tgoop.com/Hisemobham/4853
Last Update:
صاحبخانه قبلی من، پیرزنی بود به نام ایسیدورا. از سگش، فقط کمی مهربانتر بود. پیرزنی بود چاق و کوتاه با قیافهای شبیه به مردان رنجدیده. روی لبش سبیل نازکی داشت که هر وقت رژ لب سرخش را میزد، معنای "نامتجانس" پیش چشمانم رژه میرفت.
ایسیدورا یک پا نداشت؛ بهخاطر همین، هر روز دَمنوش دُم مارمولک میخورد تا پایش دوباره رشد کند. مارمولکهای خشکشده را من برایش از بازار چینیها میخریدم. دمهایشان را پودر میکردم و به پیرزن میدادم و مارمولکها را میدادم به سگ بیشرفش تا بخورد. سگش از آن سگهایی بود که واقعا سگ بود و جز ایسیدورا محبتش را خرج هیچکسی نمیکرد.
باری، ماه پیش باز برای ایسیدورا مارمولک خشکشده بردم؛ اما وقتی رسیدم، دیدم که نیست. به او زنگ زدم و آدرس باغی خارج از سانتیاگو را به من داد. باغ، نسبتا بزرگ و باصفا بود. اما چیزی که دلم را برد، باغ نبود؛ بلکه قایقی بود که وسط باغ، میان علفهای بلند، دراز کشیده بود. قایق، سفید بود با خطوط آبی آسمانی. قسم خوردم که باید صاحب این قایق شوم.
به ایسیدورا گفتم: اگر قایق را به من بدهی، پیشنهادت را قبول میکنم و شوگربِیبیات میشوم. خندید و گفت که به دخترها میگویند شوگربیبی. گفتم: به هرحال. نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و موبایلش را درآورد. عکس جوانک خوشقیافهای را نشان داد که من در برابرش مثل گوریل بودم. گفتم: پس حالا یکی را داری. سر تکان داد. گفتم: پس از این به بعد، به شوگربیبیات بگو که برایت مارمولک خشکشده بخرد. ناگهان عصبانی شد و گفت: یادت نرود که در ازای کرایههایی که ندادی، داری مارمولک میخری.
ایسیدورا و سگش را در یک چاله دفن کردم. روند گرفتاری و کشتن ایسیدورا و سگش خیلی طول کشید. خوب بود که در چهار طرف باغ، هیچ آدمی نبود. بیچاره وقتی فهمید که تصمیم گرفتم تا بکشمش، با همان یک پا، مثل کانگورو جَست میزد و فرار میکرد. آخرم وقتی افتاد و بهخاطر هیکل چاقش نتوانست سریع بلند شود، گرفتارش کردم و با عصایش، شروع کردم به زدن. از آنجایی که عصا نازک بود و پیرزن پوستکلفت، نیم ساعتی طول کشید تا بمیرد. در تمام این مدت، سگ بیشرفش یک پایم را دندان گرفته بود و هرچه میکردم بیخیال نمیشد.
با سختی زیاد و ترس و لرز فراوان، قایق را بردم به شهر ساحلی وینیّا دِل مَر. از اینکه یکی از بزرگترین آرزوهایم داشت محقق میشد، در پوست خودم نمیگنجیدم. دقیقا از ده سال پیش که رمان پیرمرد و دریا را خوانده بودم، دلم میخواست که قایقسواری کنم.
قایق را که در آب انداختم، خیلی زود غرق شد؛ چون سوراخهای ریز زیادی داشت که به چشم نمیآمدند. وقتی داشتم با قایق غرق میشدم، مردم آمدند و مرا نجات دادند. از آنجایی که یک پایم به شدت مجروح بود، مرا بردند به شفاخانه.
از روزی که پایم را دکترها قطع کردند، هر روز دمنوش دُم مارمولک میخورم تا بلکه پایم دوباره رشد کند.
علی جلالی تمرانی
#داستانکوتاه
@Hisemobham
BY حس مبهم
Share with your friend now:
tgoop.com/Hisemobham/4853