This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#نيايش_صبحگاهي
خدای مهربان من!
میدانی که چقدر به رحمت تو امید بستهایم
و چقدر آرام میشویم از اینکه
تو و مهربانی و لطفتت را
همیشه در جان لحظاتمان احساس میکنیم...
حس داشتنت، حس بودنت، حس حضورت،
در تار و پود لحظاتمان جاریست
و چقدر با تو خوشبختیم…
و چقدر با تو ای خدای مهربانم پر از آرامشیم،
الهی، این آرامش را برایمان ابدی گردان...
درود
بامداد نیکو
ایام به کامتان
نیک فرجام باشید
❤
@Nahavand_farhangohonar
خدای مهربان من!
میدانی که چقدر به رحمت تو امید بستهایم
و چقدر آرام میشویم از اینکه
تو و مهربانی و لطفتت را
همیشه در جان لحظاتمان احساس میکنیم...
حس داشتنت، حس بودنت، حس حضورت،
در تار و پود لحظاتمان جاریست
و چقدر با تو خوشبختیم…
و چقدر با تو ای خدای مهربانم پر از آرامشیم،
الهی، این آرامش را برایمان ابدی گردان...
درود
بامداد نیکو
ایام به کامتان
نیک فرجام باشید
❤
@Nahavand_farhangohonar
امروز ۱۳ تیرماه روز #جشن_تیرگان است.
در باورهای مردم، دربارهٔ #جشن_تیرگان دو روایت وجود دارد که یکی مربوط به #فرشته_باران یا #تیشتر است و دیگری دربارهٔ #آرش_کمانگیر و جنگ و ستیز میان ایران و توران.در تواریخ سنتی تیرگان روز کمان کشیدن #آرش_کمانگیر و پرتاب تیر از فراز #البرز است. همچنین جشن تیرگان به نوشته #ابوریحان_بیرونی در آثارالباقیه، روز بزرگداشت جایگاه نویسندگان در ایران باستان بودهاست.
روایت مربوط به فرشته باران یا #تیشتر روایت نبرد همیشگی میان نیکی و بدی ("تیشتر" در برابر "اَپوش") است. در اوستا، تیشتر یشت (تیر یشت)، تیشتر فرشته باران است که در ده روز اول ماه به چهره جوانی پانزده ساله در میآید و در ده روز دوم به چهره گاوی با شاخهای زرین و در ده روز سوم به چهره اسبی سپید و زیبا با گوشهای زرین.
تیشتر به شکل اسب زیبای سفید زرین گوشی، با ساز و برگ زرین، به دریای کیهانی فرومیرود. در آنجا با دیو خشکسالی «اپوش» که به شکل اسب سیاهی است و با گوش و دم سیاه خود، ظاهری ترسناک دارد، روبرو میشود. این دو، سه شبانه روز با یکدیگر به نبرد برمیخیزند و تیشتر در این نبرد شکست میخورد، به نزد خدای بزرگ آمده و از او یاری و مدد میجوید و به خواست و قدرت پروردگار این بار بر اهریمن خشکسالی پیروز میگردد و آبها میتوانند بدون مانعی به مزرعهها و چراگاهها جاری شوند. باد، ابرهای باران زا را که از دریای کیهانی برمیخواستند به این سو و آن سو می راند و بارانهای زندگی بخش بر هفت کشور زمین فرو می ریزد و به مناسبت این پیروزی، ایرانیان این روز را به جشن می پرداختند.
روایت دیگر نیز دربارهٔ #آرش_کمانگیر (آرش شیواتیر) اسطوره و قهرمان ملی ایرانیان است و اینکه میان ایران و توران سالها جنگ و ستیز بود. در نبرد میان «افراسیاب» و «منوچهر» شاه ایران، سپاه ایران شکست سختی میخورد؛ این رویداد در روز نخست تیر روی میدهد. سپاه ایران در مازندران به تنگنا میافتد و سرانجام دو سوی نبرد به سازش در میآیند و برای آنکه مرز دو کشور مشخص شود و ستیز از میان برخیزد میپذیرند که از مازندران تیری به جانب خاور (خراسان) پرتاب کنند هر جا تیر فروآمد همانجا مرز دو کشور باشد و هیچیک از دو کشور از آن فراتر نروند؛
«روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ،
روز بدنامی،
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماریِ دلمردگی بیجان،
آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری میدهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید ،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور،
ور بپرد دور،
تا کجا؟ تاچند؟
آه ! کوبازوی پولادین و کو سرپنجهی ایمان؟
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛
چشمها ، بی گفت و گویی ، هر طرف را جست و جو میکرد»
تا در این گفتگو بودند، سپندارمذ (ایزدبانوی زمین) پدیدار شد و فرمان داد تیر و کمان آوردند. آرش در میان ایرانیان بزرگترین کماندار بود و به نیروی بیمانندش تیر را دورتر از همه پرتاب میکرد. سپندارمذ به آرش گفت تا کمان بردارد و تیری به جانب خاور پرتاب کند. آرش دانست که پهنای کشور ایران به نیروی بازو و پرش ِتیر او بستهاست و باید توش و توان خود را در این راه بگذارد.
«منم آرش» ،
- چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن -
«منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب،
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب ،
چو صبح آمادهی دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!»
در باورهای مردم، دربارهٔ #جشن_تیرگان دو روایت وجود دارد که یکی مربوط به #فرشته_باران یا #تیشتر است و دیگری دربارهٔ #آرش_کمانگیر و جنگ و ستیز میان ایران و توران.در تواریخ سنتی تیرگان روز کمان کشیدن #آرش_کمانگیر و پرتاب تیر از فراز #البرز است. همچنین جشن تیرگان به نوشته #ابوریحان_بیرونی در آثارالباقیه، روز بزرگداشت جایگاه نویسندگان در ایران باستان بودهاست.
روایت مربوط به فرشته باران یا #تیشتر روایت نبرد همیشگی میان نیکی و بدی ("تیشتر" در برابر "اَپوش") است. در اوستا، تیشتر یشت (تیر یشت)، تیشتر فرشته باران است که در ده روز اول ماه به چهره جوانی پانزده ساله در میآید و در ده روز دوم به چهره گاوی با شاخهای زرین و در ده روز سوم به چهره اسبی سپید و زیبا با گوشهای زرین.
تیشتر به شکل اسب زیبای سفید زرین گوشی، با ساز و برگ زرین، به دریای کیهانی فرومیرود. در آنجا با دیو خشکسالی «اپوش» که به شکل اسب سیاهی است و با گوش و دم سیاه خود، ظاهری ترسناک دارد، روبرو میشود. این دو، سه شبانه روز با یکدیگر به نبرد برمیخیزند و تیشتر در این نبرد شکست میخورد، به نزد خدای بزرگ آمده و از او یاری و مدد میجوید و به خواست و قدرت پروردگار این بار بر اهریمن خشکسالی پیروز میگردد و آبها میتوانند بدون مانعی به مزرعهها و چراگاهها جاری شوند. باد، ابرهای باران زا را که از دریای کیهانی برمیخواستند به این سو و آن سو می راند و بارانهای زندگی بخش بر هفت کشور زمین فرو می ریزد و به مناسبت این پیروزی، ایرانیان این روز را به جشن می پرداختند.
روایت دیگر نیز دربارهٔ #آرش_کمانگیر (آرش شیواتیر) اسطوره و قهرمان ملی ایرانیان است و اینکه میان ایران و توران سالها جنگ و ستیز بود. در نبرد میان «افراسیاب» و «منوچهر» شاه ایران، سپاه ایران شکست سختی میخورد؛ این رویداد در روز نخست تیر روی میدهد. سپاه ایران در مازندران به تنگنا میافتد و سرانجام دو سوی نبرد به سازش در میآیند و برای آنکه مرز دو کشور مشخص شود و ستیز از میان برخیزد میپذیرند که از مازندران تیری به جانب خاور (خراسان) پرتاب کنند هر جا تیر فروآمد همانجا مرز دو کشور باشد و هیچیک از دو کشور از آن فراتر نروند؛
«روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ،
روز بدنامی،
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماریِ دلمردگی بیجان،
آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری میدهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید ،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور،
ور بپرد دور،
تا کجا؟ تاچند؟
آه ! کوبازوی پولادین و کو سرپنجهی ایمان؟
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛
چشمها ، بی گفت و گویی ، هر طرف را جست و جو میکرد»
تا در این گفتگو بودند، سپندارمذ (ایزدبانوی زمین) پدیدار شد و فرمان داد تیر و کمان آوردند. آرش در میان ایرانیان بزرگترین کماندار بود و به نیروی بیمانندش تیر را دورتر از همه پرتاب میکرد. سپندارمذ به آرش گفت تا کمان بردارد و تیری به جانب خاور پرتاب کند. آرش دانست که پهنای کشور ایران به نیروی بازو و پرش ِتیر او بستهاست و باید توش و توان خود را در این راه بگذارد.
«منم آرش» ،
- چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن -
«منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب،
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب ،
چو صبح آمادهی دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!»
Telegram
attach 📎
آرش خود را آماده کرد، برهنه شد، و بدن خود را به شاه و سپاهیان نمود و گفت ببینید من تندرستم و کژیای در وجودم نیست، ولی میدانم چون تیر را از کمان رها کنم همهٔ نیرویم با تیر از بدن بیرون خواهد رفت. آنگاه آرش تیر و کمان را برداشت و بر بلندای #کوه_دماوند برآمد و به نیروی خداداد تیر را رها کرد و خود بیجان بر زمین افتاد (درود بر روان پاک آرش و روانهای پاک همهٔ سربازان ایرانی).
در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی است در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مأوایم؛
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر
ولیکن چاره را امروز زور پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آسمان برکرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک ْبین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آنگه، بی درنگی خواهدش افکند
زمین میداند این را، آسمانها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است»
هرمز، خدای بزرگ، به فرشتهٔ باد (وایو) فرمان داد تا تیر را نگهبان باشد و از آسیب نگه دارد. تیر از بامداد تا نیمروز در آسمان میرفت و از کوه و در و دشت میگذشت تا در کنار رود «جیحون» بر تنهٔ درخت گردویی که بزرگتر از آن در گیتی نبود نشست. از آن پس آنجا را مرز ایران و توران جای دادند و هر سال به یاد آن جشن گرفتند.
«شامگاهان ،
راه جویانی که میجستند آرش را به روی قلّهها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صدهزاران تیغهی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ْساقِ گردویی فرو دیدند
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.»
پرواز تیر آرش و سامان دادن مرز ایران و توران با جانفشانی آرش کمانگیر را #سیاوش_کسرایی در منظومه «آرش کمانگیر» خود به زیبایی و شیوایی کم نظیری، روایت کرده است، که در این متن به بخشهایی از آن اشاره شد.
@Nahavand_farhangohonar
در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی است در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مأوایم؛
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر
ولیکن چاره را امروز زور پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آسمان برکرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک ْبین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آنگه، بی درنگی خواهدش افکند
زمین میداند این را، آسمانها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است»
هرمز، خدای بزرگ، به فرشتهٔ باد (وایو) فرمان داد تا تیر را نگهبان باشد و از آسیب نگه دارد. تیر از بامداد تا نیمروز در آسمان میرفت و از کوه و در و دشت میگذشت تا در کنار رود «جیحون» بر تنهٔ درخت گردویی که بزرگتر از آن در گیتی نبود نشست. از آن پس آنجا را مرز ایران و توران جای دادند و هر سال به یاد آن جشن گرفتند.
«شامگاهان ،
راه جویانی که میجستند آرش را به روی قلّهها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صدهزاران تیغهی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ْساقِ گردویی فرو دیدند
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.»
پرواز تیر آرش و سامان دادن مرز ایران و توران با جانفشانی آرش کمانگیر را #سیاوش_کسرایی در منظومه «آرش کمانگیر» خود به زیبایی و شیوایی کم نظیری، روایت کرده است، که در این متن به بخشهایی از آن اشاره شد.
@Nahavand_farhangohonar
Telegram
attach 📎
#گلو
در گلوی شیپور
شهد آواز پریده است
و ترانههای زندگی
دربدر زمستانی شدهاند
که با سوگیاد سرد سکون
آوای آب خوش
از گوش گلویی پایین نمیرود
#لیلا_ظفری
#سپکو
۱۴۰۳/۰۴/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۱
در گلوی شیپور
شهد آواز پریده است
و ترانههای زندگی
دربدر زمستانی شدهاند
که با سوگیاد سرد سکون
آوای آب خوش
از گوش گلویی پایین نمیرود
#لیلا_ظفری
#سپکو
۱۴۰۳/۰۴/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۱
مىخواهمت
چنان كه همين حالا تكهتكهام كنى
بعد
روحم را مىدهم بسوزانند
روحم را بُگذار خاک كنند
من، استخوانهايم را
از گورستان فرارى دادهام
مىخواهمت
و از چهار جهت به جنوب مىروم
به آنجا
كه ماه شک برده بود
به آخرين اتاقِ آن مسافرخانهى كوچک
به آنجا
كه ردِ حرفهات، هنوز
بر لالهى گوشم زخم است
به آنجا كه خون
از پنج انگشتم جلوتر آمده بود
كه چنگ بيندازد به رفتنت
من چمدانت را گرفته بودم
موجها را گرفته بودم
هفت و ده دقيقهى غروب را گرفته بودم
تو امّا
از درون راه افتادى
*
بوى خونم
چرا تو را برنمىگرداند
كوسهى آبهاى گرم؟
#گروس_عبدالملکیان
از کتاب:
#پذیرفتن
نشر چشمه
۱۴۰۳/۰۴/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۲
چنان كه همين حالا تكهتكهام كنى
بعد
روحم را مىدهم بسوزانند
روحم را بُگذار خاک كنند
من، استخوانهايم را
از گورستان فرارى دادهام
مىخواهمت
و از چهار جهت به جنوب مىروم
به آنجا
كه ماه شک برده بود
به آخرين اتاقِ آن مسافرخانهى كوچک
به آنجا
كه ردِ حرفهات، هنوز
بر لالهى گوشم زخم است
به آنجا كه خون
از پنج انگشتم جلوتر آمده بود
كه چنگ بيندازد به رفتنت
من چمدانت را گرفته بودم
موجها را گرفته بودم
هفت و ده دقيقهى غروب را گرفته بودم
تو امّا
از درون راه افتادى
*
بوى خونم
چرا تو را برنمىگرداند
كوسهى آبهاى گرم؟
#گروس_عبدالملکیان
از کتاب:
#پذیرفتن
نشر چشمه
۱۴۰۳/۰۴/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۲
انا لله و انا الیه راجعون
با تاثر و تاسف فراوان مطلع شدیم همشهری عزیز و محترم ، سرکار خانم #سوسن_ظفری
همسر زندهیاد جناب آقای #ابوتراب_زمانیان
کارمند دامپزشکی
همسر برادر جناب آقای #محمود_زمانیان ادمین محترم گروه خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند و جناب آقای #احمد_زمانیان همگروهی عزیز
و مادر خانم جناب آقای #دکتر_هدایت_نوروزی
دعوت حق را لبیک و دار فانی را وداع گفتهاند.
مراسم تشییع و تدفین:
فردا پنجشنبه مورخه ۱۴۰۳/۰۴/۱۴
ساعت ۴ بعدازظهر
آرامستان روستای جهانآباد
ضایعه درگذشت این عزیز را خدمت خانوادههای محترم #ظفری، #زمانیان، #نوروزی، #سوری، جناب آقایان #محمود و #احمد و #رحمت_زمانیان ، اقوام و وابستگان داغدار و همه دوستان و دوستداران صمیمانه تسلیت عرض نموده ، علو درجات آن مرحومه و تسلای خاطر بازماندگان را از درگاه ایزد متعال مسئلت داریم.
اعضا و ادمینهای گروه و کانال خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند
@Nahavand_farhangohonar
با تاثر و تاسف فراوان مطلع شدیم همشهری عزیز و محترم ، سرکار خانم #سوسن_ظفری
همسر زندهیاد جناب آقای #ابوتراب_زمانیان
کارمند دامپزشکی
همسر برادر جناب آقای #محمود_زمانیان ادمین محترم گروه خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند و جناب آقای #احمد_زمانیان همگروهی عزیز
و مادر خانم جناب آقای #دکتر_هدایت_نوروزی
دعوت حق را لبیک و دار فانی را وداع گفتهاند.
مراسم تشییع و تدفین:
فردا پنجشنبه مورخه ۱۴۰۳/۰۴/۱۴
ساعت ۴ بعدازظهر
آرامستان روستای جهانآباد
ضایعه درگذشت این عزیز را خدمت خانوادههای محترم #ظفری، #زمانیان، #نوروزی، #سوری، جناب آقایان #محمود و #احمد و #رحمت_زمانیان ، اقوام و وابستگان داغدار و همه دوستان و دوستداران صمیمانه تسلیت عرض نموده ، علو درجات آن مرحومه و تسلای خاطر بازماندگان را از درگاه ایزد متعال مسئلت داریم.
اعضا و ادمینهای گروه و کانال خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند
@Nahavand_farhangohonar
#آئین_سوگ
زندهیاد سرکار خانم #سوسن_ظفری
همسر زندهیاد #ابوتراب_زمانیان
عروس زندهیاد حاج #شیرزاد_زمانیان
مادر خانم گرامی آقای #دکتر_هدایت_نوروزی
مراسم تشییع و تدفین:
فردا پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۴/۱۴
ساعت ۴ بعدازظهر
در آرامستان روستای جهانآباد برگزار میشود.
خانوادههای محترم #زمانیان، #ظفری، #نوروزی و #سوری و سایر بستگان محترم، مصیبت درگذشت عزیز تازه درگذشتهتان را خدمت شما و سایر وابستگان صمیمانه تسلیت عرض نموده، علو درجات آن مرحومه و تسلای خاطر بازماندگان را از درگاه ایزد متعال مسئلت داریم.
ما را در غم خود شریک بدانید.
اعضا و ادمینهای گروه و کانال خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند
@Nahavand_farhangohonar
زندهیاد سرکار خانم #سوسن_ظفری
همسر زندهیاد #ابوتراب_زمانیان
عروس زندهیاد حاج #شیرزاد_زمانیان
مادر خانم گرامی آقای #دکتر_هدایت_نوروزی
مراسم تشییع و تدفین:
فردا پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۴/۱۴
ساعت ۴ بعدازظهر
در آرامستان روستای جهانآباد برگزار میشود.
خانوادههای محترم #زمانیان، #ظفری، #نوروزی و #سوری و سایر بستگان محترم، مصیبت درگذشت عزیز تازه درگذشتهتان را خدمت شما و سایر وابستگان صمیمانه تسلیت عرض نموده، علو درجات آن مرحومه و تسلای خاطر بازماندگان را از درگاه ایزد متعال مسئلت داریم.
ما را در غم خود شریک بدانید.
اعضا و ادمینهای گروه و کانال خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند
@Nahavand_farhangohonar
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست
راه اگر نزدیک تر دانی بگو..
با نهایت تاسف و تالم در گذشت بانوی مهربان و شریف و فداکار #سوسن_ظفری
مادر فرزانه، زهره و مسعود زمانیان و همسر زنده یاد #ابوتراب_زمانیان ، بازنشسته ی شبکه دامپزشکی نهاوند را به اطلاع می رساند.
مراسم تشیع و تدفین این زنده یاد پنج شنبه چهاردهم تیرماه در ارامستان روستای #جهان_آباد برگزار می شود.
حضور دوستان و عزیزان موجب تسکین آلام باز ماندگان و شادی روح این عزیز در گذشته است.
بازماندگان:
خانواده های #ظفری، #زمانیان، #نوروزی و #سوری
@Nahavand_farhangohonar
راه اگر نزدیک تر دانی بگو..
با نهایت تاسف و تالم در گذشت بانوی مهربان و شریف و فداکار #سوسن_ظفری
مادر فرزانه، زهره و مسعود زمانیان و همسر زنده یاد #ابوتراب_زمانیان ، بازنشسته ی شبکه دامپزشکی نهاوند را به اطلاع می رساند.
مراسم تشیع و تدفین این زنده یاد پنج شنبه چهاردهم تیرماه در ارامستان روستای #جهان_آباد برگزار می شود.
حضور دوستان و عزیزان موجب تسکین آلام باز ماندگان و شادی روح این عزیز در گذشته است.
بازماندگان:
خانواده های #ظفری، #زمانیان، #نوروزی و #سوری
@Nahavand_farhangohonar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پروردگارم...
باشد که درک شکوه تو ترسهایم را بزداید و وجودم را متبرک سازد
تا شایسته گردم که تو مرا در راه خویشتن به کار گیری.
پروردگارا...
بجز خودت به دیگرى واگذارمان نكن...
تویى پروردگار ما
پس قرار دہ بىنیازى در نفسمان...
یقین دردلمان.
روشنى در دیدهمان..
و بصیرت در قلبمان...
درود
بامدادتان نیکو
❤
@Nahavand_farhangohonar
باشد که درک شکوه تو ترسهایم را بزداید و وجودم را متبرک سازد
تا شایسته گردم که تو مرا در راه خویشتن به کار گیری.
پروردگارا...
بجز خودت به دیگرى واگذارمان نكن...
تویى پروردگار ما
پس قرار دہ بىنیازى در نفسمان...
یقین دردلمان.
روشنى در دیدهمان..
و بصیرت در قلبمان...
درود
بامدادتان نیکو
❤
@Nahavand_farhangohonar
Forwarded from عکس نگار
✔️ پدیده کوه زایی در وسط شهر
اینجا دیر زمانی میعادگاه هزاران دانش آموزی بود که هر صبح با طلوع خورشید خانم در آسمان این شهر پا به پا و دست در دست والدین خود قدم به این مهد علم و دانش می گذاشتند، در پشت میز و نیمکت های چوبی چشم به انسان هایی می دوختند که در کنار تخته سیاه، پیامبر گونه نوای علم و آگاهی و چگونه در کنار هم زیستن را زمزمه و آنها به گوش جان می خریدند.
هنوز که هنوز است با گذشتن از این مکان، تصویری که از آن ساختمان زیبا با آن معماری خاص خود در ذهن های بسیاری از ما نقش بسته، برایمان تداعی می شود و بعد از گذشتن سالیان دراز از لوح خاطره ها محو نشده است.
با تخریب این مکان آموزشی که شاید می شد آن را نگه داشت و با تغییر کاربری به نحوی مطلوب تر از آن استفاده کرد، مدتهاست محل توقف خودروهایی شده است که در نبود یک پارکینگ آبرومند در سطح شهری که ریشه هزاران ساله در تاریخ دارد و به تبع آب و هوای خوش آن و سراب های خروشانش که به شهر سراب ها لقب گرفته است.
شهری که با همین سابقه تاریخی و برخورداری از مواهب طبیعی خدادادی اش میزبان گردشگران زیادی ست و قطعا چنین شهرهایی باید میزبان خوبی هم باشند تا گردشگران هنگام عزیمت از آن با خاطره خوشی آن را ترک کنند و طبعا یکی از نمودهای تسهیلات مناسب برای مسافران، داشتن پارکینگی مناسب است.
از ملکیت این زمین شاید بسیاری از ما اطلاعی نداشته باشیم، اما این تصویر شاید حامل پیام خوبی هم نباشد، این تل های خاک درست در وسط این پارکینگ چه معنایی برای شهروند می تواند داشته باشد؟
آیا این خاک ها برای مرمت و پر کردن چاله ها ریخته شده یا نه؟
اگر اینطور است که مدتهاست به حال خود رها شده...
اگر ملکیت آن مربوط به شهرداری یا به طور کلی دولتی ست شاید بشود امیدوار بود که روزی نهاوند هم صاحب یک پارکینگ طبقاتی شود که هم منبع درآمدزایی برای شهرداری ست و هم از حجم خودروهایی که در این خیابان های تنگ و ترش دوبله و سوبله پارک می کنند، می کاهد تا شهر راحت تر نفس بکشد.
موقعیت مکانی آن از لحاظ مرکزیت شهری و مجاورت با پارک شهید سلیمانی، پتانسیل بالایی برای تبدیل به یک پارکینگ طبقاتی و مرکز خرید را فراهم میآورد.
چیزی که سالهاست نیاز آن احساس می شود.
اما اگر شخصی ست و مالک قصد دیگری دارد که باید فکری دیگری جهت جایگزینی آن کرد.
#نقی_ایراندوست
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۳
اینجا دیر زمانی میعادگاه هزاران دانش آموزی بود که هر صبح با طلوع خورشید خانم در آسمان این شهر پا به پا و دست در دست والدین خود قدم به این مهد علم و دانش می گذاشتند، در پشت میز و نیمکت های چوبی چشم به انسان هایی می دوختند که در کنار تخته سیاه، پیامبر گونه نوای علم و آگاهی و چگونه در کنار هم زیستن را زمزمه و آنها به گوش جان می خریدند.
هنوز که هنوز است با گذشتن از این مکان، تصویری که از آن ساختمان زیبا با آن معماری خاص خود در ذهن های بسیاری از ما نقش بسته، برایمان تداعی می شود و بعد از گذشتن سالیان دراز از لوح خاطره ها محو نشده است.
با تخریب این مکان آموزشی که شاید می شد آن را نگه داشت و با تغییر کاربری به نحوی مطلوب تر از آن استفاده کرد، مدتهاست محل توقف خودروهایی شده است که در نبود یک پارکینگ آبرومند در سطح شهری که ریشه هزاران ساله در تاریخ دارد و به تبع آب و هوای خوش آن و سراب های خروشانش که به شهر سراب ها لقب گرفته است.
شهری که با همین سابقه تاریخی و برخورداری از مواهب طبیعی خدادادی اش میزبان گردشگران زیادی ست و قطعا چنین شهرهایی باید میزبان خوبی هم باشند تا گردشگران هنگام عزیمت از آن با خاطره خوشی آن را ترک کنند و طبعا یکی از نمودهای تسهیلات مناسب برای مسافران، داشتن پارکینگی مناسب است.
از ملکیت این زمین شاید بسیاری از ما اطلاعی نداشته باشیم، اما این تصویر شاید حامل پیام خوبی هم نباشد، این تل های خاک درست در وسط این پارکینگ چه معنایی برای شهروند می تواند داشته باشد؟
آیا این خاک ها برای مرمت و پر کردن چاله ها ریخته شده یا نه؟
اگر اینطور است که مدتهاست به حال خود رها شده...
اگر ملکیت آن مربوط به شهرداری یا به طور کلی دولتی ست شاید بشود امیدوار بود که روزی نهاوند هم صاحب یک پارکینگ طبقاتی شود که هم منبع درآمدزایی برای شهرداری ست و هم از حجم خودروهایی که در این خیابان های تنگ و ترش دوبله و سوبله پارک می کنند، می کاهد تا شهر راحت تر نفس بکشد.
موقعیت مکانی آن از لحاظ مرکزیت شهری و مجاورت با پارک شهید سلیمانی، پتانسیل بالایی برای تبدیل به یک پارکینگ طبقاتی و مرکز خرید را فراهم میآورد.
چیزی که سالهاست نیاز آن احساس می شود.
اما اگر شخصی ست و مالک قصد دیگری دارد که باید فکری دیگری جهت جایگزینی آن کرد.
#نقی_ایراندوست
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۳
#تنها
هیچ وقت
هیچ کس
به استقبالم نیامد
هیچ وقت
هیچ جا
کسی منتظرم نبود
همیشه
همه جا
بدرقه کرده اند مرا...
زنده یاد. #قدیر_قیاسوند
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۴
هیچ وقت
هیچ کس
به استقبالم نیامد
هیچ وقت
هیچ جا
کسی منتظرم نبود
همیشه
همه جا
بدرقه کرده اند مرا...
زنده یاد. #قدیر_قیاسوند
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۴
پتکها نقش قلم را ماندگارتر میکنند .
#کاریکلماتور
#سعید_دهفولی
#روز_قلم مبارک
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۵
#کاریکلماتور
#سعید_دهفولی
#روز_قلم مبارک
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۵
به مناسبت #روز_قلم
قلمی که در قلمرو
حاکمان، قلم فرسایی کند
قلم باد
#عباد_اله_بهنیا
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۶
قلمی که در قلمرو
حاکمان، قلم فرسایی کند
قلم باد
#عباد_اله_بهنیا
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۶
Forwarded from عکس نگار
قصه های خونه #مامان_ملوک
این قصه: #آقا_ماشالله
خونه مامان ملوک یه خونه بزرگ و درندشت تو محله دوخواهران بود که پدربزرگ مادرم ساخته بودش و نسلهای بعدی هم همونجا به دنیا اومدند و قد کشیدند و بعد هم بچه هاشون و نوه هاشون.
خونه قدیمی اتاقهای زیادی داشت که کل خانواده کنار هم زندگی میکردند پسری که زن می گرفت همراه زن و بچه ش و پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ کنار هم بودند
گاهیم بعضی اتاقهاشون رو اجاره می دادند به پیرزن یا پیرمرد تنهایی، زن و شوهر جوانی بدون بچه یا با یکی دو تا بچه..
و جالب اینجا بود که همه از این زندگی دسته جمعی راضی بودند و از کنار هم بودن لذت هم می بردند..
من از کودکی توی همین خونه قدیمی بزرگ شدم. و شاهد رفت و آمد آدمهای زیادی بودم،
پیرهایی که فوت می کردند و جوانهایی که زندگیشون رو شروع می کردند و گاهی هم پیرهای تنها...
یکی از این همسایه ها زن مسنی بود به نام دلشاد خانم که با شوهرش عمو علی محمد ساکن یکی از اتاقها بودند. زن از خانواده ی اصیل و دارا بود ولی بچه ای نداشت...
بعد از فوت شوهرش همونجا موند و مدتی بعد با پیرمرد تنهایی به نام آقا ماشالله ازدواج کرد و زن و شوهر ساکن همون اتاق شدند.
آقا ماشالله سرنوشت غم انگیزی داشت. وقتی کودک بود توی مزرعه ای در اطراف روستاهای ملایر پیچیده در قنداق پیدایش کرده بودند و صاحب زمین نگهش داشت و بزرگش کرد و به عنوان کارگر توی کشاورزی ازش استفاده کرد.
آقا ماشالله به سختی برای اون خانواده کار کرد و هیچ وقت همسری اختیار نکرد.
سنش که بالا رفت و توان جسمیش تحلیل رفت کارگری رو ول کرد و مدتی در تهران پرستار و خدمتکار سالمندان شد و بعدهم به نهاوند اومد و دست تقدیر به خونه مامان ملوک کشوندش و با دلشاد خانم ازدواج کرد و توی همون اتاق ساکن شدند. چندسال بعد دلشاد خانم هم فوت کرد و آقا ماشالله تنها موند. در و همسایه زن تنهایی همسن و سال خودش رو بهش معرفی کردند تا از تنهایی دربیاد و آقا ماشالله دوباره ازدواج کرد این دفعه با
زهرا خانم !
زهرا خانم زن ریزه میزه و بانمکی بود که موهاشو حنا میذاشت ؛ سرخ سرخ😍
و علاقه زیادی هم به زیور آلات داشت اما چون نمیتونست طلا بخره بدلیجات به دست و گوشش آویزون میکرد.
زهرا خانم هم زندگی سختی رو گذرونده بود و حالا که کنار آقا ماشالله بود آرامش داشت و توی همون یه دونه اتاق ساده با وسایل کم خوشحال بود.
آقا ماشالله هم حسابی هواشو داشت و مراقبش بود.
اون وقتا هنوز اکثر خونه ها حموم نداشتند و مردم از حمامهای عمومی استفاده می کردند که تو هر محله ای وجود داشت.
آقا ماشالله هربار ساک حموم زهرا خانم رو دستش می گرفت و اونو تا جلوی حموم همراهی میکرد. یه روز زهرا خانم موقع برگشت، چون تازه به این محله اومده بود راه خونه رو گم میکنه و از یکی از اهالی میپرسه خونه حاجی ملوک کجاست؟
طرف نشونش میده و میگه مگه بلد نیستی خونه تو؟ زهرا خانم هم با همون صدای زیر و ظریفش میگه ؛ آخه من تازه عروسم😍
و این ماجرای تازه عروس که خودش برای ما تعریف کرد تا مدتها باعث خنده و شادی اهل خونه شده بود.
این داستان ادامه دارد..
#سمیرا_قیاسی
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۷
این قصه: #آقا_ماشالله
خونه مامان ملوک یه خونه بزرگ و درندشت تو محله دوخواهران بود که پدربزرگ مادرم ساخته بودش و نسلهای بعدی هم همونجا به دنیا اومدند و قد کشیدند و بعد هم بچه هاشون و نوه هاشون.
خونه قدیمی اتاقهای زیادی داشت که کل خانواده کنار هم زندگی میکردند پسری که زن می گرفت همراه زن و بچه ش و پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ کنار هم بودند
گاهیم بعضی اتاقهاشون رو اجاره می دادند به پیرزن یا پیرمرد تنهایی، زن و شوهر جوانی بدون بچه یا با یکی دو تا بچه..
و جالب اینجا بود که همه از این زندگی دسته جمعی راضی بودند و از کنار هم بودن لذت هم می بردند..
من از کودکی توی همین خونه قدیمی بزرگ شدم. و شاهد رفت و آمد آدمهای زیادی بودم،
پیرهایی که فوت می کردند و جوانهایی که زندگیشون رو شروع می کردند و گاهی هم پیرهای تنها...
یکی از این همسایه ها زن مسنی بود به نام دلشاد خانم که با شوهرش عمو علی محمد ساکن یکی از اتاقها بودند. زن از خانواده ی اصیل و دارا بود ولی بچه ای نداشت...
بعد از فوت شوهرش همونجا موند و مدتی بعد با پیرمرد تنهایی به نام آقا ماشالله ازدواج کرد و زن و شوهر ساکن همون اتاق شدند.
آقا ماشالله سرنوشت غم انگیزی داشت. وقتی کودک بود توی مزرعه ای در اطراف روستاهای ملایر پیچیده در قنداق پیدایش کرده بودند و صاحب زمین نگهش داشت و بزرگش کرد و به عنوان کارگر توی کشاورزی ازش استفاده کرد.
آقا ماشالله به سختی برای اون خانواده کار کرد و هیچ وقت همسری اختیار نکرد.
سنش که بالا رفت و توان جسمیش تحلیل رفت کارگری رو ول کرد و مدتی در تهران پرستار و خدمتکار سالمندان شد و بعدهم به نهاوند اومد و دست تقدیر به خونه مامان ملوک کشوندش و با دلشاد خانم ازدواج کرد و توی همون اتاق ساکن شدند. چندسال بعد دلشاد خانم هم فوت کرد و آقا ماشالله تنها موند. در و همسایه زن تنهایی همسن و سال خودش رو بهش معرفی کردند تا از تنهایی دربیاد و آقا ماشالله دوباره ازدواج کرد این دفعه با
زهرا خانم !
زهرا خانم زن ریزه میزه و بانمکی بود که موهاشو حنا میذاشت ؛ سرخ سرخ😍
و علاقه زیادی هم به زیور آلات داشت اما چون نمیتونست طلا بخره بدلیجات به دست و گوشش آویزون میکرد.
زهرا خانم هم زندگی سختی رو گذرونده بود و حالا که کنار آقا ماشالله بود آرامش داشت و توی همون یه دونه اتاق ساده با وسایل کم خوشحال بود.
آقا ماشالله هم حسابی هواشو داشت و مراقبش بود.
اون وقتا هنوز اکثر خونه ها حموم نداشتند و مردم از حمامهای عمومی استفاده می کردند که تو هر محله ای وجود داشت.
آقا ماشالله هربار ساک حموم زهرا خانم رو دستش می گرفت و اونو تا جلوی حموم همراهی میکرد. یه روز زهرا خانم موقع برگشت، چون تازه به این محله اومده بود راه خونه رو گم میکنه و از یکی از اهالی میپرسه خونه حاجی ملوک کجاست؟
طرف نشونش میده و میگه مگه بلد نیستی خونه تو؟ زهرا خانم هم با همون صدای زیر و ظریفش میگه ؛ آخه من تازه عروسم😍
و این ماجرای تازه عروس که خودش برای ما تعریف کرد تا مدتها باعث خنده و شادی اهل خونه شده بود.
این داستان ادامه دارد..
#سمیرا_قیاسی
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۷
" جاودانههای من "
از اینکه یک روز
خواهم مُرد
نمیترسم...
ازاینکه پیکرم -این غربتیِ پاپَتی-
هفته ها
بی گور بماند
نمیترسم...
از اینکه کمتر از چند ماه
فراموش شوم
و زیرِ خاک
بگندم و بپوسم
نمیترسم
...من از این می ترسم
که یک روز
شعرهایم
بمیرند
شعرهایم
از یاد بروند
شعرهایم...
...
...
من
از این
میترسم…
زندهیاد #قدیر_قیاسوند
#روز_قلم مبارک
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۸
از اینکه یک روز
خواهم مُرد
نمیترسم...
ازاینکه پیکرم -این غربتیِ پاپَتی-
هفته ها
بی گور بماند
نمیترسم...
از اینکه کمتر از چند ماه
فراموش شوم
و زیرِ خاک
بگندم و بپوسم
نمیترسم
...من از این می ترسم
که یک روز
شعرهایم
بمیرند
شعرهایم
از یاد بروند
شعرهایم...
...
...
من
از این
میترسم…
زندهیاد #قدیر_قیاسوند
#روز_قلم مبارک
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۸
خوش باش که پخته اند سودای تو دی
فارغ شده اند از تمنای تو دی
قصه چه کنم که بی تقاضای تو دی
دادند قرار کار فردای تو دی
(خیام)
اثر خطاطی زیبا از استاد #یوسف_گودرزی
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۹
فارغ شده اند از تمنای تو دی
قصه چه کنم که بی تقاضای تو دی
دادند قرار کار فردای تو دی
(خیام)
اثر خطاطی زیبا از استاد #یوسف_گودرزی
۱۴۰۳/۰۴/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۳۹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#نیایش_صبحگاهی
پروردگارا
تو را سپاس میگویم که قدرت سکوت را
به من عیان ساختی،
آرامشی که در هر گام بر من پدیدار می شود را سپاسگزارم
خداوندا
یاریم کن بر کلامم مسلط باشم
و با نارضایتی سکوت نکنم
حرفی را که بر زبان میرانم ناحق و خارج از عدل نباشد.
آبرویی را بر آب و کاشانه ای بر باد ندهم،
بار الها!
تو یاریم کن تا با کنایه غبار ناراحتی بر روابطم، و با بی حرمتی چراغ دلی را به خاموشی ننهم.
ایزدا
عشق سرمایه هر انسان است،
مرا سرمایه دار خوبیها قرار ده...
آمین
درود
بامدادتان نیکو
❤️
@Nahavand_farhangohonar
پروردگارا
تو را سپاس میگویم که قدرت سکوت را
به من عیان ساختی،
آرامشی که در هر گام بر من پدیدار می شود را سپاسگزارم
خداوندا
یاریم کن بر کلامم مسلط باشم
و با نارضایتی سکوت نکنم
حرفی را که بر زبان میرانم ناحق و خارج از عدل نباشد.
آبرویی را بر آب و کاشانه ای بر باد ندهم،
بار الها!
تو یاریم کن تا با کنایه غبار ناراحتی بر روابطم، و با بی حرمتی چراغ دلی را به خاموشی ننهم.
ایزدا
عشق سرمایه هر انسان است،
مرا سرمایه دار خوبیها قرار ده...
آمین
درود
بامدادتان نیکو
❤️
@Nahavand_farhangohonar