tgoop.com/J_u_s_t_y_o_u/110
Last Update:
میدانی روزی که ماجرای عشق ترا به مادرم گفتم چی اتفاق افتاد؟
بگذار از اول برایت بگویم۰۰۰
قبل از اینکه حرفی بزنم مو هایم را باز کردم و روی شانه هایم ریختم
مادرم گفته بود مو هایت را که باز میگذاری چند سال بزرگتر معلوم میشوی
میخواستم وقتی از عشق تو میگویم بزرگ باشم۰۰۰
بعد از آن دو پیاله چای ریختم،اما بین خود ما بماند دستم را سوختاندم
و نتوانستم بگویم آخ تا دلم آرام بگیرد، مجبور بودم، چون مادرم اگر میفهمید، بزرگ شدنم را باور نمیکرد دست سوخته ام را زیر پتنوس پنهان کردم چای را مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم ۰۰
نمیدانم از کجا باید شروع کنم۰۰۰
با تردید گفتم " مادرجان" آدم اگر عاشق باشد زندگی چقدر دلنشین تر میگذرد، نه؟
عینک مطالعه را از چشمش برداشت و نگاهش را به مو هایم دوخت، مثل اینکه فهمیده باشد
نگاهش را از من گرفت و بین گل های قالین گم کرد
گفت "عشق" چیزی عجیبی است دخترکم ،
مثل این است که جهان را در مردمک چشمت داشته باشی و دیگر هیچی نبینی، هیچ نخواهی وبا تمام ندیدن ها نخواستن ها باز هم شاد باشی و دلخوش
عشق اما خطرات خاص خودش را دارد
عاشق که باشی باید از خیلی چیز ها بگذری ، گاهی از خوشی هایت، گاهی از خودت، گاهی از جوانی ات دستی به مو هایم کشید و ادامه داد
عاشقی بری بعضی ها فقط از دست دادن است بری بعضی ها هم به دست آوردن
اما من فکر میکنم زنها بیشتر از دست میدهند گاهی مو های شان را، که مبادا تار موی در غدا، معشوقش را بیازارد۰۰۰
گاهی ناخن های دست شان را، که مبادا به ذوق معشوقش نباشد و او را ناراحت کند۰۰۰
گاهی عطر شان را در آشپز خانه با بوی غذا عوض میکند، دست شانرا میسوزاند و آخ نمیگویند
مکث کرد و دوباره ادامه داد :
گاهی نمیخورند، نمیپوشن، نادیده میگیرند که معشوق شان ناراحت نشود!
تازه ماجرا ادامه دارتر میشود، وقتی که حسی مادری را تجربه میکنن
عشق صد برابر بزرگتر که در زبان نمیگنجد
دخترکم عاشقی بلای جان آدم ها نیست اما اگر زودتر از وقتش به سرت بیاید از پا در میایی
لبخندی زدم و از جایم بلند شدم به اتاقم رفتم ، جای سوختگی دستم واضیح تر شده بود
رو به روی آیینه به خود نگاه کردم
آه عاشقی چقدر به من نمی آمد
مو هایم را دوباره بافتم دلم میخواست دختر کوچک خانواده بمانم 😊
Aynoor
BY 🤍فقط طُ🤍
Share with your friend now:
tgoop.com/J_u_s_t_y_o_u/110