Telegram Web
شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم
آموختنِ پیشه گورکَنی، قابیل از زاغ....


(۱۳۲۷) گاو، گر واقف ز قصّابان بُدى
     کَی پیِ ایشان بدآن دُکّان شدی؟

اگر گاو از قصد و نیّت قصابان خبر داشت، چگونه ممکن بود که به دنبال ایشان به آن دکان برود؟


(۱۳۲۸) یا بخوردی از کفِ ایشان سُپوس*
         یا بدادی شیرِشان از چاپلوس؟

و یا چگونه ممکن بود که از دست قصّابان علف بخورد و به خاطر مراقبت‌های صاحبان خود به آنان شیر دهد؟
*سپوس:پوست گندم و یا جو


(۱۳۲۹) ور بخوردی، کی علف هضمش شدی؟
            گر ز مقصودِ علف واقف بـُدى

و تازه اگر علف می‌خورد و می‌دانست که به چه سبب به او علف می‌دهند، چگونه ممکن بود که آن علف ها را هضم کند؟ مسلّماً نمی‌توانست، زیرا خوفِ از هلاکت، دستگاه هاضمه‌اش
را مختل می‌کرد.


(۱۳۲۹) پس ستونِ این جهان، خود غفلت ست
            چیست دولت، کین دَوادَو* با لَت‌ست

پس نتیجه می‌گیریم که ستون نگهدارنده این دنیا غفلت است. دولت چیست؟ «دولت» دنیوی عبارت است از دویدن‌های بسیار و سرانجام سیلی خوردن. [ اگر انسان هوشیاری و خردمندی کامل داشت، نظم جهان و ترتیب معاش و چگونگی تنازع بقاء بر این حال که می‌بینیم نمی‌گذشت و وضع زندگی بکلّی تغییر می‌کرد، پس اقتضای حکمت آفرینش آنست که بشر در حال غفلت بماند و سعی و تلاش را در عرصه حیات ادامه دهد تا نظام اجتماعی انسان‌ها برقرار بماند. بنابراین منظور از غفلت مورد بحث، غفلتِ مذموم نیست، بلکه غفلت نسبت به مرگ و داغ از دست رفتگان و غم شکست‌هایی است که هر کس در طول زندگانی خود با آن روبرو می‌شود. اگر بشر به این معنی فراموشکار نمی‌شد هرگز تن به کوشش و کار نمی‌داد. زیرا هر لحظه خود را رفتنی می‌دانست و از طرفی گرانباری اندوه عزیزان از دست رفته و غم شکست‌هایش نیز او را از هر گونه سعی و تلاش بازمی‌داشت. در نتیجه جهان آباد نمی‌شد. پس این غفلت اگر به افراط نگراید عامل مهمی در جهد و تلاش مثبت آدمیان است. مولانا در اثر دیگر خود می‌گوید: "قومی را خدای چشم‌هاشان را به غفلت بَست تا عمارت این عالم کنند، اگر بعضی را از آن عالَم غافل نکنند هیچ عالَم، آبادان نگردد. غفلت، عمارت و آبادانی ها انگیزاند*. او این بحث را در بیت (۲۰۷۰ - ۲۰۶۶) دفتر اول نیز مطرح کرده است. مولانا در مصراع دوم کلمۀ «دولت» را به صورت طنز آمیزی از هم جدا می‌کند و ترکیب تازه‌ای موافق با مقصود خود می‌سازد بدین صورت: دو (= دویدن) + لَت ( =سیلی خوردن) یعنی آنان که به دنبال دولت و حشمت دنیوی می‌دوند سرانجام، از دست گردش روزگار سیلی می‌خورند. پس صلاح اینست که گِرد جاه و حشمت دنیوی نگردند.
*دوادو: اسمی است مرکب به معنی دویدن، دوندگیِ دائمی
*لَت: سيلي

(۱۳۳۱) اوّلش دَو دَو، به آخِر لَت بخَور
         جز درین ویرانه نبود مرگِ خر*

ابتدای دولت، دویدن است و عاقبتش سیلی خوردن، برای دولتمندان در این ویرانکده دنیا بهره‌ای نیست جز مرگی چون مرگ خران.
* مرگِ خر: کتابه از اینست که دنیاطلبان می‌میرند در حالی که در جهل مرکب از این دنیا می‌روند.


(۱۳۳۲) تو به جِد کاری که بگرفتی به دست
    عیبش این دَم بر تو پوشیده شده ست

ای کسی که با سعی و کوشش کاری از کارهای دنیایی را به دست گرفته‌ای. بدان که سبب علاقه وافرِ تو بدان کار اینست که عیب و زشتی آن کار در آن موقع بر تو پوشیده و مخفی
مانده است.


(۱۳۳۳) ز آن همی تانی به دادن تن به کار
           که بپوشید از تو عیبش کردگار

سبب اینکه تو می‌توانی بدان کار بپردازی اینست که حضرت حق، عیب آن کار را بر تو پوشیده داشته است. [ از اینکه مردم دنیا طلب اینقدر به مناصب دنیوی دل سپرده‌اند و با جان و دل و چنگ و دندان آنرا از دست یکدیگر به یغما می‌برند اینست که به علت غلبه حرص و آز قبایح و فجایع آن کار بر آنان پوشیده مانده است.]


(۱۳۳۴) همچنین هر فکر که گرمی در آن
    عيبِ آن فكرت شده ست از تو نهان

همینطور هر فکر و اندیشه‌ای که سخت تو را به خود مشغول داشته، عیب آن از تو نهان می‌شود. [ بیت فوق تداعی می‌کند مضمون یکی از احادیث نبوی را که به نقل سیوطی در جامع صغیر، ج ۱، ص ۱۲۵ که با مختصر تفاوت در احیاء علوم الدین، ج ۳، ص ۲۵ ، و كنوز الحقایق ، ص ۵۶ آمده است حُبك الشیء يُعمِى وَیُصمّ." عشق تو به هر چیزی تو را کور و کر می‌کند."



@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم
آموختنِ پیشه گورکَنی، قابیل از زاغ....

(۱۳۳۵) بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شَین*
           زو رميدى جانت بُعدَالمَشرِقَين*

اگر برای تو عیب و زشتی دنیا معلوم می‌شد، روح و روانت به فاصله مشرق و مغرب از آن می‌گریخت. (اشاره به آیه ۳۸ سوره زُخْرُفَ)
*شین: زشتی
*بعْدُ الْمَشْرِقین فاصله میان مشرق و مغرب


(۱۳۳۶) حال کآخِر زو پشیمان می‌شوی
      گر بُوَد این حالت اوّل، کی دَوی؟

اگر از همان ابتدا آگاه باشی که در پایان کار پشیمان خواهی شد، چطور ممکن بود که برای داشتنش تلاش کنی؟


(۱۳۳۷) پس بپوشید اوّل آن بر جانِ ما
           تا  کنیم  آن کار  بر  وفق  قضا

پس خداوند در ابتدا، عاقبت آن کار را از جان ما پوشیده می‌دارد تا ما آن را مطابق بر قضای الهی انجام دهیم.


(۱۳۳۸) چون قضا آورد حکمِ خود پدید
          چشم وا شد، تا پشیمانی رسید

همینکه قضای الهی، حکم خود را بوجود آورد چشم بصیرت آدمی باز می‌گردد و در نتیجه دچار پشیمانی می‌شود.[ مولانا می‌گوید: انسان نباید به اختیار خود كه اساس آن روی جهل است مغرور شود و خود را قادر بر هر کاری بداند، بلکه باید بداند یک علت‌العلل پنهان از دیدگان ما وجود دارد.]


(۱۳۳۹) این پشیمانی قضایِ دیگرست
    این پشیمانی بِهِل، حق را پَرَست

این پشیمانی خود قضای دیگری است این پشیمانی را رها کن و خداوند را پرستش کن.[ مولانا می‌گوید اگرچه ندامت در امر توبه شرط لازم است ، اما شرط کافی نیست. و انجام افعال حسنه هم ضروری است.]


(۱۳۴۰) وَر كُنی عادت، پشیمان خور شوی
           زین پشیمانی، پشیمان تر شوی

و اگر به پشیمانی عادت کنی، دائماً دچار پشیمانی بیشتر می‌شوی.

(۱۳۴۱) نیم عُمرت در پریشانی رود
          نیم دیگر در پشیمانی رود

نیمی از عمرت در پریشانی سپری می شود و نیمی دیگر در
پشیمانی.( همه عمر پشیمان خواهی بود).


(۱۳۴۲) تركِ این فکر و پشیمانی بگو
         حال و یار و کارِ نیکوتر بجو

این فکر و پشیمانی را رها کن و در جستجوی حال و یار و کار( عمل صالح و مصاحبت با پاکان) باش.


(۱۳۴۳) ور نداری کارِ نیکوتر به دست
    پس پشیمانیت بر قوتِ چه است؟

و اگر کار بهتری در دست نداری و به عملی صالح مشغول نیستی، پس پشیمانی تو برای از دست دادن چه چیزی است؟


(۱۳۴۴) گر همی‌ دانی، رهِ نیکو، پَرَست
   ور ندانی، چون بدانی کین بَدست؟

اگر راه درست و خوب را می‌شناسی،در آن راه حرکت کن و اگر راه نيك را نمی‌شناسی پس از کجا می‌دانی که این عملی که انجام داده ای بد است؟


(۱۳۴۵) بد ندانی تا ندانی نيك را
  ضدّ را از ضد توان دید ای فتی

تا خوبی را نشناسی نمی‌توانی بد را تشخیص بدهی. ای جوانمرد هر ضدی را با ضد خود می‌توان شناخت.


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم
آموختنِ پیشه گورکَنی، قابیل از زاغ....

(۱۳۴۶) چون ز تركِ فكرِ این عاجز شُدی
               از  گُنه  آنگاه هم  عاجز بُدی

چون نمی‌توانی افکار ناپسند را رها کنی پس آنگاه  از گناه کردن هم نمی‌توانی خودداری کنی.


(۱۴۴۷) چون بُدی عاجز، پشیمانی ز چیست؟ 
               عاجزی را بازجو کز جذبِ کیست؟

اگر از ترک گناه ناتوان بودی پس چرا پشیمان شدی ؟  جستجو کن و ببین که این ناتوانی براثر جذبهٔ اراده کیست؟


(۱۳۴۸) عاجزی بی قادری اندر جهان
    کس ندیده‌ست و، نباشد این بدان

بدان که در این جهان هیچکس ناتوانی و عجز را بدون موجودی قادر و توانا ندیده و نخواهد دید.


(۱۳۴۹) همچنین هر آرزو که می‌بَری
          تو ز عیب آن، حجابی اندری

و نیز هر آرزویی که در سر پرورش می‌دهی و برای رسیدن به آن می‌کوشی، تو ازعیب و زیان آن اگاه نیستی تو پوشیده است.


(۱۳۵۰) ور نمودی علّتِ آن آرزو
خود رمیدی جانِ تو ز آن جستجو

اگر به دلیل عیب و زشتی آن فکر برای تو آشکار می‌شد از جانت طلب آن آرزو دور می‌شدی و تلاشی برای رسیدن آن نمی‌کردی.


(۱۳۵۱) گر نمودی عیبِ آن کار، او تو را
    کس نبردی کَش کَشان آن سو تو را

اگر عیب و زشتی آن کار برای تو آشکار می‌شد هیچکس نمی توانست تو را  به سوی آن ببرد.


(۱۳۵۲) و آن دگر کاری، کز آن هستی نَفور*
           ز آن بُوَد که عیبش آمد در ظهور

و آن کاری که تو به شدت از آن دوری می‌کنی، کاری است که عیب و زبان آن برای تو آشکار شده است.
*نُفور: رمنده
 
(۱۳۵۳) ای خدایِ رازدانِ خوش سُخُن
          عیبِ کار بَد، ز ما پنهان مکُن

ای خداوندی که به اسرار امور واقفی و کلامی زیبا و دلنشین داری، عیب کارهای ناپسند را بر ما مپوشان .


(۱۳۵۴)عیبِ کار نيك را منما به ما
     تا نگردیم از رَوِش سَرد و هَبا *

اشکالات کار پسندیده را نیز به ما نشان مده تا مبادا از انجام آن دل سرد و سست  شویم .
*هَبا: اینجا سست شدن


(۱۳۵۵) هم بر عادت سلیمانِ سَنی*
       رفت در مسجد میان روشنی

سلیمانِ عالی مقام طبق عادت خود در سپیده صبح به مسجد اقصی رفت.
*سَنی: بلند مرتبه


(۱۳۵۶) قاعده هر روز را، می‌جُست شاه
          که  ببیند  مسجد  اندر  نوگیاه

شاه (سلیمان) طبق عادت روزانه خود همه جای مسجد را نگاه می‌کرد تا گیاهی نو رُسته پیدا کند.


(۱۳۵۷) دل ببیند سِر بدآن چشمِ صفی
     آن حَشايش* که شد از عامه خَفی

دل با چشم باطن بین، باطن گیاهان را می‌بیند ، اسراری که از چشم مردم عادی پنهان است.
*حَشایش: حشیش_گیاه خشک


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۵۰ - آموختن پیشه گورکنی قابیل از زاغ پیش از آنک در عالم علم گورکنی و گور بود
 
 
کندن گوری که کمتر پیشه بود
کی ز فکر و حیله و اندیشه بود
گر بدی این فهم مر قابیل را
کی نهادی بر سر او هابیل را
که کجا غایب کنم این کشته را
این به خون و خاک در آغشته را
دید زاغی زاغ مرده در دهان
بر گرفته تیز می‌آمد چنان
از هوا زیر آمد و شد او به فن
از پی تعلیم او را گورکن
پس به چنگال از زمین انگیخت گرد
زود زاغ مرده را در گور کرد
دفن کردش پس بپوشیدش به خاک
زاغ از الهام حق بد علم‌ناک
گفت قابیل آه شه بر عقل من
که بود زاغی ز من افزون به فن
عقل کل را گفت مازاغ البصر
عقل جزوی می‌کند هر سو نظر
عقل مازاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
جان که او دنبالهٔ زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
کو به گورستان برد نه سوی باغ
گر روی رو در پی عنقای دل
سوی قاف و مسجد اقصای دل
نوگیاهی هر دم ز سودای تو
می‌دمد در مسجد اقصای تو
تو سلیمان‌وار داد او بده
پی بر از وی پای رد بر وی منه
زانک حال این زمین با ثبات
باز گوید با تو انواع نبات
در زمین گر نیشکر ور خود نیست
ترجمان هر زمین نبت ویست
پس زمین دل که نبتش فکر بود
فکرها اسرار دل را وا نمود
گر سخن‌کش یابم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم چون چمن
ور سخن‌کش یابم آن دم زن به مزد
می‌گریزد نکته‌ها از دل چو دزد
جنبش هر کس به سوی جاذبست
جذب صدق نه چو جذب کاذبست
می‌روی گه گمره و گه در رشد
رشته پیدا نه و آنکت می‌کشد
اشتر کوری مهار تو رهین
تو کشش می‌بین مهارت را مبین
گر شدی محسوس جذاب و مهار
پس نماندی این جهان دارالغرار
گبر دیدی کو پی سگ می‌رود
سخرهٔ دیو ستنبه می‌شود
در پی او کی شدی مانند حیز
پی خود را واکشیدی گبر نیز
گاو گر واقف ز قصابان بدی
کی پی ایشان بدان دکان شدی
یا بخوردی از کف ایشان سبوس
یا بدادی شیرشان از چاپلوس
ور بخوردی کی علف هضمش شدی
گر ز مقصود علف واقف بدی
پس ستون این جهان خود غفلتست
چیست دولت کین دوادو با لتست
اولش دو دو به آخر لت بخور
جز درین ویرانه نبود مرگ خر
تو به جد کاری که بگرفتی به دست
عیبش این دم بر تو پوشیده شدست
زان همی تانی بدادن تن به کار
که بپوشید از تو عیبش کردگار
همچنین هر فکر که گرمی در آن
عیب آن فکرت شدست از تو نهان
بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین
زو رمیدی جانت بعد المشرقین
حال که آخر زو پشیمان می‌شوی
گر بود این حال اول کی دوی
پس بپوشید اول آن بر جان ما
تا کنیم آن کار بر وفق قضا
چون قضا آورد حکم خود پدید
چشم وا شد تا پشیمانی رسید
این پشیمانی قضای دیگرست
این پشیمانی بهل حق را پرست
ور کنی عادت پشیمان خور شوی
زین پشیمانی پشیمان‌تر شوی
نیم عمرت در پریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود
ترک این فکر و پریشانی بگو
حال و یار و کار نیکوتر بجو
ور نداری کار نیکوتر به دست
پس پشیمانیت بر فوت چه است
گر همی دانی ره نیکو پرست
ور ندانی چون بدانی کین بد است
بد ندانی تا ندانی نیک را
ضد را از ضد توان دید ای فتی
چون ز ترک فکر این عاجز شدی
از گناه آنگاه هم عاجز بدی
چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست
عاجزی را باز جو کز جذب کیست
عاجزی بی‌قادری اندر جهان
کس ندیدست و نباشد این بدان
همچنین هر آرزو که می‌بری
تو ز عیب آن حجابی اندری
ور نمودی علت آن آرزو
خود رمیدی جان تو زان جست و جو
گر نمودی عیب آن کار او ترا
کس نبردی کش کشان آن سو ترا
وان دگر کار کز آن هستی نفور
زان بود که عیبش آمد در ظهور
ای خدای رازدان خوش‌سخن
عیب کار بد ز ما پنهان مکن
عیب کار نیک را منما به ما
تا نگردیم از روش سرد و هبا
هم بر آن عادت سلیمان سنی
رفت در مسجد میان روشنی
قاعدهٔ هر روز را می‌جست شاه
که ببیند مسجد اندر نو گیاه
دل ببیند سر بدان چشم صفی
آن حشایش که شد از عامه خفی
 
 @MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم
قصّه صوفی که در میانِ گلستان، سَر بر زانو، مراقب بود، بارانش گفتند: سر برآوَر، تفرّج کُن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثارِ رحمة الله تعالی

خلاصه داستان :

یکی از صوفیان برای انبساط روحی در باغی نشست و به مراقبه مشغول شد. مردکی فضول که از حالت مراقبه او دلتنگ و بی‌حوصله شده بود رو به صوفی کرد و گفت: چرا خوابیده‌ای؟ برخیز و درختان و گیاهان سرسبز باغ را تماشا کن. صوفی گفت: همه زیبایی‌ها در دل آدمی است و هرچه زیبایی در این دنیاست، تماماً انعکاسی است از آن. امّا عامّه مردم گمان می‌دارند که جلوه‌های مظاهر دنیوی ذاتی است، پس شیفته و مفتون آن می‌شوند. لیکن وقتی که حجاب دنیوی واپس رود بدین حقیقت واقف شوند.

مأخذ حکایت مزبور، روایت ذیل است که شیخ عطّار در تذکرة الاولیاء، ج ۱، ص ۶۸ در شرح حال رابعه عَدَويه نقل می‌کند: وقتی در فصل بهار در خانه شد و سر فرو بُرد، خادمه گفت: یا سیّده بیرون آی تا صُنع بینی. گفت: تو باری در آی تا صانع بينِی. شَغَلَتنِي مُشَاهَدَةُ الصّانِعِ عَنْ مُطالَعَةِ الْمَصنوعِ. «تماشای صانع مرا از مطالعه مصنوع به خود سرگرم داشت.» "شمس نیز در مقالات خود چنین آورده است: صوفیی را گفتند: سر برار اُنظُر إلى آثارِ رَحمةِاللهِ.
مولانا در این فصل از مثنوی شریف به نکته مهمّی اشارت می‌کند و اینکه منشا زیبایی، جهانِ درون است نه برون. و زیبایی و جمال جهانِ خارج، جلوه‌ای است از عالم دل. چنانکه مولانا در بیت (۲۲۶۶ - ۲۲۶۵) دفتر سوّم این مطلب را به نوعی دیگر آورده است و در حدّ کفاف مورد شرح قرار گرفته است.
***

(۱۳۵۸) صوفیی در باغ از بهرِ گشاد
         صوفیانه روی بر زانو نهاد

یکی از صوفیان برای گشایش قلبی، به روش صوفیان سر بر زانوی خود نهاد و مشغول به مراقبه شد.


(۱۳۵۹) پس فرو رفت او به خود، اندر نُغول*
        شد ملول از صورتِ خوابش فَضُول*

آن صوفی با تمرکزی ژرف در خود فرو رفته بود و شخصی گستاخ از ظاهرِ به خواب رفته او حوصله‌اش سر رفت. [ صوفی مذکور مشغول مراقبه شده بود. توضیح مراقبه در شرح بیت (۱۵۸) دفتر دوّم آمده است.]
*نَغول: ژرف
*فَضُول: یاوه‌گو


(۱۳۶۰) که چه خُسبی؟ آخر اندر رَز* نگر
         این درختان بين و آثارِ خُضَر*

گفت: ای صوفی برای چه خوابیده‌ای؟ آخر سرت را بلند کن و به این درختان و گیاهان سرسبز نگاه کن.
*رَز: درخت انگور
*خُضَر: سبزی‌ها


(۱۳۶۱) امرِ حق بشنو که گفتست: اُنظُروا
            سویِ این آثارِ رحمت آر رُو

فرمان حضرت حق را گوش کن که فرموده است: بنگرید به آثار رحمت الهی و به آن روی آورید. ( اشاره است به آیه ۴۹ سوره روم فَانْظُرْ إِلى آثار رَحْمَةِ اللَّهِ كَيْفَ يُحْيِي الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا إِنْ ذَلِكَ لَمُحىِ الْمَوْتَى وَ هُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرِ. «بنگر به به نشانه های رحمت خداوند که

چه سان زمین را زنده کند از پسِ مرگ آن براستی که پروردگار زنده کننده مردگان است. و اوست بر هر چیز توانا." مولانا از زبان آن شخص ملول و آن صوفی صافی به دو نوع معرفت اشارت می‌کند: یکی معرفت از راه مطالعه و مشاهده آثار و آیات خارجی و برون ذات، و دیگری معرفت از طریق مراقبه باطنی که قهراً معرفت اخیر ژرف‌تر و مطمئن تر است.]


(۱۳۶۲) گفت: آثارش دل‌ست ای بُوالْهَوَس
          آن بُرون، آثارِ آثار است و بس

صوفی به آن شخص گستاخ گفت: ای اهل هوی و هوس، آثار رحمت الهی دل است. و آنچه در بیرون دل است، تنها آثارِ آثار است.[ مولانا در اثر دیگر خود می‌گوید: «هرچه در این عالم می بینی در آن عالَم چنان است، بلکه اینها همه اُنمُوذَج (= نمونه) آن عالَم‌اند، و هر چه در این عالم است همه از آن عالَم آوردند.»


(۱۳۶۳) باغ ها و سبزه‌ها درعینِ جان
     بَر بُرون، عکسش چو در آبِ روان 

باغ ها و سبزه ها در درون جان است. و آنچه که در بیرون است، انعکاس و بازتاب آن باغ‌ها و سبزه‌هاست. درست مانند تصاویری که در آب روان انعکاس پیدا می‌کند. [ لطافت و نشاط روحی باید در دل پدید آید، والا گلزار طبیعت بالاستقلال نمی‌تواند منشأ لطافت روحی شود. با شخصی که در باغ و بوستان احساس دلتنگی کند و شخصی در کنج سیاهچال احساس نشاط.]


(۱۳۶۴) آن خیال باغ باشد اندر آب
   که کند از لطفِ آب آن اضطراب

مسلماً آن تصاویری که از باغ و سبزه‌زار در آب منعکس می‌شود، خودِ باغ و سبزه زار نیست بلکه صورت خیالی آن است که براثر صافی و زلالی آب روی آن می‌افتد و با حرکت و لرزش آب، حرکت می‌کند و می‌لرزد.[ منظور از «خیال» در اینجا قوه خیال نیست بلکه معنی لغوی آن مورد نظر است. یعنی آنچه برای تو در خواب و یا بیداری مُمَثَّل می‌شود.]


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
حکایت قصه صوفی که در میانِ گلستان، سَر بر زانو،....


(۱۳۶۵) باغ ها و میوه ها اندر دل ست
     عکس لطف آن برین آب و گل ست

  باغ ها و میوه ها در دل است که صفای آن بر این آب و گل انعکاس یافته است. [‌نتیجه می‌گیریم که باغ و گلزار حقیقی در درون دل اصحاب معرفت است. زیرا افکار و احوال لطیف آنان باغی مصفا در درونشان پدید آورده است و براثر لطافت روحی است که جهان طبیعت نیز جلوه و رونقی یافته است.]


(۱۳۶۶) گر نبودی عکسِ آن سِرّ و سُرور
          پس نخواندی ایزدش  دارُالغُرور

اگر انعکاس آن سِرّ و شادمانی درونی نبود، خداوند هرگز دنیا را سرای فریب نمی‌خواند. [ در آیه ۱۵۸ سوره آل عمران و آیه ۲۰ سوره حدید حیات دنیوی را مُتاعُ الْغُرور (= کالای فریب) دانسته است. مولانا می‌گوید سِرّ هویت اصحاب معرفت بر عالم طبیعت تجلّی کرده و باعث جلوه و رونق آن شده است. و به همین سبب خداوند دنیا را مایه قريب خوانده زیرا که جلوه دنیا با اینکه ناشی از عالم دل است، اما مردم را می‌فریبد و آنها خیال می‌کنند که جلوه دنیا ذاتی است. برخی از شارحان " سروِ سرور" و بعضی «سرو و سرور» خوانده‌اند، امّا " سرّ و سرور" انسب و اصلح است. نیکلسون «سَروِ سُرور» ضبط کرده و در توجیه آن گفته است: «راستی و تناسب سرو، مانند است به اعتدال و استقامت کامل آن دل که همه حقایق و معانی در آن هویداست.»


(۱۳۶۷) این غرور آن‌ست، یعنی این خیال
          هست از عکسِ دل و جانِ رجال

منظور از این غرور آنست که این خیال، انعکاسی است از قلب و روح مردان خدا. [ دنیا نیز خیالی است که دنیا پرستان را می‌فریبد. و سایه را حقیقت می‌پندارند. چنانکه مولانا در تمثیل مرغ در بیت (۴۲۲ - ۴۱۷) دفتر اول این مطلب را بیان کرد که دنیا سایه است و طالب دنیا بی‌جهت عمر گرانمایه خود را صرف آن می‌کند. شاعر گفته است:
كُل ما في الكَونِ وَهمُ أو خَيال
أو عُكُوسّ فِي الْمَرايَا أَو ظِلال
«همه آنچه در این جهان است، وهم و خیال است، و یا تصاویری است در آینه ها و یا سایه هایی است.»


(۱۳۶۸) جمله مغروران برین عکس، آمده
           بر گمانی  کین  بُوَد جَنَّت کده

همه فریب خوردگان این تصویر خیالی ازدحام کرده‌اند به این گمان که این تصویر خیالی همان باغ حقیقی است. [ اینست که قرآن کریم، دنیا را مایه فریب و سرگرمی می‌شمرد.]


(۱۳۶۹) می‌گریزند از اصولِ باغ‌ها
     بر خیالی می‌کنند آن لاغ ها*

از باغ های حقیقی که ریشه و منشأ این باغ هاست می‌گریزند و بر خیالی زندگی لغو و بیهوده می‌کنند.
*لاغ: هرزه، بیهوده، مسخره، شوخی.


(۱۳۷۰) چونکه خوابِ غفلت آیدشان به سر
      راست بینند و، چه سودست آن نظر؟

همینکه خواب غفلت آنان به پایان رسد، باغ و بوستان حقیقی را می‌بینند، امّا دیدن در آن وقت چه سودی دارد؟ [ مردم تا وقتی که به دنیا مشغول‌اند، در حقیقت در خواب هستند و چون بمیرند بیدار می‌شوند. چنانکه در حدیثی آمده است النَّاسُ نِيَامٌ إِذَا مَا تُوا انتبهوا.]


(۱۳۷۱) پس به گورستان غریو افتاد و آه
          تا قیامت زین غلط وا حَسرَتاه *

پس در گورستان ناله و فریادِ مُردگان طنین انداخته و تا قیامت به خاطر این خطا فریاد آه و حسرت آنان بلند است.
*منادای مندوب است. و آن اسمی است که با حرف «وا» مورد ندا واقع می‌شود. این منادی معمولاً در اظهار حزن بر مصائب بکار می‌آید. و های ملحق به آن ضمیر نیست بلکه‌هایِ سَکت است.


(۱۳۷۳)ای خُنُک آنرا که پیش از  مرگ، مُرد
         یعنی او از اصلِ این رَز* بوی، بُرد

خوشا به حال کسی که پیش از مُردن بمیرد، یعنی روح و روان او از رایحه این باغ حقیقی بویی ببرد. [ اشاره دارد به مرگ اختیاری و نیز مضمون حدیث مُوتوا قَبلَ اَن تَمُوتُوا در آن مندرج است.]
*رَز: درخت انگور. در اینجا به معنی باغ و درختزار است.


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۵۱ - قصهٔ صوفی کی در میان گلستان سر به زانو مراقب بود یارانش گفتند سر برآور تفرج کن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثار رحمةالله تعالی
 
 
صوفیی در باغ از بهر گشاد
صوفیانه روی بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسپی آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفتست انظروا
سوی این آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دلست ای بوالهوس
آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزه‌ها در عین جان
بر برون عکسش چو در آب روان
آن خیال باغ باشد اندر آب
که کند از لطف آب آن اضطراب
باغها و میوه‌ها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گلست
گر نبودی عکس آن سرو سرور
پس نخواندی ایزدش دار الغرور
این غرور آنست یعنی این خیال
هست از عکس دل و جان رجال
جمله مغروران برین عکس آمده
بر گمانی کین بود جنت‌کده
می‌گریزند از اصول باغها
بر خیالی می‌کنند آن لاغها
چونک خواب غفلت آیدشان به سر
راست بینند و چه سودست آن نظر
بس به گورستان غریو افتاد و آه
تا قیامت زین غلط وا حسرتاه
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد
 
 @MolaviPoett

 
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم
قصه رُستن خَرّوب در گوشه مسجدِ اقصی و غمگین شدنِ سلیمان علیه‌السّلام از آن، چون به سخن آمد با او و خاصیّت و نامِ خود بگفت


(۱۳۷۳) پس سلیمان دید اندر گوشه‌یی
    نو گیاهی* رُسته همچون خوشه‌یی

سلیمان دید که در گوشه ای از مسجد گیاهی تازه مثل خوشه روییده است.
* نو گیاه:  یار نااهل


(۱۳۷۴) دید بس نادر گیاهی* سبز و تَر
       می‌ربود آن سبزیَش نور از بَصَر

دید گیاهی بسیار عجیب و سرسبز روییده است و سبزی گیاه چشم را خیره می‌کرد.
* نادر گیاه: گیاه کمیاب و عجیب


(۱۳۷۵) پس سلامش کرد در حال آن حشیش
       او جوابش گفت و بِشگِفت از خوشیش 

گیاه در همان لحظه به سلیمان سلام کرد و او جواب سلام را داد و از زیبایی گیاه در تعجب شد.
*شگِفت: شگِفتن


(۱۳۷۶) گفت نامت چیست؟ بر گو بی‌دهان*
          گفت: خَرّوب* ست ای شاهِ جهان

سلیمان گفت: بدون کلام و به زبان دل بگو نام توچیست؟ گیاه گفت: ای سلطان جهان نام من خَرّوب است. مراد از *گفتن بی‌دهان: زبان حال
*خرنوب: بوته ای است خاردار با شاخه‌های پراکنده که هر بروید، آنجا را ویران می‌کند.


(۱۳۷۷) گفت: اندر تو چه خاصیّت بُوَد؟
     گفت: من رُستَم، مکان ویران شود

سلیمان گفت: خاصیت تو چیست؟ خَروب گفت: من در هر جا رشد کنم آنجا ویران می‌شود.


(۱۳۷۸) من که خَرّوبم، خرابِ منزلم
          هادمِ بنیادِ این آب و گِلم

من عامل ویرانی دنیا، اساس ویرانی این آب و گِل هستم.


(۱۳۷۹) پس سليمان آن زمان دانست زود
          که اَجَل آمد، سفر خواهد نمود

سلیمان در همان لحظه دانست که اجلش رسیده و بزود دیده از جهان خواهد بست.


(۱۳۸۰) گفت: تا من هستم، این مسجد یقین
             در خَلَل ناید ز آفاتِ زمین

سلیمان‌ با خود گفت: تا من در حیاتم، این مسجد یقیناً از  حوادث روزگار آسیب نخواهد دید.


(۱۳۸۱) تا که من باشم، وجودِ من بود
      مسجدِ اَقصى مُخَلخَل* کَی شود؟

تا وقتی زنده هستم، مسجد اقصی چگونه ممکن است آسیب بیند؟
*مخلخل: دارای رخته و شکاف


(۱۳۸۲) پس که هَدمِ* مسجدِ ما بی گمان
             نَبوَد اِلّا بعدِ مرگِ ما، بِدان

پس بدان بی‌شک مسجد ویران نمی شود، جز بعد از مرگم .


(۱۳۸۳) مسجدت آن دل، که جسمش ساجدت
              یارِ بَد خَرُّوبِ هر جا مسجدت

  مسجد نماد دلی‌(روح تکامل یافته)است که جسم  در برابرش سر تعظیم فرود می‌آورد، یار بد نماد همنشین نااهل و  ویران کننده هر مسجدی است.
*ساجد: سر تعظیم فرود آوردن


(۱۳۸۴) یارِ بَد چون رُست در تو مِهرِ او
    هین ازو بگریز و کم کن گفت و گو 

وقتی مِهرِ همنشین نا‌اهل  در دل تو پدید آمد آگاه باش و از او دوری کن و با او اصلا همکلام نشو.  قبیل موارد به معنی *نکن‌: اینجا کمتر کن


(۱۳۸۵) بر کَن از بیخش، که گر سَر برزند
            مر  تو  را و مسجدت را  برکَنَد

محبّت رفیق نااهل را از ریشه‌کَن کُن،  اگر این گیاه مُخَرب در  قلب تو رشد کند، روح تو را از بنیان تباه می‌کند.


(۱۳۸۶) عاشقا، خَرُّوب تو آمد کڑی
همچو طفلان، سویِ کژ چون می‌غژی*؟

ای عاشق کژی و ناراستی گیاه خروب توست، چرا مانند اطفال به سوی کژی و نادرستی حرکت می‌کنی؟
*می‌غژی: حرکت بر روی شکم، خزیدن


(۱۳۸۷) خویش مُجرم دان و مُجرم گو، مترس
          تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس

گناه و جرم خودت را بپذیر  و از این اعتراف نترس، تا  استاد حقیقی از تدریس تو نکاهد. [  نزد انسان کامل متواضع  باش تا از دریای معارف او بهره مند شوی.]


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم
قصه رُستن خَرّوب در گوشه مسجدِ اقصی و...


(۱۳۸۸) چون بگونی: جاهلم، تعلیم ده
      این چنین انصاف از ناموس* به

اگر بگویی من نادانم، به من بیاموز، این چنین منصفانه درباره جهل خود اعتراف کردن، بهتر از خودبینی و تکّبر است.
*ناموس: خودبینی، تکبر


(۱۳۸۹) از پدر آموز ای روشن جَبین*
       رَبنا گفت و، ظَلمنا* پیش ازین

ای صاحب چهره نورانی از پدرت حضرت آدم (ع) بیاموز که پیش از این گفت: پروردگارا ما به خود ستم کردیم. (اشاره به آیه ۲۳ سوره اعراف).
*جبین: پیشانی
*ظلمنا: ستم کردیم


(۱۳۹۰) نه بهانه کرد و، نه تزویر ساخت
         نه لِوایِ مکر و حیلت بر فراخت

بهانه جویی و حیله و نیرنگ نکرد و پرچم مکر و نیرنگ
برافراشت.


(۱۳۹۱) باز آن ابلیس، بحث آغاز کرد
     که بُدَم من سُرخ رُو، کردیم زرد

  دوباره ایلیس با خدای خود مجادله کرد و گفت من با نشاط و سر بلند بودم اما تو مرا شرمنده و سرشکسته کردی.


(۱۳۹۲) رنگ، رنگِ توست، صَبّاغم تویی
          اصلِ جُرم و آفت و داغم تویی

ابلیس گفت: رنگ من‌، رنگی است که تو می‌خواهی، چون دلیل اصلی گناهکاری و جُرم تویی.


(۱۳۹۳) هين بخوان: رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَني
          تا نگردی جبری و، کژ کم تنی

اگاهانه بخوان : «پروردگارا به سبب آنکه مرا گمراه کردی» تا به راه کج متمایل نشوی. ( آیه ۱۶ سوره اعراف)


(۱۳۹۴) بر درختِ جبر تا کَی برجهی
        اختیارِ خویش را یکسو نهی؟ 

تا کی می‌خواهی بیان کنی که جبرست و اختیار خود را  کنار بگذاری؟


(۱۳۹۵) همچو آن ابلیس و ذُرِّيَّاتِ او
    با خدا در جنگ و اندر گفت و گو

تو مانند ابلیس و فرزندانش با خدا به بحث و جدل پرداخته‌ای


(۱۳۹۶) چون بُوَد اکراه با چندان خوشی
    که تو در عِصیان همی دامن کشی*؟

چگونه می‌شود حس اکراه را با خوشی یکجا داشت که تو
با این عصیان با تکبر حرکت می‌کنی ؟


(۱۳۹۷) آنچنان خوش، کس رود در مُکرَهی؟
           کس چنان رقصان دَوَد در گمرهی؟

آیا ممکن است که کسی در گمراهی که بدان مجبور شده است این همه شادی و نشاط داشته باشد؟۱

(۱۳۹۸) بیست مَردِه* جنگ می کردی در آن
            کِت* همی دادند پند آن دیگران

با کسانی که تو را از گمراهیباز می‌داشتند باتمام قوا می‌جنگیدی.
*کت: که تو را


(۱۳۹۹) که صواب اینست و، راه اینست و بس
              کَی زند طعنه مرا؟ جز هیچکس

می‌گفتی کار درست همین است و بس، چه کسی جز آدم که به حساب نمیاد در این کارم سرزنش می کند ؟


(۱۴۰۰) کی چنین گوید کسی کو مُكْرَه ست؟
    چون چنین جنگد کسی کو بی رَهست؟

کسی که از خودش اختیاری ندارد چگونه میتواند با قاطعیت برای نشان دادن راه درست به من تلاش کند؟


(۱۴۰۱) هر چه نفست خواست، داری اختیار
        هر چه عقلت خواست، آری اضطرار

هرچه از نفسانیت باشد  آن‌را انجام می‌دهی و خودت را صاحب اختیار می‌دانی و هرچه عقلانی و مخالف نفس توست رو جبر می‌دانی.


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
قصه رُستن خَرّوب در گوشه مسجدِ اقصی و غمگین شدنِ...


(۱۴۰۲) داند او کو نیکبخت و مَحرَم‌ست
    زیرکی ز ابلیس و، عشق از آدم ست

هر کسی که سعادتمند حقیقی و مَحرمِ اسرار الهی باشد این نکته را می‌داند که زرنگی از آنِ ابلیس است و عشق از آن آدمِ.


(۱۴۰۳) زیرکی، سَبّاحی آمد در بِحار
    كم رَهد، غرق ست او پایانِ کار

زیرکی مثل شنا کردن در دریاهاست، و کمتر پیش میآید انسانی نجات پیدا کند و اکثرآ غرق می‌شوند.


(۱۴۰۴) هِل* سِباحت* را، رها کن کبر و كين
   نیست جیحون*، نیست جُو، دریاست این

  شناگری را رها کن و تکبر و کینه توزی را ترك بگو، زیرا آبی که در آن سرگرم شنا هستی، نه رودخانه است و نه جویبار بلکه این آب دریاست.
*هِل:رهاکردن
سِباحت: شنا کردن در آب
جیحون: اینجا رود


(۱۴۰۵) در رُباید هفت دریا را چو کاه
         و آنگهان دریای ژرف بی پناه

آن هم دریایی عمیق و بیکران که هفت دریا را مانند پرِ کاه فرو می بلعد.


(۱۴۰۶) عشق، چون کَشتی بُوَد بهرِ خواص
         کم بُوَد آفت، بُوَد اغلب خلاص

عشق برای بندگان خاص خدا مانند کشتی نجات است. کسی که در این کشتی می‌نشیند، کمتر گرفتار آسیب می‌شود و غالباً نجات می‌یابد


هل امر حاضر از هلیدن فرو نهادن ترك كردن)، ترك كن رها کن
۲ سیاحت شنا کردن در آب شناوری
جیحون در اینجا رودخانه به طور مطلق


(۱۴۰۷) زیرَکی بفروش و حیرانی* بخر
     زیرَکی* ظنّ‌ست و حَیرانی نظر

زرنگی را بفروش و به جای آن حیرت خریداری کن زیرا زرنگی به منزله کمان است و حیرت به معنی شهود باطنی.
*زیرکی: تکیه بر عقل جزئی و تدبیر ناقص خویش
*حیرت: واردی است بر قلب عارفان


(۱۴۰۸) عقل، قربان کُن به پیشِ مصطفی*
         حَسبِیَ الله گُو که الله ام کَفی

عقل جزئی خود را در پیش حقیقت محمدیه قربانی کن. بگو که خدا مرا کافی است زیرا خداوند بسنده است.
*مصطفی:اینجا حقیقت محمدیه


(۱۴۰۹) همچو کَنعان سر ز کشتی وا مَکَش
        که غرورش داد، نفسِ زیرَکَش

مانند كنعان پسر نوح از سوار شدن بر کشتیِ نوح سرباز نزن، چون غرور کنعان او را فریب داد.


(۱۴۱۰) که برآیم بر سرِ کوهِ مَشید*
       مِنّتِ نوحم چرا باید کشید؟

مانند كنعان نگو که  بر سر کوه استوار و بلند می‌روم، چرا منت نوح را بکشم؟ (اشاره است به آیه ۲۲ و ۲۳ هود)
*مَشید: استوار و بلند

 
(۱۴۱۱) چون رَمی از مِنَّتش ای بی رَشَد*؟
          که خدا هم مِنتِ او می‌کشد

چگونه از احسان نوح فرار می‌کنی ای گمراه، در حالی که خداوند در برابر احسانش به او پادشاه می‌دهد.
*منت خدا: احسان و بخشش به بخشش بنده


(۱۴۱۲) چون نباشد مِنتش بر جانِ ما
    چونکه شکر و مِنتش گوید خدا؟

چرا ارشاد و بخشش او را به جان نکشیم در حالی که خداوند شکر او می‌گوید و به اوو پاداش می‌دهد.

 
(۱۴۱۳) تو چه دانی ای غَراره* پُر حسد؟
          مِنّتِ او را خدا هم می‌کَشَد

  تو چه می‌دانی ای مغرور حسود ؟ خدا نیز منت او را می‌کشد.


(۱۴۱۴) کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کَشتی دوختی

ای کاش کنعان شنا نیاموخته بود تا به حضرت نوح و کشتی او چشم امید می بست.


(۱۴۱۵) کاش چون طفل از حِیَل جاهل بُدی
            تا چو طفلان چنگ در مادر زدی

ای کاش کنعان مانند بچه‌ها از حیله ها و نیرنگ‌ها بی‌خبر بود، تا مانند اطفال به دامن مادر چنگ می‌زد.


(۱۴۱۶) یا به علمِ نقل كم بودی مَلی*
        علمِ وحىِ دل، ربودی از ولی

  یا ای کاش انسان‌های پُر از علوم نقلی و لفظی لبریز نبودند تا از اولیای خدا علم وحی و دانش باطنی را کسب می‌کردند.

 
(۱۴۱۷) با چنین نوری، چوپیش آری کتاب
         جان وحی آسایِ تو ، آرَد عِتاب

اگر در برابر اولیای خدا که به منبع نور متصل هستند. از عم کلام و حرفه سخن به میان آوری بیاوری روح مسیحایی (وجدان تو) تو را مورد سرزنش قرار می‌دهد.


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
قصه رُستن خَرّوب در گوشه مسجدِ اقصی .....


(۱۴۱۸) چون تیمّم با وجودِ آب، دان
          علمِ نَقلی با دَمِ قطبِ زمان*

توسل به علم کلام در برابر نُفُس قطب دوران مانند تیمم کردن با وجود آب است.


(۱۴۱۹)خویش ابله کن، تَبَع می‌رو سپس
          رَستگی زین ابلهی یابی و بس

خود را از انچه آموختی خالی کن (=نادان شو) که نجات تو در گرو ابلهی(=نادانی)  است و بس.


(۱۴۲۰)اَکثَر اهلِ الجَنَّهِ البُله، ای پدر
       بهرِ این گفتست سلطانُ البَشَر

پدر من سلطان محمد ص فرموده است: بیشتر اهل بهشت بی‌خبران هستند. (روایت جامع‌الصغیر، ج۱، ص ۵۳)


(۱۴۲۱) زیرکی چون کِبر و باد انگیزِ توست
          ابلهی  شو  تا  بمانَد  دل  دُرُست

زیرکی و دانایی در امور دنیوی موجب تکبر و غرور تو می شود. پس بی خیر و ابله شو تا قلبت سالم بماند.


(۱۴۲۲) ابلهی نَه کو به مَسخَرگی دو تُوست*
            ابلهی کو والِه و حیرانِ هوست

منظور از ابله بودن این نیست که به مسخره قامت تو خم شود، بلکه آن بی خبر و ابلهی است که سرگشته و حیران حضرت حق باشد.
*مسخرگی دو توست:  برای مسخره شدن قامت خود را خم کند.


(۱۴۲۳) ابلهانند آن زنانِ دست بُر
   از کف، ابله وز رخِ يوسف نُذُر*

آن زنانی که دست خود را بریدند ابله بودند چون از بریدن دست خود بی‌خبر بودند و از چهره يوسف حیران و هراسان شده بود. (اشاره به آیه ۳۱ سوره یوسف)
*نُذُر: ترساننده شده


(۱۴۲۴) عقل را قربان کن اندر عشقِ دوست
    عقل ها باری* از آن سوی ست کوست

عقل خود را در راه عشق معشوق قربانی کن، زیرا تمام عقل‌ها از سمت معشوق است.
*باری : به طریق که باشد، جهت کوتاه کردن کلام بکار می‌رود.


(۱۴۲۵) عقل ها آن سو فرستاده عقول
مانده این سو که نه معشوق‌ست، گول

صاحبان عقول حقیقی، عقل های خود را به آن سمت فرستاده‌اند، اما آدم های احمق و  در این سمت مانده‌اند. *عقول: صاحبان عقول


(۱۴۲۶) زین سَر از حیرت گر این عقلت رود
          هر سَرِ مویت، سَر و عقلی شود

اگر براثر حیرت این عقل از سرت زایل گردد، هراسان نشو که هر سَر موی تو به سر و عقلی عالی تر تبدل می‌شود.


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
حکایت رُستن خَرّوب در مسجدِ‌اقصی ...


(۱۴۲۷) نیست آن سو رنجِ فکرت بر دِماغ*
          که دِماغ و عقل رُویَد دشت و باغ*

در  عالم حیرت اندیشه برای روح و عقل، درد و ناراحتی  بوجود نمی‌آورد، چون در آن وادی گلزار معرفت است
* دماغ : مغز_سر عضوی که محل روح نفسانی است.
*باغ :اینجا دل _روح انسان کامل 


(۱۴۲۸) سویِ دشت، از دشت نکته بشنوی
           سویِ باغ آیی، شود نخلت رَوی*

در عالم حیرت، از این دشت به آن دشت گذر کنی  اسرار خواهی شنید و اگر به سوی باغ بیایی نخل وجودت سیراب شود.
*رَوی: سیراب


(۱۴۲۹) اندرین ره ترك كن طاق و طُرُنب*
            تا قلاووزت *نجنبد تو مَجُنب

  در این راه، حشمت و شکوه ظاهری را رها کن و تا پیر و راهنما باش، تا حرکت نکرده تو از جایت بلند نشو.(=حرکت نکن)
*طاق و طرنب: شکوه و جلال ظاهری
*قَلاووز : پیشاهنگ_ راهنما


(۱۴۳۰) هر که او بی‌سَر* بِجُنبد، دُم بُوَد
        جُنبشش چون جُنبشِ کژدُم بُوَد

هر کس بدون پیر و فاقد تدبیرحرکت کند ، مانند حرکت دُم است یعنی حرکت بدون اراده است و ارزش ندارد. و به جایی راه نمی‌برد.


(۱۴۳۱) کَژ‌رو و شبکور و زشت و زهرناك
            پیشه او خَستنِ* اجسامِ پاك

عقرب کج حرکت می‌کند،  در تاریکی نمی‌بیند و زشت و زهردار است و کارش نیش زدن به صالحان است .
*خَستن: آزردن_ اینجا نیش‌زدن


(۱۴۳۲) سَر بکوب آن را که سِرِّش این بُوَد
           خُلق و خویِ مستمرّش این بُوَد

کس که باطن زشت و نیش‌دار است را سرکوب کن، چون سرشت و طبع او همیشه آزار‌ زننده است.


(۱۴۳۳) خود صلاحِ اوست آن سَرکوفتن
       تا رهد جان ریزه* اش ز آن شوم تن

سرکوب کردن او به صلاح  خودش است تا جان حقیرش از جسم ناپاکش نجات یابد.
*جان ریزه:  روح حقیر و ناقص


(۱۴۳۴) واسِتان از دستِ دیوانه* سلاح
       تا ز تو راضی شود عدل و صلاح

از دست دیوانه سلاح را بگیر تا  طرفداران عدالت و مصلحت از تو خشنود شوند.
دیوانه: کسی است که در تصرف نفس و شهوت است.


(۱۴۳۵) چون سلاحش هست و عقلش نه، ببند                 
   دستِ او را ورنه آرَد صد* گزند

دیوانه چون سلاح دارد و عقل ندارد باید دست او را ببندی، والا به این و آن ضرر و آسیب بسیار می‌رساند
*صد : نماد کثرت است


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بیانِ آنکه حصولِ علم و مال و جاه مر بَد گوهران را فضیحتِ اوست، و چون شمشیریست کی افتاده است به دستِ راهزن


(۱۴۳۶) بَد گُهَر را علم و فن آموختن
          دادنِ تیغی به دستِ راهزن

علم و هنر آموختن به آدم نااهل مانند شمشیر تیز به دست سارق دادن است.


(۱۴۳۷) تیغ دادن در کف زنگی مست
      به که آید علم ناکس را به دست

شمشیر تیز به دست سیاه مست دادن بهتر از علم آموختن به نااهل است.


(۱۴۳۸) علم و مال و منصب و جاه و قِرآن
              فتنه آمد،  در  کفِ بَدگوهران

علم و ثروت و مقام و جاه و بختیاری اگر نصیب نااهلان شود به فتنه و آشوب مبدّل گردد.
*قِرآن: بخت و اقبال_ در اصطلاح نجومی به اجتماع زُحل و مشتری گفته می شود . و به کسی که ولادتش در این وقت باشد صاحبقران گویند. و صاحبقران یعنی پادشاه پیروز و مظفر که لقب امیر تیمور بوده است.


(۱۴۳۹) پس غزا زين فرض شد بر مؤمنان
          تا ستانند از  کفِ  مجنون  سِنان*

جهاد از آنرو بر مؤمنان واجب شد که نیزه را از دست دیوانه بگیرند.
*سِنان: نوک تیز


(۱۴۴۰) جانِ او مجنون، تنش شمشیرِ او
         واسِتان شمشیر را زآن زشت خو

روح او دیوانه (نادان) است و جسم او به منزله شمشیر اوست. پس باید شمشیر را از آن بدخُلق بگیری.


آنچه  منصب  می‌کند  با  جاهلان
از فضیحت، کی کند صد ارسلان*؟

آن رسوایی و فضاحتی که منصب و مقام دنیوی برای افراد نادان ایجاد می‌کند چگونه ممکن است که صد شیر بیشه آن رسوایی و زبان را بیار آوَرَد؟
*ارسلان: شیر


(۱۴۴۲) عيب او مخفی ست، چون آلت بیافت
           مارَش از سوراخ* بر صحرا شتافت

عیب و نقص نادان پیش از آنکه به ریاست و مسندی برسد، پنهان است، امّا همینکه وسیله‌ای برای خود پیدا کند، ضرر و زیان او آشکار می‌شود.
*مار از سوراخ به صحرا شتافتن: کنایه از ظاهر شدن شرّ و فساد نادانانی است که ناگهان به مسندی می‌رسند.


(۱۴۴۳) جمله صحرا مار و کژدم پُر شود
      چونکه جاهلِ، شاهِ حُکم مُر* شود

وقتی که آدم نادان فرمانروای مطلق شود، سراسر صحرا پُر از مار و عقرب می‌شود. یعنی اعوان و انصار او از این فرصت استفاده می‌کنند و به جان خلق الله می‌افتند و دمارشان بر می‌آورند و ظلم همه جا را فرا می‌گیرد. 
*حكم مُر: حكم تلخ، کنایه از حاکمیت قاطع


(۱۴۴۴) مال و منصب ناکسی کارد به دست
        طالبِ رسواییِ خویش او شده ست

هر آدم نابکار که مال و مقامی به دست می‌آورد، با اینکار خواهان رسوایی خود شده است. زیرا کار او از دو حال خارج نیست:


(۱۴۴۵) یا کند بخل و عطاها کم دهد
         یا سخا آرَد به  نامَوضِع  نهد

یا تنگ چشمی و خسّت نشان می‌دهد و به مستمندان چیزی نمی‌ده،د و یا بذل و بخششهای نابجا می‌کند. [در جایی که باید عطا کند، بُخل نشان می‌دهد و در جایی که باید امساك کند بی‌حساب می‌بخشد. و در هر کاری حرکت ناصواب می‌کند.]


(۱۴۴۶)شاه را در خانه بَیدَق نهد
این چنین باشد عطا کاحمَق دهد

بخشش و عطای آن ناکَسِ به مسند رسیده در مَثَل همچون کسی است که در بازی شطرنج، شاه را در خانه پیاده قرار می‌دهد. یعنی نابجا عمل می‌کند.


(۱۴۴۷) حکم چون در دستِ گمراهی فتاد
          جاه  پندارید، در چاهی فتاد

وقتی که حکومت به دست يك گمراه بیفتد او گمان می‌کند که به جاه رسیده است، در حالی که به چاه فرو افتاده است.


(۱۴۴۸) ره نمی‌داند، قلاووزی کند
   جانِ زشت او جهان سوزی کند

آن نادان با اینکه راه را نمی‌شناسد راهنمایی دیگران را به عهده می‌گیرد، و در نتیجه روح پلید او جهانی را به آتش می‌کشد. «قدرت معنوی چون به دست نالایقان افتد، زیانبارتر و کشنده تر از سوءاستفاده از قدرت دنیوی است.»


(۱۴۴۹) طفلِ راهِ فقر، چون پیری گرفت
          پیروان را غولِ ادباری گرفت

اگر آن کسی که در طریقت به منزله طفل خردسال است و بخواهد مانند پیران طریقت به ارشاد و هدایت سالکان بپردازد، پیروان او مقهور غول فلاکت و بدبختی می‌شوند.


(۱۴۵۰) که بیا که ماه بنمایم تو را
     ماه را هرگز ندید آن بی صفا

سالک بیا تا حقیقت را به تو نشان دهم، آن که باطن سیاه دارد هرگز ماه حقیقت را ندیده است.


(۱۴۵۱)چون نمایی؟ چون ندیدستی به عمر
       عکس مَه در آب هم، ای خامِ غُمر*

ای احمق  تو که در عمرت حتی تصویر ماه حقیقت را در آب  ندیدی، چگونه می‌خواهی ماه حقیقت را به دیگران نشان بدهی.
*غُمر: احمق

 
(۱۴۵۲) احمقان سَروَر شدستند و ز بیم
          عاقلان سرها کشیده در گلیم

احمق‌ها سرور و سالار شده‌اند و خردمندان از ترس، سر خود را زیر پتو فرو برده‌اند.


استاد کریم زمانی

@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۵۳ - بیان آنک حصول علم و مال و جاه بدگوهران را فضیحت اوست و چون شمشیریست کی افتادست به دست راه‌زن
 


بدگهر را علم و فن آموختن
دادن تیغی به دست راه‌زن
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را به دست
علم و مال و منصب و جاه و قران
فتنه آمد در کف بدگوهران
پس غزا زین فرض شد بر مؤمنان
تا ستانند از کف مجنون سنان
جان او مجنون تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زان زشت‌خو
آنچ منصب می‌کند با جاهلان
از فضیحت کی کند صد ارسلان
عیب او مخفیست چون آلت بیافت
مارش از سوراخ بر صحرا شتافت
جمله صحرا مار و کزدم پر شود
چونک جاهل شاه حکم مر شود
مال و منصب ناکسی که آرد به دست
طالب رسوایی خویش او شدست
یا کند بخل و عطاها کم دهد
یا سخا آرد بنا موضع نهد
شاه را در خانهٔ بیذق نهد
این چنین باشد عطا که احمق دهد
حکم چون در دست گمراهی فتاد
جاه پندارید در چاهی فتاد
ره نمی‌داند قلاووزی کند
جان زشت او جهان‌سوزی کند
طفل راه فقر چون پیری گرفت
پی‌روان را غول ادباری گرفت
که بیا تا ماه بنمایم ترا
ماه را هرگز ندید آن بی‌صفا
چون نمایی چون ندیدستی به عمر
عکس مه در آب هم ای خام غمر
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سرها کشیده در گلیم
 
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
تفسير يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّل


(۱۴۵۳) خواند مُزُمِّل* نَبی را زین سبب
       که بُرون آی از گلیم ای بُوالهَرَب *

از اینر و خداوند، پیامبر را «گلیم به خود پیچیده» خواند و بدو خطاب کرد که: ای گُریزان از خلایق، از گلیم خلوت و انزوا بیرون بیا.
*بوالهرب: گریزان
*مُزْمَل: مُنَزَیل، کسی که خود را در گلیم پیچیده باشد.
این آیه مربوط به ماجرایی که  قریش در دارُالنَّدوَة گرد آمده بودند تا برای محمّد چاره‌ای اندیشند، وقتی این خبر به پیامبر می‌رسد اندوهگین می‌شود و خود را در جامه و یا گلیمی در می‌پیچد و خداوند بدو خطاب می‌کند که برای مسئولیتی عظیم برخیز كه اينك وقت خواب و راحت نیست. ( فی ظلال‌القرآن، ج ۸، ص ۳۷۶و ۳۴۴)


(۱۴۵۴) سرمَکَش اندر گلیم و رُو مَهوش
که جهان جسمی ست سرگردان، تو هوش

گلیم را بر سر و روی خود نکش و روی خودت را پنهان نکن چون جهان جسمی سرگردان است  و تو هوش و اگاهی آن.


(۱۴۵۵) هين مشو پنهان ز ننگِ مُدّعی
       که تو داری شمع وحیِ شَعشَعی

از گستاخی نادانی که به تو اهانت کرده خود را پنهان مکن چدن تو دارای شمع فروزان وحی هستی.


(۱۴۵۶) هين قُمِ* اللَّيْلَ* که شمعی ای هُمام*
             شمع* اندر شب* بُوَد اندر قيام

ای بزرگ مرد، هنگام  شب برخیز،  چون شمع در تاریکی شب ایستاده و فروزان است آیه ۲۰ سوره مُزَّمِّل)
*قُم: برخیز
*لیل: شب
*قم اللیل: شب بیدارشو
*هُمام: بزرگ مرد
*شب: نماد تاریکی درون
*شمع: نماد روح ولی


(۱۴۵۷) بی فروغت، روز روشن هم شب ست
           بی پناهت شیر اسیرِ اَرنَب* است

بدون نور وجودت روز روشن مانند شب تاریک است و بدون پناه تو، حتی شیر جنگل اسیر خرگوش است .
*اَرنَب: خرگوش


(۱۴۵۹) ره شناسی می‌بباید با لُباب*
      هر رَهی را، خاصه اندر راهِ آب

هر راهی نیازمند راهنمایی عاقل است بخصوص که آن راه راهی آبی باشد.
*لباب: مغز_ عقل و خرد
*راه آبی: اشاره به دریای علم و معرفت


(۱۴۶۰) خیز بنگر کاروان ره زده
هر طرف غولی‌*ست کشتیبان شده

برخیز و نگاه کن به قافله‌های گم کرده راه، هر طرف می‌بینی که دزد و راهزنی کشتیبان شده است.
غول: عامل گمراه کننده


(۱۴۶۱) خضر وقتی، غوث* هر کشتی تویی
            همچو روحُ الله مكن تنها رَوی

ای محمد، تو خضر عصر خودی و فریادرس هر کشتی تویی. پس مانند حضرت عیسای‌ (روح الله) تنها حركت مكن.
*غوث: فریاد رس_ یاری کننده


(۱۴۶۲) پیش این جمعی چو شمعِ آسمان
         انقطاع و خلوت آری* را بمان*

در نزد این جمع تو مانند خورشید فروزانی، بریدن از خلق و خلوت نشینی را رها کن.
*خلوت آری: خلوت‌نشینی
*بمان: رهاکن


(۱۴۶۳) وقت خلوت نیست، اندر جمع آی
ای هُدی چون کوه قاف و تو هُمای*

الان وقت خلوت نشینی نیست در جمع مردم حاضر شو، ای محمد هدایت مانند کوه قاف است و تو سیمرغی
*هما: اینجا سیمرغ


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم
تفسیر یا ایها‌المزمل


(۱۴۶۴) بَدر*، بر صدرِ فلك شد شب، روان
           سَیر  را  نگذارد  از  بانگِ  سگان

  ماه در تاریکی شب در آسمان حرکت می‌کند واین گردش را بخاطر عوعو سگان ترک نمی‌کند.


(۱۶۴۵) طاعنان همچون سگان بر بَدرِ تو
          بانگ می‌دارند سویِ صدرِ تو

طعنه زنندگان بر وجود تو مانند آن سگانی هستند که به مقام والای تو پارس می‌کنند.


(۱۴۶۶) این سگان کَراند ز امرِ أَنْصِتُوا
      از سَفَه، وَعُ وَع كُنان* بر بَدرِ تو

این سگ صفتان   در برابر دستور خاموش باش ناشنوا هستند، و از روی نادانی علیه ماه وجود تو عوعو راه می اندازند
*وع وع: عوعو سگ


(۱۴۶۷) هين بمگذار ای شفا رنجور را
           تو ز خشم کَر، عصای کور را

ای شفابخشِ بیماران و رنجوران ،آن‌ها را ترک نکن، وقتی خشمگین شدی، از روی خشم عصای کوران را نگیر  .


(۱۴۶۸) نه تو گفتی: قاید اَعمی به راه
       صد ثواب و اجر یابد از اله؟
مگر تو نگفتی که هر کس نابینایی را راهنمایی کند و او را پاداش و اجر فراوانی از خداوند دریافت می‌کند؟


(۱۴۶۹) هر که او چِل گام کوری را کَشَد
           گشت  آمرزیده و  یابد  رَشَد

هر کس چهل قدم، نابینایی را راه ببرد آمرزیده و رستگار خواهد شد.


(۱۴۷۰)پس بکَش تو زین جهانِ بی‌قرار
       جَوقِ* کوران را قطار اندر قطار

پس تو از این جهان در حال تغییر گروه کوران را  پی در پی هدایت کن.
جوق: گروه


(۱۴۷۱) کار هادی این بُوَد، تو هادیی
           ماتم آخِرزمان را شادیی

کار راهنما اینست و تویی راهنما و شادی مردم گمراه در آخر الزمان هستی.


(۱۴۷۲) هین روان کن اى امامُ‌المُتقين
       این خیال اندیشگان را تا یقین

ای پیشوای پرهیزگاران، این خیالبافان را به مرتبه یقین برسان.


(۱۴۷۳) هر که در مکرِ تو دارد دل گرو
         گردنش را من زنم، تو شاد رو

هر کس که در اندیشه فریب دادن تو باشد، من گردن او را می‌زنم و هلاکش می‌کنم، تو شاد به وظیفه‌الهی خود عمل کن.


(۱۴۷۴) بر سر کوریش، کوری ها نَهَم
         او شِکر پندارد و، زهرش دهم

کوری او را می‌افزایم و به او زهر می‌دهم و او خیال می‌کند آن زهر شِکَر است.


(۱۴۷۵) عقل ها از نورِ من افروختند
            مکرها از مکرِ من آموختند

عقول از نور من فروزان شدند و حیله گران حیله گری از من آموختند.

.
(۱۴۷۶) چیست خود آلاجُقِ آن تُرکمان
پیشِ پایِ نَرّه پیلان ِجهان؟

مقاومت خیمه ترکمن  در برابر قدرت فیل‌های نَرِ جهان چه تحملی می‌تواند داشته باشد.


(۱۴۷۷) آن چراغِ او به پیشِ صَرْصَرم*
             خود چه باشد؟ ای مِهین*

چراغ مَکرِ مکاران، در برابر تندباد قدرت و مشیت تو پیامر خدا چه مقاومتی دارد؟
*صَرصَر: باد سرد و سرکش
*مِهین: بزرگترین


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
تفسیر یا ایهاالمزمل


(۱۴۷۸) خیز دَر دَم تو به صُورِ سهمناك
           تا هزاران مُرده بَر رُویَد ز خاك

ای پیامبر، برخیز و صُورِ سهمگین خود را به صدا درآور و در آن بِدَم تا هزاران مُرده از خاك سر برآورد.

(۱۴۷۹) چون تو اسرافیلِ وقتی راست خیز
            رستخیزی ساز پیش از رستخیز

حال که تو ای نبی کریم، اسرائیل دوران خود هستی برخیز و پیش از رستاخیز، رستاخیزی برپا کن.


(۱۴۸۰) هر که گوید: کو قیامت؟ ای صَنَم*
          خویش بنما که: قیامت نَك مَنَم

ای محبوب هر کس به تو بگوید: پس این قیامت کو و کجاست؟ تو خود را نشان بده و بگو: قیامت اينك منم.
*صنم: بُت_ معشوق


(۱۴۸۱) در نگر ای سایلِ محنت زده
زین قیامت صد جهان افزون شده

ای سؤال کننده رنجور، ببین که از این قیامت، عوالم بیشماری پدید آمده است.


(۱۴۸۲) ور نباشد اهلِ این ذکر و قُنوت
پس جوابُ‌الأحمَق اى سلطان، سكوت

و اگر سؤال کننده اهل ذکر و طاعت و عبادت نیست پس ای سلطان، جواب آدم احمق، سکوت است.


ز آسمانِ حق، سکوت آید جواب
چون بُوَد جانا دعا نامُسْتَجاب

ای عزیز من، وقتی که دعا مستجاب نشود از آسمان الهی، سکوت جواب می‌رسد. با  مستجاب نکردن دعاها و خواسته های‌شان.


(۱۴۸۴) ای دریغا وقت خِرمَنگاه شد
        ليك روز از بخت ما بیگاه شد 

حیف که زمان رفتن به خرمنگاه فرا رسیده‌، ولی از بخت بد ما، روز سپری شده است.
*خرمنگاه : اینجا زمان نتیجه‌گیری


(۱۴۸۵) وقت، تنگ‌ست و فراخی این کلام
          تنگ  می‌آید  بَرو  عمرِ  دوام

وقت تنگ است و وسعت این سخن بقدری است که اگر يك عمر صرفِ شرح و بیان آن شود باز کافی نیست.



(۱۴۸۶) نیزه بازی اندرین کو*هایِ تنگ
          نیزه بازان را همی آرَد به تنگ

نیزه بازی کردن در این فضای تنگ، نیزه بازان را به ستوه می آورد.
*نیزه بازان: اینجا مردان الهی
*کو: راه تنگ گو



(۱۴۸۷) وقت، تنگ و خاطر و فهمِ عوام
تنگ تر صد رَه ز وَقت ست ای غلام

ای جوان، وقت تنگ است، لیکن درك و فهم عوام‌الّناس، صد مرتبه تنگ‌تر از وقت است.


(۱۴۸۸) چون جواب احمق آمد خامُشی
این درازی در سخن چون می کَشی؟

حال که جواب ابلهان خاموشی است پس چرا سخن را به درازا می کشی؟


(۱۴۸۹) از کمالِ رحمت و موجِ کرم
    می‌دهد هر شوره را باران و نم

کمال رحمت الهی و دریای کَرم خداوندی چنین اقتضا می کند که به هر شوره زاری نیز باران ببارد و آنرا آبیاری کند.



@MolaviPoett
2025/02/15 23:23:27
Back to Top
HTML Embed Code: