OSHOINTERNATIONAL Telegram 4332
داستان خود ما

چند روز پیش یکی از تمثیل‌های #راماکریشنا را می‌خواندم. عاشقش هستم. هر بار که به آن برمی‌خورم بارها و بارها آن را می‌خوانم. این تمثیل تمامی داستان #مرشد است در نقش عامل تسهیل‌کننده.

داستان این است: یک پلنگ ماده در حال زاییدن نوزاد خود از دنیا رفت و آن پلنگ نوزاد توسط بزها بزرگ شد. البته آن پلنگ خودش را نیز یک بز باور کرده بود. ساده و طبیعی بود که او با بزها بزرگ شده و با بزها زندگی می‌کرد باور کرد که خودش یک بز است. او یک گیاه‌خوار ماند و علف‌ها را می‌جوید و می‌خورد. او هیچ مفهومی از خودش نداشت. حتی در خواب هم نمی‌دید که یک پلنگ باشد؛ و او یک پلنگ بود!
سپس چنین اتفاق افتاد که پلنگی پیر نزدیک این گله از بزها رسید و نمی‌توانست چشمانش را باور کند. پلنگی جوان در میان بزها راه می‌رفت؛ پلنگ حتی مانند بزها راه می‌رفت. آن پلنگ پیر با زحمت آن پلنگ جوان را دستگیر کرد. زیرا گرفتن او مشکل بود ــ او فرار می‌کرد و جیغ می‌کشید و می‌ترسید. پلنگ‌جوان هراسان و لرزان بود. تمام بزها فرار کرده بودند و او نیز سعی داشت همراه آنان فرار کند، ولی آن پلنگ پیر او را گرفتار کرد و با خود به سمت دریاچه کشاند. پلنگ جوان نمی‌خواست برود. او درست همانگونه مقاومت می‌کرد که شما در برابر من مقاومت می‌کنید! او بهترین تلاشش را کرد تا نرود. او تا حد #مرگ می‌ترسید، گریه و زاری می‌کرد، ‌ولی پلنگ پیر به او اجازه نمی داد. بااین وجود پلنگ پیر او را کشان‌کشان تا نزدیک دریاچه برد.
دریاچه مانند آینه ساکت بود. او با زور پلنگ جوان را وادار کرد تا به آب نگاه کند. او دید، با چشمانی اشک‌آلود ــ منظره روشن نبود ولی او دید که درست مانند آن پلنگ پیر است. اشک‌ها ناپدید شدند و یک احساس تازه برخاست؛ آن بز شروع کرد به ناپدیدشدن در #ذهن.

او دیگر یک بز نبود، ولی او #اشراق خودش را باور نداشت؛ هنوز بدنش قدری لرزان بود. او می‌ترسید. فکر می‌کرد، ”شاید تخیل می‌کنم. چگونه یک بز ناگهان به یک پلنگ تبدیل می‌شود؟ ممکن نیست، هرگز قبلاً ‌رخ نداده است. هرگز چنین اتفاقی نیفتاده است.” او چشمان خودش را باور نداشت، ولی اینک نخستین جرقه، نخستین اشعه‌ی نور وارد وجودش شده بود. او واقعاً مانند قبل نبود. هرگز نمی‌توانست مانند قبل باشد.
پلنگ پیر او را به غار خودش برد. اینک او خیلی مقاومت نداشت، خیلی اکراه نداشت، خیلی نمی‌ترسید. رفته‌رفته شجاع‌تر می‌شد، شهامت بیشتری پیدا می‌کرد. وقتی به سمت غار می‌رفت شروع می‌کرد مانند پلنگ راه رفتن. پلنگ پیر قدری گوشت به او داد تا بخورد. برای یک گیاهخوار سخت بود، تقریباً‌غیرممکن بود،‌حالش را به‌هم می‌زد، ولی پلنگ پیر گوش نمی‌داد. او را وادار به خوردن کرد. وقتی که دماغ پلنگ جوان نزدیک گوشت رسید،‌اتفاقی افتاد: از آن بو، چیزی عمیق در وجودش، چیزی که خفته بود، بیدار شد. او به سمت آن گوشت جذب شد و شروع کرد به خوردن. وقتی که گوشت را چشید، غرشی از درونش برخاست. در آن غرش، آن بز ناپدید گشت، و آن پلنگ در زیبایی و شکوه خود در آنجا بود.

تمام روند همین است، یک پلنگ پیر مورد نیاز است. مشکل این است: پلنگ پیر اینجاست و هرچقدر هم که جاخالی بدهید، به اینجا و آنجا بروید و جا خالی کنید، ممکن نیست. شما اکراه دارید، آوردن شما نزدیک دریاچه کار سختی است،‌ ولی من شما را خواهم آورد. شما تمام عمرتان علف خورده‌اید. شما بوی گوشت را کاملاً از یاد برده‌اید، ولی من شما را وادار به خوردن می کنم. وقتی که آن مزه وجود داشته باشد، آن غرش برخواهد خاست. در آن انفجار آن بز ناپدید شده و یک #بودا متولد خواهد شد.

پس نیازی نیست که نگران باشی من بوداهای زیاد از کجا پیدا می‌کنم، آن ها را تولید می‌کنم!

فصل هشتم
Yoga: The Alpha and the Omega, Vol 4    #Osho


برگردان به فارسی: #محسن_خاتمی

@oshointernational



tgoop.com/OshoInternational/4332
Create:
Last Update:

داستان خود ما

چند روز پیش یکی از تمثیل‌های #راماکریشنا را می‌خواندم. عاشقش هستم. هر بار که به آن برمی‌خورم بارها و بارها آن را می‌خوانم. این تمثیل تمامی داستان #مرشد است در نقش عامل تسهیل‌کننده.

داستان این است: یک پلنگ ماده در حال زاییدن نوزاد خود از دنیا رفت و آن پلنگ نوزاد توسط بزها بزرگ شد. البته آن پلنگ خودش را نیز یک بز باور کرده بود. ساده و طبیعی بود که او با بزها بزرگ شده و با بزها زندگی می‌کرد باور کرد که خودش یک بز است. او یک گیاه‌خوار ماند و علف‌ها را می‌جوید و می‌خورد. او هیچ مفهومی از خودش نداشت. حتی در خواب هم نمی‌دید که یک پلنگ باشد؛ و او یک پلنگ بود!
سپس چنین اتفاق افتاد که پلنگی پیر نزدیک این گله از بزها رسید و نمی‌توانست چشمانش را باور کند. پلنگی جوان در میان بزها راه می‌رفت؛ پلنگ حتی مانند بزها راه می‌رفت. آن پلنگ پیر با زحمت آن پلنگ جوان را دستگیر کرد. زیرا گرفتن او مشکل بود ــ او فرار می‌کرد و جیغ می‌کشید و می‌ترسید. پلنگ‌جوان هراسان و لرزان بود. تمام بزها فرار کرده بودند و او نیز سعی داشت همراه آنان فرار کند، ولی آن پلنگ پیر او را گرفتار کرد و با خود به سمت دریاچه کشاند. پلنگ جوان نمی‌خواست برود. او درست همانگونه مقاومت می‌کرد که شما در برابر من مقاومت می‌کنید! او بهترین تلاشش را کرد تا نرود. او تا حد #مرگ می‌ترسید، گریه و زاری می‌کرد، ‌ولی پلنگ پیر به او اجازه نمی داد. بااین وجود پلنگ پیر او را کشان‌کشان تا نزدیک دریاچه برد.
دریاچه مانند آینه ساکت بود. او با زور پلنگ جوان را وادار کرد تا به آب نگاه کند. او دید، با چشمانی اشک‌آلود ــ منظره روشن نبود ولی او دید که درست مانند آن پلنگ پیر است. اشک‌ها ناپدید شدند و یک احساس تازه برخاست؛ آن بز شروع کرد به ناپدیدشدن در #ذهن.

او دیگر یک بز نبود، ولی او #اشراق خودش را باور نداشت؛ هنوز بدنش قدری لرزان بود. او می‌ترسید. فکر می‌کرد، ”شاید تخیل می‌کنم. چگونه یک بز ناگهان به یک پلنگ تبدیل می‌شود؟ ممکن نیست، هرگز قبلاً ‌رخ نداده است. هرگز چنین اتفاقی نیفتاده است.” او چشمان خودش را باور نداشت، ولی اینک نخستین جرقه، نخستین اشعه‌ی نور وارد وجودش شده بود. او واقعاً مانند قبل نبود. هرگز نمی‌توانست مانند قبل باشد.
پلنگ پیر او را به غار خودش برد. اینک او خیلی مقاومت نداشت، خیلی اکراه نداشت، خیلی نمی‌ترسید. رفته‌رفته شجاع‌تر می‌شد، شهامت بیشتری پیدا می‌کرد. وقتی به سمت غار می‌رفت شروع می‌کرد مانند پلنگ راه رفتن. پلنگ پیر قدری گوشت به او داد تا بخورد. برای یک گیاهخوار سخت بود، تقریباً‌غیرممکن بود،‌حالش را به‌هم می‌زد، ولی پلنگ پیر گوش نمی‌داد. او را وادار به خوردن کرد. وقتی که دماغ پلنگ جوان نزدیک گوشت رسید،‌اتفاقی افتاد: از آن بو، چیزی عمیق در وجودش، چیزی که خفته بود، بیدار شد. او به سمت آن گوشت جذب شد و شروع کرد به خوردن. وقتی که گوشت را چشید، غرشی از درونش برخاست. در آن غرش، آن بز ناپدید گشت، و آن پلنگ در زیبایی و شکوه خود در آنجا بود.

تمام روند همین است، یک پلنگ پیر مورد نیاز است. مشکل این است: پلنگ پیر اینجاست و هرچقدر هم که جاخالی بدهید، به اینجا و آنجا بروید و جا خالی کنید، ممکن نیست. شما اکراه دارید، آوردن شما نزدیک دریاچه کار سختی است،‌ ولی من شما را خواهم آورد. شما تمام عمرتان علف خورده‌اید. شما بوی گوشت را کاملاً از یاد برده‌اید، ولی من شما را وادار به خوردن می کنم. وقتی که آن مزه وجود داشته باشد، آن غرش برخواهد خاست. در آن انفجار آن بز ناپدید شده و یک #بودا متولد خواهد شد.

پس نیازی نیست که نگران باشی من بوداهای زیاد از کجا پیدا می‌کنم، آن ها را تولید می‌کنم!

فصل هشتم
Yoga: The Alpha and the Omega, Vol 4    #Osho


برگردان به فارسی: #محسن_خاتمی

@oshointernational

BY Osho International


Share with your friend now:
tgoop.com/OshoInternational/4332

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Ng, who had pleaded not guilty to all charges, had been detained for more than 20 months. His channel was said to have contained around 120 messages and photos that incited others to vandalise pro-government shops and commit criminal damage targeting police stations. In the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram, members are only allowed to post voice notes of themselves screaming. Anything else will result in an instant ban from the group, which currently has about 75 members. A Hong Kong protester with a petrol bomb. File photo: Dylan Hollingsworth/HKFP. The public channel had more than 109,000 subscribers, Judge Hui said. Ng had the power to remove or amend the messages in the channel, but he “allowed them to exist.” The group’s featured image is of a Pepe frog yelling, often referred to as the “REEEEEEE” meme. Pepe the Frog was created back in 2005 by Matt Furie and has since become an internet symbol for meme culture and “degen” culture.
from us


Telegram Osho International
FROM American