دوستان بخدا ری اکشن ها بازه
فقط دست مبارک شماها لازم واس پست ها😂❤️
فقط دست مبارک شماها لازم واس پست ها😂❤️
😁10🥰4🌚1
دیشب همه دعوت بودن خونه مادربزرگم؛
واسه دخترعموم که تولدش دو هفته دیگهس تولد گرفتن، کیک، کادو، بادکنک، بزن بکوب ...
و منو دوبار از جام بلند کردن واسه تولد یکی دیگه برقصم،
درحالیکه تولد خودم دیشب بود
واسه دخترعموم که تولدش دو هفته دیگهس تولد گرفتن، کیک، کادو، بادکنک، بزن بکوب ...
و منو دوبار از جام بلند کردن واسه تولد یکی دیگه برقصم،
درحالیکه تولد خودم دیشب بود
😢21👍1
لوِلِ آدما نه به گوشی دستشونه
نه به ماشینِ زیرِ پاشونه
و نه به لباسهای مارکشون.
لِولِ آدما به صحبت کردنشون
شعور و شخصیتشون
ادب و احترام و رفتارِشونه.
آدم اول باید خودش گرون باشه بعد وسایلش :))
نه به ماشینِ زیرِ پاشونه
و نه به لباسهای مارکشون.
لِولِ آدما به صحبت کردنشون
شعور و شخصیتشون
ادب و احترام و رفتارِشونه.
آدم اول باید خودش گرون باشه بعد وسایلش :))
👍9👏4
متن طلایی و کلیپ زیبا pinned «باسلام دوستان عزیز رمان داریم از امشب تایم 22:00»
🖇تویی خدای قلبم :) ❤️
بفرست براش...
بفرست براش...
❤1
با دوست پسرم بحثم شد
یه وویس خالی فرستاده
میگم این چیه؟
میگه یعنی دیگه حرفی باهات ندارم.
😑
یه وویس خالی فرستاده
میگم این چیه؟
میگه یعنی دیگه حرفی باهات ندارم.
😑
😁10👍2
کره جنوبی بهم ریخته
کاش سهام سامسونگ به خاک سیاه بشینه بتونیم اس ۲۴ بخریم
کاش سهام سامسونگ به خاک سیاه بشینه بتونیم اس ۲۴ بخریم
😁3👍2
#پارت۱
#ماه_پیکر
روی تخت دراز کشیدم و داده گوشیم رو باز کردم. وارد تلگرام شدم و به گپ چتمون رفتم.
با لبخند نوشتم:
- سلام سلام، بکشید کنار آرامش دلها آیپارا اومد...
بچهها تا دیدن اومدم، همگی شروع کردن به جواب دادن.
بچهها داشتن درمورد یک چیزی قرار بحث میکردن. از فضولی داشتم میمردم که نوشتم.
- بچهها جریان چیه؟
یکی از بچهها که فامیل دورمون هست جوابم رو داد:
- هیچی فردا تو شاهگلی پیاده روی خوانوادگی هست ماهم قرار گذاشتیم فردا همگی باهم بریم اونجا، توهم بیا خیلی خوش میگذره.
سالار، یکی از بچهها گفت:
- آره آبجی خوب میشه بیاخوش میگذره.
- باشه میام، ولی من ماشین ندارم یکی تون باید بیایید دنبالم.
-باشه آبجی من با یوسف هماهنگ میکنم، تو و مهسا رو برداریم.
- باشه، ساعت و مکانش رو بگید آماده باشم. راستی دیر نکنید.
- باشه آبجی، فقط چی میپوشی؟ از کجا بشناسیمت؟
- من یک شلوار شیش جیب یشمی با مانتو کوتاه لجنی کوتاه، موهام هم یک طرفش رو با ماشین زدم اون طرفش کوتاهه.
- باشه، فدات.
مثل همیشه با لحن لاتی گفتم:
- نوکترم داآش.
-ارادت مندم.
- خب دیگه من برم بخوابم، شب بخیر.
همگی شب بخیری گفتن و منم از تل اومدم بیرون.
با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم. بدون باز کردن چشمهام به گوشیم جواب دادم.
- بله؟
- سلام آیتن، نیم ساعت بعد حاضر باش بیا سرچهارراه.
- وایی مهسا اول صبحی کجا؟ ساعت شیش و نیمهها.
- نمیخوای خب نیا.
- نه میام خب دیگه خدافظ منم آماده بشم.
- باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدم.
بعد شستن دست و صورتم. موهای بلندو موج دار شکلاتیم رو شونه زدم و بالای سرم محکم بستمش. آرایش دخترانه و بامتانتی کردم. چشم های شکلاتیم که با مداد مشکی قاب گرفته بودم گیراتر و زیبا تر شده بودن.
مانتو مشکیم رو پوشیدم و مقنعه مشکیم روهم حجابی سرم کردم. چادرم رو سرم کردم و کفش های مشکی طلایی پاشنه بلندم رو پوشیدم. در همین حین مهسا برام تک انداخت. یادداشتی برای مامان اینا گذاشتم که نگرانم نشن. زود از خونه زدم بیرون. سر چهارراه ایستادم و به اطراف نگاه کردم، ماشین پژوپارس سفیدرنگ یوسف رو دیدم. بالبخند سمت ماشین رفتم و در عقب رو باز کردم و نشستم. سلامی به بچه ها دادم. یوسف و سالار به عقب برگشتن تا سلام بدن که با دیدنم هنگ کردن. خب حق دارن، توصیف شبم از لباسام کجا و الان کجا؟!
-خب سام علیک داشیا.
سالار زودتر به خودش اومد و گفت:
-سلام باجی. دیشب کجا الان کجا!
خنده متینی کردم و گفتم:
-خب میخواستم سوپرایزتون بکنم.
یوسف با خنده گفت:
- والله من منتظربودم دختری که رو صورتش جای چاقو باشه و روی دستش خالکوبی اینا، خدایی سوپرایز قشنگی بود. صدایی از مهسا در نمیومد برگشتم سمتش که دیدم از خنده کبود شده و نفسش بالا نمیاد. سرم رو از تاسف تکون دادم. یوسف ماشین رو روشن کردو به راه افتاد. بعد نیم ساعت رسیدیم شاهگلی. خیلی شلوغ بود و بیشتر از خانواده، دختر و پسر های مجرد بودن.
با بچهها قدم زنون سمت یکی از کافی شاپها رفتیم. بچه ها همشون یک سفارشی دادن ولی من هیچی نخواستم. این اخلاقم بود، بیرون نمیتونستم چیزی بخورم تا وقتی که با چشمای خودم آشپزخونهی اون مکان رو ببینم.
همه یک چیزی میگفتن ولی من جوابم فقط یک چیز بود، لبخند.
مهسا یواشکی با کنایه گفت:
- دختر سفارش بده دیگه، پولش رو پسرا میدن نترس.
حرفش خیلی بهم برخورد، باز هم چیزی نگفتم.
بعد چند دقیقه بابک و امیر و یک پسر دیگه که نمیشناختم بهمون پیوستن. با همه سلام و احوال پرسی کردم، پسرای خونگرمی بودن. رو به بابک گفتم:
- داداشی ایشون رو معرفی نمیکنی؟
- ایشون محمد هست، توکه بیشتر از همه باهاش چت میکنی چزا نشناختی؟
با تعجب گفتم:
- من؟ من که همه پشرای گروه رو دیدم پس چرا یادم نمیاد؟
محمد عینکش رو جابه جاکرد و گفت:
- من همون جوکرم!
دهنم اندازه غار مارولا باز موند.
- نه!
خندید و گفت:
- آره...
همگی به خنده افتاده بودیم.
صبحونه بچهها تموم شد و بعد حساب کردن از کافی شاپ بیرون اومدیم.
به سمت اسکله به راه افتادیم. محمد قدمهاش رو باهام هماهنگ کرد و ازم پرسید:
راستی آیپارا تو چند سالت بود؟
- تقریبا اخرای نوزده هستم، بیست مهر میشم بیست ساله.
- آهان! چندتا خواهر برادرین؟
- یدونه داداش کوچیک دارم.
دیگه چیزی نگفت و همین جور به راه ادامه دادیم. اواخر تیرماه بود و هوا واقعا عالی بود. سعی کردم از فضا لذت ببرم.
#ماه_پیکر
روی تخت دراز کشیدم و داده گوشیم رو باز کردم. وارد تلگرام شدم و به گپ چتمون رفتم.
با لبخند نوشتم:
- سلام سلام، بکشید کنار آرامش دلها آیپارا اومد...
بچهها تا دیدن اومدم، همگی شروع کردن به جواب دادن.
بچهها داشتن درمورد یک چیزی قرار بحث میکردن. از فضولی داشتم میمردم که نوشتم.
- بچهها جریان چیه؟
یکی از بچهها که فامیل دورمون هست جوابم رو داد:
- هیچی فردا تو شاهگلی پیاده روی خوانوادگی هست ماهم قرار گذاشتیم فردا همگی باهم بریم اونجا، توهم بیا خیلی خوش میگذره.
سالار، یکی از بچهها گفت:
- آره آبجی خوب میشه بیاخوش میگذره.
- باشه میام، ولی من ماشین ندارم یکی تون باید بیایید دنبالم.
-باشه آبجی من با یوسف هماهنگ میکنم، تو و مهسا رو برداریم.
- باشه، ساعت و مکانش رو بگید آماده باشم. راستی دیر نکنید.
- باشه آبجی، فقط چی میپوشی؟ از کجا بشناسیمت؟
- من یک شلوار شیش جیب یشمی با مانتو کوتاه لجنی کوتاه، موهام هم یک طرفش رو با ماشین زدم اون طرفش کوتاهه.
- باشه، فدات.
مثل همیشه با لحن لاتی گفتم:
- نوکترم داآش.
-ارادت مندم.
- خب دیگه من برم بخوابم، شب بخیر.
همگی شب بخیری گفتن و منم از تل اومدم بیرون.
با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم. بدون باز کردن چشمهام به گوشیم جواب دادم.
- بله؟
- سلام آیتن، نیم ساعت بعد حاضر باش بیا سرچهارراه.
- وایی مهسا اول صبحی کجا؟ ساعت شیش و نیمهها.
- نمیخوای خب نیا.
- نه میام خب دیگه خدافظ منم آماده بشم.
- باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدم.
بعد شستن دست و صورتم. موهای بلندو موج دار شکلاتیم رو شونه زدم و بالای سرم محکم بستمش. آرایش دخترانه و بامتانتی کردم. چشم های شکلاتیم که با مداد مشکی قاب گرفته بودم گیراتر و زیبا تر شده بودن.
مانتو مشکیم رو پوشیدم و مقنعه مشکیم روهم حجابی سرم کردم. چادرم رو سرم کردم و کفش های مشکی طلایی پاشنه بلندم رو پوشیدم. در همین حین مهسا برام تک انداخت. یادداشتی برای مامان اینا گذاشتم که نگرانم نشن. زود از خونه زدم بیرون. سر چهارراه ایستادم و به اطراف نگاه کردم، ماشین پژوپارس سفیدرنگ یوسف رو دیدم. بالبخند سمت ماشین رفتم و در عقب رو باز کردم و نشستم. سلامی به بچه ها دادم. یوسف و سالار به عقب برگشتن تا سلام بدن که با دیدنم هنگ کردن. خب حق دارن، توصیف شبم از لباسام کجا و الان کجا؟!
-خب سام علیک داشیا.
سالار زودتر به خودش اومد و گفت:
-سلام باجی. دیشب کجا الان کجا!
خنده متینی کردم و گفتم:
-خب میخواستم سوپرایزتون بکنم.
یوسف با خنده گفت:
- والله من منتظربودم دختری که رو صورتش جای چاقو باشه و روی دستش خالکوبی اینا، خدایی سوپرایز قشنگی بود. صدایی از مهسا در نمیومد برگشتم سمتش که دیدم از خنده کبود شده و نفسش بالا نمیاد. سرم رو از تاسف تکون دادم. یوسف ماشین رو روشن کردو به راه افتاد. بعد نیم ساعت رسیدیم شاهگلی. خیلی شلوغ بود و بیشتر از خانواده، دختر و پسر های مجرد بودن.
با بچهها قدم زنون سمت یکی از کافی شاپها رفتیم. بچه ها همشون یک سفارشی دادن ولی من هیچی نخواستم. این اخلاقم بود، بیرون نمیتونستم چیزی بخورم تا وقتی که با چشمای خودم آشپزخونهی اون مکان رو ببینم.
همه یک چیزی میگفتن ولی من جوابم فقط یک چیز بود، لبخند.
مهسا یواشکی با کنایه گفت:
- دختر سفارش بده دیگه، پولش رو پسرا میدن نترس.
حرفش خیلی بهم برخورد، باز هم چیزی نگفتم.
بعد چند دقیقه بابک و امیر و یک پسر دیگه که نمیشناختم بهمون پیوستن. با همه سلام و احوال پرسی کردم، پسرای خونگرمی بودن. رو به بابک گفتم:
- داداشی ایشون رو معرفی نمیکنی؟
- ایشون محمد هست، توکه بیشتر از همه باهاش چت میکنی چزا نشناختی؟
با تعجب گفتم:
- من؟ من که همه پشرای گروه رو دیدم پس چرا یادم نمیاد؟
محمد عینکش رو جابه جاکرد و گفت:
- من همون جوکرم!
دهنم اندازه غار مارولا باز موند.
- نه!
خندید و گفت:
- آره...
همگی به خنده افتاده بودیم.
صبحونه بچهها تموم شد و بعد حساب کردن از کافی شاپ بیرون اومدیم.
به سمت اسکله به راه افتادیم. محمد قدمهاش رو باهام هماهنگ کرد و ازم پرسید:
راستی آیپارا تو چند سالت بود؟
- تقریبا اخرای نوزده هستم، بیست مهر میشم بیست ساله.
- آهان! چندتا خواهر برادرین؟
- یدونه داداش کوچیک دارم.
دیگه چیزی نگفت و همین جور به راه ادامه دادیم. اواخر تیرماه بود و هوا واقعا عالی بود. سعی کردم از فضا لذت ببرم.
👍9
#پارت۲
#ماه_پیکر
همینجور پشت سر پسرا قدم میزدیم که بابک برگشت عقب و رو به من گفت:
- خب باجی دوس داری کجا بری؟
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
- آرامشگاه!
بابک چشمکی برام زد و گفت:
-حله پس.
رو کرد سمت پسرا و گفت:
- بچهها بریم طبقه آخر، خب رئیس اینجور دستور دادن.
همهی بچهها موافقت خودشون رو اعلام کردن.
سمت پلهها رفتیم و آرام آرام ازش رفتیم بالا.
کفشهای پاشنه بلندم سرو صدایی راه انداخته بود که باعث خندهی بچهها شد.
چیزی نگفتیم و به طبقهی آخر رسیدیم.
یکم قدم زدیم و روی چمنها نشستیم.
بچهها از مسائل روز و جوونا بحث میکردن و منم مثل همیشه تنها شنونده بودم.
روی پسرا دقیق شدم، اول از همه سمت چپ یوسف نشسته بود، یک پسر قد بلند سبزه با سیبیل ژاپنی و عینک چهارگوشه. تیشرت سرمهای ساده تنش بود با شلوار چهارخونه، بیست و پنج سالش بود.
چشم از یوسف برداشتم شروع به آنالیز سالار کردم. بیست و شیش ساله بچه بیرق بود و پسر خاله یوسف. پیراهن سفید مردونهای پوشیده بود با شلوار پارچهای مشکی. صورت سبزه و موهای پرپشتی داشت. چشمم رو سر دادم سمت امیر، کم سن ترین فرد توی جمع بود، هفده سالش بود، صورت سفید و قد کوتاهی داشت. چیز خاصی نداشت که بشه توصیفش کرد، پس رفتم سراغ محمد.
از بقیه هیکلی تر بود، با ریش و سیبیل آنکارد شده. تیشرت جذب چناری با شلوار چسبان مشکی تنش بود. از نظر قیافه از همشون خوشگلتر بود.
و اما مهسا، سن دقیقش رو نمیدونستم، بین بیست و شیش یا بیست هشت بهش میخورد. قدبلند و چهارشونه بود، پوست سبزهی تیرهای داشت. با پاشیده شدن چیزی روی صورتم، از جام پریدم و به خودم اومدم. وبه بچه ها نگاه کردم.
بچهها از خنده رو چمنا پخش شده بودن. محمد چشمکی برام زد و گفت:
- کجایی؟ قورت دادی که مارو! تازه کل چمنارو کندی. به زیر دستم نگاه کردم همهی چمنهارو از ریشه دراورده بودم. اینم عادت بد من بود، وقتی روی چمنخا مینشستم به طور غیر ارادی شروع میکردم به چیدن چمنها. چشم غرهای به بچهها رفتم و دوزاره به کارم ادامهدادم.
محمد روبه بچهها گفت:
- تواین زمونه ازدواج واقعا سخته خیلی خیلی سخت شده.
جوابش رو دادم.
- دقیقا! خب با دختره اصلا کاری نداریم، پسره تا درسش رو تموم کنه میشه بیستو شیش سالش، بعد باید دوسال بره سربازی شد بیست وهشت سالش. بعد ترخیصی دنبال کار میگرده و اگه پیدا کرد، کار میکنه. تا بخواد به خودش بیاد شد سی و خردهای. حالا میره خواستگاری دختره میگه، ماشین میخوام، خونه میخوام، طلا میخوام. بعد به این فکر نمیکنه بابا این پسر بدبخت مگه فرصتی برای اینکار داشته که اون رو میخواد. درسته برای شروع یک زندگی ساده یه چیزایی لازمه ولی دیگه تا این حد. به نظر من دارایی یک فرد مال و منال نیست، دارایی اصلی یک آدم انسانیت و شخصیت اونه. شاه هم کاخ داشت و به ایران حکومت میکرد ولی آخرش چی؟ انسانیت نداشت.
نفس عمیقی کشیدم و فوت کردم بیرون.
آخیش، چقدر حرف زدما. ثبر کن ببینم بچه ها چرا حرف نمیزنن؟ بهشون نگاه کردم، همشون دهنشون باز مونده بود.
همشون با صدای کف زدن محمد به خودشون اومدن و شروع کردن دست زدن.
یوسف گفت:
- آیپارا؟ گرفتی مارو؟ تو واقعا نوزده سالته؟
- بله من نوزده سالمه، چطور؟ چرا باید دروغ بگم؟
- آخه این حرفا، حرفهای یک دختر بالای بیست و هشت و سی ساله، تو واقعا به بلوغ عقلی رسیدی. آفرین به تربیت کنندت.
لبخند محجوبی زدم سرم رو انداختم پایین.
با چیزی که به یادم اومد خنده از روی لبهام رفت و جاش رو به لبخند مغرورانهای داد.
روبه بچههاگفتم:
- خب بایک بستنی چطورید؟
همشون موافقت کردن. با امیر بلند شدیم و رفتیم طبقهی پایین. کلی چیپس و پفک خریدم و گرونترین بستنی رو سفارش دادم.
طولی نگذشت که سفارشاتم آماده شد و با حساب کردن پولشون به سمت بچه ها به راه افتادیم
#ماه_پیکر
همینجور پشت سر پسرا قدم میزدیم که بابک برگشت عقب و رو به من گفت:
- خب باجی دوس داری کجا بری؟
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
- آرامشگاه!
بابک چشمکی برام زد و گفت:
-حله پس.
رو کرد سمت پسرا و گفت:
- بچهها بریم طبقه آخر، خب رئیس اینجور دستور دادن.
همهی بچهها موافقت خودشون رو اعلام کردن.
سمت پلهها رفتیم و آرام آرام ازش رفتیم بالا.
کفشهای پاشنه بلندم سرو صدایی راه انداخته بود که باعث خندهی بچهها شد.
چیزی نگفتیم و به طبقهی آخر رسیدیم.
یکم قدم زدیم و روی چمنها نشستیم.
بچهها از مسائل روز و جوونا بحث میکردن و منم مثل همیشه تنها شنونده بودم.
روی پسرا دقیق شدم، اول از همه سمت چپ یوسف نشسته بود، یک پسر قد بلند سبزه با سیبیل ژاپنی و عینک چهارگوشه. تیشرت سرمهای ساده تنش بود با شلوار چهارخونه، بیست و پنج سالش بود.
چشم از یوسف برداشتم شروع به آنالیز سالار کردم. بیست و شیش ساله بچه بیرق بود و پسر خاله یوسف. پیراهن سفید مردونهای پوشیده بود با شلوار پارچهای مشکی. صورت سبزه و موهای پرپشتی داشت. چشمم رو سر دادم سمت امیر، کم سن ترین فرد توی جمع بود، هفده سالش بود، صورت سفید و قد کوتاهی داشت. چیز خاصی نداشت که بشه توصیفش کرد، پس رفتم سراغ محمد.
از بقیه هیکلی تر بود، با ریش و سیبیل آنکارد شده. تیشرت جذب چناری با شلوار چسبان مشکی تنش بود. از نظر قیافه از همشون خوشگلتر بود.
و اما مهسا، سن دقیقش رو نمیدونستم، بین بیست و شیش یا بیست هشت بهش میخورد. قدبلند و چهارشونه بود، پوست سبزهی تیرهای داشت. با پاشیده شدن چیزی روی صورتم، از جام پریدم و به خودم اومدم. وبه بچه ها نگاه کردم.
بچهها از خنده رو چمنا پخش شده بودن. محمد چشمکی برام زد و گفت:
- کجایی؟ قورت دادی که مارو! تازه کل چمنارو کندی. به زیر دستم نگاه کردم همهی چمنهارو از ریشه دراورده بودم. اینم عادت بد من بود، وقتی روی چمنخا مینشستم به طور غیر ارادی شروع میکردم به چیدن چمنها. چشم غرهای به بچهها رفتم و دوزاره به کارم ادامهدادم.
محمد روبه بچهها گفت:
- تواین زمونه ازدواج واقعا سخته خیلی خیلی سخت شده.
جوابش رو دادم.
- دقیقا! خب با دختره اصلا کاری نداریم، پسره تا درسش رو تموم کنه میشه بیستو شیش سالش، بعد باید دوسال بره سربازی شد بیست وهشت سالش. بعد ترخیصی دنبال کار میگرده و اگه پیدا کرد، کار میکنه. تا بخواد به خودش بیاد شد سی و خردهای. حالا میره خواستگاری دختره میگه، ماشین میخوام، خونه میخوام، طلا میخوام. بعد به این فکر نمیکنه بابا این پسر بدبخت مگه فرصتی برای اینکار داشته که اون رو میخواد. درسته برای شروع یک زندگی ساده یه چیزایی لازمه ولی دیگه تا این حد. به نظر من دارایی یک فرد مال و منال نیست، دارایی اصلی یک آدم انسانیت و شخصیت اونه. شاه هم کاخ داشت و به ایران حکومت میکرد ولی آخرش چی؟ انسانیت نداشت.
نفس عمیقی کشیدم و فوت کردم بیرون.
آخیش، چقدر حرف زدما. ثبر کن ببینم بچه ها چرا حرف نمیزنن؟ بهشون نگاه کردم، همشون دهنشون باز مونده بود.
همشون با صدای کف زدن محمد به خودشون اومدن و شروع کردن دست زدن.
یوسف گفت:
- آیپارا؟ گرفتی مارو؟ تو واقعا نوزده سالته؟
- بله من نوزده سالمه، چطور؟ چرا باید دروغ بگم؟
- آخه این حرفا، حرفهای یک دختر بالای بیست و هشت و سی ساله، تو واقعا به بلوغ عقلی رسیدی. آفرین به تربیت کنندت.
لبخند محجوبی زدم سرم رو انداختم پایین.
با چیزی که به یادم اومد خنده از روی لبهام رفت و جاش رو به لبخند مغرورانهای داد.
روبه بچههاگفتم:
- خب بایک بستنی چطورید؟
همشون موافقت کردن. با امیر بلند شدیم و رفتیم طبقهی پایین. کلی چیپس و پفک خریدم و گرونترین بستنی رو سفارش دادم.
طولی نگذشت که سفارشاتم آماده شد و با حساب کردن پولشون به سمت بچه ها به راه افتادیم
👍6👏2
#پارت۳
#ماه_پیکر
بعد خوردن بستنیها، پسر بچهای توپ پلاستیکی داشت که هممون رو به هوس انداخت یک دور والیبال بازی کنیم. چادرم رو از سرم بازکردم و به بچهها ملحق شدم. بابک، یوسف، سالار یک تیم شدن. من و محمد و امیر هم یک گروه.
بازی بچهها واقعا عالی بود، ولی من افتضاح، همهی ضربههام خیلی قوی بود و باعث میشد توپ زیاد اونطرفتر بره.
بچهها همش سربه سرم میذاشتن.
یکم که بازی کردیم من خسته شدم و کنار مهسا نشستم. از نظر قیافه خیلی با مهسا شباهت داشتیم، البته مامان بزرگم اینجور میگه، آخه اون عاشق مهساس.
مهسا پفکی که دستش بود رو بهم تعارف کرد ولی من هیچ وقت نمیتونستم بیرون پفک بخورن چون از روی عادت انگشتام رو تا حلقم میکردم تو دهنم و لیسشون میزدم.
به بچهها نگاه کردم، چقدر خوب بود درکنار هم مثل خواهر و برادر یک رابطهی پاک و معصوم داشته باشی. پسرای خیلی خوبی بودن، درعین شیطونی خیلی سر به زیر بودن. اصلا سرتق بازی درنمیآوردن و خیلی با متانت بود حرف زدنشون.
دراین حینها بود گشت موتوری اومد و از کنارمون رد شد. قلبم به طپش افتاد، جوری که حس میکردم تو گلوم داره میزنه. صورتم رو برگردوندم طرف مخالفشون تا نبیننم.
با دور شدن صدای موتور نفس عمیق و آودهای کشیدم.
بچهها هکدوم طرفی ولو شدن. مهسا روبه همه گفت:
- بچهها وقت ناهاره خب دیگه صبحونه با شما بود، ناهارهم بامن.
- مهمون هرکی هستیم مهم نیست فقط من از گرسنگی دارم میمیرم.
بابک خندید و گفت:
وقتی آیپارا میگه گرسنمه و حاضره بیرون غذا بخوره پس مطمئن باشید درحال هلاک شدنه، پاشین تا مارو مرغ ندیده.
تا اسم مرغ اومد سندرمم شروع به فعالیت کرد. من مبتلا به سندرم مرغ بودم.(افرادی که مبتلا به این سندرم هستند دائما دلشون مرغ میخواد و هرچقدربخورن سیر نمیشن.)
با موافقت همه، همگی بلند شدیم و سمت رستوران وسط استخر رفتیم. نمای خیلی قشنگی داشت.
مکان دنجی کنار پنجره انتخاب کردیم و نشستیم. و من طبق معلوم جوجه سفارش دادم، بچه هاهم هرکدوم یه چیزی سفارش میدادن. بی صدا نشسته بودم که محمد پرسید:
- چه حسی داری؟
- یک حس عجیبی دارم، این اولین باری هست که با چند تا پسر اومدم بیرون. خب من دختر مذهبی و اصیلی هستم، هرچند خیلی خیلی ازادم ولی رابطه دختر و پسر نامحرم تو خانوادههای ما عیبه، ولی نه تااون حدی که مذهبی بودن ازم یک دختر خشک بسازه. دختر آبدیتی هستم ولی با حریم و خط قرمز خاص خودم.
- ولی بااینکه مذهبی هستین، خیلی دختر جاافتادهای هستی. به روز عمل میکنی ولی با متانت. لبخند محجوبی زدم. و سرم رو انداختم پایین.
با آوردن سفارشات دیگه بحثی صورت نگرفت و مشغول خوردن غذامون شدیم.
بعد ناهار اتفاق خاصی نیوفتاد و ماهم همگی برگشتیم خونه.
غافل از اینکه این دیدار، شروع یک سر نوشت جدید بود
#ماه_پیکر
بعد خوردن بستنیها، پسر بچهای توپ پلاستیکی داشت که هممون رو به هوس انداخت یک دور والیبال بازی کنیم. چادرم رو از سرم بازکردم و به بچهها ملحق شدم. بابک، یوسف، سالار یک تیم شدن. من و محمد و امیر هم یک گروه.
بازی بچهها واقعا عالی بود، ولی من افتضاح، همهی ضربههام خیلی قوی بود و باعث میشد توپ زیاد اونطرفتر بره.
بچهها همش سربه سرم میذاشتن.
یکم که بازی کردیم من خسته شدم و کنار مهسا نشستم. از نظر قیافه خیلی با مهسا شباهت داشتیم، البته مامان بزرگم اینجور میگه، آخه اون عاشق مهساس.
مهسا پفکی که دستش بود رو بهم تعارف کرد ولی من هیچ وقت نمیتونستم بیرون پفک بخورن چون از روی عادت انگشتام رو تا حلقم میکردم تو دهنم و لیسشون میزدم.
به بچهها نگاه کردم، چقدر خوب بود درکنار هم مثل خواهر و برادر یک رابطهی پاک و معصوم داشته باشی. پسرای خیلی خوبی بودن، درعین شیطونی خیلی سر به زیر بودن. اصلا سرتق بازی درنمیآوردن و خیلی با متانت بود حرف زدنشون.
دراین حینها بود گشت موتوری اومد و از کنارمون رد شد. قلبم به طپش افتاد، جوری که حس میکردم تو گلوم داره میزنه. صورتم رو برگردوندم طرف مخالفشون تا نبیننم.
با دور شدن صدای موتور نفس عمیق و آودهای کشیدم.
بچهها هکدوم طرفی ولو شدن. مهسا روبه همه گفت:
- بچهها وقت ناهاره خب دیگه صبحونه با شما بود، ناهارهم بامن.
- مهمون هرکی هستیم مهم نیست فقط من از گرسنگی دارم میمیرم.
بابک خندید و گفت:
وقتی آیپارا میگه گرسنمه و حاضره بیرون غذا بخوره پس مطمئن باشید درحال هلاک شدنه، پاشین تا مارو مرغ ندیده.
تا اسم مرغ اومد سندرمم شروع به فعالیت کرد. من مبتلا به سندرم مرغ بودم.(افرادی که مبتلا به این سندرم هستند دائما دلشون مرغ میخواد و هرچقدربخورن سیر نمیشن.)
با موافقت همه، همگی بلند شدیم و سمت رستوران وسط استخر رفتیم. نمای خیلی قشنگی داشت.
مکان دنجی کنار پنجره انتخاب کردیم و نشستیم. و من طبق معلوم جوجه سفارش دادم، بچه هاهم هرکدوم یه چیزی سفارش میدادن. بی صدا نشسته بودم که محمد پرسید:
- چه حسی داری؟
- یک حس عجیبی دارم، این اولین باری هست که با چند تا پسر اومدم بیرون. خب من دختر مذهبی و اصیلی هستم، هرچند خیلی خیلی ازادم ولی رابطه دختر و پسر نامحرم تو خانوادههای ما عیبه، ولی نه تااون حدی که مذهبی بودن ازم یک دختر خشک بسازه. دختر آبدیتی هستم ولی با حریم و خط قرمز خاص خودم.
- ولی بااینکه مذهبی هستین، خیلی دختر جاافتادهای هستی. به روز عمل میکنی ولی با متانت. لبخند محجوبی زدم. و سرم رو انداختم پایین.
با آوردن سفارشات دیگه بحثی صورت نگرفت و مشغول خوردن غذامون شدیم.
بعد ناهار اتفاق خاصی نیوفتاد و ماهم همگی برگشتیم خونه.
غافل از اینکه این دیدار، شروع یک سر نوشت جدید بود
👍3👏3