tgoop.com/HassanMortazavi/19
Last Update:
از نوشتههای قدیمی فیسبوک
مرثیهای برای انقلاب بهمن
1) چند روز است که دو واژه انقلاب و زندگی مدام در ذهنم بازی میکنند. گمان میکنم رشتهای ناگسستنی آنها را به هم پیوند میدهد. نو شدن، تغییر و دگرگشت در افق خیال و در افق زندگی و در نظم زندگی. آرزوهای کوچک و بزرگی که دم به دم میبالند و اوج میگیرند و شاید شکوفه و گل و میوه دهند و شاید هم نه از همان ابتدا با ضربهای کاری بر زمین افتند. و شاید هم نه، دگردیسه میشوند. از همان اولش دگردیسه میشوند. میتوان طول عمر را به عنوان معیار دیگری به کار برد. دهههای زندگی یکی بر دیگری انباشت میشود و طعم ماجراجویی با عقل و منطق آغشته. لبههای تیز ساییده میشود و صیقلی بودن، روال منظم و هر روزه، منطق جاری زندگی. انقلاب هم همینطور است. آن فرمان نافرمانی جای خود را به دفاع از دستاوردها و نظم آهنین انقلاب میدهد و لبههای تیز دگرگونی جای خود را به نظم روزمره زندگی. حاج داود میگفت شما از شلوغی و هیجان خوشتان میآید. راست میگفت روح ما ضد نظمی بود که او مدافعش بود. سکون قیامت و تابوت و نجوای دائمی رادیو قران با ریتمی کند ما را خوش نمیآمد. ریتم تند را میخواستیم هر چند دست و پایمان بسته بود. رنگ میخواستیم هر چند همیشه خاکستری و سیاه بود.
2) حرفی نیست زندگی در دهههای چهل و پنجاه و شصت خود کند میشود. اما چگونه میتوان با آن قدرت فرساینده واقعی زندگی به دور از شعار جنگید و تسلیم نشد؟ چگونه میتوان با قدرت نظمی که انقلاب میخواهد به وجود آورد جنگید تا اسیر پیشپاافتادگی انقلاب نشد؟ بگذارید مثالی بزنم. انقلاب بهمن از همان روزهای نخست خود موجود متضاد خود را میپروراند. نه حتی قبلش. از همان روزهایی که هنوز سنگهای خیابان مفروش به خون یاران نشده بود و گزمهها نمیگفتند هر که رای نداده حق نظر نداره. از همان لحظه امان نیافتیم که به خود انقلاب بیاندیشیم. انقلاب برای ما دگرگشت بود اما هر چه میدیدیم پسرفت بود. گویی چیزی همزاد تلاش ما و درست معکوس تلاش ما رشد میکرد. عین مار میخزید و ما را در چنبره خود میگرفت. جمعهایمان را نابود کرد اما نمیتوانست امیدمان را بگیرد. امیدهای سرخ وجود داشت حتی وقتی دسته دسته متلاشی میشدیم. حتی وقتی منفرد و تک و تنها به این شهر و آن کشور دورافتاده تبعید شدیم یا در خانههایمان با پنجرههای بسته و با نفرتی نهفته در قلبهایمان به افق خیره میشدیم.
3) زندگی و انقلاب. جدالی همیشگی. ما با احساسی دوگانه نسبت به انقلاب زیستیم. از سویی آنچه پشت سر گذاشتیم یکسره رشادت بود و آنچه با آن روبرو شدیم یکسره تحقیر و شکست. زندگیمان هم همینطور بود. ترکیب متوازن گویا جایی نداشت عین خود این انقلاب که هر چه پیش میرفت با سماجت از اجزایش جدا میشد. چه زمان این اتفاق افتاد که با انقلاب بهمن بیگانه شدیم؟ چگونه آن دوگانگی چنان رشد کرد که انقلاب بهمن و پیامدهایش به خصم ما تبدیل شد؟ از همان روز اول. نه درستتر قبل از انقلاب. ما طرحی خودجوش از انقلاب را مدنظر داشتیم و انقلاب با طرحی ازپیشساخته جلو میرفت. ما حرکت رو به جلو میخواستیم اما انقلاب شیفته سنتش بود. شیفتهی گذشتهاش. برای ما این گذشته فقط با آینده معنا داشت برای انقلاب آینده فقط با سیمای گذشته ساخته میشد.
4) چهل سال هم از زندگی و هم از انقلاب گذشت. انقلاب در زندگی و زندگی در انقلاب برای ما دو معنای متفاوت یافته است. رد و اثر انقلاب در زندگی ما، آن نسل شیفته، به گونهای همسان خود زندگی ادامه دارد: برخی تسلیم زندگی شدهاند. بگذار بگذرد. برخی لجوجانه میجنگند و هنوز تن نمیدهند. برخی مبهوت عقیم ماندن تمامی آرزوهای گذشتهي خود هستند و برخی دیگر آرزویی ندارند. چیزی که بر این انقلاب هرگز نمیبخشم، به خاک سپردن شور و عشقی بود که آن نسل به تغییر داشت و اشاعه این تفکر که تا بادا باد روزگار چنین است. بر خاکستر این انقلاب بار دیگر این پرسش مطرح میشود: آیا نسل کنونی زنان و مردان ایرانی میتوانند از خاکستر آن انقلاب سر به آسمان گذارند و در عرش ملکوت غوغا افکنند؟ بادا باد که چنین باشد!
BY جغد مینروا
Share with your friend now:
tgoop.com/HassanMortazavi/19