tgoop.com/KholalForaj/211
Last Update:
کراوات سرخ
آقای محمدرضا شوکتی دماوند، مردی کموبیش جوان در عرصهی «فرهنگ و ادب»، در راستهی ناشران و کتابفروشان خیابان انقلاب دیگر هیچ محبوب نبود. از جایی به بعد، هربار سروکلهاش در دفتر ناشر یا دکان کتابفروشی پیدا میشد، آدمها از دوروبرش پراکنده میشدند، انگار بیمار صفر حصبهای را دیده باشند. غیر از بوی سرشاری که از زیربغلهای عفنش به مشام میرسید، عادت داشت در هرجا که پا میگذارد چیزی ـــ کتاب، سررسید، یک پرس غذا، یک فنجان قهوه ـــ از میزبانِ ناخواسته تلکه کند. کسی ندیده بود بیکراواتِ سرخش ـــ که مرحمتیِ یکی از ناشرها بود که ورشکسته شد و کارگاه دوختودوز کراوات و پاپیون باز کرد ـــ پا از درِ خانهاش بیرون بگذارد، هرچند کراوات برای آن قامت بلندش کوتاه بود و بیش از آنکه کوتاه باشد مضحک بود. بهمجرد آنکه بر صندلیِ جای مسقفی میلمید، شروع میکرد به شرح دادن دیدارهای تازهاش بهزبانی مطنطن، دیدار با اعاظم عرصهی ادب، استادانِ عصابهدست، اهلقلمی که فراموش نمیکردند در گرمای مرداد هم بیکتوشلوار در عرصه حاضر شوند. از التفات «جناب دکتر» به خودش میگفت، از تعریفی که آنیکی دکتر از کراواتش کرده بود، و همینطور گزارش میداد که چطور دانشجویان ادبیات پیگیرانه دعوتش میکردهاند برای سخنرانی، و او دعوت را رد میکرده چون جایی مهمانِ استاد گرانقدری بوده. اگر کسی تصادفاً از آن محل میگذشت، گمان میکرد ناشر یا کتابفروش سالها دویده تا استاد جوان را راضی کرده یکیدو ساعت منت بگذارد و وقتش را زیر آن سقف بگذراند. استاد جوان بلد بود خوی طفیلیاش را سرشتی اربابمنشانه جا بزند، و طوری وانمود کند انگار برای سرکشی از پاپتیهایش نزول اجلال کرده، نه اینکه آمده تا باز چیز مفتی نصیب ببرد. حاصل عمرش چند فقره «کتابسازی» بود ـــ جمعآوری مقالات اساتید در یک کتاب در مقام «خواستار»، نوشتن مقدمه و پانوشتهایی مهمل برای چاپ تازهی فلان رسالهی کهن ـــ که هرکدام را به یکی از «چهرههای ماندگار» تقدیم کرده بود، با عباراتی شنیع و چاپلوسانه که خود آن چهرههای ماندگار را به وسوسه میانداخت یک شکم استفراغ کنند. تا کتاب(سازی) تازهاش به دستش میرسید، فوراً خدمت چهرهی ماندگار میرفت و کتاب را تقدیم حضورش میکرد و عکسهای دونفره میگرفت، تا اسناد و مدارک موجود در آرشیوش ناقص نمانند. ایدههای تازهای برای کتابسازی در سر میپخت (مصاحبه با استاد گرانقدر چطور است؟)، چون برای تقدیمنامههایش نیاز به کتابها داشت و چهرهی ماندگار در فهرستش کم نبود.
اما از جایی به بعد، هربار سروکلهاش در دفتر ناشر یا دکان کتابفروشی پیدا میشد، آدمها از دوروبرش پراکنده میشدند، اگر نامحترمانه عذرش را نمیخواستند. آتش از آنجا شعله کشید که روزی به دفتر ناشری رفت و بهحسابِ مدیریت نشر برای خودش چلوکباب سلطانی سفارش داد (تأکید هم کرد پیاز فراموش نشود). خبر بهسرعت در راستهی انقلاب پیچید. ناشران و کتابفروشان انزجارشان از استاد جوان را علنی کردند. کمی بعد چو افتاد از دفتر ناشری دو جلد کتاب نفیس دزیده شده، و دوربینهای مداربسته ثابت کردهاند کار شوکتیِ کتابساز بوده. کارکنان یک کتابفروشی هم متنی شبیه به تکفیرنامه نوشتند و به صاحب دکان گفتند اگر شوکتیِ کتابساز پا به اینجا بگذارد، ما همگی کار را تعطیل میکنیم. نامه به امضای همهی کارکنان رسید، و حتی یکی از آنها نامه را با خونِ خودش مُهر کرد (از قضا در آن لحظه انگشت شستش با لبهی تیز کاغذ زخمی شده بود). ناشری دیگر ورودش را کلاً و جزئاً قدغن اعلام کرد. و دست آخر ناشری بود که از فرط عصبانیت کراوات سرخ استاد جوان را در حلقش فرو کرد و او را با لگد ـــ لگد بهمعنای حقیقی کلمه ـــ از دفترش بیرون کرد.
کار دیگر به اتحادیهی ناشران و کتابفروشان نکشید. شوکتیِ کتابساز هم کمتر در راستهی انقلاب پیدایش میشد، و اگر میشد از جبههی شمالی تردد میکرد. دنبال فرصتی میگشت تا دوباره عرضی اندامی بکند، و آدمهای هالویی را بیابد که از روی عکسی که او با استادان گرانقدر داشت به دانایی و فرزانگی او شهادت دهند. تا پیش از آن، فرصتی بود تا برای دانشجویانی که دعوتشان را رد کرده بود پایاننامههای باسمهای بنویسد و به فکر کراواتی تازه باشد. بهمفت که چه بهتر.ــــ
http://www.tgoop.com/kholalforaj
BY خللفرج

Share with your friend now:
tgoop.com/KholalForaj/211