HEALTH_BASIJ Telegram 4015
🔸راهیان نور ۱۴۰۲ | یادمان شهید حسن باقری🔸

ساعت به وقت عاشقی، حوالی ۸🕗
پادگان دوکوهه📍
اتوبوس ما همون اتوبوس دیروزی بود؛ ولی انگاری همون نبود! دیروز توی هیاهوی شهر، از چندکیلومتری اندازه‌ی بزرگش پیدا بود؛ اما امروز، رفته بود توی صف بقیه اتوبوس‌ها؛
دیگه چرخ‌های همه‌شون خاکی شده بود،
دیگه رنگ‌هاشون توی یکرنگی‌هاشون گم می شد،
انگاری اون‌ها نوری رو که دنبالش بودیم، زودتر دیده بودن...

سوار شدیم و پاهام که قرار گرفتن، نگاهم رفت روی پنجره و چشم‌هام غرق آرامش منظره شد؛ فکر اینکه "کجا داریم می ریم؟" چشم‌هام رو هُل می داد سمت بیرون و خنده‌ی بچه‌ها، چشم‌هام رو می کشید توی اتوبوس. چشم‌هام که از این تاب‌‌خوردن‌های مذبوحانه خسته شدن، بستمشون تا از خجالت خستگی‌ای که بهشون داده بودم، در بیام.
.
.
.
صدای نرم اما بلندی از جلو اومد که: بیدار شید، رسیدیم!
چفیه‌هایی که یادگاری سفر بودن و کلی سر اینکه کدوم رنگ برای کی باشه، دعوا گرفته بودیمو برداشتیم و
پاهامون باز رفتن سمت بی‌قراری...

رفتیم پایین؛
رگبار چلیک‌چلیک عکس گرفتن بچه‌ها با چفیه‌ها شروع شد.
عطر اذان فضا رو دلبرانه‌تر می‌کرد و ما هم بی‌تاب حس حضور حسن باقری، قدم‌هامون رو مشتاقانه‌تر بر می‌داشتیم...

کفش‌هام رسیدن به موعد قرار، ضربانم به جغرافیای بی‌قراری...
یاد حرف دوستم افتادم:
"خاک مناطق جنوب آمیخته با خون شهداست. رسیدی یادمان، از سر احترام، کفش‌هات رو در بیار؛ ادب کن"
نتونستم؛ کفش‌هام موندن سر جاشون...

رفتم بین خاکریزها، رفتم بین سبزی و سرخی پرچم‌ها، با کلی امید که دلم سفید شه...
رفتم روی بلندیِ بلندی که دوربین حسن باقری روش دلتنگی می‌کرد و دنبال دلبرش می گشت. می‌گفتن از این دوربین می‌تونید دقیقا جایی که حسن باقری راهیِ آسمون شد رو ببینید. نگاه کردم:
کم‌کم فضا لبریز شد
انگاری رفتیم وسط جنگ
تفنگ‌ها رفتن روی رگبار
خمپاره‌ها بی هدف می‌باریدن
و پلاک‌هایی که تنها می‌شدن...

_ الله اکبر، زدمش
صدای حسن باقری بلند شد:
الله اکبر، ماشاءالله احمد، ماشاءالله
-الآن اون یکی رو هم می زنم...الله اکبر، حسن! اون یکی رو هم زدم. حسن! حسن!

جوابی نیومد...
حسن باقری چشم‌هاش رو بسته بود؛
که من رو تا ابد شرمنده‌ی چشم‌هاش کنه...

موقع برگشت، چشم‌های من بودن و دیدن کفش‌هایی که صاحب‌هاشون فراموششون کرده بودن؛
اشک‌های من بودن و تلألؤ نوری که تازه اوایل تابیدنش بود...
آخر مسیر، دفترچه‌ای گذاشته بودن که شده بود سنگ صبور دل بچه‌ها؛
قلبم روی قلم رنگ ریخت:
"آقا حسن! زمین و آسمون نفس‌گیره.. دلم آدمایی رو می‌خواد که مثل هیشکی نباشن، مثل شما باشن. رنگ خدایی بپاش به زندگیم؛ بذار یادم بره دغدغه‌م رنگ چفیه‌م بود..."

توی اتوبوس، باز نگاهم افتاد به پنجره؛
با چشم‌هایی که دیگه منظره رو نمی‌دیدن؛ چشم‌هایی که بارون خجالت لبریزشون کرده بود...
و کفش‌هایی که روی پاهام سنگینی می‌کردن...
و فکری که می‌گفت: "کجا می‌خوای بری؟..."

(ادامه دارد...)

#مرورخاطرات
👈🏻 ثبت‌نام راهیان‌نور ۱۴۰۳

📌بسیج‌دانشجویی‌دانشگاه‌علوم‌پزشکی‌گیلان
تلگــرام | ایتــا | اینستـاگـرام



tgoop.com/Health_Basij/4015
Create:
Last Update:

🔸راهیان نور ۱۴۰۲ | یادمان شهید حسن باقری🔸

ساعت به وقت عاشقی، حوالی ۸🕗
پادگان دوکوهه📍
اتوبوس ما همون اتوبوس دیروزی بود؛ ولی انگاری همون نبود! دیروز توی هیاهوی شهر، از چندکیلومتری اندازه‌ی بزرگش پیدا بود؛ اما امروز، رفته بود توی صف بقیه اتوبوس‌ها؛
دیگه چرخ‌های همه‌شون خاکی شده بود،
دیگه رنگ‌هاشون توی یکرنگی‌هاشون گم می شد،
انگاری اون‌ها نوری رو که دنبالش بودیم، زودتر دیده بودن...

سوار شدیم و پاهام که قرار گرفتن، نگاهم رفت روی پنجره و چشم‌هام غرق آرامش منظره شد؛ فکر اینکه "کجا داریم می ریم؟" چشم‌هام رو هُل می داد سمت بیرون و خنده‌ی بچه‌ها، چشم‌هام رو می کشید توی اتوبوس. چشم‌هام که از این تاب‌‌خوردن‌های مذبوحانه خسته شدن، بستمشون تا از خجالت خستگی‌ای که بهشون داده بودم، در بیام.
.
.
.
صدای نرم اما بلندی از جلو اومد که: بیدار شید، رسیدیم!
چفیه‌هایی که یادگاری سفر بودن و کلی سر اینکه کدوم رنگ برای کی باشه، دعوا گرفته بودیمو برداشتیم و
پاهامون باز رفتن سمت بی‌قراری...

رفتیم پایین؛
رگبار چلیک‌چلیک عکس گرفتن بچه‌ها با چفیه‌ها شروع شد.
عطر اذان فضا رو دلبرانه‌تر می‌کرد و ما هم بی‌تاب حس حضور حسن باقری، قدم‌هامون رو مشتاقانه‌تر بر می‌داشتیم...

کفش‌هام رسیدن به موعد قرار، ضربانم به جغرافیای بی‌قراری...
یاد حرف دوستم افتادم:
"خاک مناطق جنوب آمیخته با خون شهداست. رسیدی یادمان، از سر احترام، کفش‌هات رو در بیار؛ ادب کن"
نتونستم؛ کفش‌هام موندن سر جاشون...

رفتم بین خاکریزها، رفتم بین سبزی و سرخی پرچم‌ها، با کلی امید که دلم سفید شه...
رفتم روی بلندیِ بلندی که دوربین حسن باقری روش دلتنگی می‌کرد و دنبال دلبرش می گشت. می‌گفتن از این دوربین می‌تونید دقیقا جایی که حسن باقری راهیِ آسمون شد رو ببینید. نگاه کردم:
کم‌کم فضا لبریز شد
انگاری رفتیم وسط جنگ
تفنگ‌ها رفتن روی رگبار
خمپاره‌ها بی هدف می‌باریدن
و پلاک‌هایی که تنها می‌شدن...

_ الله اکبر، زدمش
صدای حسن باقری بلند شد:
الله اکبر، ماشاءالله احمد، ماشاءالله
-الآن اون یکی رو هم می زنم...الله اکبر، حسن! اون یکی رو هم زدم. حسن! حسن!

جوابی نیومد...
حسن باقری چشم‌هاش رو بسته بود؛
که من رو تا ابد شرمنده‌ی چشم‌هاش کنه...

موقع برگشت، چشم‌های من بودن و دیدن کفش‌هایی که صاحب‌هاشون فراموششون کرده بودن؛
اشک‌های من بودن و تلألؤ نوری که تازه اوایل تابیدنش بود...
آخر مسیر، دفترچه‌ای گذاشته بودن که شده بود سنگ صبور دل بچه‌ها؛
قلبم روی قلم رنگ ریخت:
"آقا حسن! زمین و آسمون نفس‌گیره.. دلم آدمایی رو می‌خواد که مثل هیشکی نباشن، مثل شما باشن. رنگ خدایی بپاش به زندگیم؛ بذار یادم بره دغدغه‌م رنگ چفیه‌م بود..."

توی اتوبوس، باز نگاهم افتاد به پنجره؛
با چشم‌هایی که دیگه منظره رو نمی‌دیدن؛ چشم‌هایی که بارون خجالت لبریزشون کرده بود...
و کفش‌هایی که روی پاهام سنگینی می‌کردن...
و فکری که می‌گفت: "کجا می‌خوای بری؟..."

(ادامه دارد...)

#مرورخاطرات
👈🏻 ثبت‌نام راهیان‌نور ۱۴۰۳

📌بسیج‌دانشجویی‌دانشگاه‌علوم‌پزشکی‌گیلان
تلگــرام | ایتــا | اینستـاگـرام

BY بسیج دانشجویی دانشکده بهداشت


Share with your friend now:
tgoop.com/Health_Basij/4015

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

As five out of seven counts were serious, Hui sentenced Ng to six years and six months in jail. How to Create a Private or Public Channel on Telegram? On June 7, Perekopsky met with Brazilian President Jair Bolsonaro, an avid user of the platform. According to the firm's VP, the main subject of the meeting was "freedom of expression." With the administration mulling over limiting access to doxxing groups, a prominent Telegram doxxing group apparently went on a "revenge spree." “[The defendant] could not shift his criminal liability,” Hui said.
from us


Telegram بسیج دانشجویی دانشکده بهداشت
FROM American