tgoop.com/HassanMortazavi/17
Last Update:
از نوشتههای قدیمی فیسبوک
مرثیهای برای یک رویا
1. پاییز ۱۳۵۷ است. در خیابان حافظ به سمت جنوب آن با شعار اتحاد مبارزه پیروزی میدویدیم و حکومت را به معارضه میطلبیدیم. کنار ما دستهای افراد مذهبی نیز شعار اللهاکبر، خمینی رهبر میدادند و آنها نیز حکومت را به چالش میطلبیدند. در گرماگرم شعارها و فریادها و تعقیب و گریزها، پسر جوانی از میان آنها به سمت من آمد و پرسید رهبر شما کیست؟ در پاسخ گفتم ما رهبر نداریم و مردم خود رهبر خویشاند. اما او با قاطعیت تمام گفت انقلابی که رهبر نداشته باشد به درد نمیخورد. ما رهبر داریم و برای همین پیروزیم.
در این گفتگوی ساده دو جوان بیتجربه، چیزی موج میزد که آیندهی یک انقلاب را تعیین میکرد. آنها میخواستند انقلاب بهسرعت شکل یابد و جهت آن مشخص شود و مهر رهبریاش بر همه چیز کوبیده شود. اما نگاه ما گسترش بیامان انقلاب در همه سو و بسط آن به میان مردم بود. دنبال آن نبودیم تا انقلاب شکل معینی یابد و رهبری معینی داشته باشد. میخواستیم جاری باشد و سیلان یابد. تثبیتش آخرین چیزی بود که به آن فکر میکردیم
2. ماموران حکومت نظامی مرا به اتهام شعاردادن شبانه دستگیر کردند و به کلانتری بردند. پاسبانها و سربازان گارد، خسته از نگهبانی شبانه و درگیری روزمره با مردم کجاخلاق و عصبی بودند و ما اسیران بهترین طعمه ضربات مشت و لگد آنها. سرهنگ کلانتری مرا دست بسته نزد خود فرا خواند و در حالی که چپ و راست سیلی میزد گفت از کی ما سیزده امام داریم؟ جوابم سکوت بود. میزد و میگفت فقط به خمینی فحش بده رهایت کنم. نگاهش میکردم و در چشمانم نه بود. فقط نه. موهایم را میکشید و کف به دهان آورده گفت بیشرف چرا جواب نمیدی؟ تو اتاقت که پر از کتابهای کمونیستی بود. در همان حال فقط گفتم من با او نیستم اما مردم او را میخواهند، به انتخاب مردم توهین نمیکنم.
در ذهن جوانی چون من مردم بتی بودند تمامعیار، بتی که حق نداشتم آن را بشکنم. بتی که میدانستم اشتباه میکند اما اشتباه بتم را بیشتر از تسلیمشدن در برابر دشمن بتم میپذیرفتم. این بت تمام وجود ما را فرا گرفته بود و درکی نداشتیم چگونه میتوان هم بت را دوست داشت و هم راه آن را خطا دانست.
3. بعد از انقلاب است. سفارت را گرفتهاند. جنگ شده است. خیابانها اما هنوز تسخیر نشده. بساطها و اعلامیهها و شعارها هنوز همه جا هست. گیرم مدام درگیری گیرم مدام زد و خورد. بیانیهای را پخش میکنیم که میدانیم شاملو نوشته است. وه چه متنی بود. چگونه آن کلمات خوش آهنگ بوغلغالک و دوالپا در متنی برانگیزاننده موج میزد و خود مینمایاند. ناگاه صدای اومدند اومدند به هوا برخاست. دستهی مخالف این بار چهرهای بس متفاوت داشت: غرق در خاک، آشفتهتر از دستههای دیگر، خسته و کوفته، با بانداژی در سر یا در دست، با چشمانی کبود و با نفرتی آتشین. سربازان جبهه در مرخصی. اعلامیهها را از دستانمان با نفرت چنگ میزدند، و پاره پاره میکردند و با فریاد میگفتند کثافتها ما در جبهه میجنگیم برای ناموستان و شما علیه ما اعلامیه پخش میکنید
تثبیت وضعیت یا برهم زدن وضعیت؟ حرکت با جمع و دفاع از بتی که یکسره با هزاران ترفند فربه شده بود یا گسست ناگزیر و حرکت در اقلیت و تنهایی و انزوا؟ انتخابی است بس دشوار
4. روی تخت شکنجه مرا خواباندهاند. هفت هشت نفر با کابل میزنند. هر ضربه دردناکتر از قبلی همراه با پرسشی سمج: رابطت کجاست؟ قرار، مسئول، قرار قرار قرار. و من منکر میشدم که اشتباه گرفتید. عاقل جمعشان که احتمالا خود را باهوشتر از بقیه میدانست با نیشخندی که از صدایش پیدا بود گفت: انقلاب را قبول داری یا قیام؟ میدانستم که برای گمراه کردنشان باید بگویم انقلاب چرا که چپها به قیام اعتقاد داشتند و انقلاب را سرزا رفته میدانستند. میدانستم اما نمیتوانستم حتی در آن حال خود را بفریبم. نمیتوانستم جریان را به تثبیت بفروشم. گفتم قیام. قیام بهمن را قبول دارم. و ریختند دوباره بر سرم
5. سالها بعد از زندان. در اتوبوسی هستم. شلوغ و اغلب افراد تنگ هم آویزان و چسبیده بهم. هنوز مردانه و زنانه نشده. جمعی دختر و پسر جوان در حال گفتوگو و خنده هستند. یکی از دخترها گفت باز دههی زجر شروع شد. هر چه کردم نمیفهمیدم چرا اینطور میگوید. چرا نه دهه فجر بلکه دهه زجر و چرا نه زندهباد قیام بهمن؟ از دختر پرسیدم چرا دههی زجر؟ گفت شما زندگی ما را خراب کردید همین شماها. همین شماها که انقلاب کردید.
قلبم لرزید. جانم رفت. یک لحظه ذهنم سیاه شد. تمام خاطرات به چه سرعتی عبور کردند. زندگیشان را خراب کردیم؟اما فرایند اجتنابناپذیر تلقیح ایدئولوژیک فقط تودهها را خنثی نکرد. خنثی کرد اما از هر تغییر هم نفرتزده کرد.
BY جغد مینروا
Share with your friend now:
tgoop.com/HassanMortazavi/17