tgoop.com »
United States »
شرح روان ابیات مثنوی معنوی دفتر اول_ دفتر دوم_ دفترسوم_ دفتر چهارم(مولانا) » Telegram Web
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
باز آمدنِ شاعر بعدِ چند سال به امیدِ صِله...
(۱۲۰۸) نازنین شعری پُر از دُرِ دُرُست
بر امید و بُویِ اِکرام نخست
آن شاعر، به امید دریافت صله و احسان پیشین، شعری بسیار نغز و زیبا و آکنده از مرواریدهای سالم و کامل معانی سرود و نزد شاه خواند.
(۱۲۰۹) شاه هم بر خویِ خود گفتش: هزار
چون چنین بُد عادتِ آن شهریار
شاه پس از استماع شعر او بنا به عادتی که داشت دستور داد هزار سکه طلا بدهند، زیرا عادت معمول آن شاه اینگونه بود.
(۱۲۱۰) ليك اين بار آن وزیرِ پُر ز جُود
بر بُراقِ عِزّ زِ دنیا رفته بود
امّا غافل از اینکه آن وزیر پاکدل و بخشنده بر مرکَبِ عزّت سوار شده بود و از دار دنیا رحلت کرده بود.
(۱۲۱۱) بر مقامِ او وزیرِ نو رئيس
گشته، لیکن سخت بیرحم و خسیس
بر جای آن وزیر، وزیری جدید نشسته بود، ولی این وزیر آدمی بسیار بی رحم و فرومایه بود.
(۱۲۱۲) گفت: ای شه خرج ها داریم ما
شاعری را نَبوَد این بخشش جزا
آن وزیر خسیس به شاه گفت: شاها، دولت هزینههای سنگینی دارد، و از این گذشته به يك شاعر که این همه صله و پاداش نمیرسد.
(۱۲۱۳) من به رُبعِ عُشْرِ این ای مُغْتَنم
مردِ شاعر را خوش و راضی کنم
ای شاه عزيز، من با يك چهارم عُشرِ این مبلغ، مرد شاعر را راضی و خشنود میکنم. یعنی به جای هزار سکه به او بیست و پنج سکه میدهم و او را راضی میکنم.
(۱۲۱۴) خلق گفتندش که: او از پیش دست
ده هزاران زین دلاور بُرده است
اطرافیان شاه به وزیر گفتند که این شاعر قبلاً ده هزار سکه طلا از این شاه دلیر گرفته است.
(۱۲۱۵) بعدِ شِكَّر، كِلك خایی چون کند؟
بعدِ سلطانی، گدایی چون کند؟
این شاعر پس از آنکه شِکَر جویده چگونه میتواند نی بجُوَد؟ او که قبلا پادشاهی کرده، چگونه میتواند گدایی کند؟
(۱۲۱۶) گفت بفشارم وَرا اندر فشار
تا شود زار و نزار از انتظار
آن وزیر خسیس گفت: من آن شاعر را چنان تحت فشار قرار میدهم تا از شدت انتظار، عاجز و خوار شود.
(۱۲۱۷) آن گه از خاکش دهم از راه، من
در رُباید همچو گُلبرگ از چمن
در آن صورت اگر فرضاً به جای سکه طلا، خاك هم به او بدهم آنرا مانند برگ گل از چمنزار میرباید.
(۱۲۱۸) این به من بگذار که اُستادم درین
گر تقاضاگر بُوَد هم آتشین
این کار را به من واگذار کن که من در این نوع کارها استادم. فرضاً اگر تقاضا کننده طلبی آتشین هم داشته باشد او را سرد و خاموش خواهم کرد.
(۱۲۱۹) از ثُریّا گر بِپَرَّد تا ثَری
نرم گردد چون ببیند او مرا
اگر آن شاعر حتی بتواند در مسافت میان آسمان و زمین پرواز کند، همینکه مرا ببیند نرم و ملایم میشود. یعنی آن شاعر هر اندازه که سمج و زرنگ باشد، من او را سرجایش مینشانم.
*ثریا : نام دیگر ستاره پروین
*ثری: خاک
(۱۲۲۰) گفت سلطانش: برو، فرمان تو راست
ليك شادش کن، که نیکوگویِ ماست
شاه به آن وزیر پُر تزویر گفت: برو که حُکم حکمِ توست. امّا آن شاعر را شادمان کن زیرا مدّاح ماست. یعنی او را رنجیده مکن که اگر برنجد به جای مدح، به قدح ما خواهد پرداخت.
(۱۲۲۱) گفت او را و دوصد اومیدلیس*
تو به من بگذار و، این بر من نویس
سلام وزیر گفت: شاها، تو او و دویست شخص امیدوار دیگر را به من واگذار کن و کار او را به حساب من بنويس.
*أو ميدليس: امیدوار
(۱۲۲۲) پس فگندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و، آمد بهار
پس وزیر، شاعر مذکور را به امید دریافت صله و پاداش منتظر گذاشت، و بدین ترتیب زمستان و دیماه تمام شد و فصل بهار رسید.
(۱۲۲۳) شاعر اندر انتظارش پیر شد
پس زبونِ این غم و تدبیر شد
شاعر از بس منتظر ماند پیر شد. پژمرده و افسرده شد. و از این فکر و غم و غصه، بیچاره شد.
(۱۲۲۴) گفت: اگر زر نَه، که دشنامم دهی
تا رهد جانم، تو را باشم رهی*
شاعر که از انتظار جانش به لبش رسیده بود به وزیر گفت: اگر سکه طلایی در کار نیست، لااقل به من ناسزا بگو تا جانم از رنج و غم رها شود و بنده و غلام تو شوم.
*رَهی: غلام
(۱۲۲۵) انتظارم کُشت، باری گو؛ برو
تا رهد این جانِ مسکین از گرو
انتظار مرا کشت، خلاصه به من بگو برو پی کارت تا جان ناتوانم از غم و اندوه رها شود.
@MolaviPoett
باز آمدنِ شاعر بعدِ چند سال به امیدِ صِله...
(۱۲۰۸) نازنین شعری پُر از دُرِ دُرُست
بر امید و بُویِ اِکرام نخست
آن شاعر، به امید دریافت صله و احسان پیشین، شعری بسیار نغز و زیبا و آکنده از مرواریدهای سالم و کامل معانی سرود و نزد شاه خواند.
(۱۲۰۹) شاه هم بر خویِ خود گفتش: هزار
چون چنین بُد عادتِ آن شهریار
شاه پس از استماع شعر او بنا به عادتی که داشت دستور داد هزار سکه طلا بدهند، زیرا عادت معمول آن شاه اینگونه بود.
(۱۲۱۰) ليك اين بار آن وزیرِ پُر ز جُود
بر بُراقِ عِزّ زِ دنیا رفته بود
امّا غافل از اینکه آن وزیر پاکدل و بخشنده بر مرکَبِ عزّت سوار شده بود و از دار دنیا رحلت کرده بود.
(۱۲۱۱) بر مقامِ او وزیرِ نو رئيس
گشته، لیکن سخت بیرحم و خسیس
بر جای آن وزیر، وزیری جدید نشسته بود، ولی این وزیر آدمی بسیار بی رحم و فرومایه بود.
(۱۲۱۲) گفت: ای شه خرج ها داریم ما
شاعری را نَبوَد این بخشش جزا
آن وزیر خسیس به شاه گفت: شاها، دولت هزینههای سنگینی دارد، و از این گذشته به يك شاعر که این همه صله و پاداش نمیرسد.
(۱۲۱۳) من به رُبعِ عُشْرِ این ای مُغْتَنم
مردِ شاعر را خوش و راضی کنم
ای شاه عزيز، من با يك چهارم عُشرِ این مبلغ، مرد شاعر را راضی و خشنود میکنم. یعنی به جای هزار سکه به او بیست و پنج سکه میدهم و او را راضی میکنم.
(۱۲۱۴) خلق گفتندش که: او از پیش دست
ده هزاران زین دلاور بُرده است
اطرافیان شاه به وزیر گفتند که این شاعر قبلاً ده هزار سکه طلا از این شاه دلیر گرفته است.
(۱۲۱۵) بعدِ شِكَّر، كِلك خایی چون کند؟
بعدِ سلطانی، گدایی چون کند؟
این شاعر پس از آنکه شِکَر جویده چگونه میتواند نی بجُوَد؟ او که قبلا پادشاهی کرده، چگونه میتواند گدایی کند؟
(۱۲۱۶) گفت بفشارم وَرا اندر فشار
تا شود زار و نزار از انتظار
آن وزیر خسیس گفت: من آن شاعر را چنان تحت فشار قرار میدهم تا از شدت انتظار، عاجز و خوار شود.
(۱۲۱۷) آن گه از خاکش دهم از راه، من
در رُباید همچو گُلبرگ از چمن
در آن صورت اگر فرضاً به جای سکه طلا، خاك هم به او بدهم آنرا مانند برگ گل از چمنزار میرباید.
(۱۲۱۸) این به من بگذار که اُستادم درین
گر تقاضاگر بُوَد هم آتشین
این کار را به من واگذار کن که من در این نوع کارها استادم. فرضاً اگر تقاضا کننده طلبی آتشین هم داشته باشد او را سرد و خاموش خواهم کرد.
(۱۲۱۹) از ثُریّا گر بِپَرَّد تا ثَری
نرم گردد چون ببیند او مرا
اگر آن شاعر حتی بتواند در مسافت میان آسمان و زمین پرواز کند، همینکه مرا ببیند نرم و ملایم میشود. یعنی آن شاعر هر اندازه که سمج و زرنگ باشد، من او را سرجایش مینشانم.
*ثریا : نام دیگر ستاره پروین
*ثری: خاک
(۱۲۲۰) گفت سلطانش: برو، فرمان تو راست
ليك شادش کن، که نیکوگویِ ماست
شاه به آن وزیر پُر تزویر گفت: برو که حُکم حکمِ توست. امّا آن شاعر را شادمان کن زیرا مدّاح ماست. یعنی او را رنجیده مکن که اگر برنجد به جای مدح، به قدح ما خواهد پرداخت.
(۱۲۲۱) گفت او را و دوصد اومیدلیس*
تو به من بگذار و، این بر من نویس
سلام وزیر گفت: شاها، تو او و دویست شخص امیدوار دیگر را به من واگذار کن و کار او را به حساب من بنويس.
*أو ميدليس: امیدوار
(۱۲۲۲) پس فگندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و، آمد بهار
پس وزیر، شاعر مذکور را به امید دریافت صله و پاداش منتظر گذاشت، و بدین ترتیب زمستان و دیماه تمام شد و فصل بهار رسید.
(۱۲۲۳) شاعر اندر انتظارش پیر شد
پس زبونِ این غم و تدبیر شد
شاعر از بس منتظر ماند پیر شد. پژمرده و افسرده شد. و از این فکر و غم و غصه، بیچاره شد.
(۱۲۲۴) گفت: اگر زر نَه، که دشنامم دهی
تا رهد جانم، تو را باشم رهی*
شاعر که از انتظار جانش به لبش رسیده بود به وزیر گفت: اگر سکه طلایی در کار نیست، لااقل به من ناسزا بگو تا جانم از رنج و غم رها شود و بنده و غلام تو شوم.
*رَهی: غلام
(۱۲۲۵) انتظارم کُشت، باری گو؛ برو
تا رهد این جانِ مسکین از گرو
انتظار مرا کشت، خلاصه به من بگو برو پی کارت تا جان ناتوانم از غم و اندوه رها شود.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
باز آمدنِ شاعر بعدِ چند سال به امیدِ صِله...
(۱۲۲۶) بعد از آتش داد رُبعِ عُشرِ آن
ماند شاعر اندر اندیشه گران
وزیر بالاخره ربع عشر آن هزار سکه را که بیست و پنج عدد سکّه میشد به شاعر داد. و شاعر در فکر عمیقی فرو رفت.
(۱۲۲۷)کان چنان نقد و چنان بسیار بود
این که دیر اِشگُفت، دسته خار بود
شاعر متعجب با خود گفت: آن بار صله و پاداش زیاد بود و زود داده شد و این بار خیلی دیر مانند دستهای خار و خاشاک بیارزش بود.
(۱۲۲۸) پس بگفتندش که آن دستورِ راد
رفت از دنیا، خدا مُزدت دهاد
اطرافیان به او گفتند: خدا خیرت بدهد،آن وزیر جوانمرد از دنیا رفته است.
(۱۲۲۹) که مُضاعَف* زو همی شد آن عطا
کم همی افتاد بخشش را خطا
پاداش ده برابر که دفعه اول دریافت کردی از همت بلند او بود. در دوره او بخششهای شاه بی کم و کاست داده میشد.
*مضاعف: دو برابر،اینجا ده برابر
(۱۲۳۰) این زمان او رفت و اِحسان را ببرد
او نمُرد الحق، بلی، احسان بمُرد
اکنون او درگذشته و بخشش هم با او از بین رفته ، بخدا که
آن وزیر نمرده، اما احسانش مُرد.
(۱۲۳۱) رفت از ما صاحبِ راد و رشید
صاحبِ سلّاخِ *درویشان رسید
وزیر جوانمرد و رشید از دست ما رفت و اکنون کسی جانشین او شده که پوست فقیران را می کند.
*سلاخ: قصاب _کننده پوست حیوان
(۱۲۳۲) رو بگیر این را و زاینجا شب گریز
تا نگیرد با تو این صاحب ستیز
برو و این مبلغ را بگیر و شبانه از اینجا فرار کن تا این وزیر با تو درگیر نشود.
(۱۲۳۳) ما به صد حیلت از و این هدیه را
بستدیم، ای بی خبر از جهدِ ما
ای بی خبر از سعی و تلاشما، این مبلغ پاداش را هم ما با تدبیر از این وزیر گرفتهایم.
(۱۲۳۴) رُو به ایشان کرد و گفت: ای مُشفِقان
از کجا آمد، بگویید این عَوان؟
شاعر به کسانی که این صحبت ها را زده بودند کرد و گفت: ای دلسوزان من، بگویید این وزیر (مامور) از کجا آمده است؟
(۱۲۳۵) چیست نامِ این وزیر جامه کَن*؟
قوم گفتندش که: نامش هم حسن
نام این وزیر جامه کن چیست؟ آنها گفتند: نام او نیز حسن است.
*جامه کن: سارق
(۱۲۳۶) گفت: یا رَبِّ نامِ آن و، نامِ این
چون یکی آمد؟ دریغ ای ربِ دین
شاعر گفت: پروردگارا نام آن وزیر و این وزیر هر دو حسن است، افسوس که نام هر دو یکی است.
(۱۲۳۷) آن حَسَن نامی که از يك كِلكِ او
صد وزیر و صاحب آيد جُود خو
آن وزير نيك سرشت حسن بود و از يك حکمی که با قلمش مینوشت، صد وزیر و خواجه سخاوتمند پدید می آمد.
(۱۲۳۸) این حَسن، کز ریشِ زشتِ این حَسَن
میتوان بافید ای جان صد رَسَن
این وزیر خسیس هم نامش حسن است در حالی که از ریش زشت و پلیدش میتوان طناب های بسیار بافت.(مظهر حماقت و بدجنسی است).
(۱۲۳۹)بر چنین صاحب چو شَه اِصغا کند
شاه و مُلکش را ابد رسوا کند
اگر شاه به سخنان چنین وزیری گوش دهد، سلطنتش بزودی رسوا خواهد شد .
@MolaviPoett
باز آمدنِ شاعر بعدِ چند سال به امیدِ صِله...
(۱۲۲۶) بعد از آتش داد رُبعِ عُشرِ آن
ماند شاعر اندر اندیشه گران
وزیر بالاخره ربع عشر آن هزار سکه را که بیست و پنج عدد سکّه میشد به شاعر داد. و شاعر در فکر عمیقی فرو رفت.
(۱۲۲۷)کان چنان نقد و چنان بسیار بود
این که دیر اِشگُفت، دسته خار بود
شاعر متعجب با خود گفت: آن بار صله و پاداش زیاد بود و زود داده شد و این بار خیلی دیر مانند دستهای خار و خاشاک بیارزش بود.
(۱۲۲۸) پس بگفتندش که آن دستورِ راد
رفت از دنیا، خدا مُزدت دهاد
اطرافیان به او گفتند: خدا خیرت بدهد،آن وزیر جوانمرد از دنیا رفته است.
(۱۲۲۹) که مُضاعَف* زو همی شد آن عطا
کم همی افتاد بخشش را خطا
پاداش ده برابر که دفعه اول دریافت کردی از همت بلند او بود. در دوره او بخششهای شاه بی کم و کاست داده میشد.
*مضاعف: دو برابر،اینجا ده برابر
(۱۲۳۰) این زمان او رفت و اِحسان را ببرد
او نمُرد الحق، بلی، احسان بمُرد
اکنون او درگذشته و بخشش هم با او از بین رفته ، بخدا که
آن وزیر نمرده، اما احسانش مُرد.
(۱۲۳۱) رفت از ما صاحبِ راد و رشید
صاحبِ سلّاخِ *درویشان رسید
وزیر جوانمرد و رشید از دست ما رفت و اکنون کسی جانشین او شده که پوست فقیران را می کند.
*سلاخ: قصاب _کننده پوست حیوان
(۱۲۳۲) رو بگیر این را و زاینجا شب گریز
تا نگیرد با تو این صاحب ستیز
برو و این مبلغ را بگیر و شبانه از اینجا فرار کن تا این وزیر با تو درگیر نشود.
(۱۲۳۳) ما به صد حیلت از و این هدیه را
بستدیم، ای بی خبر از جهدِ ما
ای بی خبر از سعی و تلاشما، این مبلغ پاداش را هم ما با تدبیر از این وزیر گرفتهایم.
(۱۲۳۴) رُو به ایشان کرد و گفت: ای مُشفِقان
از کجا آمد، بگویید این عَوان؟
شاعر به کسانی که این صحبت ها را زده بودند کرد و گفت: ای دلسوزان من، بگویید این وزیر (مامور) از کجا آمده است؟
(۱۲۳۵) چیست نامِ این وزیر جامه کَن*؟
قوم گفتندش که: نامش هم حسن
نام این وزیر جامه کن چیست؟ آنها گفتند: نام او نیز حسن است.
*جامه کن: سارق
(۱۲۳۶) گفت: یا رَبِّ نامِ آن و، نامِ این
چون یکی آمد؟ دریغ ای ربِ دین
شاعر گفت: پروردگارا نام آن وزیر و این وزیر هر دو حسن است، افسوس که نام هر دو یکی است.
(۱۲۳۷) آن حَسَن نامی که از يك كِلكِ او
صد وزیر و صاحب آيد جُود خو
آن وزير نيك سرشت حسن بود و از يك حکمی که با قلمش مینوشت، صد وزیر و خواجه سخاوتمند پدید می آمد.
(۱۲۳۸) این حَسن، کز ریشِ زشتِ این حَسَن
میتوان بافید ای جان صد رَسَن
این وزیر خسیس هم نامش حسن است در حالی که از ریش زشت و پلیدش میتوان طناب های بسیار بافت.(مظهر حماقت و بدجنسی است).
(۱۲۳۹)بر چنین صاحب چو شَه اِصغا کند
شاه و مُلکش را ابد رسوا کند
اگر شاه به سخنان چنین وزیری گوش دهد، سلطنتش بزودی رسوا خواهد شد .
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۴۶ - باز آمدن آن شاعر بعد چند سال به امید همان صله و هزار دینار فرمودن بر قاعدهٔ خویش و گفتن وزیر نو هم حسن نام شاه را کی این سخت بسیارست و ما را خرجهاست و خزینه خالیست و من او را بده یک آن خشنود کنم
بعد سالی چند بهر رزق و کشت
شاعر از فقر و عَوَز محتاج گشت
گفت وقت فقر و تنگی دو دست
جست و جوی آزموده بهترست
درگهی را که آزمودم در کرم
حاجت نو را بدان جانب برم
معنی الله گفت آن سیبویه
یولهون فی الحوائج هم لدیه
گفت الهنا فی حوائجنا الیک
والتمسناها وجدناها لدیک
صد هزاران عاقل اندر وقت درد
جمله نالان پیش آن دیان فرد
هیچ دیوانهٔ فلیوی این کند
بر بخیلی عاجزی کدیه تند
گر ندیدندی هزاران بار بیش
عاقلان کی جان کشیدندیش پیش
بلک جملهٔ ماهیان در موجها
جملهٔ پرندگان بر اوجها
پیل و گرگ و حیدر اشکار نیز
اژدهای زفت و مور و مار نیز
بلک خاک و باد و آب و هر شرار
مایه زو یابند هم دی هم بهار
هر دمش لابه کند این آسمان
که فرو مگذارم ای حق یک زمان
استن من عصمت و حفظ تو است
جمله مطوی یمین آن دو دست
وین زمین گوید که دارم بر قرار
ای که بر آبم تو کردستی سوار
جملگان کیسه ازو بر دوختند
دادن حاجت ازو آموختند
هر نبیی زو برآورده برات
استعینوا منه صبرا او صلات
هین ازو خواهید نه از غیر او
آب در یم جو مجو در خشک جو
ور بخواهی از دگر هم او دهد
بر کف میلش سخا هم او نهد
آنک مُعرِض را ز زر قارون کند
رو بدو آری به طاعت چون کند
بار دیگر شاعر از سودای داد
روی سوی آن شه محسن نهاد
هدیهٔ شاعر چه باشد شعر نو
پیش محسن آرد و بنهد گرو
محسنان با صد عطا و جود و بر
زر نهاده شاعران را منتظر
پیششان شعری به از صدتنگ شعر
خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر
آدمی اول حریص نان بود
زانک قوت و نان ستون جان بود
سوی کسب و سوی غصب و صد حیل
جان نهاده بر کف از حرص و امل
چون بنادر گشت مستغنی ز نان
عاشق نامست و مدح شاعران
تا که اصل و فصل او را بر دهند
در بیان فضل او منبر نهند
تا که کر و فر و زر بخشی او
همچو عنبر بو دهد در گفت و گو
خلق ما بر صورت خود کرد حق
وصف ما از وصف او گیرد سبق
چونک آن خلاق شکر و حمدجوست
آدمی را مدحجویی نیز خوست
خاصه مرد حق که در فضلست چست
پر شود زان باد چون خیک درست
ور نباشد اهل زان باد دروغ
خیک بدریدست کی گیرد فروغ
این مثل از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مفیق
این پیمبر گفت چون بشنید قدح
که چرا فربه شود احمد به مدح
رفت شاعر پیش آن شاه و ببرد
شعر اندر شکر احسان کان نمرد
محسنان مردند و احسانها بماند
ای خنک آن را که این مرکب براند
ظالمان مردند و ماند آن ظلمها
وای جانی کو کند مکر و دها
گفت پیغامبر خنک آن را که او
شد ز دنیا ماند ازو فعل نکو
مرد محسن لیک احسانش نمرد
نزد یزدان دین و احسان نیست خرد
وای آنکو مرد و عصیانش نمود
تا نپنداری به مرگ او جان ببرد
این رها کن زانک شاعر بر گذر
وامدارست و قوی محتاج زر
برد شاعر شعر سوی شهریار
بر امید بخشش و احسان پار
نازنین شعری پر از در درست
بر امید و بوی اکرام نخست
شاه هم بر خوی خود گفتش هزار
چون چنین بد عادت آن شهریار
لیک این بار آن وزیر پر ز جود
بر براق عز ز دنیا رفته بود
بر مقام او وزیر نو رئیس
گشته لیکن سخت بیرحم و خسیس
گفت ای شه خرجها داریم ما
شاعری را نبود این بخشش جزا
من به ربع عشر این ای مغتنم
مرد شاعر را خوش و راضی کنم
خلق گفتندش که او از پیشدست
ده هزاران زین دلاور برده است
بعد شکر کلک خایی چون کند
بعد سلطانی گدایی چون کند
گفت بفشارم ورا اندر فشار
تا شود زار و نزار از انتظار
آنگه ار خاکش دهم از راه من
در رباید همچو گلبرگ از چمن
این به من بگذار که استادم درین
گر تقاضاگر بود هر آتشین
از ثریا گر بپرد تا ثری
نرم گردد چون ببیند او مرا
گفت سلطانش برو فرمان تراست
لیک شادش کن که نیکوگوی ماست
گفت او را و دو صد اومیدلیس
تو به من بگذار این بر من نویس
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار
شاعر اندر انتظارش پیر شد
پس زبون این غم و تدبیر شد
گفت اگر زر نه که دشنامم دهی
تا رهد جانم ترا باشم رهی
انتظارم کشت باری گو برو
تا رهد این جان مسکین از گرو
بعد از آنش داد ربع عشر آن
ماند شاعر اندر اندیشهٔ گران
کانچنان نقد و چنان بسیار بود
این که دیر اشکفت دستهٔ خار بود
پس بگفتندش که آن دستور راد
رفت از دنیا خدا مزدت دهاد
که مضاعف زو همیشد آن عطا
کم همیافتاد بخشش را خطا
این زمان او رفت و احسان را ببرد
او نمرد الحق بلی احسان بمرد
رفت از ما صاحب راد و رشید
صاحب سلاخ درویشان رسید
رو بگیر این را و زینجا شب گریز
بخش ۴۶ - باز آمدن آن شاعر بعد چند سال به امید همان صله و هزار دینار فرمودن بر قاعدهٔ خویش و گفتن وزیر نو هم حسن نام شاه را کی این سخت بسیارست و ما را خرجهاست و خزینه خالیست و من او را بده یک آن خشنود کنم
بعد سالی چند بهر رزق و کشت
شاعر از فقر و عَوَز محتاج گشت
گفت وقت فقر و تنگی دو دست
جست و جوی آزموده بهترست
درگهی را که آزمودم در کرم
حاجت نو را بدان جانب برم
معنی الله گفت آن سیبویه
یولهون فی الحوائج هم لدیه
گفت الهنا فی حوائجنا الیک
والتمسناها وجدناها لدیک
صد هزاران عاقل اندر وقت درد
جمله نالان پیش آن دیان فرد
هیچ دیوانهٔ فلیوی این کند
بر بخیلی عاجزی کدیه تند
گر ندیدندی هزاران بار بیش
عاقلان کی جان کشیدندیش پیش
بلک جملهٔ ماهیان در موجها
جملهٔ پرندگان بر اوجها
پیل و گرگ و حیدر اشکار نیز
اژدهای زفت و مور و مار نیز
بلک خاک و باد و آب و هر شرار
مایه زو یابند هم دی هم بهار
هر دمش لابه کند این آسمان
که فرو مگذارم ای حق یک زمان
استن من عصمت و حفظ تو است
جمله مطوی یمین آن دو دست
وین زمین گوید که دارم بر قرار
ای که بر آبم تو کردستی سوار
جملگان کیسه ازو بر دوختند
دادن حاجت ازو آموختند
هر نبیی زو برآورده برات
استعینوا منه صبرا او صلات
هین ازو خواهید نه از غیر او
آب در یم جو مجو در خشک جو
ور بخواهی از دگر هم او دهد
بر کف میلش سخا هم او نهد
آنک مُعرِض را ز زر قارون کند
رو بدو آری به طاعت چون کند
بار دیگر شاعر از سودای داد
روی سوی آن شه محسن نهاد
هدیهٔ شاعر چه باشد شعر نو
پیش محسن آرد و بنهد گرو
محسنان با صد عطا و جود و بر
زر نهاده شاعران را منتظر
پیششان شعری به از صدتنگ شعر
خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر
آدمی اول حریص نان بود
زانک قوت و نان ستون جان بود
سوی کسب و سوی غصب و صد حیل
جان نهاده بر کف از حرص و امل
چون بنادر گشت مستغنی ز نان
عاشق نامست و مدح شاعران
تا که اصل و فصل او را بر دهند
در بیان فضل او منبر نهند
تا که کر و فر و زر بخشی او
همچو عنبر بو دهد در گفت و گو
خلق ما بر صورت خود کرد حق
وصف ما از وصف او گیرد سبق
چونک آن خلاق شکر و حمدجوست
آدمی را مدحجویی نیز خوست
خاصه مرد حق که در فضلست چست
پر شود زان باد چون خیک درست
ور نباشد اهل زان باد دروغ
خیک بدریدست کی گیرد فروغ
این مثل از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مفیق
این پیمبر گفت چون بشنید قدح
که چرا فربه شود احمد به مدح
رفت شاعر پیش آن شاه و ببرد
شعر اندر شکر احسان کان نمرد
محسنان مردند و احسانها بماند
ای خنک آن را که این مرکب براند
ظالمان مردند و ماند آن ظلمها
وای جانی کو کند مکر و دها
گفت پیغامبر خنک آن را که او
شد ز دنیا ماند ازو فعل نکو
مرد محسن لیک احسانش نمرد
نزد یزدان دین و احسان نیست خرد
وای آنکو مرد و عصیانش نمود
تا نپنداری به مرگ او جان ببرد
این رها کن زانک شاعر بر گذر
وامدارست و قوی محتاج زر
برد شاعر شعر سوی شهریار
بر امید بخشش و احسان پار
نازنین شعری پر از در درست
بر امید و بوی اکرام نخست
شاه هم بر خوی خود گفتش هزار
چون چنین بد عادت آن شهریار
لیک این بار آن وزیر پر ز جود
بر براق عز ز دنیا رفته بود
بر مقام او وزیر نو رئیس
گشته لیکن سخت بیرحم و خسیس
گفت ای شه خرجها داریم ما
شاعری را نبود این بخشش جزا
من به ربع عشر این ای مغتنم
مرد شاعر را خوش و راضی کنم
خلق گفتندش که او از پیشدست
ده هزاران زین دلاور برده است
بعد شکر کلک خایی چون کند
بعد سلطانی گدایی چون کند
گفت بفشارم ورا اندر فشار
تا شود زار و نزار از انتظار
آنگه ار خاکش دهم از راه من
در رباید همچو گلبرگ از چمن
این به من بگذار که استادم درین
گر تقاضاگر بود هر آتشین
از ثریا گر بپرد تا ثری
نرم گردد چون ببیند او مرا
گفت سلطانش برو فرمان تراست
لیک شادش کن که نیکوگوی ماست
گفت او را و دو صد اومیدلیس
تو به من بگذار این بر من نویس
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار
شاعر اندر انتظارش پیر شد
پس زبون این غم و تدبیر شد
گفت اگر زر نه که دشنامم دهی
تا رهد جانم ترا باشم رهی
انتظارم کشت باری گو برو
تا رهد این جان مسکین از گرو
بعد از آنش داد ربع عشر آن
ماند شاعر اندر اندیشهٔ گران
کانچنان نقد و چنان بسیار بود
این که دیر اشکفت دستهٔ خار بود
پس بگفتندش که آن دستور راد
رفت از دنیا خدا مزدت دهاد
که مضاعف زو همیشد آن عطا
کم همیافتاد بخشش را خطا
این زمان او رفت و احسان را ببرد
او نمرد الحق بلی احسان بمرد
رفت از ما صاحب راد و رشید
صاحب سلاخ درویشان رسید
رو بگیر این را و زینجا شب گریز
تا نگیرد با تو این صاحبستیز
ما به صد حیلت ازو این هدیه را
بستدیم ای بیخبر از جهد ما
رو بایشان کرد و گفت ای مشفقان
از کجا آمد بگویید این عوان
چیست نام این وزیر جامهکن
قوم گفتندش که نامش هم حسن
گفت یا رب نام آن و نام این
چون یکی آمد دریغ ای رب دین
آن حسن نامی که از یک کلک او
صد وزیر و صاحب آید جودخو
این حسن کز ریش زشت این حسن
میتوان بافید ای جان صد رسن
بر چنین صاحب چو شه اصغا کند
شاه و ملکش را ابد رسوا کند
@MolaviPoett
ما به صد حیلت ازو این هدیه را
بستدیم ای بیخبر از جهد ما
رو بایشان کرد و گفت ای مشفقان
از کجا آمد بگویید این عوان
چیست نام این وزیر جامهکن
قوم گفتندش که نامش هم حسن
گفت یا رب نام آن و نام این
چون یکی آمد دریغ ای رب دین
آن حسن نامی که از یک کلک او
صد وزیر و صاحب آید جودخو
این حسن کز ریش زشت این حسن
میتوان بافید ای جان صد رسن
بر چنین صاحب چو شه اصغا کند
شاه و ملکش را ابد رسوا کند
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۴۷ - مانستن بدرایی این وزیر دون در افساد مروت شاه به وزیر فرعون یعنی هامان در افساد قابلیت فرعون: چند آن فرعون میشد نرم و رام
⬇️⬇️⬇️
بخش ۴۷ - مانستن بدرایی این وزیر دون در افساد مروت شاه به وزیر فرعون یعنی هامان در افساد قابلیت فرعون: چند آن فرعون میشد نرم و رام
⬇️⬇️⬇️
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
مانستنِ بَدراییِ این وزیر دون در اِفسادِ مُروّتِ شاه به وزیرِ فرعون یعنی هامان در اِفسادِ قابلیّت فرعون
(۱۲۴۰) چند آن فرعون میشد نرم و رام
چون شنیدی او ز موسی آن کلام
وقتی که فرعون آن سخنان هدایتگرانه موسی را شنید، چندین بار نرم و رام شد.
(۱۲۴۱) آن کلامی که بدادی سنگ شیر
از خوشیِ آن کلامِِ بینظیر
کلام بیمانند موسی چنان مؤثر و زیبا و حیات بخش بود که اگر فرضاً آن را به سنگ و جمادات هم میگفت از آن چشمه شیر روان میشد.
(۱۲۴۲) چون به هامان که وزیرش بود، او
مشورت کردی، که کینش بود خو
اما وقتی که فرعون با وزیر خود هامان که مردی کینه توز بود مشورت میکرد.
(۱۲۴۳) پس بگفتی: تاکنون بودی خدیو*
بنده گردی ژنده پوشی را به ریو *
وزیر هامان به او گفت: تاکنون تو پادشاه بودی، الان میخواهی اسیر حیله یک ژنده پوش شوی، ( فریب موسی را بخوری؟)
*خدیو: پادشاه
ريو: حيله ومكر
(۱۲۴۴) همچو سنگِ مَنجنیقی،* آمدی
آن سخن، بر شیشه خانه* او زدی
سخنان هامان (وزیر) مانند سنگی بود که از يك منجنیق رها شد و به شیشه خانه او اصابت کرد.) انسانهای دنیاپرست و سست شخصیت بسیار شکننده هستند و تحت تاثیر کلام گمراهکنندگان قرار میگیرند.)
* شیشه خانه او: کنایه از قلب ضعیف و شخصیت سطحی فرعون.
*منجنیق: وسیله پرتاب سنگ در جنگ
( ۱۲۴۵) هر چه صد روز آن کلیمِ خوش خِطاب
ساختی، در يك دم، او كردی خراب
هر آنچه را که موسی کلیم الله و خوش کلام در طی صد روز ساخت. هامان آمد و در يك لحظه آن را ویران کرد.
(۱۲۴۶) عقلِ* تو دستور* و مغلوبِ هواست
در وجودت رهزنِ راه خداست
عقل تو در کشور وجودت به منزله وزیر و مغلوب هوای نفس است و عقل معاش تو را از راه خدا به بیراهه برده و به دنیاپرستی مشغول میکند.
*عقل: عقل دنیادوست_ عقل معاش
* دستور : وزیر
(۱۲۴۷) ناصحی ربّانیی، پندت دهد
آن سخن را او به فن طَرحی نهد*
نصیحت کننده الهی تو را ارشاد میکند، اما عقل معاش با نیرنگ و وسوسه آنها را رَد میکند.
(۱۲۴۸) کین نه برجایست، هین از جا مشو
نیست چندان، با خودآ، شیدا مشو
میگوید که این سخنان راهنما همه بی ربط و ناپسند است،مبادا حرکتی کنی، به خودت بیا و اینقدر شیفتگی نشان نده.
(۱۲۴۹) وایِ آن شه که وزیرش این بُوَد
جایِ هر دو، دوزخِ پُر کین بُوَد
وای به حال آن شاهی که وزیرش اینگونه باشد. جای چنین شاه و وزیری قعر دوزخ است.
(۱۲۵۰) شاد آن شاهی که او را دست گیر
باشد اندر کار، چون آصِف وزیر
خوشا به حال شاهی که در امور مملکتی، وزیری مانند آصف یاور و دستگیرش باشد.
(۱۲۵۱) شاهِ عادل چون قرینِ او شود
نامِ آن نُورٌ عَلَى نُورٍ* بُود
اگر شاه عادل با وزیری مانند آصف مجاور باشد و محاوره کند، این مصاحبت و همراهی همان مصداق نُورٌ عَلى نُور است.
* حاکم و وزیر هر اینجا نور خوانده شدهاند.
* نور علی نور: آیه ۳۴ سوره نور.
(۱۲۵۲) چون سلیمان شاه و، چون آصِف وزیر
نور بر نورست و، عنبر بر عَبیر*
وقتی سلیمان شاه باشد و آصف وزیر او این همان مصداق نور بر نور و مُشک بر مُشک است
*عبیر: مُشک _ ماده خوشبو
(۱۲۵۳) شاه، فرعون و، چو هامانَش وزیر
هر دو را نَبوَد ز بدبختی گُزیر
شاهی مانند فرعون ستمگر، و وزیرش مانند هامان خبيث، هيچيك کدام جز فرجام بد چارهای ندارند.
@MolaviPoett
مانستنِ بَدراییِ این وزیر دون در اِفسادِ مُروّتِ شاه به وزیرِ فرعون یعنی هامان در اِفسادِ قابلیّت فرعون
(۱۲۴۰) چند آن فرعون میشد نرم و رام
چون شنیدی او ز موسی آن کلام
وقتی که فرعون آن سخنان هدایتگرانه موسی را شنید، چندین بار نرم و رام شد.
(۱۲۴۱) آن کلامی که بدادی سنگ شیر
از خوشیِ آن کلامِِ بینظیر
کلام بیمانند موسی چنان مؤثر و زیبا و حیات بخش بود که اگر فرضاً آن را به سنگ و جمادات هم میگفت از آن چشمه شیر روان میشد.
(۱۲۴۲) چون به هامان که وزیرش بود، او
مشورت کردی، که کینش بود خو
اما وقتی که فرعون با وزیر خود هامان که مردی کینه توز بود مشورت میکرد.
(۱۲۴۳) پس بگفتی: تاکنون بودی خدیو*
بنده گردی ژنده پوشی را به ریو *
وزیر هامان به او گفت: تاکنون تو پادشاه بودی، الان میخواهی اسیر حیله یک ژنده پوش شوی، ( فریب موسی را بخوری؟)
*خدیو: پادشاه
ريو: حيله ومكر
(۱۲۴۴) همچو سنگِ مَنجنیقی،* آمدی
آن سخن، بر شیشه خانه* او زدی
سخنان هامان (وزیر) مانند سنگی بود که از يك منجنیق رها شد و به شیشه خانه او اصابت کرد.) انسانهای دنیاپرست و سست شخصیت بسیار شکننده هستند و تحت تاثیر کلام گمراهکنندگان قرار میگیرند.)
* شیشه خانه او: کنایه از قلب ضعیف و شخصیت سطحی فرعون.
*منجنیق: وسیله پرتاب سنگ در جنگ
( ۱۲۴۵) هر چه صد روز آن کلیمِ خوش خِطاب
ساختی، در يك دم، او كردی خراب
هر آنچه را که موسی کلیم الله و خوش کلام در طی صد روز ساخت. هامان آمد و در يك لحظه آن را ویران کرد.
(۱۲۴۶) عقلِ* تو دستور* و مغلوبِ هواست
در وجودت رهزنِ راه خداست
عقل تو در کشور وجودت به منزله وزیر و مغلوب هوای نفس است و عقل معاش تو را از راه خدا به بیراهه برده و به دنیاپرستی مشغول میکند.
*عقل: عقل دنیادوست_ عقل معاش
* دستور : وزیر
(۱۲۴۷) ناصحی ربّانیی، پندت دهد
آن سخن را او به فن طَرحی نهد*
نصیحت کننده الهی تو را ارشاد میکند، اما عقل معاش با نیرنگ و وسوسه آنها را رَد میکند.
(۱۲۴۸) کین نه برجایست، هین از جا مشو
نیست چندان، با خودآ، شیدا مشو
میگوید که این سخنان راهنما همه بی ربط و ناپسند است،مبادا حرکتی کنی، به خودت بیا و اینقدر شیفتگی نشان نده.
(۱۲۴۹) وایِ آن شه که وزیرش این بُوَد
جایِ هر دو، دوزخِ پُر کین بُوَد
وای به حال آن شاهی که وزیرش اینگونه باشد. جای چنین شاه و وزیری قعر دوزخ است.
(۱۲۵۰) شاد آن شاهی که او را دست گیر
باشد اندر کار، چون آصِف وزیر
خوشا به حال شاهی که در امور مملکتی، وزیری مانند آصف یاور و دستگیرش باشد.
(۱۲۵۱) شاهِ عادل چون قرینِ او شود
نامِ آن نُورٌ عَلَى نُورٍ* بُود
اگر شاه عادل با وزیری مانند آصف مجاور باشد و محاوره کند، این مصاحبت و همراهی همان مصداق نُورٌ عَلى نُور است.
* حاکم و وزیر هر اینجا نور خوانده شدهاند.
* نور علی نور: آیه ۳۴ سوره نور.
(۱۲۵۲) چون سلیمان شاه و، چون آصِف وزیر
نور بر نورست و، عنبر بر عَبیر*
وقتی سلیمان شاه باشد و آصف وزیر او این همان مصداق نور بر نور و مُشک بر مُشک است
*عبیر: مُشک _ ماده خوشبو
(۱۲۵۳) شاه، فرعون و، چو هامانَش وزیر
هر دو را نَبوَد ز بدبختی گُزیر
شاهی مانند فرعون ستمگر، و وزیرش مانند هامان خبيث، هيچيك کدام جز فرجام بد چارهای ندارند.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
مانستنِ بَدراییِ این وزیر دون در اِفسادِ مُروّتِ شاه به وزیرِ فرعون یعنی هامان در اِفسادِ قابلیّت فرعون
(۱۲۵۴) پس بُوَد ظُلمات، بعضی فَوْقَ بَعض*
نه خِرَد یار و، نه دولت روزِ عَرض*
پس تاریکی بر تاریکی قرار میگیرد و روز قیامت نه عقل میتواند به آنان یاری کند و نه بخت.( اشاره به آیه ۴۰ سوره نور او تظلماتٍ فِي بَحْرٍ جي بَعْشَاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجُ من فوقه سحاب ظلمات بَعْضُها فوق بعض إذا أخرج يده لم يكد يراها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَل اللَّهُ لَهُ نُوراً فما لَهُ مِنْ نُورٍ." یا همچون تاریکیهایی است در دریایی ژرف که موج، آن را فرو پوشد، و بر زَبَرِ آن، موجی دیگر است، و بر زَبَر آن ابری تاريك. ظلمتهایی است یکی بر زَبَر دیگر. آنچنان که هرگاه دست خود برون آرند. (از شدت تاریکی) نتوانند آنرا دید، و هر که را خدا نوری نداده نوری ندارد. خداوند اعمال کافران را به سه تاریکیِ تو در تو تشبیه کرده است، یکی ژرفای دریا و دیگری امواج دریا و سوّمی هوای ابری. یعنی حق ستیزان در تاریکی حیرت و غفلت عمل میکنند و کردار و گفتار و سگال ایشان در تاریکیهای متراکم نفسانی احاطه شده است.(مجمعالبیان، ج ۷، ص ۹۴۹) برخی نیز گویند این سه تاریکی نفسانیاتی است که، قلب و سمع و بصر حق ستیزان را میپوشاند. یعنی ابزار شناخت و معرفت آنان از کار میافتد. بدین ترتیب مولانا میگوید ستمگران و گردنکشان نیز فاقد معرفتاند.
*فوق بعض: بیش از برخی
*روزِ عَرض: روزی است که همه خلایق در پیشگاه الهی حاضر میشوند. چنانکه در آیه۴۸ سوره کهف آمده است وَ عُرِضُوا عَلى رَبِّكَ صَفاً... و آنها (در روز قیامت) در يك صف به پروردگارت عرضه شوند... و آیه ۲۱ سوره ابراهیم و آیه ۱۶ سوره غافر نیز آن روز را با لفظ بُروز یاد میکند، زیرا بُروز به معنی ظاهر شدن و بیرون آمدن است.]
(۱۲۵۵) من نديدم جز شَقاوت* در لِئام
گر تو دیدستی، رسان از من سلام
من که در آدمیان فرومایه، چیزی جز بدبختی ندیدهام، اگر تو غیر از این دیدهای سلام مرا به آن شخص برسان. یعنی اگر تو آدم فرومایهای را سراغ داری که بجز بدبختی چیز دیگری هم دارد سلام مرا به او برسان. یعنی در واقع چنین کسی وجود ندارد.
*شقاوت: بدبختی
*لئام: فرومایه
(۱۲۵۶) همچو جان باشد شه و، صاحب چو عقل
عقلِ فاسد روح را آرد به نقل
شاه به منزله جان است و وزیر مانند عقل، البته که عقلِ فاسد، روح را به تباهی میکشد.
(۱۲۵۷) آن فرشته عقل* چون هاروت شد
سِحرآموزِ دو صد طاغوت شد
فرشته عقل هرگاه مانند هاروت شود به بسیاری از شیاطین جادوگری میآموزد در تفسیرطبری و ابوالفتوح، افسانهای درباره دو فرشته هاروت و ماروت که دارای شهوات و امیال نفسانیِ سرشته در طبع آدمیان شدند، آمده، پاکی و فرشتگی را از دست دادند و به جرم آلوده شدند و به شریران، فن ساحری آموختند. مولانا براساس این داستان میگوید: هرگاه عقل که طبعاً پاك و لطیف است مقهور شهوت شود به جای آنکه مشاور صالحی برای انسان باشد و او را به راه رشد و صلاح دعوت کند به گمراهیاش میخواند.
*فرشته عقل عقلی که مانند فرشته است
(۱۲۵۸) عقلِ جزوی را وزیرِ خود مگیر
عقلِ کل را ساز ای سلطان، وزیر
عقل جزوی( عقل معاش) را وزیر خود مکن، بلکه ای سلطان، عقل کل (عقل معاد) را وزیر خود قرار بده.
(۱۲۵۹) مر هوا را تو وزیرِ خود مساز
که برآید جانِ پاکت از نماز
هوای نفس را وزیر خود مکن، زیرا روح لطیف و پاکیزهات از پاکی و طاعت دور شود.
(۱۲۶۰) كين هوا پُرحرص و حالی بین بُوَد
عقل را اندیشه يومِ دین بود
زیرا که هوای نفس، آزمند است و زمان حال را میبیند، در حالی که عقل معاد در فکر روز رستاخیز است.
(۱۲۶۱) عقل را دو دیده در پایانِ کار
بهر آن گُل میکَشَد او رنجِ خار
عقل با دو چشم به پایان کار مینگرد و به خاطر آن گُل، رنج خار را تحمل می کند. عقل معاد توصیه میکند که به طاعت و ریاضت مشغول شو از نفسانیات در گذر تا به كُل سعادت اخروی برسی.
(۱۲۶۲) که نفرساید، نریزد در خزان
باد، هر خُرطومِ اَخشَم دُور از آن
باد آن گُل را در موسم خزان پژمرده نکند و آنرا فرو نریزد. و هر دماغ علیل از آن دور است. [ بعضی از شارحان «باد» را اسم دانسته و آنرا به هر خرطوم اضافه کردهاند که آن هم وجهی است. یعنی باد و هوای بینی هر آدم فاقدِ شامه از آن گُل دور است. و اگر «باد» را فعل دعایی هم فرض کنیم باز وجهی دارد. یعنی هر که شامّهاش علیل است از آن گُل دور بادا. منظور بیت: هر که شامه باطنیاش علیل باشد و نتواند رایحه معنا را درک کند، مسلماً از بوی خوش آخرت بی فیض باشد.
*آخشم: کسی که شامه اش مختل و علیل باشد.
🆔 @MolaviPoett
مانستنِ بَدراییِ این وزیر دون در اِفسادِ مُروّتِ شاه به وزیرِ فرعون یعنی هامان در اِفسادِ قابلیّت فرعون
(۱۲۵۴) پس بُوَد ظُلمات، بعضی فَوْقَ بَعض*
نه خِرَد یار و، نه دولت روزِ عَرض*
پس تاریکی بر تاریکی قرار میگیرد و روز قیامت نه عقل میتواند به آنان یاری کند و نه بخت.( اشاره به آیه ۴۰ سوره نور او تظلماتٍ فِي بَحْرٍ جي بَعْشَاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجُ من فوقه سحاب ظلمات بَعْضُها فوق بعض إذا أخرج يده لم يكد يراها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَل اللَّهُ لَهُ نُوراً فما لَهُ مِنْ نُورٍ." یا همچون تاریکیهایی است در دریایی ژرف که موج، آن را فرو پوشد، و بر زَبَرِ آن، موجی دیگر است، و بر زَبَر آن ابری تاريك. ظلمتهایی است یکی بر زَبَر دیگر. آنچنان که هرگاه دست خود برون آرند. (از شدت تاریکی) نتوانند آنرا دید، و هر که را خدا نوری نداده نوری ندارد. خداوند اعمال کافران را به سه تاریکیِ تو در تو تشبیه کرده است، یکی ژرفای دریا و دیگری امواج دریا و سوّمی هوای ابری. یعنی حق ستیزان در تاریکی حیرت و غفلت عمل میکنند و کردار و گفتار و سگال ایشان در تاریکیهای متراکم نفسانی احاطه شده است.(مجمعالبیان، ج ۷، ص ۹۴۹) برخی نیز گویند این سه تاریکی نفسانیاتی است که، قلب و سمع و بصر حق ستیزان را میپوشاند. یعنی ابزار شناخت و معرفت آنان از کار میافتد. بدین ترتیب مولانا میگوید ستمگران و گردنکشان نیز فاقد معرفتاند.
*فوق بعض: بیش از برخی
*روزِ عَرض: روزی است که همه خلایق در پیشگاه الهی حاضر میشوند. چنانکه در آیه۴۸ سوره کهف آمده است وَ عُرِضُوا عَلى رَبِّكَ صَفاً... و آنها (در روز قیامت) در يك صف به پروردگارت عرضه شوند... و آیه ۲۱ سوره ابراهیم و آیه ۱۶ سوره غافر نیز آن روز را با لفظ بُروز یاد میکند، زیرا بُروز به معنی ظاهر شدن و بیرون آمدن است.]
(۱۲۵۵) من نديدم جز شَقاوت* در لِئام
گر تو دیدستی، رسان از من سلام
من که در آدمیان فرومایه، چیزی جز بدبختی ندیدهام، اگر تو غیر از این دیدهای سلام مرا به آن شخص برسان. یعنی اگر تو آدم فرومایهای را سراغ داری که بجز بدبختی چیز دیگری هم دارد سلام مرا به او برسان. یعنی در واقع چنین کسی وجود ندارد.
*شقاوت: بدبختی
*لئام: فرومایه
(۱۲۵۶) همچو جان باشد شه و، صاحب چو عقل
عقلِ فاسد روح را آرد به نقل
شاه به منزله جان است و وزیر مانند عقل، البته که عقلِ فاسد، روح را به تباهی میکشد.
(۱۲۵۷) آن فرشته عقل* چون هاروت شد
سِحرآموزِ دو صد طاغوت شد
فرشته عقل هرگاه مانند هاروت شود به بسیاری از شیاطین جادوگری میآموزد در تفسیرطبری و ابوالفتوح، افسانهای درباره دو فرشته هاروت و ماروت که دارای شهوات و امیال نفسانیِ سرشته در طبع آدمیان شدند، آمده، پاکی و فرشتگی را از دست دادند و به جرم آلوده شدند و به شریران، فن ساحری آموختند. مولانا براساس این داستان میگوید: هرگاه عقل که طبعاً پاك و لطیف است مقهور شهوت شود به جای آنکه مشاور صالحی برای انسان باشد و او را به راه رشد و صلاح دعوت کند به گمراهیاش میخواند.
*فرشته عقل عقلی که مانند فرشته است
(۱۲۵۸) عقلِ جزوی را وزیرِ خود مگیر
عقلِ کل را ساز ای سلطان، وزیر
عقل جزوی( عقل معاش) را وزیر خود مکن، بلکه ای سلطان، عقل کل (عقل معاد) را وزیر خود قرار بده.
(۱۲۵۹) مر هوا را تو وزیرِ خود مساز
که برآید جانِ پاکت از نماز
هوای نفس را وزیر خود مکن، زیرا روح لطیف و پاکیزهات از پاکی و طاعت دور شود.
(۱۲۶۰) كين هوا پُرحرص و حالی بین بُوَد
عقل را اندیشه يومِ دین بود
زیرا که هوای نفس، آزمند است و زمان حال را میبیند، در حالی که عقل معاد در فکر روز رستاخیز است.
(۱۲۶۱) عقل را دو دیده در پایانِ کار
بهر آن گُل میکَشَد او رنجِ خار
عقل با دو چشم به پایان کار مینگرد و به خاطر آن گُل، رنج خار را تحمل می کند. عقل معاد توصیه میکند که به طاعت و ریاضت مشغول شو از نفسانیات در گذر تا به كُل سعادت اخروی برسی.
(۱۲۶۲) که نفرساید، نریزد در خزان
باد، هر خُرطومِ اَخشَم دُور از آن
باد آن گُل را در موسم خزان پژمرده نکند و آنرا فرو نریزد. و هر دماغ علیل از آن دور است. [ بعضی از شارحان «باد» را اسم دانسته و آنرا به هر خرطوم اضافه کردهاند که آن هم وجهی است. یعنی باد و هوای بینی هر آدم فاقدِ شامه از آن گُل دور است. و اگر «باد» را فعل دعایی هم فرض کنیم باز وجهی دارد. یعنی هر که شامّهاش علیل است از آن گُل دور بادا. منظور بیت: هر که شامه باطنیاش علیل باشد و نتواند رایحه معنا را درک کند، مسلماً از بوی خوش آخرت بی فیض باشد.
*آخشم: کسی که شامه اش مختل و علیل باشد.
🆔 @MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۴۷ - مانستن بدرایی این وزیر دون در افساد مروت شاه به وزیر فرعون یعنی هامان در افساد قابلیت فرعون
چند آن فرعون میشد نرم و رام
چون شنیدی او ز موسی آن کلام
آن کلامی که بدادی سنگ شیر
از خوشی آن کلام بینظیر
چون بهامان که وزیرش بود او
مشورت کردی که کینش بود خو
پس بگفتی تا کنون بودی خدیو
بنده گردی ژندهپوشی را بریو
همچو سنگ منجنیقی آمدی
آن سخن بر شیشه خانهٔ او زدی
هر چه صد روز آن کلیم خوشخطاب
ساختی در یکدم او کردی خراب
عقل تو دستور و مغلوب هواست
در وجودت رهزن راه خداست
ناصحی ربانیی پندت دهد
آن سخن را او به فن طرحی نهد
کین نه بر جایست هین از جا مشو
نیست چندان با خود آ شیدا مشو
وای آن شه که وزیرش این بود
جای هر دو دوزخ پر کین بود
شاد آن شاهی که او را دستگیر
باشد اندر کار چون آصف وزیر
شاه عادل چون قرین او شود
نام آن نور علی نور این بود
چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر
نور بر نورست و عنبر بر عبیر
شاه فرعون و چو هامانش وزیر
هر دو را نبود ز بدبختی گزیر
پس بود ظلمات بعضی فوق بعض
نه خرد یار و نه دولت روز عرض
من ندیدم جز شقاوت در لئام
گر تو دیدستی رسان از من سلام
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل
عقل فاسد روح را آرد بنقل
آن فرشتهٔ عقل چون هاروت شد
سحرآموز دو صد طاغوت شد
عقل جزوی را وزیر خود مگیر
عقل کل را ساز ای سلطان وزیر
مر هوا را تو وزیر خود مساز
که برآید جان پاکت از نماز
کین هوا پر حرص و حالیبین بود
عقل را اندیشه یوم دین بود
عقل را دو دیده در پایان کار
بهر آن گل میکشد او رنج خار
که نفرساید نریزد در خزان
باد هر خرطوم اخشم دور از آن
@MolaviPoett
بخش ۴۷ - مانستن بدرایی این وزیر دون در افساد مروت شاه به وزیر فرعون یعنی هامان در افساد قابلیت فرعون
چند آن فرعون میشد نرم و رام
چون شنیدی او ز موسی آن کلام
آن کلامی که بدادی سنگ شیر
از خوشی آن کلام بینظیر
چون بهامان که وزیرش بود او
مشورت کردی که کینش بود خو
پس بگفتی تا کنون بودی خدیو
بنده گردی ژندهپوشی را بریو
همچو سنگ منجنیقی آمدی
آن سخن بر شیشه خانهٔ او زدی
هر چه صد روز آن کلیم خوشخطاب
ساختی در یکدم او کردی خراب
عقل تو دستور و مغلوب هواست
در وجودت رهزن راه خداست
ناصحی ربانیی پندت دهد
آن سخن را او به فن طرحی نهد
کین نه بر جایست هین از جا مشو
نیست چندان با خود آ شیدا مشو
وای آن شه که وزیرش این بود
جای هر دو دوزخ پر کین بود
شاد آن شاهی که او را دستگیر
باشد اندر کار چون آصف وزیر
شاه عادل چون قرین او شود
نام آن نور علی نور این بود
چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر
نور بر نورست و عنبر بر عبیر
شاه فرعون و چو هامانش وزیر
هر دو را نبود ز بدبختی گزیر
پس بود ظلمات بعضی فوق بعض
نه خرد یار و نه دولت روز عرض
من ندیدم جز شقاوت در لئام
گر تو دیدستی رسان از من سلام
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل
عقل فاسد روح را آرد بنقل
آن فرشتهٔ عقل چون هاروت شد
سحرآموز دو صد طاغوت شد
عقل جزوی را وزیر خود مگیر
عقل کل را ساز ای سلطان وزیر
مر هوا را تو وزیر خود مساز
که برآید جان پاکت از نماز
کین هوا پر حرص و حالیبین بود
عقل را اندیشه یوم دین بود
عقل را دو دیده در پایان کار
بهر آن گل میکشد او رنج خار
که نفرساید نریزد در خزان
باد هر خرطوم اخشم دور از آن
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
نشستنِ دیو* بر مقام سلیمان علیه السّلام، و تشبّه کردن او به کارهایِ سلیمان علیه السّلام، و فرق ظاهر میان هردو سلیمان، و دیو خویشتن را سلیمان بن داود نام کردن
*دیو : صاحبان عقل معاش و ریاکار
(۱۲۶۳) ور چه عقلت هست، با عقلِ دگر
یار باش و مشورت کُن ای پدر
ای پدر، درست است که تو عقل معاش داری، لازم است با صاحب عقل دیگر ( پیر و اگاه) یار و همنشین باشی
(۱۲۶۴) با دو عقل، از بس بلاها وارَهی
پایِ خود بر اوجِ گردونها نهی
به وسیله دو عقل از بلاها نجات پیدا کرده و با همت خود به اوج کمال روحی میرسی. ( بر افلاک قدم میگذاری.)
(۱۲۶۵) دیو گر خود را سلیمان نام کرد
مُلك بُرد و مملکت را رام کرد
اگر شیطان نام خود را سلیمان نهاد و مقام سلطنت را به دست آورد و کشور را مطیع خود کرد.
(۱۲۶۶) صورتِ کارِ سلیمان دیده بود
صورت اندر* سِرّ دیوی می نمود
اعمال شیطان صورتِ ظاهری سلیمان را داشت، اما آثار و علائم شیطانی در باطن او دیده میشد.
* صورت اندر: در صورت ظاهر
(۱۲۶۷) خلق گفتند: این سلیمان بیصفاست
از سلیمان تا سلیمان فرق هاست
مردم میگفتند: در این سلیمان صفای پیامبری وجود ندارد. و بین این سلیمان تا آن سلیمان تفاوتهای بسیاری است.
(۱۲۶۸) او چو بیداری ست، این همچون وَسَن*
همچنانکه آن حَسَن با این حَسَن
سلیمان نبی مانند بیداری است و این سلیمان مانند خواب است، چنانکه آن حَسَن نیک سیرت با این حسن بدنهاد فرقهای زیادی است.
*وَسن: خواب سنگین
(۱۲۶۹) دیو می گفتی که حق بر شکلِ من
صورتی کرده ست خوش بر اَهرِمن
ریاکار( شیطان صفت) میگفت: خداوند، شیطان را به صورت و ظاهر زیبای من آفریده است.
(۱۲۷۰) دیو را حق صورتِ من داده است
تا* نیندازد شما را او به شست*
خداوند به شیطان صورت ظاهری مرا داده است. هوشیار باشید مبادا به دام او بیفتید.
* تا: زنهار
*شست: قلاب ماهیگیری (دام)
(۱۲۷۱)گر پدید آید به دعوی، زینهار
صورتِ او را مدارید اعتبار
اگر آن شیطان در نظر شما مجسّم شد و ادعا کرد که من سلیمانم، مبادا ظاهر او را باور کنید و فریب بخورید.
(۱۲۷۲) دیوشان از مکر این میگفت، ليك
مینمود این، عکس در دلهاب نیک
شیطان( ریاکار) این حرفها را از روی نیرنگ میگفت اما در ضمیر مردم روشن بین و آگاه بر عکس این گفتارها دیده میشد.
(۱۲۷۳) نیست بازی با مُمَیّز*، خاصه او
که بُوَد تمییز و عقلش غیب گو
انسان عاقل را نمیتوان بازی داد، خاصه آن عاقلی که از اسرار غیب آگاهی دارد و حقایق آن را بازگو می کند.
(۱۲۷۴) هیچ سحر و هیچ تلبيس* و دَغَل*
می نبندد پرده بر اهلِ دُوَل*
هیچ جادو و مکر و نیرنگی نمیتواند بر دل اهل الله حجابی بکشد.
*ممیز ؛ تمیز دهنده
*تلبیس: ریاکار، نیرنگ ساز
*اهل دُوَل: عارفان روشن ضمیر
(۱۲۷۵) پس همی گفتند با خود، در جواب
بازگونه می روی ای کژخطاب
مردم خردمند با خود میگفتند: ای یاوه گو وارونه حرکت میکنی.( نعل وارونه میزنی)
@MolaviPoett
نشستنِ دیو* بر مقام سلیمان علیه السّلام، و تشبّه کردن او به کارهایِ سلیمان علیه السّلام، و فرق ظاهر میان هردو سلیمان، و دیو خویشتن را سلیمان بن داود نام کردن
*دیو : صاحبان عقل معاش و ریاکار
(۱۲۶۳) ور چه عقلت هست، با عقلِ دگر
یار باش و مشورت کُن ای پدر
ای پدر، درست است که تو عقل معاش داری، لازم است با صاحب عقل دیگر ( پیر و اگاه) یار و همنشین باشی
(۱۲۶۴) با دو عقل، از بس بلاها وارَهی
پایِ خود بر اوجِ گردونها نهی
به وسیله دو عقل از بلاها نجات پیدا کرده و با همت خود به اوج کمال روحی میرسی. ( بر افلاک قدم میگذاری.)
(۱۲۶۵) دیو گر خود را سلیمان نام کرد
مُلك بُرد و مملکت را رام کرد
اگر شیطان نام خود را سلیمان نهاد و مقام سلطنت را به دست آورد و کشور را مطیع خود کرد.
(۱۲۶۶) صورتِ کارِ سلیمان دیده بود
صورت اندر* سِرّ دیوی می نمود
اعمال شیطان صورتِ ظاهری سلیمان را داشت، اما آثار و علائم شیطانی در باطن او دیده میشد.
* صورت اندر: در صورت ظاهر
(۱۲۶۷) خلق گفتند: این سلیمان بیصفاست
از سلیمان تا سلیمان فرق هاست
مردم میگفتند: در این سلیمان صفای پیامبری وجود ندارد. و بین این سلیمان تا آن سلیمان تفاوتهای بسیاری است.
(۱۲۶۸) او چو بیداری ست، این همچون وَسَن*
همچنانکه آن حَسَن با این حَسَن
سلیمان نبی مانند بیداری است و این سلیمان مانند خواب است، چنانکه آن حَسَن نیک سیرت با این حسن بدنهاد فرقهای زیادی است.
*وَسن: خواب سنگین
(۱۲۶۹) دیو می گفتی که حق بر شکلِ من
صورتی کرده ست خوش بر اَهرِمن
ریاکار( شیطان صفت) میگفت: خداوند، شیطان را به صورت و ظاهر زیبای من آفریده است.
(۱۲۷۰) دیو را حق صورتِ من داده است
تا* نیندازد شما را او به شست*
خداوند به شیطان صورت ظاهری مرا داده است. هوشیار باشید مبادا به دام او بیفتید.
* تا: زنهار
*شست: قلاب ماهیگیری (دام)
(۱۲۷۱)گر پدید آید به دعوی، زینهار
صورتِ او را مدارید اعتبار
اگر آن شیطان در نظر شما مجسّم شد و ادعا کرد که من سلیمانم، مبادا ظاهر او را باور کنید و فریب بخورید.
(۱۲۷۲) دیوشان از مکر این میگفت، ليك
مینمود این، عکس در دلهاب نیک
شیطان( ریاکار) این حرفها را از روی نیرنگ میگفت اما در ضمیر مردم روشن بین و آگاه بر عکس این گفتارها دیده میشد.
(۱۲۷۳) نیست بازی با مُمَیّز*، خاصه او
که بُوَد تمییز و عقلش غیب گو
انسان عاقل را نمیتوان بازی داد، خاصه آن عاقلی که از اسرار غیب آگاهی دارد و حقایق آن را بازگو می کند.
(۱۲۷۴) هیچ سحر و هیچ تلبيس* و دَغَل*
می نبندد پرده بر اهلِ دُوَل*
هیچ جادو و مکر و نیرنگی نمیتواند بر دل اهل الله حجابی بکشد.
*ممیز ؛ تمیز دهنده
*تلبیس: ریاکار، نیرنگ ساز
*اهل دُوَل: عارفان روشن ضمیر
(۱۲۷۵) پس همی گفتند با خود، در جواب
بازگونه می روی ای کژخطاب
مردم خردمند با خود میگفتند: ای یاوه گو وارونه حرکت میکنی.( نعل وارونه میزنی)
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
نشستنِ دیو* بر مقام سلیمان علیه السّلام، و تشبّه کردن او به کارهایِ سلیمان علیه السّلام، و.....
(۱۲۷۶) بازگونه رفت خواهی همچنین
سویِ دوزخ أسفل اندر سافِلين
چون سخنان تو وارونه است و گفتار تو عاری از حقیقت است خود تو نیز به سوی نازل ترین مراتب دوزخ خواهی رفت.
آیه ۵ سوره تين "ثم رَدَدْناهُ أسفَلَ سافِلين"_ سپس باز بریمش به فروترین مرتبت.
(۱۲۷۷) او اگر معزول گشتهست و فقیر
هست در پیشانیش بَدرِ مُنیر
سلیمان اگرچه ظاهراً از مقام سلطنت خلع شده و اکنون فقیر و تهیدست مانده، اما در پیشانی او ماه تابان میدرخشد.
(۱۲۷۸) تو اگر انگشتری را بُردهیی
دوزخی، چون زَمهَریر* افسردهیی
گرچه تو انگشتری سلیمان را دزدیدهای، خود تو يك دوزخی که از سرما منجمد و افسرده شدهای.
*زمهریر :سرمای سخت
(۱۲۷۹) ما به بَوش* و عارض* و طاق و طُرنب*
سر کجا، که خود همی نَنهیم سُنب
ما در برابر عظمت و خودنمایی و شکوه ظاهری تو سُم خم نمیکنیم، چه برسه سر خَم کنیم .
*بَوش: خودنمایی
*عارض: صورت در اینجا به معنی خودنم
*طاق و طرنب: جلال و شکوه ظاهری
(۱۲۸۰) ور به غفلت ما نهیم او را جبين
پنجه یی مانع بر آید از زمین
و اگر ما غفلتاً در برابر او پیشانی بر زمین بگذاریم، دستی از زمین بیرون میآید و مانع این عمل میشود.
(۱۲۸۱) که مَنِه آن سَر مرین سَرزیر* را
هين مكن سَجده مرين اِدبار را
که در برابر این فرومایه سر بر زمین مگذار، مبادا به این بدبخت سجده کنی.
*سَرریز: فرومایه
(۱۲۸۲) کردمی من شرحِ این، بس جان فزا
گر نبودی غیرت و رَشكِ خدا
اگر خداوند اجازه میداد (غیرت و رشک الهی نبود) که اسرار الهی را فاش کنم، بسیار دلنشین شرح میدادم.
(۱۲۸۳) هم قناعت کن تو، بپذیر این قَدَر
تا بگویم شرحِ این، وقتی دگر
تو به همین مقدار که گفتم بسنده کن و آنرا بپذیر تا در وقت دیگر اسرار الهی را برای تو شرح بدهم.
(۱۲۸۴) نامِ خود کرده سلیمانِ نبی
روی پوشی میکُند بر هر صَبی
آن دیو، نام خود را سلیمان نبی گذاشته و با این کار نزد کودکان و نادانان صورت واقعی خود را میپوشاند. ( کفتار و کردار او در نزد واصلان ارزشی نداشت چون به حقیقت باطن او پی میبردند.)
*صَبی: کودک
(۱۲۸۵) در گذر از صورت و از نام، خیز
از لقب وز نام، در معنی گُریز
اي سالك طريقت از مرحله ظاهر و اسم بگذر و همچنان از لقب و نام بگریز و طالب حقیقت شو.
(۱۲۸۶) پس بپرس از حدِ او وز فعلِ او
در میانِ حدّ و فعل، او را بجو
پس درباره مرتبه معنوی از من سوال بپرس، و به اعمال او دقت کن و تمیز حق از باطل او را بده.
@MolaviPoett
نشستنِ دیو* بر مقام سلیمان علیه السّلام، و تشبّه کردن او به کارهایِ سلیمان علیه السّلام، و.....
(۱۲۷۶) بازگونه رفت خواهی همچنین
سویِ دوزخ أسفل اندر سافِلين
چون سخنان تو وارونه است و گفتار تو عاری از حقیقت است خود تو نیز به سوی نازل ترین مراتب دوزخ خواهی رفت.
آیه ۵ سوره تين "ثم رَدَدْناهُ أسفَلَ سافِلين"_ سپس باز بریمش به فروترین مرتبت.
(۱۲۷۷) او اگر معزول گشتهست و فقیر
هست در پیشانیش بَدرِ مُنیر
سلیمان اگرچه ظاهراً از مقام سلطنت خلع شده و اکنون فقیر و تهیدست مانده، اما در پیشانی او ماه تابان میدرخشد.
(۱۲۷۸) تو اگر انگشتری را بُردهیی
دوزخی، چون زَمهَریر* افسردهیی
گرچه تو انگشتری سلیمان را دزدیدهای، خود تو يك دوزخی که از سرما منجمد و افسرده شدهای.
*زمهریر :سرمای سخت
(۱۲۷۹) ما به بَوش* و عارض* و طاق و طُرنب*
سر کجا، که خود همی نَنهیم سُنب
ما در برابر عظمت و خودنمایی و شکوه ظاهری تو سُم خم نمیکنیم، چه برسه سر خَم کنیم .
*بَوش: خودنمایی
*عارض: صورت در اینجا به معنی خودنم
*طاق و طرنب: جلال و شکوه ظاهری
(۱۲۸۰) ور به غفلت ما نهیم او را جبين
پنجه یی مانع بر آید از زمین
و اگر ما غفلتاً در برابر او پیشانی بر زمین بگذاریم، دستی از زمین بیرون میآید و مانع این عمل میشود.
(۱۲۸۱) که مَنِه آن سَر مرین سَرزیر* را
هين مكن سَجده مرين اِدبار را
که در برابر این فرومایه سر بر زمین مگذار، مبادا به این بدبخت سجده کنی.
*سَرریز: فرومایه
(۱۲۸۲) کردمی من شرحِ این، بس جان فزا
گر نبودی غیرت و رَشكِ خدا
اگر خداوند اجازه میداد (غیرت و رشک الهی نبود) که اسرار الهی را فاش کنم، بسیار دلنشین شرح میدادم.
(۱۲۸۳) هم قناعت کن تو، بپذیر این قَدَر
تا بگویم شرحِ این، وقتی دگر
تو به همین مقدار که گفتم بسنده کن و آنرا بپذیر تا در وقت دیگر اسرار الهی را برای تو شرح بدهم.
(۱۲۸۴) نامِ خود کرده سلیمانِ نبی
روی پوشی میکُند بر هر صَبی
آن دیو، نام خود را سلیمان نبی گذاشته و با این کار نزد کودکان و نادانان صورت واقعی خود را میپوشاند. ( کفتار و کردار او در نزد واصلان ارزشی نداشت چون به حقیقت باطن او پی میبردند.)
*صَبی: کودک
(۱۲۸۵) در گذر از صورت و از نام، خیز
از لقب وز نام، در معنی گُریز
اي سالك طريقت از مرحله ظاهر و اسم بگذر و همچنان از لقب و نام بگریز و طالب حقیقت شو.
(۱۲۸۶) پس بپرس از حدِ او وز فعلِ او
در میانِ حدّ و فعل، او را بجو
پس درباره مرتبه معنوی از من سوال بپرس، و به اعمال او دقت کن و تمیز حق از باطل او را بده.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۴۸ - نشستن دیو بر مقام سلیمان علیهالسلام و تشبه کردن او به کارهای سلیمان علیهالسلام و فرق ظاهر میان هر دو سلیمان و دیو خویشتن را سلیمان بن داود نام کردن
ورچه عقلت هست با عقل دگر
یار باش و مشورت کن ای پدر
با دو عقل از بس بلاها وا رهی
پای خود بر اوج گردونها نهی
دیو گر خود را سلیمان نام کرد
ملک برد و مملکت را رام کرد
صورت کار سلیمان دیده بود
صورت اندر سر دیوی مینمود
خلق گفتند این سلیمان بیصفاست
از سلیمان تا سلیمان فرقهاست
او چو بیداریست این همچون وسن
همچنانک آن حسن با این حسن
دیو میگفتی که حق بر شکل من
صورتی کردست خوش بر اهرمن
دیو را حق صورت من داده است
تا نیندازد شما را او بشست
گر پدید آید به دعوی زینهار
صورت او را مدارید اعتبار
دیوشان از مکر این میگفت لیک
مینمود این عکس در دلهای نیک
نیست بازی با ممیز خاصه او
که بود تمییز و عقلش غیبگو
هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل
مینبندد پرده بر اهل دول
پس همی گفتند با خود در جواب
بازگونه میروی ای کژ خطاب
بازگونه رفت خواهی همچنین
سوی دوزخ اسفل اندر سافلین
او اگر معزول گشتست و فقیر
هست در پیشانیش بدر منیر
تو اگر انگشتری را بردهای
دوزخی چون زمهریر افسردهای
ما ببوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همی ننهیم سنب
ور به غفلت ما نهیم او را جبین
پنجهٔ مانع برآید از زمین
که منه آن سر مرین سر زیر را
هین مکن سجده مرین ادبار را
کردمی من شرح این بس جانفزا
گر نبودی غیرت و رشک خدا
هم قناعت کن تو بپذیر این قدر
تا بگویم شرح این وقتی دگر
نام خود کرده سلیمان نبی
رویپوشی میکند بر هر صبی
در گذر از صورت و از نام خیز
از لقب وز نام در معنی گریز
پس بپرس از حد او وز فعل او
در میان حد و فعل او را بجو
@MolaviPoett
بخش ۴۸ - نشستن دیو بر مقام سلیمان علیهالسلام و تشبه کردن او به کارهای سلیمان علیهالسلام و فرق ظاهر میان هر دو سلیمان و دیو خویشتن را سلیمان بن داود نام کردن
ورچه عقلت هست با عقل دگر
یار باش و مشورت کن ای پدر
با دو عقل از بس بلاها وا رهی
پای خود بر اوج گردونها نهی
دیو گر خود را سلیمان نام کرد
ملک برد و مملکت را رام کرد
صورت کار سلیمان دیده بود
صورت اندر سر دیوی مینمود
خلق گفتند این سلیمان بیصفاست
از سلیمان تا سلیمان فرقهاست
او چو بیداریست این همچون وسن
همچنانک آن حسن با این حسن
دیو میگفتی که حق بر شکل من
صورتی کردست خوش بر اهرمن
دیو را حق صورت من داده است
تا نیندازد شما را او بشست
گر پدید آید به دعوی زینهار
صورت او را مدارید اعتبار
دیوشان از مکر این میگفت لیک
مینمود این عکس در دلهای نیک
نیست بازی با ممیز خاصه او
که بود تمییز و عقلش غیبگو
هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل
مینبندد پرده بر اهل دول
پس همی گفتند با خود در جواب
بازگونه میروی ای کژ خطاب
بازگونه رفت خواهی همچنین
سوی دوزخ اسفل اندر سافلین
او اگر معزول گشتست و فقیر
هست در پیشانیش بدر منیر
تو اگر انگشتری را بردهای
دوزخی چون زمهریر افسردهای
ما ببوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همی ننهیم سنب
ور به غفلت ما نهیم او را جبین
پنجهٔ مانع برآید از زمین
که منه آن سر مرین سر زیر را
هین مکن سجده مرین ادبار را
کردمی من شرح این بس جانفزا
گر نبودی غیرت و رشک خدا
هم قناعت کن تو بپذیر این قدر
تا بگویم شرح این وقتی دگر
نام خود کرده سلیمان نبی
رویپوشی میکند بر هر صبی
در گذر از صورت و از نام خیز
از لقب وز نام در معنی گریز
پس بپرس از حد او وز فعل او
در میان حد و فعل او را بجو
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۴۹ - درآمدن سلیمان علیهالسلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقیر در مسجد: هر صباحی چون سلیمان آمدی
⬇️⬇️⬇️
بخش ۴۹ - درآمدن سلیمان علیهالسلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقیر در مسجد: هر صباحی چون سلیمان آمدی
⬇️⬇️⬇️
در آمدن سلیمان علیه السلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقیر در مسجد
(۱۲۸۷) هر صباحی چون سلیمان آمدی
خاضع اندر مسجدِ اَقصی شدی
هر صبح که سلیمان از منزلش بیرون میآمد فروتنانه به مسجد اقصی وارد میشد.
(۱۲۸۸) تو گیاهی رُسته دیدی اندرو
پس بگفتی: نام و نفعِ خود بگو
سلیمان به هر گیاه تازهای که در مسجد میرویید می گفت: اسم و خاصیت خود را بگو.
(۱۲۸۹) تو چه دارویی؟ چیی؟ نامت چی است؟
تو زیانِ کی و؟ نفعت بر کی است؟
تو چه نوع دارویی هستی؟ چی هستی؟ نام تو چیست؟ برای چه کسانی مضری و برای چه کسانی منفعت داری؟
(۱۲۹۰) پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام
که من آن را جانم و، این را حِمام*
پس هر گیاهی اسم و خاصیت خود را گفت و توضیح میداد که من به برخی مایه جان و برخی مرگ و هلاك هستم.
*حَمام: مرگ
(۱۲۹۱)من مرین را زهرم و، او را شِکَر
نام من اینست بر لوح، از قَدَر
من برای شخصی زهر کُشندهام، و برای برخی شیرین و گوارام. نام من در لوح محفوظ آمده و خدا از ازل برای من این ذات و خاصیت را مُقدّر کرده است.
(۱۲۹۲)پس طبیبان از سلیمان، ز آن گیا
عالِم و دانا شدندی، مُقتدی
پس اطبا بوسیله سلیمان با نام و خواص گیاهان و دانا و آگاه شده و الگو دیگر اطبا شدند.
(۱۲۹۳) تا کُتُب هایِ طبیبی ساختند
جسم را از رنج میپرداختند*
اطبا کتابهای طبی تألیف کردند تا با کمک این کتب رنج بیماران را از جسمشان رفع میکردند.
*می پرداختند: رفع میکردند
(۱۲۹۴) این نجوم و طبّ، وَحیِ انبیاست
عقل و حس را سویِ بی سو، رَه کجاست؟
این دانش نجوم و طب هم از وحی پیامیران بوجود آمده است. والا عقل معاش آدم چگونه میتواند به عالم ماوراء راه پیدا کند؟
(۱۲۹۵) عقل جزوی، عقل استخراج نیست
جز پذیرایِ فن و محتاج نیست
عقل جزوی در حدی نیست که به وسیله آن چیزی کشف کرد، عقل جزوی تنها میتواند فنی را یاد بگیرد و محتاج آموزش است.
(۱۲۹۶) قابل تعليم و فهم ست این خِرَد
ليك صاحب وحی تعلیمش دهد
گرچه عقل جزوی استعداد و قابلیت یادگیری دارد اما محتاج اینست که پیامبران و صاحبان وحی به او آموزش بدهند.
(۱۲۹۷)جمله حِرفتها یقین از وحی بود
اوّل او، ليك عقل آن را فزود
بطور قطع و با یقین اولِ همه فنون از وحی الهی سرچشمه گرفته و بعد عقل چیزهایی بر آن افزوده است.
(۱۲۹۸)هیچ حِرفت را، ببين كين عقلِ ما
تانَد او آموختن بی اوستا؟
ببین عقل ما توان یادگیری هیچ حرفه و فنی را بدون استاد دارد؟
(۱۲۹۹) گرچه اندر مكر موىِاشكاف بُد
هیچ پیشه رام، بی اُستا نشد
اگرچه این عقل جزوی در چارهیابی و تدبیر دقیق و موشکاف است، اما توان یادگیری هیچ حرفه و فنی را بدون استاد ندارد.
(۱۳۰۰) دانش پیشه ازین عقل ار بُدی
پیشهیی، بی اوستا حاصل شدی
اگر دانش هر فن و حرفه ای از عقل بود، در آن صورت بدون استاد هم امکان داشت آن فن را فرا گرفت.
@MolaviPoett
(۱۲۸۷) هر صباحی چون سلیمان آمدی
خاضع اندر مسجدِ اَقصی شدی
هر صبح که سلیمان از منزلش بیرون میآمد فروتنانه به مسجد اقصی وارد میشد.
(۱۲۸۸) تو گیاهی رُسته دیدی اندرو
پس بگفتی: نام و نفعِ خود بگو
سلیمان به هر گیاه تازهای که در مسجد میرویید می گفت: اسم و خاصیت خود را بگو.
(۱۲۸۹) تو چه دارویی؟ چیی؟ نامت چی است؟
تو زیانِ کی و؟ نفعت بر کی است؟
تو چه نوع دارویی هستی؟ چی هستی؟ نام تو چیست؟ برای چه کسانی مضری و برای چه کسانی منفعت داری؟
(۱۲۹۰) پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام
که من آن را جانم و، این را حِمام*
پس هر گیاهی اسم و خاصیت خود را گفت و توضیح میداد که من به برخی مایه جان و برخی مرگ و هلاك هستم.
*حَمام: مرگ
(۱۲۹۱)من مرین را زهرم و، او را شِکَر
نام من اینست بر لوح، از قَدَر
من برای شخصی زهر کُشندهام، و برای برخی شیرین و گوارام. نام من در لوح محفوظ آمده و خدا از ازل برای من این ذات و خاصیت را مُقدّر کرده است.
(۱۲۹۲)پس طبیبان از سلیمان، ز آن گیا
عالِم و دانا شدندی، مُقتدی
پس اطبا بوسیله سلیمان با نام و خواص گیاهان و دانا و آگاه شده و الگو دیگر اطبا شدند.
(۱۲۹۳) تا کُتُب هایِ طبیبی ساختند
جسم را از رنج میپرداختند*
اطبا کتابهای طبی تألیف کردند تا با کمک این کتب رنج بیماران را از جسمشان رفع میکردند.
*می پرداختند: رفع میکردند
(۱۲۹۴) این نجوم و طبّ، وَحیِ انبیاست
عقل و حس را سویِ بی سو، رَه کجاست؟
این دانش نجوم و طب هم از وحی پیامیران بوجود آمده است. والا عقل معاش آدم چگونه میتواند به عالم ماوراء راه پیدا کند؟
(۱۲۹۵) عقل جزوی، عقل استخراج نیست
جز پذیرایِ فن و محتاج نیست
عقل جزوی در حدی نیست که به وسیله آن چیزی کشف کرد، عقل جزوی تنها میتواند فنی را یاد بگیرد و محتاج آموزش است.
(۱۲۹۶) قابل تعليم و فهم ست این خِرَد
ليك صاحب وحی تعلیمش دهد
گرچه عقل جزوی استعداد و قابلیت یادگیری دارد اما محتاج اینست که پیامبران و صاحبان وحی به او آموزش بدهند.
(۱۲۹۷)جمله حِرفتها یقین از وحی بود
اوّل او، ليك عقل آن را فزود
بطور قطع و با یقین اولِ همه فنون از وحی الهی سرچشمه گرفته و بعد عقل چیزهایی بر آن افزوده است.
(۱۲۹۸)هیچ حِرفت را، ببين كين عقلِ ما
تانَد او آموختن بی اوستا؟
ببین عقل ما توان یادگیری هیچ حرفه و فنی را بدون استاد دارد؟
(۱۲۹۹) گرچه اندر مكر موىِاشكاف بُد
هیچ پیشه رام، بی اُستا نشد
اگرچه این عقل جزوی در چارهیابی و تدبیر دقیق و موشکاف است، اما توان یادگیری هیچ حرفه و فنی را بدون استاد ندارد.
(۱۳۰۰) دانش پیشه ازین عقل ار بُدی
پیشهیی، بی اوستا حاصل شدی
اگر دانش هر فن و حرفه ای از عقل بود، در آن صورت بدون استاد هم امکان داشت آن فن را فرا گرفت.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۴۹ - درآمدن سلیمان علیهالسلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقیر در مسجد
هر صباحی چون سلیمان آمدی
خاضع اندر مسجد اقصی شدی
نوگیاهی رسته دیدی اندرو
پس بگفتی نام و نفع خود بگو
تو چه دارویی چیی نامت چیست
تو زیان کی و نفعت بر کیست
پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام
که من آن را جانم و این را حمام
من مرین را زهرم و او را شکر
نام من اینست بر لوح از قدر
پس طبیبان از سلیمان زان گیا
عالم و دانا شدندی مقتدی
تا کتبهای طبیبی ساختند
جسم را از رنج میپرداختند
این نجوم و طب وحی انبیاست
عقل و حس را سوی بیسو ره کجاست
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
قابل تعلیم و فهمست این خرد
لیک صاحب وحی تعلیمش دهد
جمله حرفتها یقین از وحی بود
اول او لیک عقل آن را فزود
هیچ حرفت را ببین کین عقل ما
تاند او آموختن بیاوستا
گرچه اندر مکر مویاشکاف بد
هیچ پیشه رام بیاستا نشد
دانش پیشه ازین عقل ار بدی
پیشهٔ بیاوستا حاصل شدی
@MolaviPoett
بخش ۴۹ - درآمدن سلیمان علیهالسلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقیر در مسجد
هر صباحی چون سلیمان آمدی
خاضع اندر مسجد اقصی شدی
نوگیاهی رسته دیدی اندرو
پس بگفتی نام و نفع خود بگو
تو چه دارویی چیی نامت چیست
تو زیان کی و نفعت بر کیست
پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام
که من آن را جانم و این را حمام
من مرین را زهرم و او را شکر
نام من اینست بر لوح از قدر
پس طبیبان از سلیمان زان گیا
عالم و دانا شدندی مقتدی
تا کتبهای طبیبی ساختند
جسم را از رنج میپرداختند
این نجوم و طب وحی انبیاست
عقل و حس را سوی بیسو ره کجاست
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
قابل تعلیم و فهمست این خرد
لیک صاحب وحی تعلیمش دهد
جمله حرفتها یقین از وحی بود
اول او لیک عقل آن را فزود
هیچ حرفت را ببین کین عقل ما
تاند او آموختن بیاوستا
گرچه اندر مکر مویاشکاف بد
هیچ پیشه رام بیاستا نشد
دانش پیشه ازین عقل ار بدی
پیشهٔ بیاوستا حاصل شدی
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بخش ۵۰ - آموختن پیشه گورکنی قابیل از زاغ پیش از آنک در عالم علم گورکنی و گور بود: کندن گوری که کمتر پیشه بود
⬇️⬇️⬇️
بخش ۵۰ - آموختن پیشه گورکنی قابیل از زاغ پیش از آنک در عالم علم گورکنی و گور بود: کندن گوری که کمتر پیشه بود
⬇️⬇️⬇️
شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم
آموختنِ پیشه گورکَنی، قابیل از زاغ، پیش از آنکه در عالَم، علمِ گورکَنی و گور بُوَد
(۱۳۰۱)کندنِ گوری که کمتر پیشه بود
کی ز فکر و حیله و اندیشه بود؟
حرفه گورکنی که از نازلترین حرفههاست چگونه ممکن است که از فکر و تدبیر و اندیشه آدمی برآید؟
(۱۳۰۲) گر بُدی این فهم، مر قابیل را
کی نهادی بر سَر، او هابیل را؟
اگر قابیل واقعاً از این حرفه اطلاعی داشت، پس چرا جسد هابیل را بر دوش میکشید؟
(۱۳۰۳) که کجا غایب کنم این کُشته را؟
این به خون و خاک در آغشته را؟
جسد هابیل را کجا پنهان کنم؟ این جسد آغشته به خون و خاک را کجا مخفی کنم؟
(۱۳۰۴) دید زاغی، زاغ مُرده در دهان
بر گرفته، تیز میآمد چنان
قابیل در این احوال بود که دید زاغی جسد زاغی دیگر را به منقار گرفته و با شتاب میآید.
(۱۳۰۵) از هوا زیر آمد و شد او به فن
از پیِ تعلیم، او را گورکن
آن زاغ از هوا فرود آمد و برای تعلیم فن گورکنی به قابیل مشغول کندن زمین شد.
(۱۳۰۶) پس به چنگال از زمین انگیخت گَرد
زود زاغِ مُرده را در گور کرد
پس آن زاغ با چنگال خود زمین را کَند و فوراً جسد زاغ مُرده را در گور قرار داد.
(۱۳۰۷) دفن کردش، پی ببوشیدش به خاک
زاغ از الهامِ حق بُد عِلم ناك
جسد زاغ را دفن کرد و با خاک پوشاند زیرا زاغ از طریق الهام الهی دارای علم شده بود.
(۱۳۰۸) گفت قابیل: آه شُه* بر عقلِ من
که بُود زاغی ز من افزون به فن
قابیل گفت: اُف بر این عقل من كه يك زاغ در فن و هنر از من برتر است.
* شُه: تف
(۱۳۰۹) عقلِ كُلّ را گفت: ما زاغَ الْبَصَر
عقلِ جزوی میکند هر سو نظر
حضرت حق درباره عقل كل (عقل حقیقت طلب) فرموده است: چشم او به کژی نگرایید، در حالی که عقل جزوی (عقل دنیا طلب) از روی هوی و هوس به هر سو نگاه میکند. اشاره به آیه ۱۷ سوره نجم ما زاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَى. «چشم محمد(ص) به کژی نگرایید و از حد در نگذشت.»
(مجمع البیان، ج ۹، ص ۱۷۳)
(۱۳۱۰) عقل ما زاغ ست نورِ خاصگان
عقلِ زاغ اُستادِ گورِ مُردگان
عقل ما زاغ است، نور معنوی و روحانی بندگان خاص خداوند است. عقل حقیقت جو مخصوص بندگان صالح و خاص که وسیله شهود حقیقی است.
عُراب : از اصطلاحات صوفیه، جسم کُلی در اخرین مرتبه از عالم الهی، کنایه از سیاهی و دوری
*عقل زاغ: نماد نَفس اماره
*عقل اهل هوی و هوس: راهنمای مرده دلان و اسیران شهوت.
(۱۳۱۱) جان که او دنباله زاغان پَرَد
زاغ، او را سویِ گورستان بَرَد
روحی که به دنبال زاغ پرواز کند، زاغ او را به گورستان میبرد.
(۱۳۱۲) هين مَدو اندر پیِ نفسِ چو زاغ
کو به گورستان بَرَد، نه سویِ باغ
دنبال نفس اماره ندو که او مانند زاغ تو را به گورستان میبرد، نه به سوی گلستان.
گورستان: دنیا
گلستان: عالم معنا
(۱۳۱۳) گر رَوی، رو در پیِ عَنقایِ دل*
سویِ قاف و مسجدِ اقصایِ دل
اگر قرار است که دنباله روی کنی از سیمرغ دل پیروی کن، و به سوی کوه قاف و مسجد اقصی دل حرکت کن.
*عَنقای دل: دل مانند سیمرغ_ روح
*قاف: کنایه از قلب انسان است که مظهر اسماء الهی است
(۱۳۱۴) نو گیاهی، هر دَم از سودایِ تو
میدمد در مسجدِ اَقصایِ* تو
هر لحظه از خیالات بی اساس و آرزوهای، جوانهای در مسجد اقصای دل تو میروید.
*مسجد اقصٰی: اینجا دلی که پرستشگاه حق باشد و لاغیر.
(۱۳۱۵) تو سليمان وار داد او بـده
پی بَر از وَی، پایِ رَد بَر وَی منه
تو هم مانند حضرت سلیمان حق آن جوانه ها را ادا کن و به ماهیت و خاصیت آنها واقف شو و رَد پا روی آنها نگذار. به آنان بیتوجه نباش.
@MolaviPoett
آموختنِ پیشه گورکَنی، قابیل از زاغ، پیش از آنکه در عالَم، علمِ گورکَنی و گور بُوَد
(۱۳۰۱)کندنِ گوری که کمتر پیشه بود
کی ز فکر و حیله و اندیشه بود؟
حرفه گورکنی که از نازلترین حرفههاست چگونه ممکن است که از فکر و تدبیر و اندیشه آدمی برآید؟
(۱۳۰۲) گر بُدی این فهم، مر قابیل را
کی نهادی بر سَر، او هابیل را؟
اگر قابیل واقعاً از این حرفه اطلاعی داشت، پس چرا جسد هابیل را بر دوش میکشید؟
(۱۳۰۳) که کجا غایب کنم این کُشته را؟
این به خون و خاک در آغشته را؟
جسد هابیل را کجا پنهان کنم؟ این جسد آغشته به خون و خاک را کجا مخفی کنم؟
(۱۳۰۴) دید زاغی، زاغ مُرده در دهان
بر گرفته، تیز میآمد چنان
قابیل در این احوال بود که دید زاغی جسد زاغی دیگر را به منقار گرفته و با شتاب میآید.
(۱۳۰۵) از هوا زیر آمد و شد او به فن
از پیِ تعلیم، او را گورکن
آن زاغ از هوا فرود آمد و برای تعلیم فن گورکنی به قابیل مشغول کندن زمین شد.
(۱۳۰۶) پس به چنگال از زمین انگیخت گَرد
زود زاغِ مُرده را در گور کرد
پس آن زاغ با چنگال خود زمین را کَند و فوراً جسد زاغ مُرده را در گور قرار داد.
(۱۳۰۷) دفن کردش، پی ببوشیدش به خاک
زاغ از الهامِ حق بُد عِلم ناك
جسد زاغ را دفن کرد و با خاک پوشاند زیرا زاغ از طریق الهام الهی دارای علم شده بود.
(۱۳۰۸) گفت قابیل: آه شُه* بر عقلِ من
که بُود زاغی ز من افزون به فن
قابیل گفت: اُف بر این عقل من كه يك زاغ در فن و هنر از من برتر است.
* شُه: تف
(۱۳۰۹) عقلِ كُلّ را گفت: ما زاغَ الْبَصَر
عقلِ جزوی میکند هر سو نظر
حضرت حق درباره عقل كل (عقل حقیقت طلب) فرموده است: چشم او به کژی نگرایید، در حالی که عقل جزوی (عقل دنیا طلب) از روی هوی و هوس به هر سو نگاه میکند. اشاره به آیه ۱۷ سوره نجم ما زاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَى. «چشم محمد(ص) به کژی نگرایید و از حد در نگذشت.»
(مجمع البیان، ج ۹، ص ۱۷۳)
(۱۳۱۰) عقل ما زاغ ست نورِ خاصگان
عقلِ زاغ اُستادِ گورِ مُردگان
عقل ما زاغ است، نور معنوی و روحانی بندگان خاص خداوند است. عقل حقیقت جو مخصوص بندگان صالح و خاص که وسیله شهود حقیقی است.
عُراب : از اصطلاحات صوفیه، جسم کُلی در اخرین مرتبه از عالم الهی، کنایه از سیاهی و دوری
*عقل زاغ: نماد نَفس اماره
*عقل اهل هوی و هوس: راهنمای مرده دلان و اسیران شهوت.
(۱۳۱۱) جان که او دنباله زاغان پَرَد
زاغ، او را سویِ گورستان بَرَد
روحی که به دنبال زاغ پرواز کند، زاغ او را به گورستان میبرد.
(۱۳۱۲) هين مَدو اندر پیِ نفسِ چو زاغ
کو به گورستان بَرَد، نه سویِ باغ
دنبال نفس اماره ندو که او مانند زاغ تو را به گورستان میبرد، نه به سوی گلستان.
گورستان: دنیا
گلستان: عالم معنا
(۱۳۱۳) گر رَوی، رو در پیِ عَنقایِ دل*
سویِ قاف و مسجدِ اقصایِ دل
اگر قرار است که دنباله روی کنی از سیمرغ دل پیروی کن، و به سوی کوه قاف و مسجد اقصی دل حرکت کن.
*عَنقای دل: دل مانند سیمرغ_ روح
*قاف: کنایه از قلب انسان است که مظهر اسماء الهی است
(۱۳۱۴) نو گیاهی، هر دَم از سودایِ تو
میدمد در مسجدِ اَقصایِ* تو
هر لحظه از خیالات بی اساس و آرزوهای، جوانهای در مسجد اقصای دل تو میروید.
*مسجد اقصٰی: اینجا دلی که پرستشگاه حق باشد و لاغیر.
(۱۳۱۵) تو سليمان وار داد او بـده
پی بَر از وَی، پایِ رَد بَر وَی منه
تو هم مانند حضرت سلیمان حق آن جوانه ها را ادا کن و به ماهیت و خاصیت آنها واقف شو و رَد پا روی آنها نگذار. به آنان بیتوجه نباش.
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی _ دفتر چهارم
آموختنِ پیشه گورکَنی، قابیل از زاغ، پیش از آنکه در عالَم، علمِ گورکَنی و گور بُوَد
(۱۳۱۶) زآنکه حالِ این زمین با ثَبات*
باز گوید با تو انواع نبات
چون رویش انواع گیاهان حال زمین استوار (نوع خاک) را برای تو بازگو میکنند. ( با انچه در دلت میرویید متوجه میشوی که حال دلت الهی است یا شیطانی).
*با ثبات: ثابت، استوار
(۱۳۱۷) در زمین گر نیشکر، ور خود، نی است
ترجمان هر زمین نَبتِ* وی است
اگر در زمین نیشکر است یا نی، بیان کننده جنس زمین است. نوع گیاهی که رشد میکند نشاهنده حاصلخیز بودن یا نبودن زمین آن است.
*نَبت: گیاه
(۱۳۱۸) پس زمین دل که نَبتش فکر بود
فکرها اسرار دل را وانمود
پس گیاه زمین دل اندیشه است و اندیشه ها اسرار دل را آشکار می سازند.
(۱۳۱۹) گر سخنکَش* یابم اندر انجمن
صد هزاران گُل بُرویم چون چمن
اگر در مجلس، شنوندگانی مستعد و قابل پیدا کنم، صدها هزار گل معرفت از قلب و زبانم میرویانم مانند چمن در سطح زمین گسترده میشود.
(۱۳۲۰) ور سخنکش پایم آن دَم، زن به مُزد*
میگُریزد نکته ها از دل چو دُزد
اگر شنونده غیرطالب در مجلس باشد( دیوثیکه قدر کلام را نداند) آن زمان نکته ها مانند دزد از قلبم فرار میکند.
(۱۳۲۱) جُنبشِ هر کَس به سویِ جاذب است
جذبِ صادق، نه چو جذبِ کاذب است
هر کس به سوی چیزی که جذبش میکند حرکت میکند، عوامل جذب حقیقی مانند عوامل جذبِ دروغین نیست و به سوی مقصد حقیقی جذب میشود.
(۱۳۲۲) میروی گَه گُمره و گَه در رَشَد
رشته پیدا نه و آن کِت* میکَشَد
گاهی به سوی گمراهی و گاهی به سوی هدایت حرکت میکنی، نه ریسمانی و نه آن کس که تو رو میکَشد پیداست.
* کِت: که تو را
(۱۳۲۳) أشترِ کوری، مِهارِ تو رَهین*
تو کَشِش میبین، مِهارت را مَبین
مثل شتری نابینا هستی که افسارت دست کسی است، (حرکتش در گرو وجود دیگریست). تو کِشنده یا مُسبب را ببین، به افسار توجه نکن. (علت را ببین به معلول توجه نکن)
*رَهین: گرو نهاده شده
(۱۳۲۴) گر شدی محسوسِ جذّاب و مِهار
پس نماندی این جهان دارُالغِرار*
اگر کِشنده مِهار و خود مِهار هویدا میشد، این جهان هرگز خانه فریب نمیماند. ( راز هستی آشکار میشد.)
*دارالغرار: خانه فریب = دنیا
(۱۳۲۵) گَبر* دیدی کو پیِ سگ میرود
سُخره دیوِ سِتَنبه* میشود
اگر کافر متوجه شود که به دنبال سگ افتاده است و مورد تمسخر دیو زشت و کریه و قوی جثه افتاده است.
*گبر: کافر
*ستنبه: زشت و کریه و زورمند
(۱۳۲۶) در پَیِ او کَی شدی مانندِ حیز* ؟
پایِ خود را وا کَشیدی گَبر نیز
چطور ممکن است که او مانند افراد نامرد به دنبال دیو روان شود؟ در جالیکه کافر نیز در این شرایط پای خود را واپس میکشد و جلوتر نمیرود.
*حیز: نامرد
@MolaviPoett
آموختنِ پیشه گورکَنی، قابیل از زاغ، پیش از آنکه در عالَم، علمِ گورکَنی و گور بُوَد
(۱۳۱۶) زآنکه حالِ این زمین با ثَبات*
باز گوید با تو انواع نبات
چون رویش انواع گیاهان حال زمین استوار (نوع خاک) را برای تو بازگو میکنند. ( با انچه در دلت میرویید متوجه میشوی که حال دلت الهی است یا شیطانی).
*با ثبات: ثابت، استوار
(۱۳۱۷) در زمین گر نیشکر، ور خود، نی است
ترجمان هر زمین نَبتِ* وی است
اگر در زمین نیشکر است یا نی، بیان کننده جنس زمین است. نوع گیاهی که رشد میکند نشاهنده حاصلخیز بودن یا نبودن زمین آن است.
*نَبت: گیاه
(۱۳۱۸) پس زمین دل که نَبتش فکر بود
فکرها اسرار دل را وانمود
پس گیاه زمین دل اندیشه است و اندیشه ها اسرار دل را آشکار می سازند.
(۱۳۱۹) گر سخنکَش* یابم اندر انجمن
صد هزاران گُل بُرویم چون چمن
اگر در مجلس، شنوندگانی مستعد و قابل پیدا کنم، صدها هزار گل معرفت از قلب و زبانم میرویانم مانند چمن در سطح زمین گسترده میشود.
(۱۳۲۰) ور سخنکش پایم آن دَم، زن به مُزد*
میگُریزد نکته ها از دل چو دُزد
اگر شنونده غیرطالب در مجلس باشد( دیوثیکه قدر کلام را نداند) آن زمان نکته ها مانند دزد از قلبم فرار میکند.
(۱۳۲۱) جُنبشِ هر کَس به سویِ جاذب است
جذبِ صادق، نه چو جذبِ کاذب است
هر کس به سوی چیزی که جذبش میکند حرکت میکند، عوامل جذب حقیقی مانند عوامل جذبِ دروغین نیست و به سوی مقصد حقیقی جذب میشود.
(۱۳۲۲) میروی گَه گُمره و گَه در رَشَد
رشته پیدا نه و آن کِت* میکَشَد
گاهی به سوی گمراهی و گاهی به سوی هدایت حرکت میکنی، نه ریسمانی و نه آن کس که تو رو میکَشد پیداست.
* کِت: که تو را
(۱۳۲۳) أشترِ کوری، مِهارِ تو رَهین*
تو کَشِش میبین، مِهارت را مَبین
مثل شتری نابینا هستی که افسارت دست کسی است، (حرکتش در گرو وجود دیگریست). تو کِشنده یا مُسبب را ببین، به افسار توجه نکن. (علت را ببین به معلول توجه نکن)
*رَهین: گرو نهاده شده
(۱۳۲۴) گر شدی محسوسِ جذّاب و مِهار
پس نماندی این جهان دارُالغِرار*
اگر کِشنده مِهار و خود مِهار هویدا میشد، این جهان هرگز خانه فریب نمیماند. ( راز هستی آشکار میشد.)
*دارالغرار: خانه فریب = دنیا
(۱۳۲۵) گَبر* دیدی کو پیِ سگ میرود
سُخره دیوِ سِتَنبه* میشود
اگر کافر متوجه شود که به دنبال سگ افتاده است و مورد تمسخر دیو زشت و کریه و قوی جثه افتاده است.
*گبر: کافر
*ستنبه: زشت و کریه و زورمند
(۱۳۲۶) در پَیِ او کَی شدی مانندِ حیز* ؟
پایِ خود را وا کَشیدی گَبر نیز
چطور ممکن است که او مانند افراد نامرد به دنبال دیو روان شود؟ در جالیکه کافر نیز در این شرایط پای خود را واپس میکشد و جلوتر نمیرود.
*حیز: نامرد
@MolaviPoett