Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#نیایش_صبحگاهی


مهربانا
ای روزی دهنده‌ی بی‌منت
یقین داریم دری بسته نخواهد شد
مگر، قبل از آن دری گشوده گردد
پس
امروز ما را به سمت درهای
گشوده از رحمتت هدایت کن تا
بهترین‌ها نصیبمان گردد.


درود
بامداد نیکو
ایام به کامتان
نیک فرجام باشید


@Nahavand_farhangohonar
Forwarded from عکس نگار
#نکته_های_حقوقی

سوال پرسیدن  در خصوص مجازات نزاع دسته جمعی با سلاح سرد (چاقو،پنجه بوکس،چوب،قمه و...)

📕جواب:
مجازات نزاع دسته جمعی با سلاح سرد و 
گرم
،
در نزاع دسته جمعی در قانون مجازات اسلامی، عنوان مجرمانه خاصی را به خود اختصاص داده است؛ بدون اینکه به نوع سلاح استفاده شده در نزاع توجهی شده باشد. در واقع انجام فعل خاصی از سوی قانونگذار دارای عنوان مجرمانه است. ماده 615 قانون مجازات اسلامی به مجازات جرم نزاع دسته جمعی یا منازعه پرداخته است.

📘ماده 615: هر گاه عده‌ای با یکدیگر منازعه نمایند هر یک از شرکت‌کنندگان در نزاع حسب مورد به مجازات زیر محکوم میشوند:

1 – در صورتی که نزاع منتهی به قتل شود به حبس از یک تا سه سال.

2 – در صورتی که منتهی به نقص عضو شود به حبس از شش ماه تا سه سال.

3 – در صورتی که منتهی به ضرب و جرح شود به حبس از سه ماه تا یک سال.

تبصره 1 – در صورتی که اقدام شخص، دفاع مشروع تشخیص داده شود، مشمول این ماده نخواهد بود.(یعنی مثلا یکی با شچاقو حمله کنه تو هم متناسب با چاقو دفاع کنی و....)


تبصره 2 – مجازاتهای فوق مانع اجرای مقررات قصاص یا دیه حسب مورد نخواهد شد.(یعنی علاوه بر مجازاتهای فوق بر حسب شرایط دیه و قصاص هم دارد.)

همانطور که مشاهده می‌شود، نوع سلاح یا نوع ضربه مورد نظر نیست و اتفاق به وقوع آمده در نزاع مدنظر قانونگذار بوده است. در مواد دیگر نیز برای استفاده از سلاح سرد یا گرم در نزاع دسته جمعی، مجازات بیشتری دیده نمی‌شود.

♎️شاید یکی از مواردی که باید مورد توجه قانونگذار قرار بگیرد و تغییر ایجاد کند، همین مسئله باشد.♎️

📕البته در مواد دیگری از قانون مجازات اسلامی، استفاده از سلاح سرد و گرم دارای مجازات هست اما باید موارد دیگر نیز لحاظ شود و استفاده از سلاح در نزاع دسته جمعی به تنهایی باعث افزایش مجازات نیست.

توجه،  نزاع دسته جمعی وقتی محقق می‌شود که کار یا همان فعل یا درگیری  توسط سه نفر یا بیشتر باشد،کمتر از این تعداد دیگر اسمش نزاع دسته جمعی نیست انفرادی محسوب میشود.

ذکر این نکته خالی از لطف نیست که مباحث حقوقی جزا و کیفری شرایط،و تبصره های خاص خودش را  دارد این مرقومه فقط مختصری جهت آشنایی بود سوال بیشتری بود در پی وی در خدمت جناب ریسی دوست عزیز و سایر اعضا محترم گروه خواهم بود..

دکتر #رامین_کیانی
۱۴۰۳/۱۱/۲۹

@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۶۷
خورشید طلوع می‌کند
از پنجره چشمانت

چشمانم بارانیست
آمدنت را به خیال

رسیده‌ام به روزی که
هیچ چیزی
حال آشفته‌ام را آرام نمی‌کند!!

بهمن به پایان رسید
و من هنوز
چشم در راه تو هستم

نمی‌دانم هنوز مرا بیاد داری!

می‌ترسم از
سیاهی تندیس شب
در آغوش بی مهری فراموشی ...


#فرحناز_گودرزی
۱۴۰۳/۱۱/۲۹

@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۶۸
Forwarded from عکس نگار
اندر هوای سرد زمستانی


امروز که پیامک‌های گوشی همراهم را نگاه کردم یه لحظه خشکم زد و برق از سرم پرید.
چشمام‌ اول رفت سراغ قسمت‌های آخر پیام که بدجوری تکانم داد.

" ارسال پرونده به تمامی دفاتر اسناد رسمی جهت صدور اجرائیه ثبت و مسدودی حساب‌های بانکی. "

راستش اولش فکر کردم این پیام رو می‌خواستند برای اختلاس‌گرهای معروف مثلا مثل خاوری ارسال کنند و اشتباهی برای من اومده و از این پیشامدها معمولا پیش میاد.
اما وقتی بیشتر دقت کردم‌ و اول پیام رو خوندم تازه فهمیدم از شرکت توزیع نیروی برق استان همدان برای من و به نام من صادر شده.
این دفعه با این بی برقی، برق بیشتری از سرم پرید.

گویا این بیانیه شدیداللحن به خاطر بدهی ۴۰۰ هزار تومانی برق صادر شده.

نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم که یه دفعه یادم افتاد همین دیروزی این مبلغ بدهی رو با عابر بانک پرداخت کرده بودم.
یه مقدار خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم و مطمئن شدم که‌ خدا را شکر خطر رفع شد.
هم خطر قالب تهی کردن و هم مسدود نشدن صدها حساب بانکی انباشته از پولم.

یاد خیابان‌ها و میدان‌های شهرم افتادم که بیشترشون تاریکه و گفتم کاش به جای پراندن برق از سر شهروندان یه مقداری روشنایی به سطح شهر تزریق کنند.
و کاش در این عصر اطلاعات و تکنولوژی سامانه‌های اداره برق را به روزرسانی کنند تا نه مشکلی برای کسی پیش بیاد و نه هزینه پیامک گردنشون بیوفته.


#نقی_ایراندوست
۱۴۰۳/۱۱/۲۹

@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۶۹
روایتی از دهه‌های شصت و هفتاد نهاوند
قسمت سی‌ویکم
بخش اول

حکایت جاودانه‌ی مردی از تبار شکوه و شرف
آقا
#کریم_ترابی


در دل #نهاوند، آن کهن ‌دیاری که هر آجرش حدیثی از عظمت و هر سنگش آیتی از شکوه است، مردی زیست که نه نامی بر دفتر روزگار، که افسانه‌ای مجسم و اسطوره‌ای بی‌زوال بود. نه سایه‌ای عابر، که صلابتِ کوه در هیأت انسان؛ نه گذرنده‌ای خاموش، که فریادی از جنس تاریخ.
آقا کریم ترابی، مردی که سالیان را نه با گردش ایام، که با وسعت دستان و کرامت جانش رقم زد. پیرمردی که لحاف ‌دوزخانه‌اش، نه مأمن پنبه و پارچه، که پناهگاه دل‌های شکسته و ساحل آرام جان‌های دردمند بود؛ در حاشیه‌ی #خیابان_فجر_اسلام از سمت #مسجد_جوانان، در مدرسه یهودی‌های سابق، سایه ‌ساری که در سایه‌اش، خستگان از جور روزگار، آسودگی می‌یافتند.
او برای من تنها پدربزرگ نبود، که چراغی بود که ظلمتِ نادانی را در من شکست، مشعلی که بر راهِ حقیقت فروزان شد.
ریشه در خاک نهاوند داشت، خاکی که قرن‌ها ایستاده بود، استوار چون درختی که ریشه در اعماق تاریخ دوانده است. روزی نشستیم و حساب کردیم؛ هشت نسل، همه در همین #پای_قلعه (#پاقلا) زیسته بودند، گویی که رگ‌های ما، با دیوارهای باستانی نهاوند در هم تنیده شده بود. نگاهی پر از شیطنت بر من دوخت و گفت:
"حتما از #پیروز_نهاوندی بنویس! پیروز نهاوندی فقط همشهری ما نیست، ته داستان را دربیاوری، شاید عاموزا (عموزاده) هم باشیم!"
اما او خود، تاریخی بود که بر دو پا ایستاده بود. زاده‌ی هزار و سیصد و دو و از هفت‌سالگی مردِ بازار. پدرش، وکیل جعفر و عمویش، نایب ابراهیم، از نخستین قزاق‌ها و امنیه‌های این سرزمین بودند؛ مردانی که رشادت‌شان در روزگاری که ایران در تلاطم بود، نهاوند را مأمنی از امنیت ساخت. آنان که در ظلمت شب، بر شرارت کوه‌‌نشینان و راهزنان #لرستان تاختند، دست یغماگران را از مال، جان و ناموس مردم کوتاه کردند و چنان اقتداری آفریدند که زنی تنها، می‌توانست از نهاوند تا لرستان سفر کند، بی‌آنکه نگاه آلوده‌ای، جسارتِ نزدیک شدن کند.
و آنگاه که در شهریور ۱۳۲۰، چکمه‌های بیگانگان، غرور ایران را لگدمال کرد، آن‌گاه که خیابان‌های این خاک، زیر سم ستوران روس و انگلیس می‌لرزید، باز این وکیل جعفر و شیر مردان نهاوند بودند که در کوهستان‌های نهاوند کمین زدند، بر مهاجمان تاختند، و چنان هیبتی در دل روس‌ها در قینل نزدیکی‌های #روستای_آبدر افکندند که سپیده ‌دم، گریزان از کابوس مرگ، از این دیار پا پس کشیدند. و انگلیسی‌ها به صورت دیگری... داستان آنان را باید در طومار تاریخ نگاشت، در قالب یک رمان حماسی از شیر بچه‌های نهاوند، همان‌گونه که پدربزرگم روایت می‌کرد، همان‌گونه که خود، در آن روزهای التهاب، جوانی از نسل غیرتمندان نهاوند بود و در آینده حتما این کار را خواهم کرد.
اما آقا کریم ، بیش از آنکه جنگاوری در میدان باشد، عاشقی در مسیر فرهنگ بود. دیندار بود، اما نه در حصار تنگ‌نظری؛ وطن‌پرست بود، اما نه در دام تعصب. دل در گرو ایمان داشت، جان در گرو ایران. سال‌ها در هیأت #مسجد_ولی‌عصر نهاوند، پرچم‌دار عشق و عقیده بود، از دهه شصت تا اوایل دهه هشتاد سرهیات آن بود. اما سرشتش با تاریخ کهن ایران آمیخته بود. نه خواندن و نوشتن رسمی را آموخته بود، اما چنان رادیو گوش می‌داد که گویی از جهان، باخبرتر از فرهیختگان زمانه بود؛ می‌دانست که قدرت، نه در هیاهوی سیاست، که در جنگ خاموش فرهنگ‌ها رقم می‌خورد، می‌دانست که ملتی، نه با شمشیر، که با فراموشی هویت خویش مغلوب می‌شود.
نهاوند را می‌شناخت، نه از روی نقشه‌ها، که با گوشت و خون، با دل و جان. قلعه‌ باستانیش، رازهایش، راه‌های زیرزمینی آن را چون کف دست می‌دانست.
بارها از استحکامات پنهان قلعه سخن می‌گفت، از شهری که زیر شهر است، از تونل‌هایی که از زیر خاک نهاوند تا باغ بهشت امتداد دارند و سه سوار همزمان می‌توانند مانند اتوبان از آن عبور کنند و همیشه می‌گفت:
"بیا، بنویسیم! بگذار آیندگان بدانند که وارث چه تمدنی‌اند."
اما من، که در اسارت جهل زمانه، این سخنان را "طاغوتی" می‌دانستم، دفتر را بستم، قلم را وانهادم، و بعدها که پرده‌ی غفلت از چشمانم فرو افتاد، در حسرت ناگفته‌های او، سطر به سطر، از غبار فراموشی بیرون می‌کشم.


#مرتضی_اسماعیل_زاده
۱۴۰۳/۱۱/۲۹

@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۷۰
ادامه دارد…
Forwarded from عکس نگار
روایتی از دهه‌های شصت و هفتاد نهاوند
قسمت سی‌ویکم
بخش دوم

حکایت جاودانه‌ی مردی از تبار شکوه و شرف
آقا
#کریم_ترابی


و چه بسیار نوروزها که رسم دیرینه را پاس داشتیم.
سال هشتاد و هفت بود. آمد، نشست، خنده‌ای کرد، ناگاه گفت:
"شنیده‌ام آمریکایی‌ها فیلمی ساخته‌اند، سیصد! اگر داری، بگذار ببینم."
فیلم را گذاشتم. از آغاز تا پایان، بی‌کلام، فقط خیره شد. پرده که خاموش شد، نگاهش را به من دوخت و گفت:
"مفهومش را فهمیدی؟"
گفتم: "یک فیلم ضدایرانی دیگر، درباره #خشایار_شاه "
لبخند زد، سری تکان داد و گفت:
"نفهمیدی! خوب نفهمیدی! این‌ها با خشایارشاه کاری ندارند، او که قرن‌ها پیش مرده است. این‌ها دارند فرهنگ ایران را می‌زنند، هویت ایران را می‌کوبند. مسئله، فقط آمریکایی‌ها نیستند، عرب‌ها هم هستند، اروپایی‌ها هم هستند، همه‌شان در یک اتحاد نانوشته، علیه ایران و تمدن و فرهنگ ناب آن."
و بعد، کلامی گفت که همچون حکمی جاودانه، در جانم حک شد:
"اگر خواستی در زندگیت یک کار اساسی بکنی، برای فرهنگ ایران بجنگ! ما روزی جان دادیم که #نهاوند زیر پرچم بیگانه نرود، حالا نوبت توست که نگذاری هویت ایران لگدمال شود. بگذار دنیا بداند که در این سرزمین، هنوز کسی هست که جانانه، قهرمانانه، از تمدن و فرهنگ اصیل ایرانی دفاع کند. در کنار آن از نهاوند هم بگو، از شکوه روزی که پایتخت ایران بود. از آن گنج‌هایی که در سینه‌ی خاک نهفته‌اند، همان #گنج_ظفر_سلطان که خراج رومیان به ایرانیان بود و این خراج در نهاوند وصول می شد. از آن مردانی که دیگر تکرار نمی‌شوند. از روزی بگو که پس از اینکه نهاوند سقوط کرد، ایران سقوط کرد، بگو آنهاییکه الان نهاوند را نمی‌شناسند و آدرس آن را می‌خواهند، که نهاوند شهری در #استان_همدان نبود، کنار #کرمانشاه نبود، نهاوند روزی مرکز عالم بود"

او رفت و این آخرین نوروز او بود و نوروز دیگر را به چشم ندید.
و امروز، نوه‌ی آقا کریم، با دستانی پر از دانش و عزم، قلم در دست گرفته است تا پاسدار فرهنگ باشد.
تا «سام ایرانی» را در صد جلد بنگارد، بزرگ‌ترین رمان در تاریخ ادبیات جهان، در ستایش فرهنگ و تمدن ناب ایران زمین.
این مجموعه رمان زلزله‌ای در ادبیات داستانی جهان ایجاد خواهد کرد که موج‌هایش در هم شکننده طوفان‌هایی است که کور دلان و سیاه پیشگان بر علیه فرهنگ و تمدن ناب ایران در طول قرون زیادی به راه انداخته‌اند. قله‌ای که زمانی که فتح گردد، هیچ‌کس را یارای رسیدن به آن در هیچ دوره تاریخی نیست؛ نه قبل از آن، نه بعد از آن! اثری که حاصل تلاش سی ساله من در عرصه ادبیات داستانی و سینمایی است (جلد اول آن هفته آینده عرضه می‌گردد و مفصل پیرامونش خواهم نوشت)
تا سامی از نهاوند برخیزد، تا جهان بداند که ایرانی هنوز زنده است، که ایران، هنوز ایران است. که نهاوند هنوز قبله عالم است، که در آینده معادلات عالم از نهاوند رقم خواهد خورد و...
و این، عهدی است که از زبان آقا کریم ، در گوش جانم طنین‌انداز شد و این، راهی است که باید تا آخرین نفس رفت.


#مرتضی_اسماعیل_زاده
۱۴۰۳/۱۱/۲۹

@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۷۰
ادامه دارد…
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
هنگامی که قلم را به دست می‌گیرم
وَ میخواهم واژگان را برای وصف زیبایی‌ات،
بر روی کاغذ سپید پیاده کنم
ذهنم خالی...
زبانم قاصر...
وَ دستانم کم توان میشوند...
چگونه و با چه واژه‌ایی تو را توصیف کنم؟
آنگاه که تمام جهانیان به تمدن کهن‌ات ایمان دارند...
ایران من...
از جنگل‌های سرسبز هیرکانی بنویسم یا دشت کویر؟
از آتشکده آذربایجان بنویسم یا نوشیجان؟
از قله دماوند بنویسم یا تفتان؟
از خلیج همیشه پارس بنویسم یا دریای مکران؟
از تخت جمشید بنویسم یا خرابه‌های تیسپون؟
از ارگ بم بنویسم یا بیستون؟
از رشته‌کوه‌های زاگرس بنویسم یا البرز؟
از دریای مازندران بنویسم یا سراب‌های نهاوند؟

ای قلم...
تو بگو...
از کدامشان بنویسم؟


نویسنده: #نگین_ساکی
گوینده:
#نسرین_ساکی

آدرس پیج اینستاگرام سرکار خانم #نگین_ساکی
👇🏼👇🏼👇🏼

https://www.instagram.com/negin.saki.2558?igsh=MXVicGw4aDFqeXAxOA==

آدرس پیج اینستاگرام سرکار خانم
#نسرین_ساکی
👇🏼👇🏼👇🏼

https://www.instagram.com/nasrin.saki.2553?igsh=b2dnMDE2OTF3aXdl

۱۴۰۳/۱۱/۲۹

@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۷۱
Forwarded from عکس نگار
#داستان‌کوتاه

تولد

من اهل اصفهان بودم و آریا اهل تهران بود.
سه ماه و بیست روز بود از نامزدی من و آریا می‌گذشت.
لحظه‌ شماری می‌کردم برای تولدش سوپرایزش کنم، آریا در یکی از محله‌های تهران در یک آپارتمان و تنها زندگی می‌کرد. قرارمون این بود که بعد از ازدواج اون‌جا زندگی کنیم.
وقتی بهم خبر داد که قرار است دو روز برای مأموریت به یکی از استان‌های هم‌جوار سفر کند با خودم گفتم این بهترین فرصت است برای سورپرایز تولدش و من دو روز زودتر از اصفهان راه افتادم به سمت تهران خب من کلید آپارتمان را داشتم وقتی رسیدم خونه خیلی خسته‌ی سفر بودم حتی حس درست کردن یک فنجان قهوه هم نداشتم، خیلی دلم می‌خواست آریا منتظر بود وقتی از راه می‌رسیدم یکی از قهوه‌های مخصوص خودش را برایم آماده می‌کرد؛ ولی دیشب آریا به مسافرت رفته بود. از فرط خستگی یکی الی دو ساعت داخل پذیرایی روی مبل خوابم برده بود. وقتی از خواب بلند شدم یک فنجان قهوه آماده کردم هرچند به‌خوبی قهوه های آریا نشد ولی خب یه‌کم سرحال اومدم، وقت زیادی نداشتم باید به داخل شهر می‌رفتم.
نمی‌دانم چرا! احساس می‌کردم آریا خونه است، شاید به‌ خاطر عطر روی لباس‌هایش بود که فضای خانه را پر کرده بود یا من خیالاتی شده بودم به‌هرحال خودم را متقاعد کردم که آریا دیشب رفته مسافرت و قبلش بهم گفته که گوشیم باتریش خراب شده اگه خاموش بود و یا در  دسترس نبود نگران نباش.
چند بار بهش زنگ زدم ولی خاموش بود و جای نگرانی نبود چون باتری گوشی‌اش خراب شده بود.
وقتی از خیابون برگشتم خسته‌تر از قبل شام نخورده به دنبال خواب بودم ولی باز همون حس رو داشتم انگار کنارم بود، دیگه کم‌کم داشتم خیالاتی می‌شدم؛ شاید هم عشق و علاقه زیادی بود که به آریا داشتم که همچین حسی به سراغم آمده بود برای‌اینکه مطمئن شوم به اتاق ها سرک کشیدم ولی خبری نبود به سمت آشپزخانه رفتم و یک قهوه با یک شکلات تلخ درست کردم با خوردن قهوه کمی آروم شدم، ولی احساس پشیمانی می‌کردم از آمدنم؛ آرزو می‌کردم ای کاش کلید به در می‌افتاد و در باز می‌شد و آریا وارد خونه می شد.
برای‌اینکه آروم بشم به‌طرف کادوهایی که برای آریا خریده بودم رفتم و با آن‌ها خودم را سرگرم کردم؛ مطمئن بودم کفش‌هایی که برایش خریده بودم حتماً می‌پسندد، چندبار از علاقه اش به این مدل کفش گفته بود.
احساس کردم دقیقا پشت سرم ایستاده و دارد مرا تماشا می‌کند وقتی نگاه کردم هیچ خبری نبود.
بدون هیچ فکر و تردیدی به‌طرف در حرکت کردم با اون عجله‌ای که بلند شدم نمی‌دانم کیف و کتم را برداشتم یا نه؛ ولی فقط میخواستم خودم را به در برسانم، وقتی دستم به کلید در خورد با سرعت تمام کلید رو چرخوندم وقتی در باز شد آریا پشت در ایستاده بود؛ یخ کردم زبانم بند آمده بود، مرا در آغوش گرفت احساس کردم در امن‌ترین جای دنیا هستم و آرام در گوشم زمزمه می‌کرد نترس عزیزم منم آریا.
مرا روی مبل نشاند و بعد از چند دقیقه‌ که کمی آروم شدم می‌خواستم برایش توضیح بدهم همه‌چیز را... سورپرایز تولدش، ترس، و خیال‌هایی که کرده بودم، ولی اجازه حرف زدن بهم نمی‌داد و مدام می‌گفت من این‌جا هستم نترس بزار آروم که شدی برایم تعریف کن. من خسته‌ام عزیزم نمی‌خوای برایم یک قهوه درست کنی
سرم را به علامت تأیید تکان دادم وقتی دو فنجان قهوه آماده کردم به‌طرف اتاق‌خواب رفتم که سوغاتی که از اصفهان با خودم آورده بودم برای آریا بیاورم وقتی خم شدم که زیپ ساک را باز کنم جسد آریا زیر تخت بود که یک چاقو به پهلویش فرو رفته بود و با چشمان باز نگاهم می‌کرد احساس کردم سایه‌ای بالای سرم وایساده وقتی با ترسی که از مرگ هم بدتر بود به بالا نگاه کردم آریا آرام گفت: عزیزم قهوه داره  سرد می‌شه نمی‌خوای بیای و دستش را دراز کرد که دست‌های مرا بگیرد با تمام توانی که داشتم جیغ کشیدم و از همان دری که آمدم از همون در از خانه فرار کردم و این بار خود را در تاریکی شب به آغوش خیابان سپردم...


به قلم #سعید_کیانی ( رویان)
۱۴۰۳/۱۱/۲۹

@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۷۲
قسمت سوم نگاه فردوسی به فلسفه‌ی آفرینش و هستی، خداوند و انسان
دکتر علیرضا قیامتی
#فایل_صوتی

#شبی_با_شاهنامه
قسمت چهلم


موضوع:
قسمت سوم نگاه فردوسی به فلسفه‌ی آفرینش و هستی، خداوند و انسان

ویژه همشهریان عزیز نهاوندی

با توضیحات جناب آقای دکتر
#علیرضا_قیامتی
۱۴۰۳/۱۱/۲۹


@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۷۴
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#شبی_با_شاهنامه
قسمت چهلم


موضوع:
قسمت سوم نگاه فردوسی به فلسفه‌ی آفرینش و هستی، خداوند و انسان

ویژه همشهریان عزیز نهاوندی

با توضیحات جناب آقای دکتر
#علیرضا_قیامتی
۱۴۰۳/۱۱/۲۹


@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۷۳
چه جای خرده بر هنر برای هنر
آنگاه که موسم فراغتهاست
و چه جای بهانه، به نام هنر
آنگاه که روزگار رنجهاست

#حمیدرضا_ذوالفقاربگی
۱۴۰۳/۱۱/۲۹

@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۷۵
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#نیایش_صبحگاهی


"ای پدید آورنده شب و روز "
کمکم کن، تنها برای لحظه و امروز زندگی کنم.
نگران فردا نباشم و فردا را در امروز بسازم.
یاری‌ام کن بدون قید و شرط دیگران را دوست بدارم.
در درونم عشق جاری کن که عشق ماندگار تو هستی و مابقی فانی‌اند و ناپایدار.

" ای خالق هستی بخش "
مرا حس کودکانه عطا کن تا کودک خفته درونم را بیدار کنم و او مرا به ملکوتت هدایت کند.


درود
بامداد نیکو
ایام به کامتان
نیک فرجام باشید




@Nahavand_farhangohonar
نیست تو را گر به هنر رغبتی
پس ننهد بر تو کسی حرمتی

عشق و محبت چو نداری به دل
سود ندارد چو پی طاعتی

باغ دلت را چو ندادی صفا
ساکن بیغوله و در ظلمتی

چشم نداری به جمال نگار؟
رامش جانت نبود ساعتی

داده تو را ساقی مجلس شراب؟
یا که پی سیم و زر و ذلتی؟؟

رو پی معشوقه خوش قامتی
تا بدهد بر تو همه حاجتی

باش در این سلسله شورآفرین
چند گرفتار غم و محنتی؟؟

تو ز فلک آمده‌ای بر زمین
هست ز خلقت به خدا علتی

رو پی عیاری و رندی و عشق
نیست به از آن به جهان عزتی


#غلامرضا_پوزش (عیار)
۱۴۰۳/۱۱/۳۰

@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۷۶
#آخرین_شب_بیداران
بخش اول



آن شب شب عرفان و دعا، شب نیایش و اشک شوق و شب راز و نیازی صادقانه بر آستان محبوب بود.

بهمن حاج #طالبیان را بوسید و گفت:
+ پیراهن سفیدت را به من می‌دهی؟
- پیراهن را می‌خواهی چکار؟
+ می‌خواهم کفنم باشد، می‌خواهم وقتی گلوله می‌خورم، خون سرخم روی  این پیراهن سفید باشد و با پیراهنی خونین محبوبم را ملاقات کنم و در محضرش بگویم که خداوندا می‌بینی که چگونه پادشاهی ظالم و جابر بندگان مومن تو را ناجوانمردانه به مسلخ فرستاد و حیات آن‌ها را ملعبه‌ی دست خودش ساخت؟

حاجی پیراهن را بر او پوشاند و گفت: حیات شما همیشگی است.

بهمن: آره حاجی جان حق با شماست، حیف که یک جان دارم کاش صدها جان  داشتم و همه را در راه رضای دوست فدا می‌کردم.
فردا روز عید جانفشانی ماست، مرا حلال می‌کنید؟
حاجی سعی کرد گریه نکند. مگر می‌شد!؟
تک‌تک بچه‌ها را در آغوش کشید و گریست.

آن‌ها آن شب را تا سحر بیدار بودند و وصیت‌نامه نوشتند و به هم نگاه کردند
ولی‌الله رو به بهمن نمود و گفت: ما که یک روح‌ در شش بدن بوده‌ایم، این آخرین دیدار هم، وصیت‌نامه‌هامان را برای هم بخوانیم. ما که از هم چیزی پنهان نداشتیم.
بهمن لبخند ملیحی زد و گفت پیشنهاد بسیار زیبایی است، پس ابتدا شما شروع کنید.

ولی‌الله لبخند زد و خواند:
پدر و مادر عزیز و مهربانم، چند ساعت بیشتر باقی نمانده که عهدی را که باخدا بسته‌ام به عهدم وفا کنم، تاکنون خیلی بر گردن من حق داری زیرا پدرم هستی، پس کوتاهی‌هایم را ببخش و در غمِ من صبر کن، مادر عزیزم تو هم مرا ببخش، فقط افتخارت این باشد که  فرزندت در راه خدا شهید شده است. داداش‌های خوبم را دعوت می‌کنم به نماز و روزه، برادر عزیزم مهدی جان امیدوارم که یک آن از نماز و روزه‌ات غفلت  نکنی همانطور که خدا می‌فرماید زندگی دنیا جز لهو و لعب نیست، دنیا ما را فریب ندهد.
الموت احلی من العسل

۳۰ بهمن پنجاه و دو
#ولی‌الله_سیف


نوبت به #حجت_عبدلی رسید و شروع کرد:

اکنون که آخرین ساعت‌های عمرم سپری می‌شود، با خاطری آسوده و عشقی سرشار از ایمان، شما را وصیت می‌کنم به تقوی، تقوی را حضرت علی (ع) در نهج‌البلاغه برای همام بیان می‌کند.
هرگاه خیلی ناراحت شدید یا خیلی خوشحال به قبرستان بروید و عبرت  بگیرید.
تا می‌توانید از ذکر خدا غافل  نباشید، شما را وصیت می‌کنم به خواندن نماز، به صبر و پایداری در مقابل مشکلات و گناه.
پدر و مادر عزیز و مهربانم، برادران و خواهرانم، شما حقی بزرگ بر من دارید  مرا از صمیم قلب حلال کنید، شما نیز خدا را ملاقات خواهید کرد. توشه‌ای از این عمر کوتاه برگیرید، توبه کنید که خدا توبه‌پذیر و مهربان است.
الان که چیزی با مرگ فاصله ندارم، آرزو می‌کنم که ای‌کاش خوبی‌های بیشتری می‌کردم. تا می‌توانید صبر داشته باشید و عمل صالح انجام دهید. بدانید همه از کرم خدا روزی می‌خوریم.
هیچ‌گاه از رحمت خدا ناامید نشوید، مرا حلال کنید، نعش مرا اگر امکان داشت بگیرید و در #نهاوند دفن کنید.
در خاتمه برای شما توفیق عبادت  و اطاعت از الله را آرزو می‌کنم.

۳۰ بهمن پنجاه و دو
#حجت_عبدلی


#محمد_ساکی
۱۴۰۳/۱۱/۳۰

@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۷۷
ادامه دارد…
#آخرین_شب_بیداران
بخش دوم



اینک نوبت به روح‌الله رسیده بود که وصیت‌نامه‌اش را بخواند و شروع به خواندن کرد:

پدر و مادر گرامی‌ام سلام
اکنون که این وصیت‌نامه را می‌نویسم از شما تقاضای بخشش دارم، امیدوارم که مرا ببخشید و مرگ من باعث ناراحتی شما نشود. چون فکرش را کنید دنیا مردن است، همه می‌میریم، ولی این مرگ باید شرافتمندانه باشد که وقتی مردیم با رویی سپید در پیشگاه عدل الهی قرار بگیریم.
من در راه هدفم کشته شدم و افتخار می‌کنم بر این مرگ
قرآن در سوره‌ی آل‌عمران آیه‌ی ۶۳ می‌فرماید:
مپندارید آنهایی که در راه خدا کشته می‌شوند مردگانند، آنها زنده‌اند و نزد پروردگانشان روزی می‌خورند.
من سرنوشتم را پیدا کردم، امیدوارم که شما هم در راه هدفتان موفق شوید.

#روح‌الله_سیف
۳۰ بهمن ۵۲

ماشاالله همچنان دست را ستون چانه‌اش کرده بود و به وصیت‌نامه‌های دوستانش گوش می‌داد.
عباد دستی بر شانه‌اش زد و گفت:
حالا اگه نوبتی هم که باشه نوبت توست و خندید.
ماشاالله به روی عباد لبخند زد و دستی روی کاغذ کشید و گفت:
من هیچ‌گونه وصیتی ندارم

#ماشاالله_سیف

عباد خندید و گفت: ما را بگو که دل  خودمان را خوش کردیم که از تو چیزی نصیبمان شود، تو هم که نم پس نمی‌دهی؟
ماشاالله خندید و گفت: چند ساعت بعد خونم رساترین وصیتنامه‌ها را بر سینه‌ی آسمان خواهد نوشت، آری شاید این نوشته از قلم زبانم زیباتر شود.

بهمن صورتش را بوسید و گفت:
پسر تو همیشه چند گام جلوتری، کاملا حق با توست.
بگذار وصیت یکی از ما هم اینطور باشد.

بهمن رو به عباد کرد و گفت:
خب پهلوان عزیز، حالا تو چی نوشتی!؟
عباد سینه‌اش را صاف کرد و خواند

بسم الله الرحمان الرحیم
انا لله و انا الیه الراجعون

از خدا آمده‌ایم و به سوی او باز می‌گردیم

جسدم را اگر دادند به #نهاوند منتقل کنید و به خاک سپارید.
در ضمن از مقدار پولی که ارثیه‌ی من می‌باشد، مبلغ هزار تومان به آقای عظیمی جهت پول موتور و بقیه را برای مستمندان و همسایه‌ها ذغال و لباس برای عیدشان بخرید.

#عبادالله_خدارحمی
۳۰ بهمن پنجاه و دو


#محمد_ساکی
۱۴۰۳/۱۱/۳۰

@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸
ادامه دارد…
Forwarded from عکس نگار
#آخرین_شب_بیداران
بخش سوم



حال دیگر چشم‌ها به بهمن دوخته  شده بود.
او هم شروع به خواندن کرد:

بسم الله الرحمان الرحیم

یا ایتها انفس المطمینه ادخلی
الی ربّک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی

حضور پدر بزرگوار و مادر عزیز و برادران و خواهران گرامیم

اشهد ان لا اله الا الله ان محمدا رسول الله اشهدو ان علیا ولی اللله

این وصیت‌نامه‌ی فرزندتان است
پدر بزرگوار
از وقتی که خودم را شناخته‌ام، سایه‌ی پر مهر شما بر سرم بوده، رنج‌هایی که برایم کشیده‌ای همه در برابر چشمم هستند، شما بیش از یک پدر معمولی به من لطف کرده‌اید و من تنها می‌توانم بگویم خدا اجر نیکو به شما دهد.
مادر خیلی عزیزم تو را از صمیم قلب  دعا می‌کنم، مرا ببخش اگر بعضی وقت‌ها وظیفه‌ی کوچکیم را درست انجام نداده‌ام.
مادر جان و پدر جان شما را قسم می‌دهم که بعد از من خیلی ناراحتی نکنید. مرگ حق است، شما باید میترا و منیژه را تربیت کنید.
برادر جان تو هم مثل یک دوست غمخوار سایه‌ات بر سرم بوده.
میترا کوچولو تو را هم به خدا می‌سپارم، نمازت را بخوان و سعی کن دختری باشی که روح مرا شاد کنی
و همچونین تو منیژه جان

کوچک همگی شما
#بهمن_منشط
۳۰ بهمن پنجاه و دو


و این‌چنین پس از خواندن وصیتنامه
آماده حرکت شدند به سوی شهادت
و با هم فریاد می‌زدند فردا از آن ماست…

وکیل بهمن گفته بود بهمن را مثل پسر خودم دوست داشتم، نمی‌خواستم اعدام شود، به بهمن گفتم اگر به حرف‌های من گوش دهی اعدام نمی‌شوی و می‌توانی زندگی سبز و خرمی برای خودت تشکیل دهی.
بهمن به او بلند بلند خندید و گفت:
مگر می‌شود بهار را بدون حضور گل سرخ معرفی کنی؟ نه نمی‌شود

و این‌چنین رفتند و ردی از خون در دامن سحر جای گذاشتند
روحشان شاد، یادشان همواره جاری باد مردان بی ادعای ابوذر



#محمد_ساکی
۱۴۰۳/۱۱/۳۰

@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۷۷
Forwarded from عکس نگار
روایتی از دهه‌های شصت و هفتاد نهاوند
قسمت سی و دوم

حکایت جاودانه‌ی مردی از تبار شکوه و شرف
آقا
#کریم_ترابی
بخش سوم


او نه تنها ایران‌پرست که ایران‌پرور بود، و نه فقط عاشق وطن که دلداده مردمش بود. رنجشان را رنج خویش می‌دید و با دستِ یاری، مرهمی بر زخم‌هایشان می‌نهاد. امید را در دل‌های پژمرده می‌دمید و گرمای مهر را بر جان‌های خسته می‌نشاند.
مغازه کوچک لحاف‌دوزی‌اش، نه صرفاً حجره‌ای برای کسب و کار، که معبدی برای مهربانی، مأمنی برای درماندگان و پناهگاهی برای جان‌های آزرده بود. به دامادش، مرحوم آقا #حجت_رحمانی، که در #کمیته_امداد_نهاوند خدمت می‌کرد، سپرده بود که هر زوج تهیدستی که بر سرای بخت گام می‌نهد، بی‌هیچ منتی، رختخوابی نو از او هدیه گیرد. اما کرامتش در همین حد توقف نکرد؛ هر آن‌گاه ‌که در زمستان‌های استخوان ‌سوز دهه‌های شصت، هفتاد و هشتاد، با دلی لرزان و تنی بی‌پناه، به درگاهش روی می‌آورد، بی‌دریغ، لحافی گرم، بستری نرم، و دستانی لبریز از سخاوت نصیبش می‌شد.
او که خود در زمره مردم عادی می‌زیست، اما روحی بلند به وسعت دریا داشت. باورش این بود که بزرگ‌ترین موهبت خداوند، آن است که بنده‌اش را پناهگاه دیگران سازد. همواره می‌گفت:
"اگر روزی به جایگاهی رسیدید که نیازمندان به امید گره‌گشایی، آستانتان را می‌کوبند، یا حاجت‌شان را روا سازید، یا اگر در توانتان نیست، با چهره‌ای گشاده و سخنی گرم بدرقه‌شان کنید. مباد که ناامید و دل‌شکسته بازگردند."
و خود، در تمام عمر، جز این نکرد.
در واپسین سال‌های زندگی، دفتر کهنه‌ای را که نام بدهکارانش را در آن ثبت کرده بود، برگ برگ درید و گفت:
"اگر می‌توانستند، تا امروز پرداخته بودند. من بخشیدم، خدا هم ببخشد."


شانزده سال از هجرت بی‌بازگشتش گذشته، اما یادش در دل‌ها جاویدان است و نامش بر لب‌ها جاری است. فلسفه حیاتش را می‌توان در همان شعری از شیخ بهایی یافت که با خطی خوش، بر تابلویی در مغازه محقر اما پرفروغش نقش بسته بود و هر تازه‌وارد، پیش از هر سخن، با آن مواجه می‌شد:
همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه، سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیّک، به وظیفه باز کردن
به مساجد و معابد، همه اعتکاف جستن
ز ملاهی و مناهی، همه احتراز کردن
شب جمعه‌ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی‌نیازش، طلب نیاز کردن
بخدا که هیچ‌کس را، ثمر آنقدر نباشد
که به روی نا امیدی، در بسته باز کردن

روحش شاد و یادش تا ابد گرامی باد


#مرتضی_اسماعیل_زاده
۱۴۰۳/۱۱/۳۰

@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۷۸
ادامه دارد…
2025/02/18 11:07:02
Back to Top
HTML Embed Code: