـه
گفتـه بودی دیشـب خـدانگهدار،
با آنکه دست سردت از قـلـب
خـستـه تـو گویـد حدیث بـسـیـار،
صـبـحت بـخـیـر عزیزم بـا آنکه
در نگاهـت حرفی برای من نیست،
بـا آنـکـه لـحـظـه لـحـظـه می خوانم
از دو چشمت تـن خـسـتـه ای ز تـکـرار!
عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست،
این عشق تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست.
ومن با تأثر این شعر را در وصف این
دو معشوقه خواندم و تقدیمشان کردم.
هر موقع که خودم گوش می دهم ناخود
آگاه اشک از چشمانم جاری می شود!
بیایید تا فرصت هست بیشتر قدر
یکدیگر را بدانیم!
.
❗️معین خواننده تعریف می کند روزی
از ایران نامه ای دستم رسید که
داستان زندگی یک فرد از آبادان بود!
داستان نوشته شده از این قرار بود:
شخصی تعریف می کرد که 16 ساله بودم
عاشق دختری شدم، چنان دیوانه وار
عاشق آن دختر شدم که پس از اصرار
و پافشاری بسیار زیاد توانستم در همان
سن پدرم را راضی کنم که به خواستگاری
دختر برویم، وقتی به خواستگاری رفتیم
پدر دختر بنای مخالفت گذاشت و برای
اینکه مرا از سر باز کند! اصرار داشت
باید درس بخوانم و حداقل دیپلم داشته باشم! پس از آن با جدیت درس را ادامه دادم
تا دیپلم گرفتم، بعد آن دوباره به
خواستگاری رفتیم، ولی پدر دختر گفت
حتما باید به سربازی بروم و بدون داشتن
کارت پایان خدمت هرگز به دخترش فکر نکنم! در بیست سالگی به سربازی رفتم و در
بیست و دو سالگی دوباره به خواستگاری
رفتم ولی پدر دختر اصرار داشت که
باید کار مناسب داشته باشم!
به هر حال بعد پیدا کردن کار مناسب و خواستگاری رفتن و آمدن هایم و بهانه های مختلف باعث می شد که بروم و به خواسته جدید عمل کنم و دوباره بیایم! جالب اینکه
در این مدت آن دختر هم به پایش نشسته
بود و خواستگاران دیگر را رد می کرد!
آن شخص تعریف می کند پس از این
خواستگاری رفتن ها و نا امید شدن ها
بالاخره پدر دختر در 32 سالگی راضی
به ازدواجمان شد و دست از بهانه های
خود برداشت! جشن بزرگی بر پا کردیم و
در انتهای مراسم در حالی که خودم را
خوشبخت ترین آدم روی زمین می دانستم
به خانه خودمان رفتیم! وقتی به خانه
رسیدیم همسرم به قدری خسته شده بود
بر روی مبل دراز کشید و خوابش برد! من
هم برای اینکه اذیت نشود فقط پیشانی اش
را بوسیدم و در یک گوشه خوابم برد! صبح
اول وقت شاد و سرخوش از اینکه بالاخره
پس از سالها معشوقه ام را در کنارم می بینم
از خواب بیدار شدم و وقتی او را در خواب
دیدم تصمیم گرفتم به تهیه وسایل صبحانه بپردازم! صبحانه را تهیه کردم و مدتی
منتظر بیدار شدنش بودم که نگران شدم،
کمی ترسیدم ولی نزدیک که شدم دیدم
دختر نفس نمی کشد، سریعا پزشکی آوردم
و پزشک بعد از معاینه گفت این دختر شب
گذشته از فرط خوشحالی دچار حمله قلبی
شده و ایست قلبی کرده است و فهمیدم پس
از سال ها تلاش برای بدست آوردنش او را
برای همیشه از دست داده ام!
‼️صبحت بخیر عزیزم با آنکـه
گفتـه بودی دیشـب خـدانگهدار،
با آنکه دست سردت از قـلـب
خـستـه تـو گویـد حدیث بـسـیـار،
صـبـحت بـخـیـر عزیزم بـا آنکه
در نگاهـت حرفی برای من نیست،
بـا آنـکـه لـحـظـه لـحـظـه می خوانم
از دو چشمت تـن خـسـتـه ای ز تـکـرار!
عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست،
این عشق تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست.
ومن با تأثر این شعر را در وصف این
دو معشوقه خواندم و تقدیمشان کردم.
هر موقع که خودم گوش می دهم ناخود
آگاه اشک از چشمانم جاری می شود!
بیایید تا فرصت هست بیشتر قدر
یکدیگر را بدانیم!
.
اگر در درون اين احساس را داریم که
«به اندازه ی کافی خوب نیستم!»
سخت در اشتباهیم!
چرا که «به اندازه ی کافی» عبارتیست که حد بالا ندارد و ما را در دام کمال گرایی گرفتار میکند.
پس آن را با این عبارت جایگزین کنیم:
«من خوب و ارزشمند هستم حتی اگر ایراد و اشکالی داشته باشم.»
این عبارت در ما احساس رضایت نسبت به خودمان را ایجاد می کند و باعث می شود که انگیزه ی کافی برای رفع اشکالاتمان و رسیدن به اهدافمان را به دست آوریم.
دکتر_نیلوفر_اله_وردی
«به اندازه ی کافی خوب نیستم!»
سخت در اشتباهیم!
چرا که «به اندازه ی کافی» عبارتیست که حد بالا ندارد و ما را در دام کمال گرایی گرفتار میکند.
پس آن را با این عبارت جایگزین کنیم:
«من خوب و ارزشمند هستم حتی اگر ایراد و اشکالی داشته باشم.»
این عبارت در ما احساس رضایت نسبت به خودمان را ایجاد می کند و باعث می شود که انگیزه ی کافی برای رفع اشکالاتمان و رسیدن به اهدافمان را به دست آوریم.
دکتر_نیلوفر_اله_وردی
.
اسمش سعید بود. تو مدرسه بهش می گفتن سعیده.
تارهای صوتی ش مشکل داشت. می گفت از وقتی به دنیا اومده همین طوره. از پنج تا بچه ای که حاصل ازدواج دختر عمو پسر عمو بودن، فقط سعید این مشکل رو داشت. صداش هیچ شباهتی به یه پسر شونزده ساله نداشت. صدای نازک دخترونه تو یه دبیرستان پسرونه... این یعنی فاجعه.
زیاد دکتر رفته بود ولی ته تهش به این نتیجه رسیده بودن که همین صدا بهتر از بی صداییه.
تو یه کلاس چهل نفره سعید تنها بود. صبح تا ظهر فقط مسخره ش می کردن. معلم ؟ ناظم؟ مدیر؟ باور کنید بدتر از بچه ها... با سوال های مسخره مجبورش می کردن حرف بزنه و بعد مثل بیمارهای روانی می خندیدن.
یه روز اومد بهم گفت «تو بهترین رفیقمی.» با تعجب بهش گفتم من که اصلا باهات حرف نمی زنم. حتی سلام علیک هم نداریم. خندید و گفت « خب برای همین بهترین رفیقمی. چون کاری باهام نداری.» از اون روز سعید شد رفیقم. اگه چهار تا تیکه بهش مینداختن ،پنج تا پسشون می دادم. اوضاع برای سعید بهتر شده بود تا اینکه فهمیدم باباش گفته لازم نکرده دیگه درس بخونی. از مدرسه رفت و بی خبری شروع شد. چند سال بعد تو محل دیدمش. ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره... فقط خیلی تنهام» گفتم کسی تو زندگیت نیست؟ موبایلش رو در آورد و گفت « چرا هستولی فقط تو گوشی... با چت کردن...به قرار نمی رسه. چون برسه تموممیشه.» وقتی ازش جدا شدم، از ته دلم آرزو کردم یکی بیاد تو زندگیش که کنارش بمونه.
امروز بعد از ده سال سعید رو دیدم. خیلی عوض شده بود.تو شیرینی فروشی داشت کیک سفارش می داد. انقدر با اعتماد به نفس حرف می زد که دوست داشتم یه دنیا واسش دست بزنن. بعد از حال و احوال ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره ... تا حالا هیچ وقت انقدر خوب نبوده.» بعد حلقه ی تو دستش رو نشونم داد و گفت « دیگه به هیچ جام نیست که بقیه درباره م چی میگن ».
از شیرینی فروشی که اومدیم بیرون گفت « همین جا وایسا الان میام. می خوام زهره رو ببینی.»
چشمام پر از اشک شده بود و قلبم داشت می خندید.
رفت طرف ماشین و چند دقیقه ی بعد با خانمش اومد.
دست تو دست. با لب های پر از خنده... سعید کنار زهره خوشحال بود. کنار زنی که با زبان اشاره حرف می زد!
حسین_حائریان
💟
اسمش سعید بود. تو مدرسه بهش می گفتن سعیده.
تارهای صوتی ش مشکل داشت. می گفت از وقتی به دنیا اومده همین طوره. از پنج تا بچه ای که حاصل ازدواج دختر عمو پسر عمو بودن، فقط سعید این مشکل رو داشت. صداش هیچ شباهتی به یه پسر شونزده ساله نداشت. صدای نازک دخترونه تو یه دبیرستان پسرونه... این یعنی فاجعه.
زیاد دکتر رفته بود ولی ته تهش به این نتیجه رسیده بودن که همین صدا بهتر از بی صداییه.
تو یه کلاس چهل نفره سعید تنها بود. صبح تا ظهر فقط مسخره ش می کردن. معلم ؟ ناظم؟ مدیر؟ باور کنید بدتر از بچه ها... با سوال های مسخره مجبورش می کردن حرف بزنه و بعد مثل بیمارهای روانی می خندیدن.
یه روز اومد بهم گفت «تو بهترین رفیقمی.» با تعجب بهش گفتم من که اصلا باهات حرف نمی زنم. حتی سلام علیک هم نداریم. خندید و گفت « خب برای همین بهترین رفیقمی. چون کاری باهام نداری.» از اون روز سعید شد رفیقم. اگه چهار تا تیکه بهش مینداختن ،پنج تا پسشون می دادم. اوضاع برای سعید بهتر شده بود تا اینکه فهمیدم باباش گفته لازم نکرده دیگه درس بخونی. از مدرسه رفت و بی خبری شروع شد. چند سال بعد تو محل دیدمش. ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره... فقط خیلی تنهام» گفتم کسی تو زندگیت نیست؟ موبایلش رو در آورد و گفت « چرا هستولی فقط تو گوشی... با چت کردن...به قرار نمی رسه. چون برسه تموممیشه.» وقتی ازش جدا شدم، از ته دلم آرزو کردم یکی بیاد تو زندگیش که کنارش بمونه.
امروز بعد از ده سال سعید رو دیدم. خیلی عوض شده بود.تو شیرینی فروشی داشت کیک سفارش می داد. انقدر با اعتماد به نفس حرف می زد که دوست داشتم یه دنیا واسش دست بزنن. بعد از حال و احوال ازش پرسیدم همه چی خوبه؟ گفت « آره ... تا حالا هیچ وقت انقدر خوب نبوده.» بعد حلقه ی تو دستش رو نشونم داد و گفت « دیگه به هیچ جام نیست که بقیه درباره م چی میگن ».
از شیرینی فروشی که اومدیم بیرون گفت « همین جا وایسا الان میام. می خوام زهره رو ببینی.»
چشمام پر از اشک شده بود و قلبم داشت می خندید.
رفت طرف ماشین و چند دقیقه ی بعد با خانمش اومد.
دست تو دست. با لب های پر از خنده... سعید کنار زهره خوشحال بود. کنار زنی که با زبان اشاره حرف می زد!
حسین_حائریان
💟
🔸اخراج کچلها
ایرج پزشک زاد ، سالها قبل نوشته بود:
من در کلاس سوم دبستان که درس میخواندم، بچه بسیار درسخوان و تر و تمیز و منظمی بودم ...
یک روز مدیر مدرسه، من و سه، چهار دانش آموز دیگر که مثل من شیک و تر و تمیز بودند را صدا کرد و پروندهمان را، زیر بغلمان گذاشت و از مدرسه اخراجمان کرد !! .
شب گریه کنان جریان را به پدرم گفتم. فردا صبح پدرم دستم را گرفت و به مدرسه برد و با عصبانیت از مدیر مدرسه علت اخراج مرا پرسید.
مدیر گفت: «چون بچههای این مدرسه همه به بیماری کچلی مبتلا هستند از مرکز دستور دادهاند برای اینکه بچههای سالم، مبتلا به کچلی نشوند هر چه بچه کچلی که در مدرسه هست را اخراج کنیم!!»
پدرم به مدیر گفت: «اما پسر من که کچل نیست!!»
مدیر مدرسه گفت: «بله منم میدانم پسر شما کچل نیست اما اگر قرار بود کچلها را از مدرسه اخراج کنیم باید درِ مدرسه را میبستیم، این بود که چهار، پنج بچهای که کچل نبودند را اخراج کردیم تا مدرسه تعطیل نشود!
🔹🔸
ایرج پزشک زاد ، سالها قبل نوشته بود:
من در کلاس سوم دبستان که درس میخواندم، بچه بسیار درسخوان و تر و تمیز و منظمی بودم ...
یک روز مدیر مدرسه، من و سه، چهار دانش آموز دیگر که مثل من شیک و تر و تمیز بودند را صدا کرد و پروندهمان را، زیر بغلمان گذاشت و از مدرسه اخراجمان کرد !! .
شب گریه کنان جریان را به پدرم گفتم. فردا صبح پدرم دستم را گرفت و به مدرسه برد و با عصبانیت از مدیر مدرسه علت اخراج مرا پرسید.
مدیر گفت: «چون بچههای این مدرسه همه به بیماری کچلی مبتلا هستند از مرکز دستور دادهاند برای اینکه بچههای سالم، مبتلا به کچلی نشوند هر چه بچه کچلی که در مدرسه هست را اخراج کنیم!!»
پدرم به مدیر گفت: «اما پسر من که کچل نیست!!»
مدیر مدرسه گفت: «بله منم میدانم پسر شما کچل نیست اما اگر قرار بود کچلها را از مدرسه اخراج کنیم باید درِ مدرسه را میبستیم، این بود که چهار، پنج بچهای که کچل نبودند را اخراج کردیم تا مدرسه تعطیل نشود!
🔹🔸
..
🔹کوهنوردی میخواست از بلندترین کوهها بالا برود.
🔸او پس از سالها آمادهسازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
🔹او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد و بهجز تاریکی هیچچیز دیده نمیشد.
🔸سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.
🔹کوهنورد همان طور که داشت بالا میرفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هرچه تمامتر سقوط کرد.
🔸سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
🔹داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده.
🔸حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود.
🔹در آن لحظات سنگین سکوت چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
«خدایا کمکم کن.»
🔸ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:
«از من چه میخواهی؟»
🔹کوهنورد گفت:
«نجاتم بده.»
🔸صدا گفت:
«واقعا فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم؟»
🔹کوهنورد گفت:
«البته، تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.»
🔸صدا گفت:
«پس آن طناب دور کمرت را ببُر!»
🔹برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فراگرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
🔸روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالی که تنها یک متر با زمین فاصله داشت.
...
🔹کوهنوردی میخواست از بلندترین کوهها بالا برود.
🔸او پس از سالها آمادهسازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
🔹او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد و بهجز تاریکی هیچچیز دیده نمیشد.
🔸سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.
🔹کوهنورد همان طور که داشت بالا میرفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هرچه تمامتر سقوط کرد.
🔸سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
🔹داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده.
🔸حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود.
🔹در آن لحظات سنگین سکوت چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
«خدایا کمکم کن.»
🔸ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:
«از من چه میخواهی؟»
🔹کوهنورد گفت:
«نجاتم بده.»
🔸صدا گفت:
«واقعا فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم؟»
🔹کوهنورد گفت:
«البته، تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.»
🔸صدا گفت:
«پس آن طناب دور کمرت را ببُر!»
🔹برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فراگرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
🔸روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالی که تنها یک متر با زمین فاصله داشت.
...
پرونده ای که اشک قاضی را در آورد
چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.
شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند.
قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.
مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.
او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم.
این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.
به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود.
قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم! "این داستانک نیست متاسفانه واقعیته."
چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.
شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند.
قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش خواندم.
مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.
او ادامه داد: چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم.
این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.
به همین دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود.
قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو! شرمنده ام من از شکایتم گذشتم! "این داستانک نیست متاسفانه واقعیته."
زندانی در برزیل وجود دارد ڪه زندانیان با خواندن یک _کتاب و نوشتن برداشت خود از ڪتاب می توانند چهار روز از مدت زمان حبس خود کم کنند!
مردی که به جرم سرقت مسلحانه به زندان محکوم شده بود با خواندن حدود سیصد جلد کتاب، مدت حبس خود را از ده سال به کمتر از هفت سال کاهش داد.
این مرد پس از آزادی از زندان ، به لطف مطالعات و دانش کسب شده در مدت حبس ، بلافاصله در آزمون ورودی معتبر ترین دانشگاه این کشور پذیرفته شد و اکنون پس از گذشته ده سال از آزادی خود و اخذ مدرک دکتری، به عنوان استاد و مدرس دانشگاه مشغول به کار است.
او بر بسیاری از دوستان متخلف خود اثرات مثبت گذاشت و فرزندان او نیز تحت تاثیر این اقدام پدر، تغییر مسیر داده و در دانشگاه های معتبر پذیرفته شدند.
او با این عمل خود الهام بخش افراد زیادی در گرایش به مطالعه و تغییر مسیر زندگی خود شده است.
و به راستی که فرهنگ همیشه وحشتناکترین چیز برای ناعادلان است زیرا مردمی که کتاب بخوانند هرگز برده نخواهند شد ...!!
همت بلند دار که مردان روزگار
از همت بلند به جایی رسیده اند
تا باد چنین بادا
مردی که به جرم سرقت مسلحانه به زندان محکوم شده بود با خواندن حدود سیصد جلد کتاب، مدت حبس خود را از ده سال به کمتر از هفت سال کاهش داد.
این مرد پس از آزادی از زندان ، به لطف مطالعات و دانش کسب شده در مدت حبس ، بلافاصله در آزمون ورودی معتبر ترین دانشگاه این کشور پذیرفته شد و اکنون پس از گذشته ده سال از آزادی خود و اخذ مدرک دکتری، به عنوان استاد و مدرس دانشگاه مشغول به کار است.
او بر بسیاری از دوستان متخلف خود اثرات مثبت گذاشت و فرزندان او نیز تحت تاثیر این اقدام پدر، تغییر مسیر داده و در دانشگاه های معتبر پذیرفته شدند.
او با این عمل خود الهام بخش افراد زیادی در گرایش به مطالعه و تغییر مسیر زندگی خود شده است.
و به راستی که فرهنگ همیشه وحشتناکترین چیز برای ناعادلان است زیرا مردمی که کتاب بخوانند هرگز برده نخواهند شد ...!!
همت بلند دار که مردان روزگار
از همت بلند به جایی رسیده اند
تا باد چنین بادا
از وکالت می ترسم…
مرحوم دکتر امیر ناصر کاتوزیان
✏️داستان یکی از آنها را برایتان نقل می کنم:
آقایی از اصفهان تلفن زد و با لهجه اصفهانی غلیظ گفت می خواهم به شما وکالت دهم. گفتم: من وکالت نمی کنم. گفت: شما حق ندارید وکالت نکنید من کارم گیر افتاده و شما می توانید حلش کنید. این شخص طوری با من صحبت کرد که تحت تاثیر قرار گفتم و گفتم شما به تهران بیایید تا با هم صحبت کنیم.
✏️مادر زن ایشان زمانی که شوهرش فوت می کند خانه ای داشت که به برادر شوهرش داده بود تا بسازد و بفروشد و به هرکس و با هر مبلغی که می خواهد منتقل کند. این طور که گفتند برادر شوهر قصد ازدواج با این خانم را داشته و چون این اتفاق نیفتاد به قصد لجبازی خانه را که ۴ میلیون ارزش داشت را به مبلغ ۴۰۰ هزار تومان به خودش منتقل می کند یعنی ۱۰ برابر به قیمت کمتر (لازم به ذکر است از این ماجرا حدود ۲۰ سال گذشته است). سپس درخواست تخلیه کرده بود تا خانم و فرزندان برادرش را از ملک بیرون کند. دادگاه هم حکم به تخلیه داده بود! قضات دو گروه اند: برخی فقط قانون را اجرا می کنند و می گویند اگر قانون ناعادلانه است قانونگذار مسئول است و ارتباطی به ما دارد. ولی گروه بزرگتر دیگری این دغدغه را در ذهن دارند که به عنوان یک انسان متفکر می بایست در این موارد نقشی داشته باشند و اینطور نیست که فقط اطاعت کنند و چراکه این روحیه ای است استبدادی که تاریخ به ما تحمیل کرده است؛ به ما فرمان می دهند و باید اطاعت کنیم و برای خودمان شأنی قائل نیستیم.
✏️خلاصه اجراییه صادر شده بود. من با یکی از دوستان وکیلم صحبت کردم که این پرونده را شما بپذیر من لوایحش را من می نویسم که ایشان قبول کرد. این زن و بچه هایش در حضور آقای وکیل به اندازه ای گریه کرده بودند که این آقا به منزل من آمد و گفت خانمم گوسفندی نذر کرده است تا این کار درست شود و گوسفند را قربانی کند. حتی پروانه اش را آورد و گفت حکم صادر شده حالا چه باید کرد؟
✏️دو عبارت به ذهنم آمد. یکی اینکه وکیل امین است و در صورتی که خارج از حدود امانت رفتار کند یدش به ید ضمانی تبدیل می شود. وقتی وکیل ملک را به یک دهم قیمت به خودش منتقل کرده یعنی از حدود امانت داری خارج شده است و بنابراین معامله اش فضولی است واین معامله را موکل تنفیذ نمی کند.
✏️دوم اینکه عبارت "به هرکس و با هر قیمتی منتقل کن" منصرف از این است که خود شخص طرف معامله قرار بگیرد. دادگاه استدلال کرده بود اطلاق مطلق منصرف به فرد اکمل است ولی این استدلال صحیح نیست چرا که اطلاق مطلق منصرف است به فرد شایع عرفی. وقتی می گوییم برنج، منظور برنجی است که در عرف مصرف می شود نه اینکه بهترین نوعش. پس این معامله فضولی است و حق نداشته خود طرف معامله قرار بگیرد.
✏️در دیوان پیش رفت و فضولی بودن عمل را پذیرفت ولی در آنجا که گفته بود "با هرکس می تواند معامله کند" را به دادگاه تجدیدنظر ارجاع داد. دادگاه نظری را که من دادم تایید کرد و گفت طرف نمی دانسته که خود شخص طرف معامله قرار می گیرد و هم معامله فضولی است و رأی اینگونه صادر شد که معامله فضولی است و موکل آن را تنفیذ نمی کند. من خوشحالم که این کار را انجام دادم بنابراین وکلا هم من را در رده خود بپذیرند.
مرحوم دکتر امیر ناصر کاتوزیان
✏️داستان یکی از آنها را برایتان نقل می کنم:
آقایی از اصفهان تلفن زد و با لهجه اصفهانی غلیظ گفت می خواهم به شما وکالت دهم. گفتم: من وکالت نمی کنم. گفت: شما حق ندارید وکالت نکنید من کارم گیر افتاده و شما می توانید حلش کنید. این شخص طوری با من صحبت کرد که تحت تاثیر قرار گفتم و گفتم شما به تهران بیایید تا با هم صحبت کنیم.
✏️مادر زن ایشان زمانی که شوهرش فوت می کند خانه ای داشت که به برادر شوهرش داده بود تا بسازد و بفروشد و به هرکس و با هر مبلغی که می خواهد منتقل کند. این طور که گفتند برادر شوهر قصد ازدواج با این خانم را داشته و چون این اتفاق نیفتاد به قصد لجبازی خانه را که ۴ میلیون ارزش داشت را به مبلغ ۴۰۰ هزار تومان به خودش منتقل می کند یعنی ۱۰ برابر به قیمت کمتر (لازم به ذکر است از این ماجرا حدود ۲۰ سال گذشته است). سپس درخواست تخلیه کرده بود تا خانم و فرزندان برادرش را از ملک بیرون کند. دادگاه هم حکم به تخلیه داده بود! قضات دو گروه اند: برخی فقط قانون را اجرا می کنند و می گویند اگر قانون ناعادلانه است قانونگذار مسئول است و ارتباطی به ما دارد. ولی گروه بزرگتر دیگری این دغدغه را در ذهن دارند که به عنوان یک انسان متفکر می بایست در این موارد نقشی داشته باشند و اینطور نیست که فقط اطاعت کنند و چراکه این روحیه ای است استبدادی که تاریخ به ما تحمیل کرده است؛ به ما فرمان می دهند و باید اطاعت کنیم و برای خودمان شأنی قائل نیستیم.
✏️خلاصه اجراییه صادر شده بود. من با یکی از دوستان وکیلم صحبت کردم که این پرونده را شما بپذیر من لوایحش را من می نویسم که ایشان قبول کرد. این زن و بچه هایش در حضور آقای وکیل به اندازه ای گریه کرده بودند که این آقا به منزل من آمد و گفت خانمم گوسفندی نذر کرده است تا این کار درست شود و گوسفند را قربانی کند. حتی پروانه اش را آورد و گفت حکم صادر شده حالا چه باید کرد؟
✏️دو عبارت به ذهنم آمد. یکی اینکه وکیل امین است و در صورتی که خارج از حدود امانت رفتار کند یدش به ید ضمانی تبدیل می شود. وقتی وکیل ملک را به یک دهم قیمت به خودش منتقل کرده یعنی از حدود امانت داری خارج شده است و بنابراین معامله اش فضولی است واین معامله را موکل تنفیذ نمی کند.
✏️دوم اینکه عبارت "به هرکس و با هر قیمتی منتقل کن" منصرف از این است که خود شخص طرف معامله قرار بگیرد. دادگاه استدلال کرده بود اطلاق مطلق منصرف به فرد اکمل است ولی این استدلال صحیح نیست چرا که اطلاق مطلق منصرف است به فرد شایع عرفی. وقتی می گوییم برنج، منظور برنجی است که در عرف مصرف می شود نه اینکه بهترین نوعش. پس این معامله فضولی است و حق نداشته خود طرف معامله قرار بگیرد.
✏️در دیوان پیش رفت و فضولی بودن عمل را پذیرفت ولی در آنجا که گفته بود "با هرکس می تواند معامله کند" را به دادگاه تجدیدنظر ارجاع داد. دادگاه نظری را که من دادم تایید کرد و گفت طرف نمی دانسته که خود شخص طرف معامله قرار می گیرد و هم معامله فضولی است و رأی اینگونه صادر شد که معامله فضولی است و موکل آن را تنفیذ نمی کند. من خوشحالم که این کار را انجام دادم بنابراین وکلا هم من را در رده خود بپذیرند.
در سال ۱۹۵۸ وقتی اصلاحیه قانون اساسی سوئیس در موضوع عدالت اجتماعی در حال بررسی بود، رییس مجلس قانون اساسی در رستورانی شاهد داستان زیر بود که مسیر بررسی را تغییر داد و امروز سوئیس بالاترین سطح عدالت اجتماعی را در دنیا برای ملت خود یدک میکشد
او میگوید؛ در میز مجاور من مردی يک ساندويچ برای دوتا پسر كوچيكش گرفت؛
گذاشت روی ميز،
به اولی گفت: "تو نصف كن!"
و به دومی گفت: "و تو انتخاب كن!"
مات و مبهوت نحوه ی تربيت و عدالت اين مرد شدم!!
يعنی اگه اولى يک وقت عمدا نامساوى نصف كند، دومى حق داشته باشد كه اول انتخاب كند!
فهمیدم که قانون "پدر" است , دولت "پسر اول " و ملت "پسر دوم" و تا امروز این تجربه در همه ارکان سوئیس حاکم است...
⭕️
او میگوید؛ در میز مجاور من مردی يک ساندويچ برای دوتا پسر كوچيكش گرفت؛
گذاشت روی ميز،
به اولی گفت: "تو نصف كن!"
و به دومی گفت: "و تو انتخاب كن!"
مات و مبهوت نحوه ی تربيت و عدالت اين مرد شدم!!
يعنی اگه اولى يک وقت عمدا نامساوى نصف كند، دومى حق داشته باشد كه اول انتخاب كند!
فهمیدم که قانون "پدر" است , دولت "پسر اول " و ملت "پسر دوم" و تا امروز این تجربه در همه ارکان سوئیس حاکم است...
⭕️
من ،من و فقط من !
سال ۸۲. یه گروه ایرانی بودیم و یه گروه چینی.
توی یه کشور ثالث. قرار بود یه تِست بدیم.
از ما دو گروه ، یه سوال رو به دو مدل پرسیدن.
سوالشون این بود:
اگر توی بیابان تنها باشید و این ده قلم جنس جلوی شما باشه به ترتیب اولویت بگید کدوم ها رو بر میدارید.
اول گفتن تک تک جواب بدین.
مثل کنکور. نشستیم و جواب دادیم. برگه ها رو تحویل دادیم.
بعد گفتن حالا گروهی پاسخ بدید.
یعنی افراد هرگروه جمع بشن و با هم صحبت کنن
و به یک نظر واحد برسن و یک جواب بدَن.
از اتاق چینی ها صدا در نمیاومد.
نمیدونم چیکار میکردن. ولی انگار همون اول لیدر انتخاب کرده بودن و اون داشت مدیریت میکرد .همه آروم بودن و به نوبت حرف میزدن.خیلی زود به نتیجه رسیدن و برگه جواب رو تحویل دادن
گروه ما همه با همحرف میزدن.
اصلا به حرف همدیگه گوش نمیکردن..
هیشکی هیشکی رو قبول نداشت. کلمه ی "من " زیاد شنیده میشد .
همهمه زیادی بود. هر کی سعی میکرد بقیه رو قانع کنه که اشتباه میگه و نظر اون درسته. آخرش دعوا شد. دو تا از آقایون گروه تقریبا کارشون به فحش کشید.
نتیجه ی نهایی امتحان تَک نفره با ما ایرانی ها بود.
با درصد بالایی نسبت به چینی ها انتخاب های درست کرده بودیم.
قطعا هر کدوممون تنها توی کویر گیر میکردیم شانس زنده موندن بیشتری نسبت به همتای چینی خودمون داشتیم.
نتیجه نهایی امتحانِ گروهی هم اومد.
گروه چینیها با اختلاف زیادی از ما نمره قبولی گرفتن.
انتخاب هاشون بسیار صحیح و عاقلانه بود.
طبعا اون گروه اگر توی کویر گیر میکردن شانس زنده موندن گروهیشون خیلی بیشتر از ما بود.
اون موقع که این تست رو دادیم نه زیاد توی اجتماع بودم و نه به اهمیتش پی بردم.
ولی الان به عینه دارم می بینم. این گروه نبودنا . این مَن مَن کردنا. اینخود قبول داشتنا. اینپشت همنبودنا. این با هم حرف نزدنا. مشورت نکردنا.
این روزها هرجا می چرخم اون تِست رو میبینم. زلزله که میاد تویپمپبنزین همو میزنیم.
خبری بپیچه سوپر مارکت ها رو خالی می کنیم.
دلار تکون میخوره صرافی ها صف میشه.
دار میزنن وایمیسیم نگاه میکنیم.
به رانندگی همه فحشمیدیم
همهرو نقد میکنیم.هیچکس رو قبول نداریم.
توی آشوب پشت هم نیستیم.
دست به هیچ کاری نمی زنیم. تصمیم جمعی نمیگیریم. اتحاد نداریم.
فقط من. آسایش من. رفاه من . سیری ِ من. جای من. مالِ من. حالِ من. گور بابای بقیه.
گور بابای اجتماع. گور بابای ما. فقط من .
پویان_اوحدی
سال ۸۲. یه گروه ایرانی بودیم و یه گروه چینی.
توی یه کشور ثالث. قرار بود یه تِست بدیم.
از ما دو گروه ، یه سوال رو به دو مدل پرسیدن.
سوالشون این بود:
اگر توی بیابان تنها باشید و این ده قلم جنس جلوی شما باشه به ترتیب اولویت بگید کدوم ها رو بر میدارید.
اول گفتن تک تک جواب بدین.
مثل کنکور. نشستیم و جواب دادیم. برگه ها رو تحویل دادیم.
بعد گفتن حالا گروهی پاسخ بدید.
یعنی افراد هرگروه جمع بشن و با هم صحبت کنن
و به یک نظر واحد برسن و یک جواب بدَن.
از اتاق چینی ها صدا در نمیاومد.
نمیدونم چیکار میکردن. ولی انگار همون اول لیدر انتخاب کرده بودن و اون داشت مدیریت میکرد .همه آروم بودن و به نوبت حرف میزدن.خیلی زود به نتیجه رسیدن و برگه جواب رو تحویل دادن
گروه ما همه با همحرف میزدن.
اصلا به حرف همدیگه گوش نمیکردن..
هیشکی هیشکی رو قبول نداشت. کلمه ی "من " زیاد شنیده میشد .
همهمه زیادی بود. هر کی سعی میکرد بقیه رو قانع کنه که اشتباه میگه و نظر اون درسته. آخرش دعوا شد. دو تا از آقایون گروه تقریبا کارشون به فحش کشید.
نتیجه ی نهایی امتحان تَک نفره با ما ایرانی ها بود.
با درصد بالایی نسبت به چینی ها انتخاب های درست کرده بودیم.
قطعا هر کدوممون تنها توی کویر گیر میکردیم شانس زنده موندن بیشتری نسبت به همتای چینی خودمون داشتیم.
نتیجه نهایی امتحانِ گروهی هم اومد.
گروه چینیها با اختلاف زیادی از ما نمره قبولی گرفتن.
انتخاب هاشون بسیار صحیح و عاقلانه بود.
طبعا اون گروه اگر توی کویر گیر میکردن شانس زنده موندن گروهیشون خیلی بیشتر از ما بود.
اون موقع که این تست رو دادیم نه زیاد توی اجتماع بودم و نه به اهمیتش پی بردم.
ولی الان به عینه دارم می بینم. این گروه نبودنا . این مَن مَن کردنا. اینخود قبول داشتنا. اینپشت همنبودنا. این با هم حرف نزدنا. مشورت نکردنا.
این روزها هرجا می چرخم اون تِست رو میبینم. زلزله که میاد تویپمپبنزین همو میزنیم.
خبری بپیچه سوپر مارکت ها رو خالی می کنیم.
دلار تکون میخوره صرافی ها صف میشه.
دار میزنن وایمیسیم نگاه میکنیم.
به رانندگی همه فحشمیدیم
همهرو نقد میکنیم.هیچکس رو قبول نداریم.
توی آشوب پشت هم نیستیم.
دست به هیچ کاری نمی زنیم. تصمیم جمعی نمیگیریم. اتحاد نداریم.
فقط من. آسایش من. رفاه من . سیری ِ من. جای من. مالِ من. حالِ من. گور بابای بقیه.
گور بابای اجتماع. گور بابای ما. فقط من .
پویان_اوحدی
هنگامی که در رستوران یا هتل هستید و شکر یا شیر چای خود را بیشتر از مقداری که در خانه مصرف می کردید مصرف می کنید بیانگر این است که شما زمینه فساد را دارید.
وقتی که در رستوران یا اماکن عمومی هستید و مقدار زیادی دستمال کاغذی، صابون یا عطر استفاده می کنید، در حالی که در منزل خودتان این گونه نیستید بدین معنا است که اگر شرایط اختلاس برای شما فراهم شود اختلاس می کنید.
اگر در جشن ها و بوفه های مفتوح زیاد می خورید در حالی که می دانید شخص دیگری آن را حساب می کند، بدین معناست که اگر فرصت خوردن مال دیگران را پیدا کنید این کار را خواهید انجام داد.
اگر معمولا هنگامی که در صف هستید و حقوق در صف بودن را راعایت نمی کنید، پس شما زمینه این را دارید که برای رسیدن به هدف خود از کتف دیگران هم بالا بروید.
اگر بر این باور هستید که هر چه را در خیابان پیدا کردید حق شما است در حالی که مال دیگران بوده است، پس قابلیت دزدی در شما وجود دارد.
مبارزه با فساد را از خود شروع کنید.
🔹🔸
وقتی که در رستوران یا اماکن عمومی هستید و مقدار زیادی دستمال کاغذی، صابون یا عطر استفاده می کنید، در حالی که در منزل خودتان این گونه نیستید بدین معنا است که اگر شرایط اختلاس برای شما فراهم شود اختلاس می کنید.
اگر در جشن ها و بوفه های مفتوح زیاد می خورید در حالی که می دانید شخص دیگری آن را حساب می کند، بدین معناست که اگر فرصت خوردن مال دیگران را پیدا کنید این کار را خواهید انجام داد.
اگر معمولا هنگامی که در صف هستید و حقوق در صف بودن را راعایت نمی کنید، پس شما زمینه این را دارید که برای رسیدن به هدف خود از کتف دیگران هم بالا بروید.
اگر بر این باور هستید که هر چه را در خیابان پیدا کردید حق شما است در حالی که مال دیگران بوده است، پس قابلیت دزدی در شما وجود دارد.
مبارزه با فساد را از خود شروع کنید.
🔹🔸
..
دسته گل به آب دادن
جوانی ساکن یکی از آبادیهای شهرکرد چهارمحال و بختیاری به قول همشهریهایش از شانس خوبی برخوردار نبوده و به آدمی جنجالی معروف بوده که به هر جا پا میگذاشته، اگر اتفاق یا حادثهای ناگوار روی میداده، بلافاصله نظرها روی او جلب میشده
و اگر هم در آن درگیری تقصیری نداشته از اقبال بدش او را گناهکار دانسته که بهطور مثال اگر در فلان دعوا میانجی نمیشد یا شرکت نمیکرد، چنین و چنان نمیشد.
جوان بیچاره به خودش هم امر مشتبه شده بود که از شانس خوبی برخوردار نیست.
از قضای روزگار و دست حوادث، جوان بداقبال چنان دلباخته دختری از اهالی آبادی میشود که دست مجنون را از شدت عشق از پشت میبندد.
آوازه عاشق شدن جوان در آبادی میپیچد، در حالی که خود دختر هم بیمیل نبوده به همسری او درآید، اما سابقه ناخوشایند جوان عاشق موجب میشود خانواده دختر موافق به آن ازدواج نباشند، بلکه عدهای آن وصلت را شوم میدانند.
جوان ناامید میشود، خواستگاری دیگر گوی سبقت از او میرباید.
بعد از خواستگاری و موافقت پدر و مادر دختر، بساط جشن برپا میشود.
جوان عاشق هم برای دختر آرزوی خوشبختی میکند و چون قادر نبوده از نزدیک تماشاگر جشن عروسی کسی باشد که از جان بیشتر دوستش داشته، ایام حنابندان و جشن و پایکوبی از آبادی خودش دور میشود و به کوههای اطراف پناه میبرد.
کوههایی که آبهای برفهای زمستان به هم پیوسته تشکیل رودخانهای بزرگ میدهد.
جوان عاشق که دستش از همه چیز کوتاه شده برای تسکین دل عاشقش از دشت و دمن و کوه صحرا دسته گل زیبایی میچیند.
از آنجا که میداند رودخانه از روبهروی خانه عروس عبور میکند.
دسته گل را به آب میاندازد که شاید نگاه عروس به آن بیفتد.
روبهروی خانه دختربچهها و پسران خردسال مشغول بازی هستند.
تا نگاهشان به دسته گل میافتد هر یک برای گرفتن گل از دیگری سبقت میگیرند. دختر خواهر عروس برای گرفتن دسته گل خودش را به رودخانه میزند. گرداب او را در خودش غرق میکند.
دخترک از دنیا میرود و عروسی به عزا تبدیل میشود.
جوان عاشق بعد از یکی دو روز به آبادی برمیگردد.
روبهروی قهوهخانهای ماتمزده مینشیند.
ماجرا را برایش شرح میدهند که جشن عروسی تبدیل به عزا شد. چرا؟ علت را توضیح میدهند.
جوان عاشق دست پشت دست میزند.
آه از نهادش بلند میشود و ماجرا را شرح میدهد که دسته گل را او برای عروس فرستاده بوده و مردم به او میگویند:
«پس اون دسته گل را تو به آب داده بودی».
..
دسته گل به آب دادن
جوانی ساکن یکی از آبادیهای شهرکرد چهارمحال و بختیاری به قول همشهریهایش از شانس خوبی برخوردار نبوده و به آدمی جنجالی معروف بوده که به هر جا پا میگذاشته، اگر اتفاق یا حادثهای ناگوار روی میداده، بلافاصله نظرها روی او جلب میشده
و اگر هم در آن درگیری تقصیری نداشته از اقبال بدش او را گناهکار دانسته که بهطور مثال اگر در فلان دعوا میانجی نمیشد یا شرکت نمیکرد، چنین و چنان نمیشد.
جوان بیچاره به خودش هم امر مشتبه شده بود که از شانس خوبی برخوردار نیست.
از قضای روزگار و دست حوادث، جوان بداقبال چنان دلباخته دختری از اهالی آبادی میشود که دست مجنون را از شدت عشق از پشت میبندد.
آوازه عاشق شدن جوان در آبادی میپیچد، در حالی که خود دختر هم بیمیل نبوده به همسری او درآید، اما سابقه ناخوشایند جوان عاشق موجب میشود خانواده دختر موافق به آن ازدواج نباشند، بلکه عدهای آن وصلت را شوم میدانند.
جوان ناامید میشود، خواستگاری دیگر گوی سبقت از او میرباید.
بعد از خواستگاری و موافقت پدر و مادر دختر، بساط جشن برپا میشود.
جوان عاشق هم برای دختر آرزوی خوشبختی میکند و چون قادر نبوده از نزدیک تماشاگر جشن عروسی کسی باشد که از جان بیشتر دوستش داشته، ایام حنابندان و جشن و پایکوبی از آبادی خودش دور میشود و به کوههای اطراف پناه میبرد.
کوههایی که آبهای برفهای زمستان به هم پیوسته تشکیل رودخانهای بزرگ میدهد.
جوان عاشق که دستش از همه چیز کوتاه شده برای تسکین دل عاشقش از دشت و دمن و کوه صحرا دسته گل زیبایی میچیند.
از آنجا که میداند رودخانه از روبهروی خانه عروس عبور میکند.
دسته گل را به آب میاندازد که شاید نگاه عروس به آن بیفتد.
روبهروی خانه دختربچهها و پسران خردسال مشغول بازی هستند.
تا نگاهشان به دسته گل میافتد هر یک برای گرفتن گل از دیگری سبقت میگیرند. دختر خواهر عروس برای گرفتن دسته گل خودش را به رودخانه میزند. گرداب او را در خودش غرق میکند.
دخترک از دنیا میرود و عروسی به عزا تبدیل میشود.
جوان عاشق بعد از یکی دو روز به آبادی برمیگردد.
روبهروی قهوهخانهای ماتمزده مینشیند.
ماجرا را برایش شرح میدهند که جشن عروسی تبدیل به عزا شد. چرا؟ علت را توضیح میدهند.
جوان عاشق دست پشت دست میزند.
آه از نهادش بلند میشود و ماجرا را شرح میدهد که دسته گل را او برای عروس فرستاده بوده و مردم به او میگویند:
«پس اون دسته گل را تو به آب داده بودی».
..
جهان چندم....?!!!
کشوری را میشناسم..
که ریختن " کنجد " بر روی " بربری " برای مردمانش یک " آپشن " محسوب میشود
در آن کشور،مردمانش بجای حل مشکلاتشان
سعی میکنند به بهترین شکل ممکن، زندگی خود را با آن تطبیق دهند ...
در آنجا مردم،خانه ی رو به آفتاب را گرانتر میخرند...
و بعد با هفت لایه پرده ، تمام پنجره ها را می پوشانند ...
جالب است در آن کشور
یک دختر کنار خیابان ... میتواند مهمترین عامل یک ترافیک سنگین باشد !!!
در آن کشور اگر آدمها دلشان بگیرد
باید بروند قبرستان ...بیمارستان...تیمارستان یا آسایشگاه سالمندان !!!
تا بفهمند غمهای بزرگتری هم هست ...
نکند که دلشان هوای شادی بکند ...
و همه در آنجا،برای هر تغییر و هر اتفاقی
بدنبال منجی اند ...
هر کسی غیر از خودشان ... !!!
در آن کشور تفاوت بین شادی کردن و عزاداری را
تنها با دیدن محل برخورد دستها میتوان فهمید ...
هر کسی که گفته : آن کشور از جهان سوم است
یقین دارم تا سه بیشتر بلد نبوده بشمارد.
⭕️
کشوری را میشناسم..
که ریختن " کنجد " بر روی " بربری " برای مردمانش یک " آپشن " محسوب میشود
در آن کشور،مردمانش بجای حل مشکلاتشان
سعی میکنند به بهترین شکل ممکن، زندگی خود را با آن تطبیق دهند ...
در آنجا مردم،خانه ی رو به آفتاب را گرانتر میخرند...
و بعد با هفت لایه پرده ، تمام پنجره ها را می پوشانند ...
جالب است در آن کشور
یک دختر کنار خیابان ... میتواند مهمترین عامل یک ترافیک سنگین باشد !!!
در آن کشور اگر آدمها دلشان بگیرد
باید بروند قبرستان ...بیمارستان...تیمارستان یا آسایشگاه سالمندان !!!
تا بفهمند غمهای بزرگتری هم هست ...
نکند که دلشان هوای شادی بکند ...
و همه در آنجا،برای هر تغییر و هر اتفاقی
بدنبال منجی اند ...
هر کسی غیر از خودشان ... !!!
در آن کشور تفاوت بین شادی کردن و عزاداری را
تنها با دیدن محل برخورد دستها میتوان فهمید ...
هر کسی که گفته : آن کشور از جهان سوم است
یقین دارم تا سه بیشتر بلد نبوده بشمارد.
⭕️
بیشتر آدمها در تلاشاند
تا آدمِ درست را بیابند
به جای این که تلاش کنند،
آدم درستی باشند.
آدمها، خیلی کم بلدند خودشان باشند ،
کاش آن دسته هم که نقش بازی
میکنند، توانایی داشتند دستِکم،
همان نقش را به خوبی درآورند...!
به خودمون بیایم،،،
لیاقت ما بیشتر از این هاست که توقف کنیم
و خودمون را برای افراد حقیری که ما را بیبهانه قضاوت می کنند
توضیح دهیم،
اونها اگر قرار بود بفهمند ، که قضاوت نمی کردند.
الهی_قمشه_ایی
تا آدمِ درست را بیابند
به جای این که تلاش کنند،
آدم درستی باشند.
آدمها، خیلی کم بلدند خودشان باشند ،
کاش آن دسته هم که نقش بازی
میکنند، توانایی داشتند دستِکم،
همان نقش را به خوبی درآورند...!
به خودمون بیایم،،،
لیاقت ما بیشتر از این هاست که توقف کنیم
و خودمون را برای افراد حقیری که ما را بیبهانه قضاوت می کنند
توضیح دهیم،
اونها اگر قرار بود بفهمند ، که قضاوت نمی کردند.
الهی_قمشه_ایی
چند سال پیش، یکی از برندهای
آبمیوه داشت توی تلویزیون قرعهکشی
میکرد تا برندههای محصولش را انتخاب کند.
یک شماره از گردونه درآمد. زنگ زدند.
برنده، سرایدار یک مدرسهی پسرانه بود
که بهمدت چند ماه، پاکت خالیِ آبمیوهی
بچهها را از گوشهکنار حیاط، از زیر نیمکتها
و توی سطلها جمع کرده بود و شماره
سریالش را پیامک کرده بود و بالاخره
برنده شده بود.
یک جایزهی دندانگیرِ میلیونی.
مجری از پیرمرد پرسید:
"با پولِ جایزهتون میخواین چیکار کنین؟"
پیرمرد گفت: "خب! اول یه شیرینیِ
خوب میدم به بچههای مدرسه، چون
هرچی باشه پاکتها مال اونا بوده، بعد..."
کاری ندارم "بعد" چهکار میکرده.
همان کارِ "اول" را ببینید!
از چیزی که مالِ خودش، حقِ خودش
است برای بقیه "سهم" قائل است؛
سهمِ بقیه از جایزه. سهم بقیه از داراییِ
من، از موفقیت من، از پولِ من، از مقام من...
همان لحظه فکر کردم اگر همهی کسانی
که درجهای از قدرت و ثروت دارند،
منشِ این بابای مدرسه را داشتند
و سهم هر کس را توی دامنش میگذاشتند
دنیا حتما، قطعا جای بهتری میشد.
دنیا آنقدرها فقیر نیست، ندار نیست
بیچیز نیست.
درد، بیسهمیِ عدهای نابرخوردار است و
پُرسهمیِ عدهای که به قول لُرها "زندگی
بهشان گفته رولَه" و حالا که به سهم
رسیدهاند از جایزهگیرانِ خودشان، توی هیچ
مدرسهای، شیرینیخوران راه نمیاندازند.
سودابه_فرضی_پور
آبمیوه داشت توی تلویزیون قرعهکشی
میکرد تا برندههای محصولش را انتخاب کند.
یک شماره از گردونه درآمد. زنگ زدند.
برنده، سرایدار یک مدرسهی پسرانه بود
که بهمدت چند ماه، پاکت خالیِ آبمیوهی
بچهها را از گوشهکنار حیاط، از زیر نیمکتها
و توی سطلها جمع کرده بود و شماره
سریالش را پیامک کرده بود و بالاخره
برنده شده بود.
یک جایزهی دندانگیرِ میلیونی.
مجری از پیرمرد پرسید:
"با پولِ جایزهتون میخواین چیکار کنین؟"
پیرمرد گفت: "خب! اول یه شیرینیِ
خوب میدم به بچههای مدرسه، چون
هرچی باشه پاکتها مال اونا بوده، بعد..."
کاری ندارم "بعد" چهکار میکرده.
همان کارِ "اول" را ببینید!
از چیزی که مالِ خودش، حقِ خودش
است برای بقیه "سهم" قائل است؛
سهمِ بقیه از جایزه. سهم بقیه از داراییِ
من، از موفقیت من، از پولِ من، از مقام من...
همان لحظه فکر کردم اگر همهی کسانی
که درجهای از قدرت و ثروت دارند،
منشِ این بابای مدرسه را داشتند
و سهم هر کس را توی دامنش میگذاشتند
دنیا حتما، قطعا جای بهتری میشد.
دنیا آنقدرها فقیر نیست، ندار نیست
بیچیز نیست.
درد، بیسهمیِ عدهای نابرخوردار است و
پُرسهمیِ عدهای که به قول لُرها "زندگی
بهشان گفته رولَه" و حالا که به سهم
رسیدهاند از جایزهگیرانِ خودشان، توی هیچ
مدرسهای، شیرینیخوران راه نمیاندازند.
سودابه_فرضی_پور
از دبیرستان تیزهوشان، علامهی حلی اخراج شد، با الفاظی شبیه به اینکه
" هیچی نمیشوی، کودن"...پدر و مادر یکهفته پشت در مدیر مدرسه البرز نشستند تا آقای دزفولیان رخصت داد تا نوجوان را ببیند:
_ معدل ۱۱ نشان میدهد که درس را که رها کردهای، واضحا هم اعلام کردهای که میخواهی شاگرد مکانیک بشوی تو مکانیکی محل، چرا؟
_ درس را دوست ندارم.
_ جای درس تو این ماهها چه کردهای؟
_ برنامهنویسی
_ آقای مسگری! یک مساله برایش طرح کنید که برایش کدنویسی کند.
یک ربع بعد:
_ آقای مدیر! من برگهی این پسر را که تصحیح میکنم، میبینم که این بچه نابغه است، ثبت نامش کنید
(علیرغم اینکه مدرسهی البرز شرط معدل ۱۷ داشت)
_ پسرجان! من به اعتبار خودم ثبت نام مشروط میکنم تو را، آبروی من را نبری.
پسر اخراجی علامهی حلی، با رتبهی بیست، مکانیک دانشگاه صنعتی شریف قبول میشود و رتبه یک کنکور ارشد همانجا به رشتهی ام بی ای میرود.
روزی در اوج موفقیتهای تحصیلی دانشگاهی، برگه برنامهنویسی را پیدا کردم که آقای مسگری به عنوان آزمون ورودی ازم گرفته بود، سوال دربارهی حرکت مهره اسب شطرنج از نقطه آ به نقطه ب بود ولی در نهایت تعجب فهمیدم کاملا غلط حل کرده بودم!
به هر زحمتی بود مسگری را پیدا کردم؛ ازش پرسیدم با اینکه این مساله را اشتباه کد زده بودم ولی شما اعلام کردید این بچه نابغه است، چرا؟
من را به یاد آورد و خندید و گفت:
آقای دزفولیان بهم گفته بود این بچه غرورش شکسته شده در مدرسه قبلی، هر طور برگهاش بود مهم نیست، تو بلند جلوی خودش و پدر و مادرش بگو که "نابغه" است"؛ او نیاز دارد دوباره برخیزد وگرنه شاگرد مکانیک میشود
به احترام تمام، معلمها، ناظمها و مدیرانی که انسانساز هستن
دکتر_علیرضا_شیری
" هیچی نمیشوی، کودن"...پدر و مادر یکهفته پشت در مدیر مدرسه البرز نشستند تا آقای دزفولیان رخصت داد تا نوجوان را ببیند:
_ معدل ۱۱ نشان میدهد که درس را که رها کردهای، واضحا هم اعلام کردهای که میخواهی شاگرد مکانیک بشوی تو مکانیکی محل، چرا؟
_ درس را دوست ندارم.
_ جای درس تو این ماهها چه کردهای؟
_ برنامهنویسی
_ آقای مسگری! یک مساله برایش طرح کنید که برایش کدنویسی کند.
یک ربع بعد:
_ آقای مدیر! من برگهی این پسر را که تصحیح میکنم، میبینم که این بچه نابغه است، ثبت نامش کنید
(علیرغم اینکه مدرسهی البرز شرط معدل ۱۷ داشت)
_ پسرجان! من به اعتبار خودم ثبت نام مشروط میکنم تو را، آبروی من را نبری.
پسر اخراجی علامهی حلی، با رتبهی بیست، مکانیک دانشگاه صنعتی شریف قبول میشود و رتبه یک کنکور ارشد همانجا به رشتهی ام بی ای میرود.
روزی در اوج موفقیتهای تحصیلی دانشگاهی، برگه برنامهنویسی را پیدا کردم که آقای مسگری به عنوان آزمون ورودی ازم گرفته بود، سوال دربارهی حرکت مهره اسب شطرنج از نقطه آ به نقطه ب بود ولی در نهایت تعجب فهمیدم کاملا غلط حل کرده بودم!
به هر زحمتی بود مسگری را پیدا کردم؛ ازش پرسیدم با اینکه این مساله را اشتباه کد زده بودم ولی شما اعلام کردید این بچه نابغه است، چرا؟
من را به یاد آورد و خندید و گفت:
آقای دزفولیان بهم گفته بود این بچه غرورش شکسته شده در مدرسه قبلی، هر طور برگهاش بود مهم نیست، تو بلند جلوی خودش و پدر و مادرش بگو که "نابغه" است"؛ او نیاز دارد دوباره برخیزد وگرنه شاگرد مکانیک میشود
به احترام تمام، معلمها، ناظمها و مدیرانی که انسانساز هستن
دکتر_علیرضا_شیری
جماعت فضول
تا وقتی کوچکی و نمیتوانند به خودت حرفی بزنند، به پر و پای پدر و مادرت میپیچند که چرا لباس بچهتون اینطوره؟
چرا مدرسهش نگذاشتید؟ چرا دستشو به یه کاری بند نکردید؟
بعد که خودت بزرگ شدی، قدم به قدم تعقیبت میکنند، هی بیخ گوشِت ... میزنند:
آقا جون زن بگیر، آدم که بیزن نمیشه، این شتریه که ...
بعد از تو میخواهند که بچهدار بشوی.
خب، تو از زور پیسی ناچار میشی تخم و ترکه پس بیندازی.
میگی با یکی در دهنشونو میبندم، اما اونا که راضی نمیشوند. اگه دختره، یه برادر یا خواهر میخواد.
باز اگه دختر شد دست بردار که نیستند، باید یکی رو درست کنی که توی عزات، جلوی مردم بلند شه و بنشینه.
تازه اگه همشون پسر شدن، هان؟ یکی رو میخواهند که دنبال تابوتت شیون کنه، به سر و سینهاش بزنه، موهاشو بکنه.
بعد میروند سر وقت شوهر دادن دخترهات یا زن دادن پسرت.
روزی دو سه نفر پیدا میکنند.
بعد نوه ازت میخواهند و وقتی تا اینجا تعقیبت کردند، چشم به راه هستند که حلوات رو بخورند و تو باید خیلی احمق باشی که جون سختی کنی و بمونی.
هوشنگ_گلشیری
تا وقتی کوچکی و نمیتوانند به خودت حرفی بزنند، به پر و پای پدر و مادرت میپیچند که چرا لباس بچهتون اینطوره؟
چرا مدرسهش نگذاشتید؟ چرا دستشو به یه کاری بند نکردید؟
بعد که خودت بزرگ شدی، قدم به قدم تعقیبت میکنند، هی بیخ گوشِت ... میزنند:
آقا جون زن بگیر، آدم که بیزن نمیشه، این شتریه که ...
بعد از تو میخواهند که بچهدار بشوی.
خب، تو از زور پیسی ناچار میشی تخم و ترکه پس بیندازی.
میگی با یکی در دهنشونو میبندم، اما اونا که راضی نمیشوند. اگه دختره، یه برادر یا خواهر میخواد.
باز اگه دختر شد دست بردار که نیستند، باید یکی رو درست کنی که توی عزات، جلوی مردم بلند شه و بنشینه.
تازه اگه همشون پسر شدن، هان؟ یکی رو میخواهند که دنبال تابوتت شیون کنه، به سر و سینهاش بزنه، موهاشو بکنه.
بعد میروند سر وقت شوهر دادن دخترهات یا زن دادن پسرت.
روزی دو سه نفر پیدا میکنند.
بعد نوه ازت میخواهند و وقتی تا اینجا تعقیبت کردند، چشم به راه هستند که حلوات رو بخورند و تو باید خیلی احمق باشی که جون سختی کنی و بمونی.
هوشنگ_گلشیری