از نوشتههای قدیمی فیسبوک
مرثیهای برای یک رویا
1. پاییز ۱۳۵۷ است. در خیابان حافظ به سمت جنوب آن با شعار اتحاد مبارزه پیروزی میدویدیم و حکومت را به معارضه میطلبیدیم. کنار ما دستهای افراد مذهبی نیز شعار اللهاکبر، خمینی رهبر میدادند و آنها نیز حکومت را به چالش میطلبیدند. در گرماگرم شعارها و فریادها و تعقیب و گریزها، پسر جوانی از میان آنها به سمت من آمد و پرسید رهبر شما کیست؟ در پاسخ گفتم ما رهبر نداریم و مردم خود رهبر خویشاند. اما او با قاطعیت تمام گفت انقلابی که رهبر نداشته باشد به درد نمیخورد. ما رهبر داریم و برای همین پیروزیم.
در این گفتگوی ساده دو جوان بیتجربه، چیزی موج میزد که آیندهی یک انقلاب را تعیین میکرد. آنها میخواستند انقلاب بهسرعت شکل یابد و جهت آن مشخص شود و مهر رهبریاش بر همه چیز کوبیده شود. اما نگاه ما گسترش بیامان انقلاب در همه سو و بسط آن به میان مردم بود. دنبال آن نبودیم تا انقلاب شکل معینی یابد و رهبری معینی داشته باشد. میخواستیم جاری باشد و سیلان یابد. تثبیتش آخرین چیزی بود که به آن فکر میکردیم
2. ماموران حکومت نظامی مرا به اتهام شعاردادن شبانه دستگیر کردند و به کلانتری بردند. پاسبانها و سربازان گارد، خسته از نگهبانی شبانه و درگیری روزمره با مردم کجاخلاق و عصبی بودند و ما اسیران بهترین طعمه ضربات مشت و لگد آنها. سرهنگ کلانتری مرا دست بسته نزد خود فرا خواند و در حالی که چپ و راست سیلی میزد گفت از کی ما سیزده امام داریم؟ جوابم سکوت بود. میزد و میگفت فقط به خمینی فحش بده رهایت کنم. نگاهش میکردم و در چشمانم نه بود. فقط نه. موهایم را میکشید و کف به دهان آورده گفت بیشرف چرا جواب نمیدی؟ تو اتاقت که پر از کتابهای کمونیستی بود. در همان حال فقط گفتم من با او نیستم اما مردم او را میخواهند، به انتخاب مردم توهین نمیکنم.
در ذهن جوانی چون من مردم بتی بودند تمامعیار، بتی که حق نداشتم آن را بشکنم. بتی که میدانستم اشتباه میکند اما اشتباه بتم را بیشتر از تسلیمشدن در برابر دشمن بتم میپذیرفتم. این بت تمام وجود ما را فرا گرفته بود و درکی نداشتیم چگونه میتوان هم بت را دوست داشت و هم راه آن را خطا دانست.
3. بعد از انقلاب است. سفارت را گرفتهاند. جنگ شده است. خیابانها اما هنوز تسخیر نشده. بساطها و اعلامیهها و شعارها هنوز همه جا هست. گیرم مدام درگیری گیرم مدام زد و خورد. بیانیهای را پخش میکنیم که میدانیم شاملو نوشته است. وه چه متنی بود. چگونه آن کلمات خوش آهنگ بوغلغالک و دوالپا در متنی برانگیزاننده موج میزد و خود مینمایاند. ناگاه صدای اومدند اومدند به هوا برخاست. دستهی مخالف این بار چهرهای بس متفاوت داشت: غرق در خاک، آشفتهتر از دستههای دیگر، خسته و کوفته، با بانداژی در سر یا در دست، با چشمانی کبود و با نفرتی آتشین. سربازان جبهه در مرخصی. اعلامیهها را از دستانمان با نفرت چنگ میزدند، و پاره پاره میکردند و با فریاد میگفتند کثافتها ما در جبهه میجنگیم برای ناموستان و شما علیه ما اعلامیه پخش میکنید
تثبیت وضعیت یا برهم زدن وضعیت؟ حرکت با جمع و دفاع از بتی که یکسره با هزاران ترفند فربه شده بود یا گسست ناگزیر و حرکت در اقلیت و تنهایی و انزوا؟ انتخابی است بس دشوار
4. روی تخت شکنجه مرا خواباندهاند. هفت هشت نفر با کابل میزنند. هر ضربه دردناکتر از قبلی همراه با پرسشی سمج: رابطت کجاست؟ قرار، مسئول، قرار قرار قرار. و من منکر میشدم که اشتباه گرفتید. عاقل جمعشان که احتمالا خود را باهوشتر از بقیه میدانست با نیشخندی که از صدایش پیدا بود گفت: انقلاب را قبول داری یا قیام؟ میدانستم که برای گمراه کردنشان باید بگویم انقلاب چرا که چپها به قیام اعتقاد داشتند و انقلاب را سرزا رفته میدانستند. میدانستم اما نمیتوانستم حتی در آن حال خود را بفریبم. نمیتوانستم جریان را به تثبیت بفروشم. گفتم قیام. قیام بهمن را قبول دارم. و ریختند دوباره بر سرم
5. سالها بعد از زندان. در اتوبوسی هستم. شلوغ و اغلب افراد تنگ هم آویزان و چسبیده بهم. هنوز مردانه و زنانه نشده. جمعی دختر و پسر جوان در حال گفتوگو و خنده هستند. یکی از دخترها گفت باز دههی زجر شروع شد. هر چه کردم نمیفهمیدم چرا اینطور میگوید. چرا نه دهه فجر بلکه دهه زجر و چرا نه زندهباد قیام بهمن؟ از دختر پرسیدم چرا دههی زجر؟ گفت شما زندگی ما را خراب کردید همین شماها. همین شماها که انقلاب کردید.
قلبم لرزید. جانم رفت. یک لحظه ذهنم سیاه شد. تمام خاطرات به چه سرعتی عبور کردند. زندگیشان را خراب کردیم؟اما فرایند اجتنابناپذیر تلقیح ایدئولوژیک فقط تودهها را خنثی نکرد. خنثی کرد اما از هر تغییر هم نفرتزده کرد.
مرثیهای برای یک رویا
1. پاییز ۱۳۵۷ است. در خیابان حافظ به سمت جنوب آن با شعار اتحاد مبارزه پیروزی میدویدیم و حکومت را به معارضه میطلبیدیم. کنار ما دستهای افراد مذهبی نیز شعار اللهاکبر، خمینی رهبر میدادند و آنها نیز حکومت را به چالش میطلبیدند. در گرماگرم شعارها و فریادها و تعقیب و گریزها، پسر جوانی از میان آنها به سمت من آمد و پرسید رهبر شما کیست؟ در پاسخ گفتم ما رهبر نداریم و مردم خود رهبر خویشاند. اما او با قاطعیت تمام گفت انقلابی که رهبر نداشته باشد به درد نمیخورد. ما رهبر داریم و برای همین پیروزیم.
در این گفتگوی ساده دو جوان بیتجربه، چیزی موج میزد که آیندهی یک انقلاب را تعیین میکرد. آنها میخواستند انقلاب بهسرعت شکل یابد و جهت آن مشخص شود و مهر رهبریاش بر همه چیز کوبیده شود. اما نگاه ما گسترش بیامان انقلاب در همه سو و بسط آن به میان مردم بود. دنبال آن نبودیم تا انقلاب شکل معینی یابد و رهبری معینی داشته باشد. میخواستیم جاری باشد و سیلان یابد. تثبیتش آخرین چیزی بود که به آن فکر میکردیم
2. ماموران حکومت نظامی مرا به اتهام شعاردادن شبانه دستگیر کردند و به کلانتری بردند. پاسبانها و سربازان گارد، خسته از نگهبانی شبانه و درگیری روزمره با مردم کجاخلاق و عصبی بودند و ما اسیران بهترین طعمه ضربات مشت و لگد آنها. سرهنگ کلانتری مرا دست بسته نزد خود فرا خواند و در حالی که چپ و راست سیلی میزد گفت از کی ما سیزده امام داریم؟ جوابم سکوت بود. میزد و میگفت فقط به خمینی فحش بده رهایت کنم. نگاهش میکردم و در چشمانم نه بود. فقط نه. موهایم را میکشید و کف به دهان آورده گفت بیشرف چرا جواب نمیدی؟ تو اتاقت که پر از کتابهای کمونیستی بود. در همان حال فقط گفتم من با او نیستم اما مردم او را میخواهند، به انتخاب مردم توهین نمیکنم.
در ذهن جوانی چون من مردم بتی بودند تمامعیار، بتی که حق نداشتم آن را بشکنم. بتی که میدانستم اشتباه میکند اما اشتباه بتم را بیشتر از تسلیمشدن در برابر دشمن بتم میپذیرفتم. این بت تمام وجود ما را فرا گرفته بود و درکی نداشتیم چگونه میتوان هم بت را دوست داشت و هم راه آن را خطا دانست.
3. بعد از انقلاب است. سفارت را گرفتهاند. جنگ شده است. خیابانها اما هنوز تسخیر نشده. بساطها و اعلامیهها و شعارها هنوز همه جا هست. گیرم مدام درگیری گیرم مدام زد و خورد. بیانیهای را پخش میکنیم که میدانیم شاملو نوشته است. وه چه متنی بود. چگونه آن کلمات خوش آهنگ بوغلغالک و دوالپا در متنی برانگیزاننده موج میزد و خود مینمایاند. ناگاه صدای اومدند اومدند به هوا برخاست. دستهی مخالف این بار چهرهای بس متفاوت داشت: غرق در خاک، آشفتهتر از دستههای دیگر، خسته و کوفته، با بانداژی در سر یا در دست، با چشمانی کبود و با نفرتی آتشین. سربازان جبهه در مرخصی. اعلامیهها را از دستانمان با نفرت چنگ میزدند، و پاره پاره میکردند و با فریاد میگفتند کثافتها ما در جبهه میجنگیم برای ناموستان و شما علیه ما اعلامیه پخش میکنید
تثبیت وضعیت یا برهم زدن وضعیت؟ حرکت با جمع و دفاع از بتی که یکسره با هزاران ترفند فربه شده بود یا گسست ناگزیر و حرکت در اقلیت و تنهایی و انزوا؟ انتخابی است بس دشوار
4. روی تخت شکنجه مرا خواباندهاند. هفت هشت نفر با کابل میزنند. هر ضربه دردناکتر از قبلی همراه با پرسشی سمج: رابطت کجاست؟ قرار، مسئول، قرار قرار قرار. و من منکر میشدم که اشتباه گرفتید. عاقل جمعشان که احتمالا خود را باهوشتر از بقیه میدانست با نیشخندی که از صدایش پیدا بود گفت: انقلاب را قبول داری یا قیام؟ میدانستم که برای گمراه کردنشان باید بگویم انقلاب چرا که چپها به قیام اعتقاد داشتند و انقلاب را سرزا رفته میدانستند. میدانستم اما نمیتوانستم حتی در آن حال خود را بفریبم. نمیتوانستم جریان را به تثبیت بفروشم. گفتم قیام. قیام بهمن را قبول دارم. و ریختند دوباره بر سرم
5. سالها بعد از زندان. در اتوبوسی هستم. شلوغ و اغلب افراد تنگ هم آویزان و چسبیده بهم. هنوز مردانه و زنانه نشده. جمعی دختر و پسر جوان در حال گفتوگو و خنده هستند. یکی از دخترها گفت باز دههی زجر شروع شد. هر چه کردم نمیفهمیدم چرا اینطور میگوید. چرا نه دهه فجر بلکه دهه زجر و چرا نه زندهباد قیام بهمن؟ از دختر پرسیدم چرا دههی زجر؟ گفت شما زندگی ما را خراب کردید همین شماها. همین شماها که انقلاب کردید.
قلبم لرزید. جانم رفت. یک لحظه ذهنم سیاه شد. تمام خاطرات به چه سرعتی عبور کردند. زندگیشان را خراب کردیم؟اما فرایند اجتنابناپذیر تلقیح ایدئولوژیک فقط تودهها را خنثی نکرد. خنثی کرد اما از هر تغییر هم نفرتزده کرد.
6. در یک پست فیسبوک جوانی بیست و چند ساله میخوانم: «کمونیستها و مجاهدین و تمامی مخالفان عاملان بدبختی این مملکت هستند. آنها را باید به دار آویخت. قطعه قطعه کرد. باید امان نداد. آنان بودند که این رژیم اسلامی را آوردند آنان از اول با این رژیم بودند.» و آن جملهی جوانیام را از یاد نمیبرم: ما رهبر نداریم. مردم خود رهبر خویشاند.
از نوشتههای قدیمی فیسبوک
مرثیهای برای انقلاب بهمن
1) چند روز است که دو واژه انقلاب و زندگی مدام در ذهنم بازی میکنند. گمان میکنم رشتهای ناگسستنی آنها را به هم پیوند میدهد. نو شدن، تغییر و دگرگشت در افق خیال و در افق زندگی و در نظم زندگی. آرزوهای کوچک و بزرگی که دم به دم میبالند و اوج میگیرند و شاید شکوفه و گل و میوه دهند و شاید هم نه از همان ابتدا با ضربهای کاری بر زمین افتند. و شاید هم نه، دگردیسه میشوند. از همان اولش دگردیسه میشوند. میتوان طول عمر را به عنوان معیار دیگری به کار برد. دهههای زندگی یکی بر دیگری انباشت میشود و طعم ماجراجویی با عقل و منطق آغشته. لبههای تیز ساییده میشود و صیقلی بودن، روال منظم و هر روزه، منطق جاری زندگی. انقلاب هم همینطور است. آن فرمان نافرمانی جای خود را به دفاع از دستاوردها و نظم آهنین انقلاب میدهد و لبههای تیز دگرگونی جای خود را به نظم روزمره زندگی. حاج داود میگفت شما از شلوغی و هیجان خوشتان میآید. راست میگفت روح ما ضد نظمی بود که او مدافعش بود. سکون قیامت و تابوت و نجوای دائمی رادیو قران با ریتمی کند ما را خوش نمیآمد. ریتم تند را میخواستیم هر چند دست و پایمان بسته بود. رنگ میخواستیم هر چند همیشه خاکستری و سیاه بود.
2) حرفی نیست زندگی در دهههای چهل و پنجاه و شصت خود کند میشود. اما چگونه میتوان با آن قدرت فرساینده واقعی زندگی به دور از شعار جنگید و تسلیم نشد؟ چگونه میتوان با قدرت نظمی که انقلاب میخواهد به وجود آورد جنگید تا اسیر پیشپاافتادگی انقلاب نشد؟ بگذارید مثالی بزنم. انقلاب بهمن از همان روزهای نخست خود موجود متضاد خود را میپروراند. نه حتی قبلش. از همان روزهایی که هنوز سنگهای خیابان مفروش به خون یاران نشده بود و گزمهها نمیگفتند هر که رای نداده حق نظر نداره. از همان لحظه امان نیافتیم که به خود انقلاب بیاندیشیم. انقلاب برای ما دگرگشت بود اما هر چه میدیدیم پسرفت بود. گویی چیزی همزاد تلاش ما و درست معکوس تلاش ما رشد میکرد. عین مار میخزید و ما را در چنبره خود میگرفت. جمعهایمان را نابود کرد اما نمیتوانست امیدمان را بگیرد. امیدهای سرخ وجود داشت حتی وقتی دسته دسته متلاشی میشدیم. حتی وقتی منفرد و تک و تنها به این شهر و آن کشور دورافتاده تبعید شدیم یا در خانههایمان با پنجرههای بسته و با نفرتی نهفته در قلبهایمان به افق خیره میشدیم.
3) زندگی و انقلاب. جدالی همیشگی. ما با احساسی دوگانه نسبت به انقلاب زیستیم. از سویی آنچه پشت سر گذاشتیم یکسره رشادت بود و آنچه با آن روبرو شدیم یکسره تحقیر و شکست. زندگیمان هم همینطور بود. ترکیب متوازن گویا جایی نداشت عین خود این انقلاب که هر چه پیش میرفت با سماجت از اجزایش جدا میشد. چه زمان این اتفاق افتاد که با انقلاب بهمن بیگانه شدیم؟ چگونه آن دوگانگی چنان رشد کرد که انقلاب بهمن و پیامدهایش به خصم ما تبدیل شد؟ از همان روز اول. نه درستتر قبل از انقلاب. ما طرحی خودجوش از انقلاب را مدنظر داشتیم و انقلاب با طرحی ازپیشساخته جلو میرفت. ما حرکت رو به جلو میخواستیم اما انقلاب شیفته سنتش بود. شیفتهی گذشتهاش. برای ما این گذشته فقط با آینده معنا داشت برای انقلاب آینده فقط با سیمای گذشته ساخته میشد.
4) چهل سال هم از زندگی و هم از انقلاب گذشت. انقلاب در زندگی و زندگی در انقلاب برای ما دو معنای متفاوت یافته است. رد و اثر انقلاب در زندگی ما، آن نسل شیفته، به گونهای همسان خود زندگی ادامه دارد: برخی تسلیم زندگی شدهاند. بگذار بگذرد. برخی لجوجانه میجنگند و هنوز تن نمیدهند. برخی مبهوت عقیم ماندن تمامی آرزوهای گذشتهي خود هستند و برخی دیگر آرزویی ندارند. چیزی که بر این انقلاب هرگز نمیبخشم، به خاک سپردن شور و عشقی بود که آن نسل به تغییر داشت و اشاعه این تفکر که تا بادا باد روزگار چنین است. بر خاکستر این انقلاب بار دیگر این پرسش مطرح میشود: آیا نسل کنونی زنان و مردان ایرانی میتوانند از خاکستر آن انقلاب سر به آسمان گذارند و در عرش ملکوت غوغا افکنند؟ بادا باد که چنین باشد!
مرثیهای برای انقلاب بهمن
1) چند روز است که دو واژه انقلاب و زندگی مدام در ذهنم بازی میکنند. گمان میکنم رشتهای ناگسستنی آنها را به هم پیوند میدهد. نو شدن، تغییر و دگرگشت در افق خیال و در افق زندگی و در نظم زندگی. آرزوهای کوچک و بزرگی که دم به دم میبالند و اوج میگیرند و شاید شکوفه و گل و میوه دهند و شاید هم نه از همان ابتدا با ضربهای کاری بر زمین افتند. و شاید هم نه، دگردیسه میشوند. از همان اولش دگردیسه میشوند. میتوان طول عمر را به عنوان معیار دیگری به کار برد. دهههای زندگی یکی بر دیگری انباشت میشود و طعم ماجراجویی با عقل و منطق آغشته. لبههای تیز ساییده میشود و صیقلی بودن، روال منظم و هر روزه، منطق جاری زندگی. انقلاب هم همینطور است. آن فرمان نافرمانی جای خود را به دفاع از دستاوردها و نظم آهنین انقلاب میدهد و لبههای تیز دگرگونی جای خود را به نظم روزمره زندگی. حاج داود میگفت شما از شلوغی و هیجان خوشتان میآید. راست میگفت روح ما ضد نظمی بود که او مدافعش بود. سکون قیامت و تابوت و نجوای دائمی رادیو قران با ریتمی کند ما را خوش نمیآمد. ریتم تند را میخواستیم هر چند دست و پایمان بسته بود. رنگ میخواستیم هر چند همیشه خاکستری و سیاه بود.
2) حرفی نیست زندگی در دهههای چهل و پنجاه و شصت خود کند میشود. اما چگونه میتوان با آن قدرت فرساینده واقعی زندگی به دور از شعار جنگید و تسلیم نشد؟ چگونه میتوان با قدرت نظمی که انقلاب میخواهد به وجود آورد جنگید تا اسیر پیشپاافتادگی انقلاب نشد؟ بگذارید مثالی بزنم. انقلاب بهمن از همان روزهای نخست خود موجود متضاد خود را میپروراند. نه حتی قبلش. از همان روزهایی که هنوز سنگهای خیابان مفروش به خون یاران نشده بود و گزمهها نمیگفتند هر که رای نداده حق نظر نداره. از همان لحظه امان نیافتیم که به خود انقلاب بیاندیشیم. انقلاب برای ما دگرگشت بود اما هر چه میدیدیم پسرفت بود. گویی چیزی همزاد تلاش ما و درست معکوس تلاش ما رشد میکرد. عین مار میخزید و ما را در چنبره خود میگرفت. جمعهایمان را نابود کرد اما نمیتوانست امیدمان را بگیرد. امیدهای سرخ وجود داشت حتی وقتی دسته دسته متلاشی میشدیم. حتی وقتی منفرد و تک و تنها به این شهر و آن کشور دورافتاده تبعید شدیم یا در خانههایمان با پنجرههای بسته و با نفرتی نهفته در قلبهایمان به افق خیره میشدیم.
3) زندگی و انقلاب. جدالی همیشگی. ما با احساسی دوگانه نسبت به انقلاب زیستیم. از سویی آنچه پشت سر گذاشتیم یکسره رشادت بود و آنچه با آن روبرو شدیم یکسره تحقیر و شکست. زندگیمان هم همینطور بود. ترکیب متوازن گویا جایی نداشت عین خود این انقلاب که هر چه پیش میرفت با سماجت از اجزایش جدا میشد. چه زمان این اتفاق افتاد که با انقلاب بهمن بیگانه شدیم؟ چگونه آن دوگانگی چنان رشد کرد که انقلاب بهمن و پیامدهایش به خصم ما تبدیل شد؟ از همان روز اول. نه درستتر قبل از انقلاب. ما طرحی خودجوش از انقلاب را مدنظر داشتیم و انقلاب با طرحی ازپیشساخته جلو میرفت. ما حرکت رو به جلو میخواستیم اما انقلاب شیفته سنتش بود. شیفتهی گذشتهاش. برای ما این گذشته فقط با آینده معنا داشت برای انقلاب آینده فقط با سیمای گذشته ساخته میشد.
4) چهل سال هم از زندگی و هم از انقلاب گذشت. انقلاب در زندگی و زندگی در انقلاب برای ما دو معنای متفاوت یافته است. رد و اثر انقلاب در زندگی ما، آن نسل شیفته، به گونهای همسان خود زندگی ادامه دارد: برخی تسلیم زندگی شدهاند. بگذار بگذرد. برخی لجوجانه میجنگند و هنوز تن نمیدهند. برخی مبهوت عقیم ماندن تمامی آرزوهای گذشتهي خود هستند و برخی دیگر آرزویی ندارند. چیزی که بر این انقلاب هرگز نمیبخشم، به خاک سپردن شور و عشقی بود که آن نسل به تغییر داشت و اشاعه این تفکر که تا بادا باد روزگار چنین است. بر خاکستر این انقلاب بار دیگر این پرسش مطرح میشود: آیا نسل کنونی زنان و مردان ایرانی میتوانند از خاکستر آن انقلاب سر به آسمان گذارند و در عرش ملکوت غوغا افکنند؟ بادا باد که چنین باشد!
تصویری از یک جامعهی در حال فروپاشی
۱- اول صبح آسمان میغرد و ابرهای سیاه بالای تهران رژه میروند. از دو روز پیش برنامهی خاموشی اعلام شده آنهم به این بهانه که بهتر است بیبرقی بکشیم تا با مازوت خفه شویم. اصل قضیه اما این است که نه مازوت دارند نه گازوییل و نه گاز کافی. برقها قطع میشوند و صفحات اینترنتی ادارهی برق به دلیل مراجعهی انبوه مردم برای باخبر شدن از ساعات خاموشی دیگر بالا نمیآیند! دو ساعت به دوساعت برقهای مناطق قطع میشوند. کارآمدی بینظیر برای اولین بار!
۲. غرش ابرها بیشتر شده. کلینیک ترک بیحجابی رسما گشایش میشود. همه میخندند. اما در چهرهی جدی و خشک و عبوس موسس آن نشانهای از شوخی نیست. رسما زنان بیحجاب را بیمار اعلام میکنند. خانم سخنگوی دولت دهانش باز میماند و میگوید نمیدانم، خبر ندارم.
۳. قرار است بنزین سوپر لیتری ۸۰ هزار تومان فروخته میشود. ماشینهای توربو دار پولدارها کشش بنزین نامرغوب همگانی را ندارد. دولت خیال همه را جمع میکند. میگوید این قیمت تاثیری در قیمت بنزین عادی ندارد. به این طریق حق مردم را از پولداران میگیریم. یکی از اصلاحطلبان مینویسد بعد از کاهش تعرفه گمرگی آیفون این دومین دستاورد دولت پزشکیان است!
۴. باران شروع میشود. اصلیترین خیابانهای شهر از شدت گرفتگی آب بند میآید. نه راه پیش داری نه راه پس. چراغهای راهنمایی خاموشاند. خر تو خری بینظیری است. مامور پلیس با بیاعتنایی میگوید همیشه همین بوده! ساعتها راهبندان خیابانها با اعصابی خرد در حال نظارهی جوانی با آکاردئونی فکسنی که با شادی تصنعی آهنگی بازاری و شاد را میان اتومبیلها مینوازد.
۵ باران سیلآسا میبارد. در سایتها خبر میدهند ۶ نفر مخالف سیاسی به اتهام دستداشتن در قتل یک طرفدار ٰرژیم در خیزش ۱۴۰۱ محکوم به قصاص میشوند. وکیل از نبود مدرک و این حکم بشدت حیرتزده است. سایتها پرشده از فحشهای رکیک و فریاد انتقام.
۶. آسمان گویی سوراخ شده. شرشر آب میریزد. فعال سیاسی اعلام میکند اگر تا فردا تعدادی زندان سیاسی آزاد نشوند ساعت ۷ شب به زندگی خود خاتمه میدهد. دوستانش قربان صدقهاش میروند. التماس میکنند. بیفایده است. به راستی خودش را میکشد. تمام شهر غرق در آب است و جنازهی فعال سیاسی جوان که همه میدانستند خودکشی میکند روی زمین خیس گوشهای افتاده. سایتها پرشده از فحشهای رکیک به همه از دوست و دشمن. آشنا و غریبه.
۱- اول صبح آسمان میغرد و ابرهای سیاه بالای تهران رژه میروند. از دو روز پیش برنامهی خاموشی اعلام شده آنهم به این بهانه که بهتر است بیبرقی بکشیم تا با مازوت خفه شویم. اصل قضیه اما این است که نه مازوت دارند نه گازوییل و نه گاز کافی. برقها قطع میشوند و صفحات اینترنتی ادارهی برق به دلیل مراجعهی انبوه مردم برای باخبر شدن از ساعات خاموشی دیگر بالا نمیآیند! دو ساعت به دوساعت برقهای مناطق قطع میشوند. کارآمدی بینظیر برای اولین بار!
۲. غرش ابرها بیشتر شده. کلینیک ترک بیحجابی رسما گشایش میشود. همه میخندند. اما در چهرهی جدی و خشک و عبوس موسس آن نشانهای از شوخی نیست. رسما زنان بیحجاب را بیمار اعلام میکنند. خانم سخنگوی دولت دهانش باز میماند و میگوید نمیدانم، خبر ندارم.
۳. قرار است بنزین سوپر لیتری ۸۰ هزار تومان فروخته میشود. ماشینهای توربو دار پولدارها کشش بنزین نامرغوب همگانی را ندارد. دولت خیال همه را جمع میکند. میگوید این قیمت تاثیری در قیمت بنزین عادی ندارد. به این طریق حق مردم را از پولداران میگیریم. یکی از اصلاحطلبان مینویسد بعد از کاهش تعرفه گمرگی آیفون این دومین دستاورد دولت پزشکیان است!
۴. باران شروع میشود. اصلیترین خیابانهای شهر از شدت گرفتگی آب بند میآید. نه راه پیش داری نه راه پس. چراغهای راهنمایی خاموشاند. خر تو خری بینظیری است. مامور پلیس با بیاعتنایی میگوید همیشه همین بوده! ساعتها راهبندان خیابانها با اعصابی خرد در حال نظارهی جوانی با آکاردئونی فکسنی که با شادی تصنعی آهنگی بازاری و شاد را میان اتومبیلها مینوازد.
۵ باران سیلآسا میبارد. در سایتها خبر میدهند ۶ نفر مخالف سیاسی به اتهام دستداشتن در قتل یک طرفدار ٰرژیم در خیزش ۱۴۰۱ محکوم به قصاص میشوند. وکیل از نبود مدرک و این حکم بشدت حیرتزده است. سایتها پرشده از فحشهای رکیک و فریاد انتقام.
۶. آسمان گویی سوراخ شده. شرشر آب میریزد. فعال سیاسی اعلام میکند اگر تا فردا تعدادی زندان سیاسی آزاد نشوند ساعت ۷ شب به زندگی خود خاتمه میدهد. دوستانش قربان صدقهاش میروند. التماس میکنند. بیفایده است. به راستی خودش را میکشد. تمام شهر غرق در آب است و جنازهی فعال سیاسی جوان که همه میدانستند خودکشی میکند روی زمین خیس گوشهای افتاده. سایتها پرشده از فحشهای رکیک به همه از دوست و دشمن. آشنا و غریبه.
معجزهی دروغگویی!
سایت سهام نیوز در پستی چنین نوشته: «۱۰ ماه پیش آرژانتین با انتخاب رئیس جمهور جدید نظام کمونیستی را کنار گذاشتند. و حالا معجزه آن را میبینند. تورم آرژانتین که در سال پیش ۲۹۲ درصد بود در ماه اکتبر به ۲.۷ درصد (ماهانه) رسید
و با روند کنونی تا سه سال دیگر به تورم تک رقمی خواهد رسید. آیا زمان تغییر نرسیده است»
اما واقعیت: نرخ تورم سالانه آرژانتین در اکتبر ۲۰۲۳ برابر بود با ۱۴۲.۶۶ درصد. این نرخ در اکتبر ۲۰۲۴ برابر است با ۱۹۲.۹۹ درصد. نرخ تورم ماهانه در اکتبر ۲۰۲۳ برابر بود با ۸.۳ درصد و همین نرخ در اکتبر ۲۰۲۴ برابر است با ۲.۷ درصد. نویسنده جاعل سهام نیوز به ضرب قلم نرخ تورم سالانه ۲۹۲ درصدی (یا در واقع اگر ماه اکتبر را معیار بگیریم ۱۹۲ درصدی) را با نرخ تورم ماهیانه ۲.۷ درصد مقایسه کرده و بعد فرمایشات فرموده! بگذریم که سیاستهای ریاضتی خاویر میله از طریق کاهش هزینههای عمومی، توقف یارانهها، تعدیل کارکنان بخش عمومی و فشار بر قدرت خرید و کاهش مصرف در جامعه همراه بوده است. نیمی از جمعیت همچنان در فقر به سر میبرند و کاهش مصرف گوشت که برای مردم آرژانتین اهمیت فرهنگی و غذایی زیادی دارد نشانهای از همین فشارهاست.
توضیح: تورم کلی سالانه مربوط به نرخ تجمعی یا سالانه است که بر اساس تغییرات قیمتها در طول یک سال محاسبه میشود. اما نرخ تورم ماهانه بیانگر میزان افزایش قیمتها در یک ماه مشخص است و تنها بخشی از روند کلی تورم سالانه را نشان میدهد. سیاستهای دست راستی کنونی که در آرژانتین اعمال شدهاند، بهویژه کاهش مصرف از طریق محدودیتهای اقتصادی، ممکن است در کوتاهمدت تورم را کنترل کنند، اما معمولاً با کاهش تقاضا و رکود اقتصادی همراه هستند. کاهش مصرف میتواند فشار تقاضا را کاهش دهد و موجب کاهش نسبی تورم شود، اما این سیاستها در بلندمدت اغلب ناپایدار هستند، زیرا از سویی به اقتصاد کشور آسیب میزنند و از سوی دیگر، برای کاهش پایدار تورم نیاز به اصلاحات ساختاری و تولیدی بیشتری است.
سایت سهام نیوز در پستی چنین نوشته: «۱۰ ماه پیش آرژانتین با انتخاب رئیس جمهور جدید نظام کمونیستی را کنار گذاشتند. و حالا معجزه آن را میبینند. تورم آرژانتین که در سال پیش ۲۹۲ درصد بود در ماه اکتبر به ۲.۷ درصد (ماهانه) رسید
و با روند کنونی تا سه سال دیگر به تورم تک رقمی خواهد رسید. آیا زمان تغییر نرسیده است»
اما واقعیت: نرخ تورم سالانه آرژانتین در اکتبر ۲۰۲۳ برابر بود با ۱۴۲.۶۶ درصد. این نرخ در اکتبر ۲۰۲۴ برابر است با ۱۹۲.۹۹ درصد. نرخ تورم ماهانه در اکتبر ۲۰۲۳ برابر بود با ۸.۳ درصد و همین نرخ در اکتبر ۲۰۲۴ برابر است با ۲.۷ درصد. نویسنده جاعل سهام نیوز به ضرب قلم نرخ تورم سالانه ۲۹۲ درصدی (یا در واقع اگر ماه اکتبر را معیار بگیریم ۱۹۲ درصدی) را با نرخ تورم ماهیانه ۲.۷ درصد مقایسه کرده و بعد فرمایشات فرموده! بگذریم که سیاستهای ریاضتی خاویر میله از طریق کاهش هزینههای عمومی، توقف یارانهها، تعدیل کارکنان بخش عمومی و فشار بر قدرت خرید و کاهش مصرف در جامعه همراه بوده است. نیمی از جمعیت همچنان در فقر به سر میبرند و کاهش مصرف گوشت که برای مردم آرژانتین اهمیت فرهنگی و غذایی زیادی دارد نشانهای از همین فشارهاست.
توضیح: تورم کلی سالانه مربوط به نرخ تجمعی یا سالانه است که بر اساس تغییرات قیمتها در طول یک سال محاسبه میشود. اما نرخ تورم ماهانه بیانگر میزان افزایش قیمتها در یک ماه مشخص است و تنها بخشی از روند کلی تورم سالانه را نشان میدهد. سیاستهای دست راستی کنونی که در آرژانتین اعمال شدهاند، بهویژه کاهش مصرف از طریق محدودیتهای اقتصادی، ممکن است در کوتاهمدت تورم را کنترل کنند، اما معمولاً با کاهش تقاضا و رکود اقتصادی همراه هستند. کاهش مصرف میتواند فشار تقاضا را کاهش دهد و موجب کاهش نسبی تورم شود، اما این سیاستها در بلندمدت اغلب ناپایدار هستند، زیرا از سویی به اقتصاد کشور آسیب میزنند و از سوی دیگر، برای کاهش پایدار تورم نیاز به اصلاحات ساختاری و تولیدی بیشتری است.
بخشودگی حقوقی در مقابل بخشودگی روحی
کتاب قلمرو برزخ که به تازگی ترجمه کردم و منتشر شد، غیر از مواردی که در پست اول این کانال مطرح کردم، از یک جنبهی مهم اخلاقی برای من اهمیت داشت چرا که کتاب سوال بسیار مهمی را مطرح میکند: این سوال چون نخ سرخی در سراسر کتاب کشیده شده و معلوم است نونا فرناندز، نویسندهی کتاب نیز سخت با آن کلنجار میرود. میتوانم قاطعانه بگویم که او سرانجام به جواب نمیرسد. پرسش بنیادی کتاب این است: یک مامور امنیتی مادون که مستقیم و غیرمستقیم در شکنجه و قتل و آوارگی انسانهایی نقش داشته، خود به دلایلی، که قاعدتا بیاهمیت نیست، دچار عذاب وجدان میشود و خودش با پای خویش نزد دیگران یا به واقع دشمنانش صادقانه اعتراف میکند و با این عمل پایههای دیکتاتوری خشن پینوشه را به سهم خودش سست میکند (قهرمان این داستان که واقعی است یکی از مهمترین شواهد در دادگاه پینوشه بود). مسلما از لحاظ حقوقی او بخشوده است. دست کم به این دلیل که اعترافی خودخواسته داشته. اما از لحاظ انسانی چطور؟ او به هر حال انسانهایی را زجر داده، در حمله به خانه چریکها نقش داشته، در زندان نگهبان زندانیانی بود که ناگزیر بودند ۴۸ ساعت نه بخورند نه بخوابند نه حرف بزنند. این جنبهی انسانی چه میشود؟
در واقع جنبش دادخواهی شیلی (با ۳۴۰۰۰ پرونده در خصوص شکنجه و اعدام در زمان پینوشه) با این تناقض عظیم روبرو بود. آنها میخواستند بچههای مفقود خود را بیابند و از این رو یکسره جای گمشدگان خود را طلب میکردند و میخواستند مجریان آدمکشی حرف بزنند. انها دنبال بچههای خود بودند نه دنبال ادمکشها. (در مجازاتهای بعد از دوران پینوشه تعداد اندکی حبسهای سنگین گرفتند.) در واقع روشن شدن ماجرای آن سالهای سیاه صدبار مهمتر از انتقامگیریشان بود.
ما دو تجربهی دیگر داریم: جنبش دادخواهی در مراکش بعد از مرگ دیکتاتور و نیز آفریقای جنوبی. در مراکش مردم خواهان آن بودند که چه سرنوشتی فرزندانشان داشتند. به توافقی با پسر دیکتاتور که حالا سلطان شده بود رسیدند: هر روز رادیو سر ظهر بعد از نماز به روی دادخواهان گشوده بود که آنچه را بر آنان رفته بود بیان کنند اما به یک شرط: کسی نباید نامی از افسران مسئول ارتش ببرد. میگویند در مراکش سر ظهر در خیابانها پرنده پر نمیزد و همه از رادیو به سخنانی موحش و عذابآور دربارهی شکنجهها گوش میدادند. نظیر این اتفاق، هر چند بدون آن شرط، در آفریقای جنوبی افتاد. میگویند احساس آسودگی در میان مردم بعد از این دادگاههای علنی و شنیدن قساوتها و شکنجهها بسیار عظیم بوده است.
با این همه، آیا آن احساس عمیق انسانی که شاهد درد و شکنجهی همنوعانت بودهای یا خودت کشیدهای با دیدن شکنجهگری که حتی صادقانه اعتراف کرده چه میشود؟ با آن چه باید کرد؟ در قطعهای از کتاب آمده:
میم دربارهی کتاب فرانکنشتاین حرف میزند. در حال بازخوانی کتاب است و اکنون به یاد میآورد که در پایان هیولای مری شلی به قطب شمال میرود تا دور از چشم جهان پنهان شود و از خودش و جنایتهایش فرار کند. میم میگوید او هیولاست. فقط خودش خوف و وحشت کارهایی که کرده میداند، برای همین هم تصمیم میگیرد ناپدید شود.
همانطور که چنگالها و قاشقها را آب میکشم، فکر میکنم درست میگوید، هیولا هیولا است. اما با یک قید و شرط: او چیزی را که هست انتخاب نکرد. او بخشی از یک آزمایش هولناک بود. دکتر فرانکنشتاین جسدی را از اجساد بخیه زد و موجودی را که با بوی مرگ خودش تسخیر شده بود، زنده کرد.
میم که ماهیتابهی کثیفی را با اسکاچ سیمی میسابد، پاسخ میدهد که این فقط اعمالش را توضیح میدهد، اما او را از هیولابودن معاف نمیکند. اگر این منطق را بپذیریم، همهی هیولاها از گذشتهشان معاف میشوند.
من منظرهی سفیدپوش قطب شمال و موجودی نیمهجانور، نیمهانسان را تصور میکنم که در خلأ سرگردان است و محکوم به تنهایی و استشمام بویی که هرگز از آن خلاص نخواهد شد چرا که بخشی از وجود اوست. پافشاری میکنم: هیولا توبه کرد. به همین دلیل در قطب شمال پنهان میشود. آیا معنایی در این کار نهفته نیست؟
میم میگوید شاید. اما این فقط او را به هیولایی نادم تبدیل میکند.
کتاب قلمرو برزخ که به تازگی ترجمه کردم و منتشر شد، غیر از مواردی که در پست اول این کانال مطرح کردم، از یک جنبهی مهم اخلاقی برای من اهمیت داشت چرا که کتاب سوال بسیار مهمی را مطرح میکند: این سوال چون نخ سرخی در سراسر کتاب کشیده شده و معلوم است نونا فرناندز، نویسندهی کتاب نیز سخت با آن کلنجار میرود. میتوانم قاطعانه بگویم که او سرانجام به جواب نمیرسد. پرسش بنیادی کتاب این است: یک مامور امنیتی مادون که مستقیم و غیرمستقیم در شکنجه و قتل و آوارگی انسانهایی نقش داشته، خود به دلایلی، که قاعدتا بیاهمیت نیست، دچار عذاب وجدان میشود و خودش با پای خویش نزد دیگران یا به واقع دشمنانش صادقانه اعتراف میکند و با این عمل پایههای دیکتاتوری خشن پینوشه را به سهم خودش سست میکند (قهرمان این داستان که واقعی است یکی از مهمترین شواهد در دادگاه پینوشه بود). مسلما از لحاظ حقوقی او بخشوده است. دست کم به این دلیل که اعترافی خودخواسته داشته. اما از لحاظ انسانی چطور؟ او به هر حال انسانهایی را زجر داده، در حمله به خانه چریکها نقش داشته، در زندان نگهبان زندانیانی بود که ناگزیر بودند ۴۸ ساعت نه بخورند نه بخوابند نه حرف بزنند. این جنبهی انسانی چه میشود؟
در واقع جنبش دادخواهی شیلی (با ۳۴۰۰۰ پرونده در خصوص شکنجه و اعدام در زمان پینوشه) با این تناقض عظیم روبرو بود. آنها میخواستند بچههای مفقود خود را بیابند و از این رو یکسره جای گمشدگان خود را طلب میکردند و میخواستند مجریان آدمکشی حرف بزنند. انها دنبال بچههای خود بودند نه دنبال ادمکشها. (در مجازاتهای بعد از دوران پینوشه تعداد اندکی حبسهای سنگین گرفتند.) در واقع روشن شدن ماجرای آن سالهای سیاه صدبار مهمتر از انتقامگیریشان بود.
ما دو تجربهی دیگر داریم: جنبش دادخواهی در مراکش بعد از مرگ دیکتاتور و نیز آفریقای جنوبی. در مراکش مردم خواهان آن بودند که چه سرنوشتی فرزندانشان داشتند. به توافقی با پسر دیکتاتور که حالا سلطان شده بود رسیدند: هر روز رادیو سر ظهر بعد از نماز به روی دادخواهان گشوده بود که آنچه را بر آنان رفته بود بیان کنند اما به یک شرط: کسی نباید نامی از افسران مسئول ارتش ببرد. میگویند در مراکش سر ظهر در خیابانها پرنده پر نمیزد و همه از رادیو به سخنانی موحش و عذابآور دربارهی شکنجهها گوش میدادند. نظیر این اتفاق، هر چند بدون آن شرط، در آفریقای جنوبی افتاد. میگویند احساس آسودگی در میان مردم بعد از این دادگاههای علنی و شنیدن قساوتها و شکنجهها بسیار عظیم بوده است.
با این همه، آیا آن احساس عمیق انسانی که شاهد درد و شکنجهی همنوعانت بودهای یا خودت کشیدهای با دیدن شکنجهگری که حتی صادقانه اعتراف کرده چه میشود؟ با آن چه باید کرد؟ در قطعهای از کتاب آمده:
میم دربارهی کتاب فرانکنشتاین حرف میزند. در حال بازخوانی کتاب است و اکنون به یاد میآورد که در پایان هیولای مری شلی به قطب شمال میرود تا دور از چشم جهان پنهان شود و از خودش و جنایتهایش فرار کند. میم میگوید او هیولاست. فقط خودش خوف و وحشت کارهایی که کرده میداند، برای همین هم تصمیم میگیرد ناپدید شود.
همانطور که چنگالها و قاشقها را آب میکشم، فکر میکنم درست میگوید، هیولا هیولا است. اما با یک قید و شرط: او چیزی را که هست انتخاب نکرد. او بخشی از یک آزمایش هولناک بود. دکتر فرانکنشتاین جسدی را از اجساد بخیه زد و موجودی را که با بوی مرگ خودش تسخیر شده بود، زنده کرد.
میم که ماهیتابهی کثیفی را با اسکاچ سیمی میسابد، پاسخ میدهد که این فقط اعمالش را توضیح میدهد، اما او را از هیولابودن معاف نمیکند. اگر این منطق را بپذیریم، همهی هیولاها از گذشتهشان معاف میشوند.
من منظرهی سفیدپوش قطب شمال و موجودی نیمهجانور، نیمهانسان را تصور میکنم که در خلأ سرگردان است و محکوم به تنهایی و استشمام بویی که هرگز از آن خلاص نخواهد شد چرا که بخشی از وجود اوست. پافشاری میکنم: هیولا توبه کرد. به همین دلیل در قطب شمال پنهان میشود. آیا معنایی در این کار نهفته نیست؟
میم میگوید شاید. اما این فقط او را به هیولایی نادم تبدیل میکند.
از نوشتههای قدیمی فیسبوک
ورشو... حلب و اینک غزه
همه جا عين هم هستند. مردم آواره همه جا عين هم هستند. گاهي با رختخوابي گاهي با چمداني و گاهي هيچ فقط رخت و جامهاي بهتن. راه بايد رفت. راههاي دراز، راههاي كشدار، راههاي دشوار، با سرنوشتي نامعلوم. جيمي ناتان: دوست كودكيام. همسايهي ديوار به ديوار. ده سال تمام . پدر لبناني مادر لهستاني. عجب! اينجا در ايران چه ميكرد؟ پيمان روبين تروپ ـ مولوتف را كه شنيدهايد، عين همهي پيمانهاي ديگر كه با خطي زيبا در محيطي دوستانه بين دول قدرتمند و ثروتمند بسته ميشود، لهستان را بين شوروي «سوسياليستي» و آلمان نازي تقسيم كرد. مادر جيمي ما، هفده ساله بود و كمونيست. از بدشانسي در ورشوي شرقي زندگي ميكرد و سرنوشتتش اردوگاههاي كار اجباري در سيبري شوروي. پنج سال. كار بود و كار. يخ. سرما، گرسنگي. و ترس و وحشت. جنگ كه تمام ميشود و خدا ميداند چرا، بخش بزرگي از اين لهستانيها به ايران سرازير ميشوند: باز هم با چمداني، و رختخوابي و گاهي فقط رخت و جامهاي به تن. عدهاي آستارا، عدهاي مشهد و عدهاي تهران پارك شهر. پارك شهر ميشود مأمن آنها. ورشو .... سيبري ... تهران. خواهرش در اردوگاه بوخنوالد بود و بدبختياش اين كه در ورشوي غربي زندگي ميكرد و نصيبش اردوگاههاي كار و مرگ آلمان نازي. وكيل بود. او هم كمونيست و تا به آخر وفادار. بعد از آزادي سالهاي سال دو خواهر از هم بيخبر و با معجزهاي همديگر را مييابند. خواهر به عهد خود باقي ميماند، وكيل مترقي آلمان، يكي از وكلاي گروه بادر ماينهوف كه جانانه از آنها دفاع ميكند. در آن اتاق تاريك و اسرار آميز خانه جيمي، عرقكرده و عينكزده به آلماني چيزهايي ميگفت و عكس آنها را با دادو بيداد به خواهرش نشان ميداد. چه حرصي ميخورد از به اصطلاح خودكشيشان...
مردم آواره، با آن رختخوابها، با آن چمدانها با آن رخت و جامهاي به تن از كدام پارك شهرِ كدام پايتختِ كدام كشور سر در خواهند آورد؟
ورشو... حلب و اینک غزه
همه جا عين هم هستند. مردم آواره همه جا عين هم هستند. گاهي با رختخوابي گاهي با چمداني و گاهي هيچ فقط رخت و جامهاي بهتن. راه بايد رفت. راههاي دراز، راههاي كشدار، راههاي دشوار، با سرنوشتي نامعلوم. جيمي ناتان: دوست كودكيام. همسايهي ديوار به ديوار. ده سال تمام . پدر لبناني مادر لهستاني. عجب! اينجا در ايران چه ميكرد؟ پيمان روبين تروپ ـ مولوتف را كه شنيدهايد، عين همهي پيمانهاي ديگر كه با خطي زيبا در محيطي دوستانه بين دول قدرتمند و ثروتمند بسته ميشود، لهستان را بين شوروي «سوسياليستي» و آلمان نازي تقسيم كرد. مادر جيمي ما، هفده ساله بود و كمونيست. از بدشانسي در ورشوي شرقي زندگي ميكرد و سرنوشتتش اردوگاههاي كار اجباري در سيبري شوروي. پنج سال. كار بود و كار. يخ. سرما، گرسنگي. و ترس و وحشت. جنگ كه تمام ميشود و خدا ميداند چرا، بخش بزرگي از اين لهستانيها به ايران سرازير ميشوند: باز هم با چمداني، و رختخوابي و گاهي فقط رخت و جامهاي به تن. عدهاي آستارا، عدهاي مشهد و عدهاي تهران پارك شهر. پارك شهر ميشود مأمن آنها. ورشو .... سيبري ... تهران. خواهرش در اردوگاه بوخنوالد بود و بدبختياش اين كه در ورشوي غربي زندگي ميكرد و نصيبش اردوگاههاي كار و مرگ آلمان نازي. وكيل بود. او هم كمونيست و تا به آخر وفادار. بعد از آزادي سالهاي سال دو خواهر از هم بيخبر و با معجزهاي همديگر را مييابند. خواهر به عهد خود باقي ميماند، وكيل مترقي آلمان، يكي از وكلاي گروه بادر ماينهوف كه جانانه از آنها دفاع ميكند. در آن اتاق تاريك و اسرار آميز خانه جيمي، عرقكرده و عينكزده به آلماني چيزهايي ميگفت و عكس آنها را با دادو بيداد به خواهرش نشان ميداد. چه حرصي ميخورد از به اصطلاح خودكشيشان...
مردم آواره، با آن رختخوابها، با آن چمدانها با آن رخت و جامهاي به تن از كدام پارك شهرِ كدام پايتختِ كدام كشور سر در خواهند آورد؟
یادداشتی بر رمان «قلمرو برزخ» اثر نونا فرناندز
روايتِ عاديسازي بازداشت و شكنجه
فرشيد معرفت
«نمي دانم چگونه روايت زمان مان را براي خود بازگو خواهيم كرد.» اين را راوي رمانِ «قلمرو برزخ» درحالي مي گويد كه در راهروهاي موزه تازه تاسيس حافظه و حقوق بشر در سانتياگوي شيلي قدم مي زند؛ موزه اي كه يادبودِ ده ها هزار شهروندِ شيليايي است كه در زمانه ديكتاتوري آگوستينو پينوشه بين سال هاي ۱۹۷۳ تا ۱۹۹۰ تحتِ بازداشت، شكنجه، كشته يا ناپديد شدند.
قلمرو برزخ اثر برجسته نونا فرناندز نويسنده معاصر شيليايي است كه بيشتر به خاطر خلق پُرتره هاي ناآرام از زندگي در دوران ديكتاتوري نظامي بي رحمانه شيلي و با روايت هايي فراتر از روايت هاي تاريخي خشك و ناقص كميسيون هاي حقيقت يابي و آشتي شناخته مي شود. اين دومين رمان فرناندز به انگليسي است و نخستين كتاب او كه توسط حسن مرتضوي از سوي نشر بان به فارسي منتشر شده. اين رمان نيز مانند كتاب اول نويسنده مهاجمان فضايي (۲۰۱۹)، اثري با محتواي كنكاش تاريخي؛ گردآوري، بررسي و درنهايت پاكسازي خاطرات سركوب شده كشورش است. اثري خلاقانه به تعبير نيويورك تايمز و يك دستاورد بزرگ در ادبيات شيلي. پاريس ريويو نيز از حال وهواي جادويي رمان مي نويسد كه احساسي شبيه به گام زدن در ميان سحر و افسون و بعد ناگهان فروافتادن در تاريكي ناشناخته است.
فرناندز در قلمرو برزخ نشان مي دهد كه چرا درد و رنج دوران ديكتاتوري پينوشه همچنان پابرجاست؛ چرا هر كشوري كه جرايم پليسش را انكار كند، همچنان در تلاطم دروغ و فريب باقي خواهد ماند. او با نثري درخشان و سرشار از هوش و صداقت، كمك مي كند تا واقعيت هولناك شكنجه را ببينيم، و حتي وحشتناك تر از آن، اينكه شكنجه چطور به امري عادي بدل مي شود؛ مساله اي كه هانا آرنت فيلسوف آلماني- امريكايي و نويسنده كتاب آيشمن در اورشليم نيز بارها به آن پرداخته است: ابتذال شر و عادي سازي مرگ. فرناندز نيز بر همين موضوع انگشت نهاده است: عادي سازي بازداشت، شكنجه و درنهايت قتلِ انسان هاي بي گناه در زمانه ديكتاتوري، منجر به ابتذال شر مي شود.
فرناندز با تركيبِ واقعيت و خيال، رويدادهاي اجتماعي دوران را كالبدشكافي و عرضه مي كند. او با استفاده از فلاش بك و تخيل، سه خط داستاني به هم پيوسته را به هم مي بافد كه در آنها گذشته، حال و آينده جريان دارند. راوي كارآگاه وار با جرياني از تخيل واردِ زندگي و ذهنِ قربانيان و عاملان خشونت مي شود. او مشغول تسويه حسابِ رواني و شخصي از كشورش و ارواح آن است: «تصور مي كنم و ديوارها به حرف مي آيند. خانه هاي خاموش همسايه، پنجره هاي خاموشي را كه پشت پرده هاي كشيده شده اطلاعاتي دارند، به حرف مي گيرم. تصور مي كنم و صدايم را به درخت هاي كهنسال، سيمان زير پايم، تير چراغ برق ها، سيم هاي تلفن، هواي دم كرده جاري در اينجا مي سپارم. تصورمي كنم وداستان هاي ناتمام را كامل مي كنم، داستان هاي نيمه گفته را بازسازي مي كنم. تصور مي كنم و به رد و اثر تيراندازي جان مي بخشم.»
قلمرو برزخ بيشتر تحقيقي درباره نقش آندرس آنتونيو والنسوئلا مورالس در دوراني است كه «انسان ها مجروح، سوزانده، سلاخي و گلوله باران مي شدند.» در آگوست ۱۹۸۴، زماني كه فرناندز سيزده سال داشت، مورالس، يك مامور امنيتي كه ظاهري بي خطر مانند يك معلم علوم داشت، روي جلد مجله كاوسه با تيتر هولناك «من شكنجه مي كردم» ظاهر شد. چه چيزي او را به بحران وجدان كشانده بود؟ وقتي داشت جناياتش را براي سردبيران مجله آشكار مي كرد به چه چيزي فكر مي كرد؟ فرناندز در اينجا از گزارش نويسي فراتر مي رود. او تصور مي كند كه مورالس مي گويد: «مي خواهم از كارهايي كه كرده ام به تو بگويم. مي خواهم از ناپديدكردن آدم ها به تو بگويم.»
اعتراف علني مورالس آغازگر وسواس مادام العمر راوي نسبت به اين چهره تاريك مي شود. فرناندز او را «مردي كه مردم را شكنجه مي كرد» مي نامد. او درعين حال پنجره اي مي گشايد به دنياي موازي اي كه زير سطح روزمرگي او پنهان است. مانند راد سرلينگ در سريال تلويزيوني «قلمرو برزخ»، مورالس براي او به يك پيام آور تاريكي، راهنماي آن بُعد مخفي بدل مي شود. او راوي را در برابر واقعيت هاي هولناك مراكز بازداشت در خانه هاي همسايه، آدم ربايي ها و بمب گذاري هايي كه در گوشه هاي خيابان رخ مي دادند، قرار مي دهد، همان زمان كه او و دوستانش به مدرسه مي رفتند، بازي هاي آتاري انجام مي دادند و شب ها غرق در تماشاي «قلمرو برزخ» بودند.
پيگيري راوي نسبت به مورالس تا بزرگسالي ادامه مي يابد. روياهاي كابوس گونه شكنجه و قتل هاي سياسي مدام در ذهنش تكرار مي شوند. او مي نويسد: «اين تصاوير در آلبوم خانوادگي ام بدون انتخاب يا چيدمان من ثبت شده اند و تمام عمرم آنها را كاويده ام، بوي شان را دنبال كرده، ردشان را گرفته و گردآوري شان كرده ام.»
روايتِ عاديسازي بازداشت و شكنجه
فرشيد معرفت
«نمي دانم چگونه روايت زمان مان را براي خود بازگو خواهيم كرد.» اين را راوي رمانِ «قلمرو برزخ» درحالي مي گويد كه در راهروهاي موزه تازه تاسيس حافظه و حقوق بشر در سانتياگوي شيلي قدم مي زند؛ موزه اي كه يادبودِ ده ها هزار شهروندِ شيليايي است كه در زمانه ديكتاتوري آگوستينو پينوشه بين سال هاي ۱۹۷۳ تا ۱۹۹۰ تحتِ بازداشت، شكنجه، كشته يا ناپديد شدند.
قلمرو برزخ اثر برجسته نونا فرناندز نويسنده معاصر شيليايي است كه بيشتر به خاطر خلق پُرتره هاي ناآرام از زندگي در دوران ديكتاتوري نظامي بي رحمانه شيلي و با روايت هايي فراتر از روايت هاي تاريخي خشك و ناقص كميسيون هاي حقيقت يابي و آشتي شناخته مي شود. اين دومين رمان فرناندز به انگليسي است و نخستين كتاب او كه توسط حسن مرتضوي از سوي نشر بان به فارسي منتشر شده. اين رمان نيز مانند كتاب اول نويسنده مهاجمان فضايي (۲۰۱۹)، اثري با محتواي كنكاش تاريخي؛ گردآوري، بررسي و درنهايت پاكسازي خاطرات سركوب شده كشورش است. اثري خلاقانه به تعبير نيويورك تايمز و يك دستاورد بزرگ در ادبيات شيلي. پاريس ريويو نيز از حال وهواي جادويي رمان مي نويسد كه احساسي شبيه به گام زدن در ميان سحر و افسون و بعد ناگهان فروافتادن در تاريكي ناشناخته است.
فرناندز در قلمرو برزخ نشان مي دهد كه چرا درد و رنج دوران ديكتاتوري پينوشه همچنان پابرجاست؛ چرا هر كشوري كه جرايم پليسش را انكار كند، همچنان در تلاطم دروغ و فريب باقي خواهد ماند. او با نثري درخشان و سرشار از هوش و صداقت، كمك مي كند تا واقعيت هولناك شكنجه را ببينيم، و حتي وحشتناك تر از آن، اينكه شكنجه چطور به امري عادي بدل مي شود؛ مساله اي كه هانا آرنت فيلسوف آلماني- امريكايي و نويسنده كتاب آيشمن در اورشليم نيز بارها به آن پرداخته است: ابتذال شر و عادي سازي مرگ. فرناندز نيز بر همين موضوع انگشت نهاده است: عادي سازي بازداشت، شكنجه و درنهايت قتلِ انسان هاي بي گناه در زمانه ديكتاتوري، منجر به ابتذال شر مي شود.
فرناندز با تركيبِ واقعيت و خيال، رويدادهاي اجتماعي دوران را كالبدشكافي و عرضه مي كند. او با استفاده از فلاش بك و تخيل، سه خط داستاني به هم پيوسته را به هم مي بافد كه در آنها گذشته، حال و آينده جريان دارند. راوي كارآگاه وار با جرياني از تخيل واردِ زندگي و ذهنِ قربانيان و عاملان خشونت مي شود. او مشغول تسويه حسابِ رواني و شخصي از كشورش و ارواح آن است: «تصور مي كنم و ديوارها به حرف مي آيند. خانه هاي خاموش همسايه، پنجره هاي خاموشي را كه پشت پرده هاي كشيده شده اطلاعاتي دارند، به حرف مي گيرم. تصور مي كنم و صدايم را به درخت هاي كهنسال، سيمان زير پايم، تير چراغ برق ها، سيم هاي تلفن، هواي دم كرده جاري در اينجا مي سپارم. تصورمي كنم وداستان هاي ناتمام را كامل مي كنم، داستان هاي نيمه گفته را بازسازي مي كنم. تصور مي كنم و به رد و اثر تيراندازي جان مي بخشم.»
قلمرو برزخ بيشتر تحقيقي درباره نقش آندرس آنتونيو والنسوئلا مورالس در دوراني است كه «انسان ها مجروح، سوزانده، سلاخي و گلوله باران مي شدند.» در آگوست ۱۹۸۴، زماني كه فرناندز سيزده سال داشت، مورالس، يك مامور امنيتي كه ظاهري بي خطر مانند يك معلم علوم داشت، روي جلد مجله كاوسه با تيتر هولناك «من شكنجه مي كردم» ظاهر شد. چه چيزي او را به بحران وجدان كشانده بود؟ وقتي داشت جناياتش را براي سردبيران مجله آشكار مي كرد به چه چيزي فكر مي كرد؟ فرناندز در اينجا از گزارش نويسي فراتر مي رود. او تصور مي كند كه مورالس مي گويد: «مي خواهم از كارهايي كه كرده ام به تو بگويم. مي خواهم از ناپديدكردن آدم ها به تو بگويم.»
اعتراف علني مورالس آغازگر وسواس مادام العمر راوي نسبت به اين چهره تاريك مي شود. فرناندز او را «مردي كه مردم را شكنجه مي كرد» مي نامد. او درعين حال پنجره اي مي گشايد به دنياي موازي اي كه زير سطح روزمرگي او پنهان است. مانند راد سرلينگ در سريال تلويزيوني «قلمرو برزخ»، مورالس براي او به يك پيام آور تاريكي، راهنماي آن بُعد مخفي بدل مي شود. او راوي را در برابر واقعيت هاي هولناك مراكز بازداشت در خانه هاي همسايه، آدم ربايي ها و بمب گذاري هايي كه در گوشه هاي خيابان رخ مي دادند، قرار مي دهد، همان زمان كه او و دوستانش به مدرسه مي رفتند، بازي هاي آتاري انجام مي دادند و شب ها غرق در تماشاي «قلمرو برزخ» بودند.
پيگيري راوي نسبت به مورالس تا بزرگسالي ادامه مي يابد. روياهاي كابوس گونه شكنجه و قتل هاي سياسي مدام در ذهنش تكرار مي شوند. او مي نويسد: «اين تصاوير در آلبوم خانوادگي ام بدون انتخاب يا چيدمان من ثبت شده اند و تمام عمرم آنها را كاويده ام، بوي شان را دنبال كرده، ردشان را گرفته و گردآوري شان كرده ام.»
فرناندز رماني را خلق كرده كه قدرت و ضرورتي همچون شاخص ترين مكتوبات شاهدان را دارد كه با تغييرات سبكي در زبان و ديدگاه، بر عمق اثر افزوده است. همراه با ديگر نويسندگان معاصر شيليايي همچون آلخاندرو زامبرا، آليا ترابوكو زرآن و لينا مروانه، او به ايجادِ «ادبيات كودكان» (به گفته زامبرا) مشغول است كه با ميراث كودكي تحتِ ديكتاتوري دست وپنجه نرم مي كند. قلمرو برزخ خود به موزه اي از خاطرات بدل شده و مانند مورالس، توسط صداهاي ناپديدشدگان تسخير شده است: «به ياد آر كه هستم. به ياد آر كجا بودم، به ياد آر با من چه كردند. كجا كشته شدم، كجا دفن شدم.»
روزنامه اعتماد ـ سه شنبه 29 آبان 1403
روزنامه اعتماد ـ سه شنبه 29 آبان 1403
۲۵ نوامبر روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان
سالها پیش این کتاب را با نشر دیگر منتشر کرده بودم و به دلیل بسته شدن آن نشر، دو سال پیش نشر خوب آن را دوباره منتشر کرد. اهمیت این کتاب فقط این نیست که در رثای خواهرانی نوشته شده که به یاد قتل فجیعشان در یک رژیم دیکتاتوری نابکار همچون رژیم تروخیو، سالروز قتلشان ۲۵ نوامبر به عنوان روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان در جهان ثبت شد. این جای خود. اما داستان اهمیت دیگری دارد. مقاومت خواهران میرابال از جنس مقاومت مردم عادی شهر و روستا در یک حکومت خونریز و وحشی بود. کشمکشی هر روزه. بر سر هر چیز. اعتراضی یکسره و مداوم به کارکردهایی که هنجارین میشوند. از نظم مردسالارانه در خانواده و دانشگاه و محل کار گرفته تا مناسبات روزمرهی سیاسی و غیرسیاسی. آنان افرادی عادی بودند که مثل همهی ما زندگی میکردند، مثل همهی ما میترسیدند، مثل همهی ما رنج میبردند و شادی میکردند، عاشق میشدند، شکست میخوردند و به یک کلام رفتار روزمرهشان همان بود که همهی ما در کلیت خود داریم. هیچ چیز تابناکی که آنان را برجسته کند در زندگی آنها به چشم نمیخورد. فقط یک چیز بود که آنان را متمایز میکرد: دفاع از زندگی انسانی در مقابل تباهی، در هر شرایطی حتی وقتی که تباهی سکه رایج زندگی باشد:
«این جا همیشه از این اتفاق ها میافتد.هر روز و هر شب دستکم یک نفر به گریه میافتد ــ کنترلش را از دست میدهد و فریاد میزند، هق هق یا ناله و زاری میکند.مینروا میگوید بهتر است راحت باشیم ــ اما هرگز خودش این کار را نکرده. راه دیگر این است یخ بشوی و هرگز نشان ندهی چه احساسی داری و از فکرهایت حرف نزنی...بعد یک روز از این جا بیرون میروی، آزاد آزاد. اما تازه کشف میکنی قفل شدهای و کلیدش را جایی در اعماق قلبت انداختهای که نمیشود بیرون آورد.....»
نقاشیها اثر سودابه اردوان (زندانی دهه شصت)
سالها پیش این کتاب را با نشر دیگر منتشر کرده بودم و به دلیل بسته شدن آن نشر، دو سال پیش نشر خوب آن را دوباره منتشر کرد. اهمیت این کتاب فقط این نیست که در رثای خواهرانی نوشته شده که به یاد قتل فجیعشان در یک رژیم دیکتاتوری نابکار همچون رژیم تروخیو، سالروز قتلشان ۲۵ نوامبر به عنوان روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان در جهان ثبت شد. این جای خود. اما داستان اهمیت دیگری دارد. مقاومت خواهران میرابال از جنس مقاومت مردم عادی شهر و روستا در یک حکومت خونریز و وحشی بود. کشمکشی هر روزه. بر سر هر چیز. اعتراضی یکسره و مداوم به کارکردهایی که هنجارین میشوند. از نظم مردسالارانه در خانواده و دانشگاه و محل کار گرفته تا مناسبات روزمرهی سیاسی و غیرسیاسی. آنان افرادی عادی بودند که مثل همهی ما زندگی میکردند، مثل همهی ما میترسیدند، مثل همهی ما رنج میبردند و شادی میکردند، عاشق میشدند، شکست میخوردند و به یک کلام رفتار روزمرهشان همان بود که همهی ما در کلیت خود داریم. هیچ چیز تابناکی که آنان را برجسته کند در زندگی آنها به چشم نمیخورد. فقط یک چیز بود که آنان را متمایز میکرد: دفاع از زندگی انسانی در مقابل تباهی، در هر شرایطی حتی وقتی که تباهی سکه رایج زندگی باشد:
«این جا همیشه از این اتفاق ها میافتد.هر روز و هر شب دستکم یک نفر به گریه میافتد ــ کنترلش را از دست میدهد و فریاد میزند، هق هق یا ناله و زاری میکند.مینروا میگوید بهتر است راحت باشیم ــ اما هرگز خودش این کار را نکرده. راه دیگر این است یخ بشوی و هرگز نشان ندهی چه احساسی داری و از فکرهایت حرف نزنی...بعد یک روز از این جا بیرون میروی، آزاد آزاد. اما تازه کشف میکنی قفل شدهای و کلیدش را جایی در اعماق قلبت انداختهای که نمیشود بیرون آورد.....»
نقاشیها اثر سودابه اردوان (زندانی دهه شصت)
وفاداری به حقیقت یا وفاداری به واقعیت؟
آیا در جهانی سراسر متضاد و متناقض میتوان دیدگاهی منسجم و بیتناقض داشت؟ دیدگاهی که دربارهی همهی رخدادها و اتفاقهایی که در دنیای امروز رخ میدهد یکدست باشد و فکر و ایدهی منسجمی راهبر آن؟ این پرسش در دوران کنونی ما و با حوادث پیاپی در خاورمیانهی ما اهمیت چشمگیری دارد.
آیزایا برلین در کتاب متفکران روس از جنبهی دیگری این بحث را مطرح کرده. او معتقد است که «فرق بزرگی است از یک طرف میان کسانی که همه چیز را به یک بینش اصلی، یا یک دستگاه فکری کم و بیش منسجم و معین مربوط میسازند و برحسب مفاهیم آن میفهمند و احساس میکنند ــ یعنی یک اصل سازماندهندی کلی که فقط بر حسب مفاهیم آن است که آنچه میکنند و میگویند معنی میدهد؛ و از طرف دیگر، کسانی که هدفهای فراوانی را دنبال میکنند که غالباً با یکدیگر مربوط نیستند یا حتی با هم تناقض دارند ... و هیچ اصل معنوی... آنها را به یکدیگر پیوند نمیدهد... به جوهر انواع فراوانی از تجارب و اشیاء به موجب ماهیت آنها میچسبند، بیآن که به طور هشیار یا ناهشیار بخواهند در بینش درونی واحدی که تغییرناپذیر و متناقض و حتی تعصبآمیز است آنها را بگنجانند یا از آن بینش بیرون نگاه دارند.»
میتوان از این نظر برلین شروع کرد و این پرسش را طرح کرد که آیا هماهنگی بین دیدگاههای فرد اصل اساسی انسجام فکری است؟ یعنی آیا وجود ناهمخوانیها در دیدگاههای فرد باعث میشود ما همهی این دیدگاهها را رد کنیم؟ عقل سلیم و منطق حکم میکند که با نگاهی واحد که از یک منبع منسجم فکری نشئت میگیرد به موضوعهای پیرامون خود بنگریم، در غیر این صورت با پارادوکس غریبی روبرو میشویم. اما در حالی که واقعیتهای متناقض داریم، آیا میتوان با عقل سلیم، منطق واحد و نگاهی واحد همه این تناقضها را در نظر گرفت و منسجم باقی ماند؟
ما در دنیای امروز دقیقا شاهد همین وضعیت هستیم. به نام واقعیت، یا تفسیر حقیقت، حقیقتهای مرتبط با یک واقعه یا رخداد درون یک دیدگاه گرد آمدهاند و به خورد ما داده میشود. اما آنگاه این مسئله مطرح میشود که این واقعیتهای متناقض چگونه با حقیقت آشکار میتوانند سازگار شوند، حقیقتی که انسانها با گوشت و پوست و مرگ و زندگی و آوارگی خود شهادت میدهند؟ شاید گفته شود وقتی پردهها فرو افتد و همه چیز عیان شود آنگاه آشکار میشود آنچه متناقض به نظر میرسید در واقع جلوهی واحدی از یک چیز بود. شاید. شاید هم نه. اما در لحظهی وقوع این رخدادها چگونه میتوان تصمیم گرفت؟
بخش پررنگی از حاکمان دنیا از اسراییل دفاع میکند. اسراییل مردم فلسطین را قتلعام میکند و همزمان از جنبش زن زندگی آزادی دفاع میکند. جمهوری اسلامی نیز ضمن سرکوب جنبش زن زندگی آزادی با اسراییل مخالف است و مدافع فلسطین. برای این دو دسته و مدافعان آنها تناقضی رخ نداده. آنها از «واقعیت» دفاع میکنند. اما از نظر ما چه؟ ترکیب این تناقضها که واقعیتهای موجود جهان کنونی ما را تشکیل میدهند گیجکننده است. اینکه اسراییل مردم فلسطین را قتلعام میکند یک حقیقت است. همانطور که این موضوع نیز حقیقت دارد که جمهوری اسلامی جنبش زن زندگی آزادی را سرکوب کرد. ولی این هم حقیقت دارد که اسراییل و جمهوری اسلامی دو دشمن غدار هم هستند.
ما «ناظران» گستردهی جهان چگونه میتوانیم همهی این حقیقتها را درون یک موضع منسجم بگنجانیم و از دیدگاهی دفاع کنیم که منسجم و بیتناقض باشد؟ پاسخ من این است: این امر شدنی نیست. ما ناگزیریم بنا به پایبندی به حقیقت مواضعی بگیریم که هر بار در این یا آن مورد با دو واقعیت گفته شده متضاد است. تنها به این طریق میشود پاسخ سوم شکل بگیرد و به واقعیت دیگری متضاد با آن دو واقعیت تبدیل شود.
آیا در جهانی سراسر متضاد و متناقض میتوان دیدگاهی منسجم و بیتناقض داشت؟ دیدگاهی که دربارهی همهی رخدادها و اتفاقهایی که در دنیای امروز رخ میدهد یکدست باشد و فکر و ایدهی منسجمی راهبر آن؟ این پرسش در دوران کنونی ما و با حوادث پیاپی در خاورمیانهی ما اهمیت چشمگیری دارد.
آیزایا برلین در کتاب متفکران روس از جنبهی دیگری این بحث را مطرح کرده. او معتقد است که «فرق بزرگی است از یک طرف میان کسانی که همه چیز را به یک بینش اصلی، یا یک دستگاه فکری کم و بیش منسجم و معین مربوط میسازند و برحسب مفاهیم آن میفهمند و احساس میکنند ــ یعنی یک اصل سازماندهندی کلی که فقط بر حسب مفاهیم آن است که آنچه میکنند و میگویند معنی میدهد؛ و از طرف دیگر، کسانی که هدفهای فراوانی را دنبال میکنند که غالباً با یکدیگر مربوط نیستند یا حتی با هم تناقض دارند ... و هیچ اصل معنوی... آنها را به یکدیگر پیوند نمیدهد... به جوهر انواع فراوانی از تجارب و اشیاء به موجب ماهیت آنها میچسبند، بیآن که به طور هشیار یا ناهشیار بخواهند در بینش درونی واحدی که تغییرناپذیر و متناقض و حتی تعصبآمیز است آنها را بگنجانند یا از آن بینش بیرون نگاه دارند.»
میتوان از این نظر برلین شروع کرد و این پرسش را طرح کرد که آیا هماهنگی بین دیدگاههای فرد اصل اساسی انسجام فکری است؟ یعنی آیا وجود ناهمخوانیها در دیدگاههای فرد باعث میشود ما همهی این دیدگاهها را رد کنیم؟ عقل سلیم و منطق حکم میکند که با نگاهی واحد که از یک منبع منسجم فکری نشئت میگیرد به موضوعهای پیرامون خود بنگریم، در غیر این صورت با پارادوکس غریبی روبرو میشویم. اما در حالی که واقعیتهای متناقض داریم، آیا میتوان با عقل سلیم، منطق واحد و نگاهی واحد همه این تناقضها را در نظر گرفت و منسجم باقی ماند؟
ما در دنیای امروز دقیقا شاهد همین وضعیت هستیم. به نام واقعیت، یا تفسیر حقیقت، حقیقتهای مرتبط با یک واقعه یا رخداد درون یک دیدگاه گرد آمدهاند و به خورد ما داده میشود. اما آنگاه این مسئله مطرح میشود که این واقعیتهای متناقض چگونه با حقیقت آشکار میتوانند سازگار شوند، حقیقتی که انسانها با گوشت و پوست و مرگ و زندگی و آوارگی خود شهادت میدهند؟ شاید گفته شود وقتی پردهها فرو افتد و همه چیز عیان شود آنگاه آشکار میشود آنچه متناقض به نظر میرسید در واقع جلوهی واحدی از یک چیز بود. شاید. شاید هم نه. اما در لحظهی وقوع این رخدادها چگونه میتوان تصمیم گرفت؟
بخش پررنگی از حاکمان دنیا از اسراییل دفاع میکند. اسراییل مردم فلسطین را قتلعام میکند و همزمان از جنبش زن زندگی آزادی دفاع میکند. جمهوری اسلامی نیز ضمن سرکوب جنبش زن زندگی آزادی با اسراییل مخالف است و مدافع فلسطین. برای این دو دسته و مدافعان آنها تناقضی رخ نداده. آنها از «واقعیت» دفاع میکنند. اما از نظر ما چه؟ ترکیب این تناقضها که واقعیتهای موجود جهان کنونی ما را تشکیل میدهند گیجکننده است. اینکه اسراییل مردم فلسطین را قتلعام میکند یک حقیقت است. همانطور که این موضوع نیز حقیقت دارد که جمهوری اسلامی جنبش زن زندگی آزادی را سرکوب کرد. ولی این هم حقیقت دارد که اسراییل و جمهوری اسلامی دو دشمن غدار هم هستند.
ما «ناظران» گستردهی جهان چگونه میتوانیم همهی این حقیقتها را درون یک موضع منسجم بگنجانیم و از دیدگاهی دفاع کنیم که منسجم و بیتناقض باشد؟ پاسخ من این است: این امر شدنی نیست. ما ناگزیریم بنا به پایبندی به حقیقت مواضعی بگیریم که هر بار در این یا آن مورد با دو واقعیت گفته شده متضاد است. تنها به این طریق میشود پاسخ سوم شکل بگیرد و به واقعیت دیگری متضاد با آن دو واقعیت تبدیل شود.
مرگ روی مرز
اخیرا فیلم مرگ روی مرز محصول سال 2023 لهستان به کارگردانی آگنیشکا هولاند را دیدم. فیلم دربارهی بحران آوارگان کشورهای جنگزدهی منطقه ما و نیز آفریقاست که به امید یافتن مکانی آرامْ رهسپار سفری طولانی و مخاطرهآمیز میشوند. میخواهند به غرب برسند: فرقی هم نمیکند؛ فقط جایی باشد که سرپناهی داشته باشد و غذایی و کاری و کشتاری نباشد. سال 2021 است، الکساندر لوکاشنکو، دیکتاتور بلاروس، وعده میدهد که راه برای آوارگان از سمت بلاروس به اروپا از طریق لهستان گشوده است. آوارگان سوری و افغانستانی و نیز کشورهای جنگزده آفریقایی در هجومی انبوه همراه با خانوادههای خود به این سفر تن میدهند.
همه چیز در ابتدا خوش و خرم است؛ خوشخیالی این آوارگان حیرتانگیز است: به آنها میگویند همه چیز حل است: اصلاً در فرودگاه ون آماده است که آنها را یکراست به اروپای ثروتمند برساند و دریغ. مرزبانان بلاروس در همان وسط راه با تلکهکردنشان آنها را در منطقهای جنگلی و تالابخیز و باتلاقی میان بلاروس و لهستان، معروف به مرز سبز، رها میکنند. با خشونتی عنانگسیخته آنها را از زیر سیمخاردار به آن سوی مرز یعنی لهستانی که حاکمانش از جناح راست فاشیستی و مهاجرستیز هستند، روانه میکنند. اینک در لهستان هستند و این بار نوبت مرزبانان لهستانی است که در کلاسهای ایدئولوژیک شستوشوی مغزی شدهاند و این آورگان را «گلولههای زندهای» میدانند که لوکاشنکوی «بیهمه چیز» برای برهم زدن آرامش اروپا روانه کرده است. مرزبانان لهستانی آوارگان را سوار کامیون کرده و دوباره با خشونتی تمامعیار از زیر سیمهای خاردار وارد مرز بلاروس میکنند. آوارگان توپ فوتبال شدهاند: گاهی این سوی مرز گاهی آن سوی مرز. نه غذایی نه آبی نه سرپناهی و نه پزشکی. برخی از آنها ماهها در چنین شرایط وحشتناک در سرما، باتلاق، بیغذایی و خشونت بیرحمانه به سر میبرند. این افراد، همانطور که فیلم تأکید میکند، صرفاً آماری در بازیهای ژئوپلیتیکی قدرتها نیستند. اینها انسانهایی ترسان و آسیبپذیر هستند که خود را همچون مهرههایی در وضعیتی غیرممکن مییابند: سه نسل از یک خانواده که از داعش در سوریه گریختهاند؛ زنی افغان، جدی و تحصیلکرده، که امید دارد به برادرش بپیوندد؛ سه نوجوان عاشق موسیقی از آفریقا؛ و زنی باردار که برای جان فرزند نازادهاش بیمناک است.
در سوی دیگر این شکاف، فعالانی لهستانی هستند مرکب از گروهی از انسانهایی متعهد که به درخواستهای کمک پناهجویان درمانده پاسخ میدهند و به آنها غذا، آب، لباس خشک، کمکهای پزشکی و مشاوره حقوقی میرسانند. اما فقط همین. بااینحال، آنها باید در مواجهه با پناهجویان قوانین را رعایت کنند، بهویژه در مورد پنهانکردن یا جابهجایی آنها. نقض این مجموعه قوانین سختگیرانه خطر مواجهه با اتهامات قاچاق انسان را به همراه دارد. عدهای از این فعالان نمیخواهند قوانین را زیر پا گذارند اما برخی از آنها به این قوانین خودسرانه پشت پا میزنند و عملا درگیر انتقال پناهندگان به خود لهستان و احتمالا از آنجا به اروپا میشوند.
در تعریضی آشکار به معیارهای دوگانهی حکومتهای اروپایی فیلم با نمایش آوارگی اوکرایینیها و ورود آنها به لهستان و استقبال همهجانبهی مردم و دولت فقط در 6 ماه بعد به پایان میرسد.
در مصاحبهای از کارگردان پرسیدند: «مشکلات در دنیای امروز کم نیستند. میخواستم بدانم بهعنوان فیلمسازی که آثارش آشکارا سیاسی هستند، آیا باور دارید که سینما میتواند وضعیت سیاسی را تغییر دهد؟ـ او پاسخ میدهد: «نه. من باور ندارم که یک فیلم بتواند یک وضعیت دشوار و جهانی را تغییر دهد. اما میتواند حساسیت برخی از افراد را تغییر دهد، و هر فرد بهتنهایی اهمیت دارد.» هولاند در پاسخ به این پرسش که به جوانان امروزی چه میگوید، کسانی که از آینده هراس دارند و میخواهند جایگزینی صلحآمیز و عادلانه بسازند گفت: «فکر میکنم پیش از هر چیز نباید ترس به دل راه دهند. ترس دلیل خوبی برای انجام هیچ کاری نیست.»
اخیرا فیلم مرگ روی مرز محصول سال 2023 لهستان به کارگردانی آگنیشکا هولاند را دیدم. فیلم دربارهی بحران آوارگان کشورهای جنگزدهی منطقه ما و نیز آفریقاست که به امید یافتن مکانی آرامْ رهسپار سفری طولانی و مخاطرهآمیز میشوند. میخواهند به غرب برسند: فرقی هم نمیکند؛ فقط جایی باشد که سرپناهی داشته باشد و غذایی و کاری و کشتاری نباشد. سال 2021 است، الکساندر لوکاشنکو، دیکتاتور بلاروس، وعده میدهد که راه برای آوارگان از سمت بلاروس به اروپا از طریق لهستان گشوده است. آوارگان سوری و افغانستانی و نیز کشورهای جنگزده آفریقایی در هجومی انبوه همراه با خانوادههای خود به این سفر تن میدهند.
همه چیز در ابتدا خوش و خرم است؛ خوشخیالی این آوارگان حیرتانگیز است: به آنها میگویند همه چیز حل است: اصلاً در فرودگاه ون آماده است که آنها را یکراست به اروپای ثروتمند برساند و دریغ. مرزبانان بلاروس در همان وسط راه با تلکهکردنشان آنها را در منطقهای جنگلی و تالابخیز و باتلاقی میان بلاروس و لهستان، معروف به مرز سبز، رها میکنند. با خشونتی عنانگسیخته آنها را از زیر سیمخاردار به آن سوی مرز یعنی لهستانی که حاکمانش از جناح راست فاشیستی و مهاجرستیز هستند، روانه میکنند. اینک در لهستان هستند و این بار نوبت مرزبانان لهستانی است که در کلاسهای ایدئولوژیک شستوشوی مغزی شدهاند و این آورگان را «گلولههای زندهای» میدانند که لوکاشنکوی «بیهمه چیز» برای برهم زدن آرامش اروپا روانه کرده است. مرزبانان لهستانی آوارگان را سوار کامیون کرده و دوباره با خشونتی تمامعیار از زیر سیمهای خاردار وارد مرز بلاروس میکنند. آوارگان توپ فوتبال شدهاند: گاهی این سوی مرز گاهی آن سوی مرز. نه غذایی نه آبی نه سرپناهی و نه پزشکی. برخی از آنها ماهها در چنین شرایط وحشتناک در سرما، باتلاق، بیغذایی و خشونت بیرحمانه به سر میبرند. این افراد، همانطور که فیلم تأکید میکند، صرفاً آماری در بازیهای ژئوپلیتیکی قدرتها نیستند. اینها انسانهایی ترسان و آسیبپذیر هستند که خود را همچون مهرههایی در وضعیتی غیرممکن مییابند: سه نسل از یک خانواده که از داعش در سوریه گریختهاند؛ زنی افغان، جدی و تحصیلکرده، که امید دارد به برادرش بپیوندد؛ سه نوجوان عاشق موسیقی از آفریقا؛ و زنی باردار که برای جان فرزند نازادهاش بیمناک است.
در سوی دیگر این شکاف، فعالانی لهستانی هستند مرکب از گروهی از انسانهایی متعهد که به درخواستهای کمک پناهجویان درمانده پاسخ میدهند و به آنها غذا، آب، لباس خشک، کمکهای پزشکی و مشاوره حقوقی میرسانند. اما فقط همین. بااینحال، آنها باید در مواجهه با پناهجویان قوانین را رعایت کنند، بهویژه در مورد پنهانکردن یا جابهجایی آنها. نقض این مجموعه قوانین سختگیرانه خطر مواجهه با اتهامات قاچاق انسان را به همراه دارد. عدهای از این فعالان نمیخواهند قوانین را زیر پا گذارند اما برخی از آنها به این قوانین خودسرانه پشت پا میزنند و عملا درگیر انتقال پناهندگان به خود لهستان و احتمالا از آنجا به اروپا میشوند.
در تعریضی آشکار به معیارهای دوگانهی حکومتهای اروپایی فیلم با نمایش آوارگی اوکرایینیها و ورود آنها به لهستان و استقبال همهجانبهی مردم و دولت فقط در 6 ماه بعد به پایان میرسد.
در مصاحبهای از کارگردان پرسیدند: «مشکلات در دنیای امروز کم نیستند. میخواستم بدانم بهعنوان فیلمسازی که آثارش آشکارا سیاسی هستند، آیا باور دارید که سینما میتواند وضعیت سیاسی را تغییر دهد؟ـ او پاسخ میدهد: «نه. من باور ندارم که یک فیلم بتواند یک وضعیت دشوار و جهانی را تغییر دهد. اما میتواند حساسیت برخی از افراد را تغییر دهد، و هر فرد بهتنهایی اهمیت دارد.» هولاند در پاسخ به این پرسش که به جوانان امروزی چه میگوید، کسانی که از آینده هراس دارند و میخواهند جایگزینی صلحآمیز و عادلانه بسازند گفت: «فکر میکنم پیش از هر چیز نباید ترس به دل راه دهند. ترس دلیل خوبی برای انجام هیچ کاری نیست.»