tgoop.com/OshoInternational/4353
Last Update:
این چیزی است که برای مردمی که به هیمالیا میروند و در غارها به مراقبه مینشینند رخ میدهد: شروع میکنند به تخیلات. آنوقت هرچیزی را میتوانند تصور کنند ــ خدایان زن و مرد و فرشتگان و کریشنا که مشغول نواختن فلوت است و راما که با کمانش ایستاده و مسیح…. و هرچه که در تخیلات و شرطیشدگیهای آنان وجود داشته است. اگر همچون یک مسیحی شرطی شده باشی، دیر یا زود در غاری در هیمالیا با مسیح برخورد میکنی و این تخیل خالص خودت است. چیزی در بیرون برای جذب ذهن وجود ندارد، پس ذهن شروع میکند به خلق رویاهای خودش در درون. و وقتی پیوسته در حال رویادیدن باشی، آن رویاها بسیاربسیار واقعی جلوه میکنند.
در غرب آزمایشات بسیاری روی “محرومیت حسّی” Sense Deprivation انجام شده است. اگر شخصی از تمام محسوسات محروم شود ـــ با گوشها و چشمان بسته درون جعبهای قرار بگیرد، و تمام بدنش با پوششی پلاستیک پوشانده شود تا حس لامسه نداشته باشد ـــ موقعیتی که همه چیز یکنواخت و در تاریکی باشد ـــ ظرف دو یا سه ساعت شروع می کند به رویادیدن ـــ رویاهای بسیار عالی و بسیار واقعی…. واقعیتر از واقعی! و اگر فردی به مدت بیست و یک روز از دریافت محسوسات بیرونی محروم شود، هرگز از آن دنیای رویاهایش باز نخواهد گشت؛ دیوانه خواهد شد، زیرا تخیلاتش کاملاً او را تسخیر خواهند کرد.
ولی چرا ذهن شروع به رویاپردازی میکند؟ توجیه علمی این است که ذهن نمیتواند تنها با خودش زندگی کند. پس یا در عالم واقعیت به کسی نیاز دارد؛ یا اگر چنین کسی در دسترس نباشد، آنوقت شروع به تخیلات میکند. تخیلات ذهنی یک جایگزین است. ذهن نمیتواند تنها با خودش زندگی کند.
برای همین است که شما شبها خواب میبینید ـــ زیرا در خواب تنها هستید؛ دنیا ناپدید میشود. شوهرت دیگر آنجا نیست، فرزندانت دیگر در آنجا نیستند؛ زنت دیگر وجود ندارد، تو فقط تنها هستی ـــ و تو از تنهابودن ناتوان هستی. ذهنت فقط دنیای دیگری از رویاها را جایگزین میکند: رویا پشتِ رویا، چرخهای از رویاها در تمام طول شب. چرا نیاز به رویا هست؟ چون تو نمیتوانی تنها باشی.
دلیل تمام این توهماتی که در اطراف تو هست این است که تو یک چیز اساسی را یاد نگرفتهای ـــ تنهابودن را. حق با آن مرشد ذن است. میگوید: “این بزرگترین معجزه است؛ من اینجا، تنها، با خودم نشستهام.” بودن با خود و خوشبودن با خود، مسرور از بودن با خود، نرفتن به دنیای تخیلات…. آنگاه ناگهان فرد در وطن است، فرد وارد وجود درون خودش میشود.
وقتی وارد شوی مانند خالیبودن بهنظر میرسد، ولی وقتی واردش هستی، خودِ سرشاری و پربودنِ وجود است: شکوفایی و اوج وجود است. این یک موقعیتِ خالی نیست، بهنظر خالی میرسد زیرا تو با دیگران زندگی کردهای و ناگهان دلتنگ دیگران میشوی؛ برای همین آن را خالی تفسیر میکنی. دیگران آنجا نیستند؛ فقط تو وجود داری ـــ ولی تو هماکنون نمیتوانی خودت را ببینی، فقط دلتنگ دیگران هستی.
بسیار عادتمند شدهای؛ مفهوم دیگری در تو حکّ شده است و یک عادت مکانیکی گشته است؛ پس وقتی که دلتنگ دیگری میشوی، احساس خالیبودن، تنهایی میکنی: گویی در چاهی عمیق و تاریک پرتاب شدهای. ولی اگر به این اجازه بدهی و در آن چاه فرو بروی، بزودی درخواهی یافت که آن چاه ناپدید شده و همراه با آن توهم وابستگی به دیگران ازبین رفته است. آنوقت بزرگترین معجزه رخ می دهد ـــ و تو بدون هیچ دلیلی احساس خوشبختی خواهی کرد.
بهیاد بسپار که وقتی خوشبختی تو متکی به دیگران باشد، بدبختی تو نیز به دیگران وابسته است. اگر به این دلیل خوشبخت هستی که زنی عاشق تو است، اگر او دیگر تو را دوست نداشته باشد، بدبخت خواهی بود. اگر به هر دلیلی خوشبخت باشی، آنوقت اگر هر روزی آن دلیل دیگر وجود نداشته باشد، بدبخت خواهی بود. خوشبختی تو همیشه در یک هوای طوفانی قرار دارد و بسیار شکننده است. هرگز نمیتوانی یقین داشته باشی که خوشبخت هستی یا بدبخت؛ زیرا خواهی دید که هرلحظه زمینی که روی آن مستقر هستی میتواند ازبین برود ـــ هرلحظه میتواند ناپدید شود. هرگز نمیتوانی مطمئن باشی. آن زن اکنون لبخند میزند و سپس خشمگین میشود. شوهر با مهربانی صحبت میکرد و ناگهان تندخو و بداخلاق میشود.
متکی شدن به دیگران یک وابستگی است ــ یک قید است و فرد هرگز واقعاً احساس سرور نخواهد داشت. مسرور بودن فقط در یک آزادی تمام و نامشروط وجود دارد. برای همین است که ما در شرق آن را موکشا Moksha میخوانیم. موکشا یعنی آزادی مطلق. بودن با خود،موکشااست زیرا اینک تو به کسی متکی نیستی. خوشبختی تو فقط مال خودت است، آن را از کسی قرض نگرفتهای. هیچکس نمیتواند آن را از تو بگیرد، حتی مرگ.
برگردان: محسن خاتمی
@oshointernational
BY Osho International
Share with your friend now:
tgoop.com/OshoInternational/4353