tgoop.com/Niloofardadvar/797
Last Update:
آن عصر قرآن را گذاشته بودم روی پایم و سورهی بقره را میخواندم.
پسرعمویم بینفس و نگران، انگار که تمام راه را دویده باشد از در وارد شد.
دلم گواه بد داد. اتفاق بدی افتاده بود. ترسان پرسیدم: چی شده؟
گفت: عمو کجاست؟
دلم سقوط کرد. از بالاترین تپهی زمین.
بعدش همه چیز سریع اتفاق افتاد. گریهی زنها، بهت و ترس و شوک. مردها همه رفته بودند کنار رودخانه. شهر خالی شده بود. و زنهایی که مویه میکردند.
میگفتند: دو تایشان، نه هر سه تا!
آنقدر این جمله را گفته بودند که از تمام عددهای دنیا متنفر شده بودم. مخصوصا عدد دو!
مردها از رودخانه که برگشتند، یک "دو"ی بزرگ را جا گذاشته بودند. توی رودخانه، میانِ تنِ سرد آب.
تا فردای آن عصر فکر میکردم این "دوی" بزرگ این دو که به اندازهی تمام عددهای دنیا بزرگ بود برمیگردد. ولی برنگشت. دو تا کم شد و تاریخ برای همیشه دو عدد کم آورد.
همه رفتند، خانهی عمه! از خانهی عمه یک مادر و دختر کم شده بود. نمیتوانستم بروم. من از کم شدن میترسیدم همیشه میترسم. کشانکشان رفتم. با پاهای فلج، مقطوع و بیحس. از در که وارد شدم چشمهای خاموش دخترعمهی کوچک به من افتاد. ترسیدم. من آدم دیدن این چیزها نبودم. من از چشمهای خاموش میترسیدم و میترسم. نمیتوانستم نفس بکشم. نفسم بالا نمیآمد. به دختر عمه که رسیدم، مردم. من واقعا مردم. او هم مرده بود. همهی آدمهای آنجا کنار آن رودخانه مرده بودند. دخترعمه نمیتوانست گریه کند، نمیتوانست حرف بزند. شوکه بود. بغلش کردم. نامفهوم و گنگ ناله میکرد و میگفت: چرا؟ چرا دو تا؟
و من باز از "دو" متنفر شدم.
دو سال میگذرد. رودخانهها مرا میترسانند، عصرها دلهرهآورند و هنوز گاهی نفسم بند میآید از هجوم خالی یک "دو"ی بزرگ!
نیلوفر.
@Niloofardadvar
BY نیلوفرانه | نیلوفر دادور
Share with your friend now:
tgoop.com/Niloofardadvar/797