tgoop.com/NewHasanMohaddesi/11604
Last Update:
♦️من و شریعتی /۱
✍️حسن محدثیی گیلوایی
۸ آذر ۱۴۰۳
نقل خاطره از دوست عزیز دانشور ام دکتر رحیم محمدی مرا ترغیب میکند که در بارهی نسبت ام با دکتر شریعتی بنویسم.
اولین باری که تصویری از شریعتی دیدم، روی کتابچه نازک شعر بود. در کتابهایی که برای فروش در مدرسهی راهنماییی روستای ما (کرباسده) گذاشته بودند، کتابچهای با تصویر روی جلد شریعتی افتاده بود کنار کتابچهای با تصویر مهندس بازرگان. چند ماهی بود که انقلاب پنجاه و هفت به پیروزی رسیده بود و من دانشآموز اول راهنمایی، سیزده ساله بودم. از انقلاب فقط این چند چیز را فهمیده بودم:
جر و بحثهای برادر ام علیرضا با پدر ام. پدر ام از انقلاب راضی نبود و برادر ام مدافع اش بود،
دعواهای دو گروه طرفدار حکومت پهلوی و جوانان انقلابیی روستا،
و جملهی تکاندهندهی مرد میانسالی که در روستا فرد موجهی شناخته نمیشد در روز آمدن آیتالله خمینی: آخیش راحت شدیم.
در آن روز چند تا کتاب خریدم ولی سواد خواندنشان را نذاشتم. در کتابچهای که تصویر شریعتی را داشت، شعری نوشته شده بود: دکتر علی شریعتی الا الا چه همتی، آغاز بیداری ...
چیز زیادی سر در نیاوردم الا اینکه این شعر در تمجید علیی شریعتی است. گذشت و گذشت و من در خرداد هزار و سیصد و شصت چهار در رشتهی علوم تجربی دیپلم گرفتم و در کنکور شرکت کردم. میخواستم در یکی از سهرشتهی زیر قبول شوم: پزشکی، داروسازی، دندانپزشکی. آرزویم از کودکی این بود که پزشکی دانشمند بشوم: مثل پاستور یا رامون کاخال که سریال اش را در دورهی متوسطه از تلویزیون دیده بودم. اما در مهندسیی زمینشناسی قبول شدم و دوست نداشتم و نرفتم.
زمان جنگ بود و من در دوران متوسطه روزنامههای حزب نهضت آزادی را میحواندم که یکی پس از دیگری توقیف میشدند: بامداد، صبح آزادگان، ... . این روزنامهها میگفتند جنگ بعد از آزادیی خرمشهر باید تمام میشد و منتقد جنگ بودند. من هم جنگ را قبول نداشتم. ولی میخواستم دانشگاه بروم. لاجرم از روی ناچاری باید خود ام را معرفی میکردم تا از سد سربازی عبور کنم. خود ام را معرفی کردم ولی در دفترچهی اعزام من نوشتند: ۱۵ اسفند ۱۳۶۴.
حالا از خرداد ۱۳۶۴ تا ۱۵ اسفند ۱۳۶۴ بیکار بودم. کار دروی برنج بود اما چند هفتهای بیشتر وقت اعضای خانواده را نمیگرفت. شروع کردم به کتاب خواندن. از روستا میرفتم سر جاده و ماشین سوار میشدم و بیست کیلومتر تا رشت میرفتم و با پول ناچیزی که داشتم کتاب و نوار شجریان میخریدم. یاد هستم یکی از کتابهایی که خریدم ریشههای آلکس هیلی بود؛ کتابی حدود ۷۰۰ تا ۸۰۰ صفحه و داستان سیاهان آفریقایی که به بردهگی گرفته شده بودند و به آمریکا برده شده بودند. خوب یاد ام هست که در انتهای کتاب سخت گریستم؛ آنجا که هیلی نویسندهی امریکاییی کتاب وسط یک رقص محلی در روستای نیاکان اش در آفریقا خویشاوندان اش را یافته بود.
وقت ام آزاد بود و باید کتاب میخواندم یا فوتبال میکردم. پول زیادی برای کتاب خریدن نداشتم. لاجرم شروع کردم به خواندن کتابهای موجود در خانه. یک روز دست بردم به طاقچهی خانهی گلی و پوشالیمان و کتابی برداشتم که اسم عجیبی داشت: فاطمه، فاطمه است نوشتهی دکتر علیی شریعتی با آرم لا بر روی جلد از انتشارات حسینیهی ارشاد. کتاب را با کاغذ سفیدی جلد گرفته بودند. بعد از اتمام کتاب دیدم برادر ام علیرضا در صفحهی آخر کتاب جملهای در تمجید از علیی شریعتی نوشته بود. از اینجا بود که من درگیر شریعتی شدم.
از آن روز به بعد به تمام شهرهای گیلان به نوبت سفر میکردم تا کتابهای شریعتی را در پیادهروهای شهرها پیدا کنم و بخرم: کوچصفهان، رشت، استانهی اشرفیه، لاهیجان، انزلی. من وقتی شروع کردم به خواندن کتابهای شریعتی که کتابهایش ممنوع بود. بعد که در نیمهی اسفند ۱۳۶۴ به سربازی رفتم، یواشکی کتابهای شریعتی را در زیر ساک ام قایم میکردم تا بتوانم در وقت فراغت آنها را بخوانم.
ادامه دارد.👇👇👇
#علی_شریعتی
#رحیم_محمدی
@NewHasanMohaddesi
BY زیر سقف آسمان
Share with your friend now:
tgoop.com/NewHasanMohaddesi/11604