در این هیاهو که انگار روحِ من شبیه تکههای کوچک یک آیینهی قدیمی به هر جا و هیچ کجا کشیده میشود آرزو میکنم کاش ابر بودم و کاش اشکهای من شبیه دانههای پاکیزه و مطهر برف آسمانِ ایام را روشن میکرد.
از خودم میپرسم؛ شوریدگی روح را پایان کجاست؟
و صدایی موقر و درخشان در درونم زمزمه میکند: وقتی به خانه بازگشتی!
اما، خانه اینجا نیست... پرندهها، ابرها، سبزینگی معطر درختها با تمامِ زیباییشان اما هیچ کدام شبیه خانه نیستند.
یادی دور از روزهای عهد الست، از مهمانی آدم در بهشت قبل از فریب شیطان و خاطرهای نزیسته اما نامیرا از لحظهی دیدار، طعم گسِ شوریدگی را شیرین میکند و باز صدایی بازیگوش و کودکانه در دلم غوغا میکند؛ آنجا برف هم میبارد؟ با اشکهای او؟ در هرمِ صدای مقدسِ آشنایان بهشتی؟
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
از خودم میپرسم؛ شوریدگی روح را پایان کجاست؟
و صدایی موقر و درخشان در درونم زمزمه میکند: وقتی به خانه بازگشتی!
اما، خانه اینجا نیست... پرندهها، ابرها، سبزینگی معطر درختها با تمامِ زیباییشان اما هیچ کدام شبیه خانه نیستند.
یادی دور از روزهای عهد الست، از مهمانی آدم در بهشت قبل از فریب شیطان و خاطرهای نزیسته اما نامیرا از لحظهی دیدار، طعم گسِ شوریدگی را شیرین میکند و باز صدایی بازیگوش و کودکانه در دلم غوغا میکند؛ آنجا برف هم میبارد؟ با اشکهای او؟ در هرمِ صدای مقدسِ آشنایان بهشتی؟
نیلوفر دادور
@Niloofardadvar
نیلوفرانه | نیلوفر دادور
آن عصر قرآن را گذاشته بودم روی پایم و سورهی بقره را میخواندم. پسرعمویم بینفس و نگران، انگار که تمام راه را دویده باشد از در وارد شد. دلم گواه بد داد. اتفاق بدی افتاده بود. ترسان پرسیدم: چی شده؟ گفت: عمو کجاست؟ دلم سقوط کرد. از بالاترین تپهی زمین. بعدش…
دیدن آدمهای عزیز از دنیا رفته در خواب اتفاق عجیبی است. دلت میخواهد بیدار نشوی تا لطفِ آن نگاهها و لمسِ حسرتناک حضورشان را از دست ندهی.
دیشب بعد از هزار سال خوابت را دیدم. در میان جمع بزرگی از آدمها نشسته بودی. صورتت آرام و لبخندت گویی ابدی بود. میان آن جمعیت میخکوب تو بودم. بیوقفه نگاهت میکردم و نمیدانستم که رفتهای! فکر میکردم مثل همیشه دور هم جمع شدهایم اما، در خواب چنان دلتنگ بودم که نمیتوانستم از تو نگاه بردارم. با خودم میگفتم؛ وقتی رفتم خانهشان به عمه میگویم؛ او را دیدهام! و باز متعجب بودم چرا باید چنین چیز بدیهی و سادهای را به عمه بگویم؟
نمیدانستم... در خواب نمیدانستم که رفتهای... که اگر میدانستم " دیدنت " اتفاق سادهای نبود...
هنوز وقتی کسی را میبینم که یادی از تو را در من زنده میکند دلم میلرزد و بغض گلویم را چنان میفشارد که انگار دنیا، تمام دنیا در سوراخ کوچک یک سوزن گیر کرده است...
حرف برای تو و با تو بسیار است اما، میخواهم بدانی من همیشه به یادت خواهم ماند در خلوصِ دعا و یادهای ابدی...
اللهم ارحمها و اجعلها فی جنان جنتك🤍 .
دیشب بعد از هزار سال خوابت را دیدم. در میان جمع بزرگی از آدمها نشسته بودی. صورتت آرام و لبخندت گویی ابدی بود. میان آن جمعیت میخکوب تو بودم. بیوقفه نگاهت میکردم و نمیدانستم که رفتهای! فکر میکردم مثل همیشه دور هم جمع شدهایم اما، در خواب چنان دلتنگ بودم که نمیتوانستم از تو نگاه بردارم. با خودم میگفتم؛ وقتی رفتم خانهشان به عمه میگویم؛ او را دیدهام! و باز متعجب بودم چرا باید چنین چیز بدیهی و سادهای را به عمه بگویم؟
نمیدانستم... در خواب نمیدانستم که رفتهای... که اگر میدانستم " دیدنت " اتفاق سادهای نبود...
هنوز وقتی کسی را میبینم که یادی از تو را در من زنده میکند دلم میلرزد و بغض گلویم را چنان میفشارد که انگار دنیا، تمام دنیا در سوراخ کوچک یک سوزن گیر کرده است...
حرف برای تو و با تو بسیار است اما، میخواهم بدانی من همیشه به یادت خواهم ماند در خلوصِ دعا و یادهای ابدی...
اللهم ارحمها و اجعلها فی جنان جنتك🤍 .
این روزها چند دقیقه پیش از اذان مغرب به باغ خانهمان میآیم و کنار درختها و نخلها قدم میزنم.
صدای پرندهها، صدای شاخهی درختها که نسیم آنها را به آغوش هم میاندازد و صدای عموزادههای قد و نیمقد که در خانههای کناری درحال بازی و خنده هستند مرا از دنیا میکَند و به بهشت میبرد.
و چقدر صدا خوب است.
کنارِ باغچهی گوجهها مینشینم و از دیدن سرخی آبدارشان دلم غنج میرود. روی سر پیازچهها دست میکشم و آرام نوازششان میکنم.
با درختهای توت چشم در چشم میشوم، به آنها لبخند میزنم و مومنانه به وقار نخلها خیره میشوم.
در دلم دنیای عجیبی زندگی میکند و در سرم فکرهای زیادی میروند و میآیند.
دلم برای خدا تنگ میشود. میخواهم با او چیزی بگویم اما قادر نیستم حتی واژهها را کنار هم بچینم.
خدایا! گاهی چقدر بیحرف و ساکت میشوم اما تو حتما میدانی نگاه کردن به درختهای توت و گوش دادن به صدای کودکان نیایش و دعای من با تو است!
خدایا....
نیلوفر.
@Niloofardadvar
صدای پرندهها، صدای شاخهی درختها که نسیم آنها را به آغوش هم میاندازد و صدای عموزادههای قد و نیمقد که در خانههای کناری درحال بازی و خنده هستند مرا از دنیا میکَند و به بهشت میبرد.
و چقدر صدا خوب است.
کنارِ باغچهی گوجهها مینشینم و از دیدن سرخی آبدارشان دلم غنج میرود. روی سر پیازچهها دست میکشم و آرام نوازششان میکنم.
با درختهای توت چشم در چشم میشوم، به آنها لبخند میزنم و مومنانه به وقار نخلها خیره میشوم.
در دلم دنیای عجیبی زندگی میکند و در سرم فکرهای زیادی میروند و میآیند.
دلم برای خدا تنگ میشود. میخواهم با او چیزی بگویم اما قادر نیستم حتی واژهها را کنار هم بچینم.
خدایا! گاهی چقدر بیحرف و ساکت میشوم اما تو حتما میدانی نگاه کردن به درختهای توت و گوش دادن به صدای کودکان نیایش و دعای من با تو است!
خدایا....
نیلوفر.
@Niloofardadvar
چشمهای بیقرار دعا
دستهای لرزان امید
و دلی که توکل
مانند غنچهای ترد و جوان
در تپشهای ساده و ساکنش
میشکفد
زندگی باورِ مومنانهی
درخت است
به لبخند ابر
و دعایی که
منتظری
اما ناامید،
هرگز!
نیلوفر دادور
عکس از خواهرم:https://www.tgoop.com/Kandel_counseling
@Niloofardadvar
دستهای لرزان امید
و دلی که توکل
مانند غنچهای ترد و جوان
در تپشهای ساده و ساکنش
میشکفد
زندگی باورِ مومنانهی
درخت است
به لبخند ابر
و دعایی که
منتظری
اما ناامید،
هرگز!
نیلوفر دادور
عکس از خواهرم:https://www.tgoop.com/Kandel_counseling
@Niloofardadvar
برای ممکنها گریه میکنی حال آن که خدای تو، خدای محالها است!
🤍.
🤍.
نیلوفرانه | نیلوفر دادور
از لحاظ روحی نیاز دارم برگردم به اون سال و روزایی که برای اولین بار کتاب "جای خالی سلوچ" رو میخوندم. نیاز دارم مثل اون روزها غرق یه کتاب بشم. حالا که اینقدر گُر گرفتهم دلم میخواد برم اونجایی که "مرگان و سلوچ" زندگی میکنند و مثل مرگان کلهی سحر و توی چلهی…
از لحاظ روحی نیاز دارم برگردم به اون غروبی که کتاب "سووشون" رو تموم کردم. سبک، ساکت و آروم...انگار تمام جهان در سوگِ "یوسف" متوقف شده بود و تنهایی و بهت "زری" در ملموسترین حالت خودش بود.
و نیاز دارم زری و مرگان رو با هم آشنا کنم تا درمورد رنجهای زنانهی مشترک با هم حرف بزنند و احساس کنند بالاخره فهمیده شدن!
راستی چرا الان یادت افتادم "زری" خانم؟
و نیاز دارم زری و مرگان رو با هم آشنا کنم تا درمورد رنجهای زنانهی مشترک با هم حرف بزنند و احساس کنند بالاخره فهمیده شدن!
راستی چرا الان یادت افتادم "زری" خانم؟
یکی از بزرگترین و زیباترین نعمتهای خدا به انسان؛ نرمخویی و خوشزبانیه. خدا میگه: {وهدوا الی الطیب من القول}
اینکه انسان آرام، منعطف و خوشاخلاقی باشی. زبانت خوش، نگاهت گرم، صدایت متوازن و باوقار، کلام و سخنت سنجیده و حضور و بودنت امن باشه.
چقدر خوبن آدمهایی که در کلام و عمل احساسات و شخصیت دیگران رو در نظر میگیرند. آدمهایی که رنجیدن اما در پی رنجاندن و تلافی نیستند.
آدمهایی که نگاه کردن بهشون تو رو یاد زیباییهای جهان میاندازه...
اینکه انسان آرام، منعطف و خوشاخلاقی باشی. زبانت خوش، نگاهت گرم، صدایت متوازن و باوقار، کلام و سخنت سنجیده و حضور و بودنت امن باشه.
چقدر خوبن آدمهایی که در کلام و عمل احساسات و شخصیت دیگران رو در نظر میگیرند. آدمهایی که رنجیدن اما در پی رنجاندن و تلافی نیستند.
آدمهایی که نگاه کردن بهشون تو رو یاد زیباییهای جهان میاندازه...
نیلوفرانه | نیلوفر دادور
یکی از بزرگترین و زیباترین نعمتهای خدا به انسان؛ نرمخویی و خوشزبانیه. خدا میگه: {وهدوا الی الطیب من القول} اینکه انسان آرام، منعطف و خوشاخلاقی باشی. زبانت خوش، نگاهت گرم، صدایت متوازن و باوقار، کلام و سخنت سنجیده و حضور و بودنت امن باشه. چقدر خوبن آدمهایی…
برای آن که همیشه گل مهربانی در دلم میکارد...
در آن جمع شلوغ که تو بخش مهمی از آن بودی، چنان متواضع و آرام گوشهای نشسته بودی انگار که پرندهای کوچک روی دستهایت نشسته و میترسیدی که نکند با کوچکترین حرکت و صدایی بترسد.
هنوز متوجه حضور من نبودی و من خوشبخت بودم که میتوانستم یک دل سیر نگاهت کنم. زمزمههای زیر لب و دانههای چوبی تسبیح که با لمسِ سر انگشتهای مهربانت مطهر میشدند مرا به تو و این رفاقت هزار ساله مومنتر میکرد.
چقدر دلتنگت بودم و دیدنت بعد از مدتها سایهی شوم دوریها و ندیدنها را کنار میزد.
در آن لحظات با خودم فکر کردم چرا دلِ من همیشه برای تو تنگ است حتی وقتی کنارم باشی؟
جواب این سوال را شاید دانههای خوشبخت تسبیحت یا نگاه امن و ایمانِ مصور چهرهات بهتر از هر کسی بدانند.
میدانی!
تو مهربانترین آیهی ایمانی در روزهایی که زندگی نامهربان است و آسمان پر از ابرهای تردید.
نیلوفر.
🤍.
در آن جمع شلوغ که تو بخش مهمی از آن بودی، چنان متواضع و آرام گوشهای نشسته بودی انگار که پرندهای کوچک روی دستهایت نشسته و میترسیدی که نکند با کوچکترین حرکت و صدایی بترسد.
هنوز متوجه حضور من نبودی و من خوشبخت بودم که میتوانستم یک دل سیر نگاهت کنم. زمزمههای زیر لب و دانههای چوبی تسبیح که با لمسِ سر انگشتهای مهربانت مطهر میشدند مرا به تو و این رفاقت هزار ساله مومنتر میکرد.
چقدر دلتنگت بودم و دیدنت بعد از مدتها سایهی شوم دوریها و ندیدنها را کنار میزد.
در آن لحظات با خودم فکر کردم چرا دلِ من همیشه برای تو تنگ است حتی وقتی کنارم باشی؟
جواب این سوال را شاید دانههای خوشبخت تسبیحت یا نگاه امن و ایمانِ مصور چهرهات بهتر از هر کسی بدانند.
میدانی!
تو مهربانترین آیهی ایمانی در روزهایی که زندگی نامهربان است و آسمان پر از ابرهای تردید.
نیلوفر.
🤍.