Telegram Web
در مذاکرات دورۀ نخست مجلس شورای ملی جهت محاکمۀ مقصرین اسارت و پیگیری استرداد دختران قوچان و باشقانلو از چنگ ترکمانان، یکی از وکلا می‌گوید علت صرف نظر ناصرالدین‌شاه از ادعای ایران بر خاک خانات آخال و بخارا (ترکمنستان، تاجیکستان و ازبکستان کنونی) این بود که ایران توان کنترل شرارت قبایل ترکمان آن مناطق را نداشت (که با حمله به مناطق مختلف، مردم را به بردگی می‌گرفتند و در بازارهای بخارا و خیوه می‌فروختند). پس عطای آن قلمرو را بر لقایش بخشید؛ ایران به مرز کنونی با روسیه بسنده کرد (البته بعدها شهر فیروزه را هم به‌رغم مقاومت محلی کردهای کرمانج، به روسیه واگذار کردند) تا روس‌ها با به دست گرفتن کنترل مرزی مانع از تهاجم ترکمانان شوند و امنیت دیگر ولایات خراسان تأمین شود. هرچند حکومت همچنان در تأمین امنیت خراسان ناتوان بود و ترکمانان مرتکب شبیخون می‌شدند.
از آن مذاکرات بی‌سرانجام بیش از ۱۱۵ سال و از قرارداد آخال بیش از ۱۴۰ سال گذشته است، اما عده‌ای هنوز هم افزون بر «ایران بزرگ فرهنگی» خیال احیای خاک ایران بزرگ را دارند، تا آنجا که افغانستان و ترکمنستان در شرق و آذربایجان و ارمنستان در غرب به خاک ایران بازگردد. اما این ایران بزرگ تنها در ابعاد ذهنی و انتزاعی می‌ماند و نسبتی با واقعیت و عینیت ندارد. ایرانگرایان نه فقط حاضر به پرداخت هزینه‌ای برای لقای این پاره‌های دورافتاده نیستند، که حوصلۀ اتباع آن‌ها را ندارند. ایرانگرایان البته همچون حکومت حتی برای نواحی دوردست درون مرزهای ایران هم دغدغه‌ای ندارند. ایران آنها روی کاغذ است و ایران‌گرایی‌شان از خاک‌پرستی فراتر نمی‌رود؛ چه خود انسان‌ها، یعنی شهروندان ایران کنونی، اهمیتی ندارند. (تا چه رسد به اتباع قلمروهای جداافتاده از ایران)
ایرانگرا ممکن است ساعت‌ها دربارۀ اصرار بر اطلاق عنوان «خلیج فارس» سخن‌سرایی کند و بسیاری را تکفیر نماید، اما دربارۀ سرنوشت خود مردم جزایر و سواحل آن خلیج هیچ دغدغه‌ای ندارد. فی‌المثل اینکه آن مردم (عمدتاً عرب‌زبان) با ایران کنونی پیوستگی اجتماعی-فرهنگی بیشتری دارند یا کشورهای عربی. و مثلاً ساکنان سه جزیرۀ مورد مناقشۀ تنب بزرگ، کوچک و ابوموسی (که وجه‌المصالحۀ واگذاری بحرین شیعه‌نشین در دورۀ پهلوی دوم بودند) ترجیح می‌دهند اتباع فقیر ایران تحت سیطرۀ آخوندهای شیعه باشند یا اتباع ثروتمند قلمروی شیخ‌نشین‌های عربی. آنها ایرانی بدبخت به دنیا آمده‌اند و غلط می‌کنند از این سرشت و سرنوشت بگریزند.
ایرانگرای مرکزنشین (و خارج‌نشین) فرصت ندارد به رنج و بدبختی مردمان مرزنشین فکر کند (تا چه رسد که برای آنان هزینه بدهد)، اما به خودش حق می‌دهد برای آنان تعیین تکلیف کند (و «حق تعیین سرنوشت» برای خود اقوام را ناسزا می‌داند) که جزو ایران باشند یا نباشند. از همه جالب‌تر، ایرانی ‌خارج‌نشین است که سال‌هاست سرنوشت خودش را از مردم ایران جدا کرده و به خارج پناه برده تا رنج حکومت آخوندها را نبرد، اما همو برای مردم ایران و خصوصاً مناطق مرزی و محروم تعیین تکلیف می‌کند که باید جزو ایران بمانند و از رنج مضاعف لذت ببرند. هموست که نگران خطر مهاجر قانونی و پناهندۀ غیرقانونی افغانستان در ایران است، در حالی که خودش از مواهب مهاجرت قانونی یا غیرقانونی با خارجه لذت می‌برد. البته همزمان تصاویری از اماکن تاریخی بخارا، سمرقند و بلخ را در توییتر و اینستاگرام همرسان می‌کند و حسرت از دست رفتن می‌خورد. ناصرالدین‌شاه‌ها و احمدشاه‌های کوچک که خودشان را از شر قلمروی ایران خلاص کرده و به سفر خارجه پناه برده‌اند، اما اجازۀ نفس کشیدن به رعایای ایران نخواهند داد.
@RezaNassaji
بین مقاومت جمهوری اسلامی ایران در مقابل واکسیناسیون کرونا و مقاومت امارت اسلامی افغانستان در مقابل واکسیناسیون فلج اطفال قرابتی است غریب. هر دو مدعی از پا درآوردن آمریکا هستند، اما پدر مردم را درمی‌آورند. محور مقاومت مقابل واکسن.
@RezaNassaji
رئیس‌جمهوری که توسط نظام تایید صلاحیت شده، در نمایش انتخابات نظام پیروز شده و حالا هم برای منتقدان و مخالفان تعیین تکلیف می‌کند که "نباید با نظام درافتاد"، مغز استخوان نظام است. همچنان که افتخار می‌کند در جوانی، افزون بر جنگیدن در جبهه، با چپی‌ها هم می‌جنگیده است.
مغز استخوانی که برخلاف رئیس‌جمهورهای قبلی می‌تواند از خط‌قرمزهایی مثل ضرورت پیوستن به FATF هم بگوید و در مورد گشت ارشاد، فیلترینگ، رفع حصر و اخراج دانشجویان هم ژست انتقادی بگیرد، پیداست که برکشیده‌شدنش حاصل توافقاتی در سطح بالاست. ولی نشانی از استقلال نظر او نیست؛ چه خود را موظف به اجرای قرارداد موهوم ۲۵ ساله با چین هم می‌داند. در واقع، بدو گفته‌اند صورت را برای داخله و خارحه نکو گیرد تا هسته‌ی سخت نظام که همان نظامیان باشند، کار خودشان را در زیر صورت دهند.
اینکه بخشی از نظام اقدامات قبلی بخشی دیگر از نظام را به چالش بکشد، روتین نمایش‌های انتخاباتی این سال‌هاست که حتی مدیرکل سابق ماشین اعدام‌ نظام هم که شانسی برای جلب توجه ندارد، از این دلقک‌بازی فروگذار نمی‌کند. اما حتی اگر این نمایش‌ها تا حدی عملی بشوند، حاصل توافقات پشت پرده در بالاست (تدارکات گذار آرام جانشینی) نه اراده‌ی مردم کف جامعه (انتخابات).
همان‌طور که بابت آزادی زندانیان تحت عنوان "عفو رهبری" منتی بر سر زندانیان سیاسی و... نیست، تعلیق احکام انضباطی چند دانشجو هم نمی‌تواند بهانه‌ی روزنه‌گشایان انتصابات  برای منت گذاشتن بر مخالفان مشارکت باشد. اگر رئیس‌جمهور معتقد است نباید با نظام درافتاد، طرفدارانش هم نباید مدعی کاری بزرگ علیه رویه‌‌های جاری نظام باشند. زیرا چنین ادعاهایی  مصداق درافتادن با نظام محسوب می‌شود؛ پس بهتر است دهان‌های وقاحت را ببندند و بپذیرند که نظام همان است که بود و سربازان نظام هم نباید شلوغ کنند. پست‌های نوظهور و عناوین احمقانه‌ی رسانه‌ای و... را بین خودشان تقسیم کنند و منتش را بر سر مردم نگذارند.
وقتی از بام تا شام به شخص اول نظام ارجاع می‌دهید و ما را هم از درافتادن با نظام پرهیز می‌دهید، دیگر چه جای صحبت از اصلاح و گشایش است؟ گشایش چه روزنه‌ای؟
@RezaNassaji
رفتار اصلاحطلب صندوقی و روزنه‌گشا با دانشجوی محروم از تحصیلی که منت‌پذیر آن‌ها نیست، رفتار تواب است با زندانی سر موضع. تواب چون خودش زیر فشار شکسته و تسلیم شده، نمی‌تواند مقاومت و تسلیم‌ناپذیری دیگران را ببیند. در نتیجه، هم منت می‌گذارد که اگر ما تسلیم نشده بودیم، همه‌ی شما را هم اعدام می‌کردند، و هم حقارت خود را با حملات غیراخلاقی به دیگران فرافکنی می‌کند.
مثل سیاه‌هایی که به‌عنوان نوکر، سرکارگر و مباشر ارباب سفید خودشیرینی می‌کردند و رفتارشان با همنوعان سیاه خود خشن‌تر از رفتار ارباب و مباشر سفید بود، اصلاحطلبی که برای آقا خودشیرینی و کاسه‌لیسی می‌کند تا در شورای اطلاعرسانی دولت پست مسخره‌ای بگیرد، رفتارش در قبال تحریم‌کنندگان انتخابات، خشن‌تر از مدل رفتار دار و دسته‌ی آقا هم خواهد شد.
@RezaNassaji
چرا راستگرایان به روسیه نمی‌روند؟


یکی از جدل‌های رایج میان چپ و راست از قدیم این بوده است که «چرا چپ‌ها نمی‌رن شوروی، چین، کرۀ شمالی یا کوبا؟» به بیان کمتر عوامانه، اگر مارکسیست‌ها شوروی (یا دیگر کشورهای بلوک شرق) را نماد سوسیالیسم واقعاً موجود و اتوپیای مارکسیستی می‌دانند، چرا خودشان به‌جای مهاجرت و زندگی در کشورهای بلوک غرب سابق، به بلوک شرق یا بقایای آن نمی‌روند؟
این گزاره اگرچه معمولاً در فرمی جدل‌آمیز و عوامانه بیان می‌شود، اما در مورد مارکسیست‌ها (و نه آنارشیست‌ها) خالی از حقیقت نیست. به هر روی، سوسیالیست‌های دولت‌گرا باید علاوه بر دفاع نظری از دولت‌های مدعی سوسیالیسم، در عمل هم آن‌ها را برای زندگی مرجح بدارند.
(هرچند دستاوردهای اجتماعی کشورهای اروپایی و حتی آمریکا هم مدیون مبارزات اصلاحگرایانه و حتی انقلاب‌های منجر به شکست چپ‌ها است؛ اعم از محدودیت روزها و ساعات کار، حداقل دستمزد، بازنشستگی، بیمه، روزهای تعطیلی و مرخصی‌، سلامت محیط کار و...)
به همین ترتیب، می‌توان حکم کرد که مدافعین جمهوری اسلامی و محور مقاومت در خارجه که از کنج عافیت برای ما داخل‌نشینان نسخۀ مقاومت مقابل امپریالیسم می‌پیچند، باید به یکی از کشورهای ایران، افغانستان، یمن، عراق و لبنان بروند.

اما نکته‌ای باریک‌تر از مو اینجاست: همین گزاره را می‌توان برای راستگرایان محافظه‌کار و افراطی پیچید. بدین معنا که اگر مخالف سیاست‌های سوسیال‌دموکرات؛ فمینیسم و حقوق زنان؛ سیاست‌های مهاجرپذیری و حقوق مهاجرین؛ آموزه‌های برابری جنسیتی و حقوق اقلیت‌های جنسیتی؛ و... هستند، بهتر است اروپا و آمریکای در حال ویرانی اخلاقی را رها کنند و به روسیۀ پوتین یا چین بروند که نه خبری از مهاجران عرب، آفریقایی، ترک و افغان هست؛ نه فمینیسم معنا دارد؛ نه اقلیت‌های جنسیتی تحمل می‌شوند؛ نه خبری از اعتراضات دانشجویی و سندیکایی هست؛ و...
به‌علاوه، خدا و خانواده در روسیۀ پوتین زنده است و می‌توانید از خطر کمونیست‌های بی‌دین و فمینیست‌های بی‌حیا که ارزش‌های مذهبی و خانواده را تهدید می‌کنند، در امان باشید. همچنان‌که نوعی سرمایه‌داری رفاقتی در روسیه و نیز سرمایه‌داری غارتی در چین حاکم است که هیچ سندیکای کارگری برای عرض اندام در مقابل آن اجازۀ فعالیت ندارد. برای پولدار شدن بدون ترس از چپ، کجا بهتر از روسیه و چین؟

زمانی که فرانسوا اولاند، از حزب سوسیالیست، سیاست افزایش مالیات از ثروتمندان را مطرح کرد، بازیگر ثروتمند فرانسوی، ژرار دیپاردیو، ثروتش را برداشت و به روسیه برد و در مقابل شهروندی روسیه را از پوتین دریافت کرد. همچنان که استیون سیگال، بازیگر آمریکایی، در ازای دفاع از الحاق کریمه به روسیه، از شخص پوتین نشان دوستی ملت روسیه را دریافت کرد.
اینکه دیپاردیو اکنون متهم به آزار جنسی زنان می‌شود، گواه آن است که او واقعاً به روسیۀ پوتین می‌آید. جایی که خبری از جنبش می‌تو نیست و می‌تواند علاوه بر بهشت سرمایه‌داران رانت‌خوار، بهشت مردان آزارگر نیز باشد. جایی که حقوق همجنسگرایان و حق سقط جنین زنان را تحت عنوان قانون «ارزش‌های خانوادگی و حمایت از اطفال» محدود می‌کنند و اقلیت‌های جنسی را به‌راحتی می‌کشند.
روسیۀ تحت دیکتاتوری رهبر کاریزماتیکی چون پوتین و چین تحت زعامت شی‌ جین پینگ علایق و عواطف توده‌های راستگرا در ایران و خارج از ایران را بهتر از هر کس دیگری - و از جمله ترامپ، مارین لوپن، جورجا ملونی و... - ارضا می‌کند. در اروپا و آمریکا هر چقدر هم که دولت‌های راستگرا بر سر کار آیند، ناخن کوچک پوتین هم نخواهند شد. بنابراین، به راستگرایان افراطی باید گفت که همین حالا برای مهاجرت به روسیه اقدام کنید و در آنجا دعوایتان با چپ‌های طرفدار روسیه را ادامه دهید!
@RezaNassaji
خیال کردید بعد از اخراج افغان‌ها به‌عنوان «مطالبۀ ملی» فرصت شغلی و امنیت اجتماعی بر سر مردم ایران می‌بارد؟
آن شغلی که کارگر ارزان و سخت‌کوش افغان یا ایرانی را برایش استخدام می‌کنند، جایی است که کارفرمای ایرانی می‌خواهد بیمه نکند؛ اصلاً قرارداد نبندد یا یک ماهه و سه ماهه ببندد؛ حداکثر حقوقش همان حداقل حقوق کارگری باشد؛ همان حقوق ناچیز را هم با تأخیر بدهد؛ پاداش، سنوات و مرخصی را نادیده بگیرد؛ راحت اخراج کند؛ ایمنی محیط کار را رعایت نکند؛ پاسخگوی حوادث کار نباشد؛ و...
کارفرمای خصوصی و دولتی هم ندارد. معدن زمستان یورت که سال ۹۶ فروریخت و جان ۴۳ معدنچی را گرفت، متعلق به بنیاد تعاون بسیج و موسسۀ قرض‌الحسنۀ بسیجیان بود.
فرقی نمی‌کند ایرانی باشد یا افغانی، این نوع کار و زندگی شایستۀ انسان نیست. چرا دفاع از حقوق کارگران و مجازات کارفرمایان متخلف و ناظران بی‌تفاوت را به‌عنوان «مطالبۀ ملی» مطرح نمی‌کنید؟
@RezaNassaji
Forwarded from نشر مردمنگار
مقدمۀ مجموعۀ چهره‌نگاری انقلاب


تاریخ قربانیان و قهرمانانش را به سخره می‌گیرد،
به آنان نظری می‌اندازد و می‌گذرد.
محمود درویش، دیوارنگاره‌

در تصویری که برتولد برشت در نمایشنامۀ زندگی گالیله از عقب‌نشینی در پایان محاکمه تفتیش عقیده ساخته است، گالیله در پاسخ به شاگردی سرکش که با صدای بلند می‌گوید: «نگون‌بخت ملتی که قهرمان ندارد»، پاسخ می‌دهد: «نگون‌بخت ملتی است که احتیاج به قهرمان دارد.»
اما بدون قهرمان چه می‌شود کرد؟ قهرمانان اساطیری، تاریخی و قهرمانان زنده. در مقابل نابرابری‌ها و ستم‌هایی که دست‌های فرودستان در مقابل آن ناتوان‌اند؛ چنانکه اونامونوی فیلسوف خطاب به فاشیست‌ها گفته بود: «شما پیروز می‌شوید، زیرا بیش از حد ضرورت، نیروی خشونت در اختیار دارید. لیکن افکار را تسخیر نخواهید کرد. زیرا برای تسخیر عقاید باید دیگران را به خود معتقد و مومن سازید و برای برانگیختن ایمان، آن چیزی لازم است که شما ندارید: منطق و حق در نبرد»
برای ایستادن در برابر چنین ستمی نیاز به تکثیر قهرمانان کوچک و گمنامی است که مقاومت را در زندگی روزمره پیشه کرده‌اند. کسانی که از داستان‌های قهرمانان الهام می‌گیرند تا خود قهرمان داستان زندگی خویش و دیگران باشند. قهرمانانی که شاید خود شکست خورده باشند، اما آرمانشان ماندگار می‌شود.

در پارۀ دوم از فیلم چه (۲۰۰۸) اثر استیون سودربرگ، مخاطبی که در پارۀ نخست شاهد هیجان منجر به پیروزی انقلاب در کوبا بوده است، در تعقیب و گریز طولانی در جنگل‌های بولیوی خسته می‌شود و با دستگیری و اعدام چه‌گورا از پای در خواهد آمد. اما کدام تصویر از مبارزه و قهرمان واقعی‌تر است؟ قهرمان پیروز در انقلاب استثناست و قهرمان واقعی آن کسی است که حتی در لحظات فرسایشی و شکست‌های پیاپی از آرمانش دست برنمی‌دارد و به‌رغم شکست و مرگ تراژیک بدل به خاطره‌ای ابدی و شمایلی اسطوره‌ای می‌شود که الهام‌بخش دیگران در دوران پیشاانقلاب و در لحظات سخت مقاومت است. و چه‌گورا چنین قهرمانی است؛ شکست، مرگ و حتی ناپدیدشدن پیکر و پنهان ماندن گور او را هاله‌ای از اسطوره و تقدس می‌بخشد و فراتر از قهرمانان پیروز در انقلاب همچون لنین می‌سازد که جانشینانش جسد را مومیایی می‌کنند و در معرض دید طرفداران قرار می‌دهند.

میان رهبران انقلاب‌های پیروز - به هر قیمتی و از جمله با کشتار انقلابیون راستین - و کودتاها و اشغالگر‌ی‌ها - که به‌دروغ مدعی انقلابی بودن‌اند - با قهرمانان جنبش‌های اجتماعی - که شکست می‌خورند، اما نامشان و آرمانشان می‌ماند و بدل به اسم رمز مبارزات آینده می‌شود، چنین تفاوت‌های عظیمی است. چنانچه زنان و مردان کمونارد در «کمون ۱۸۷۱ پاریس» در تاریخ چونان الهام‌بخش انقلابیون راستین در تاریخ باقی ماندند، به‌رغم آنکه در کمتر از ده هفته سرکوب و کشتار شدند. اما رهبران انقلاب روسیه و حکومت اتحاد جماهیر شوروی پس از بیش از هفت دهه حکومت فراتر از مرزهای روسیه و شوروی، جز بدنامی برای سوسیالیسم، کمونیسم، مارکسیسم و حتی نام انقلاب نداشتند امروز اگر کسی به بازخوانی آن انقلاب می‌پردازد، در جست‌وجوی نام زنان و مردان آنارشیست و کمونیستی برمی‌آید که در انقلاب نقش داشتند اما خیلی زود قربانی رهبران اقتدارگرای بلشویک شدند.

این مجموعه به روایت‌های داستانی و مستند از زندگی قهرمانانی می‌پردازد که نامشان در روایت رسمی دولت‌ها ثبت نشده است. قهرمانانی که امروز نیز می‌توانند الهام‌بخش جوانان باشند و در آنان شوری برانگیزند تا از رخوت و رکود روزمرگی به درآیند و انقلاب و مقاومت را به سبک زندگی روزمره بدل سازند.
همچنین مجموعه‌ای از مستندنگاری‌ها دربارۀ گروه‌ها و رویدادهای تاریخی مهم در تاریخ مبارزات اجتماعی و سیاسی برابری‌خواهانه و آزادیخواهانه با عنوان «بایگانی بازگشوده» در کنار آن منتشر خواهد شد.

تصویر: پرترۀ توسان لوورتیور، ژنرال سیاه و رهبر انقلاب بردگان در هائیتی، اثر جیکوب لاورنس (۱۹۹۷)
سی‌.ال‌.آر جیمز، تاریخ‌نگار، بردگان هائیتی را «ژاکوبن‌های سیاه» نامید.
@MardomNegarPub
اخبار زندان خوش نیست
یا جامعه‌شناسی خواب و خیال ‌سیاسی


امر بدیهی: استاد جامعه‌شناسی دانشگاه تهران باید بتواند با دقت نظری بیشتری، در مقایسه با روزنامه‌نگار جوان شتابزده یا فعال حزبی شیفتۀ دولت، دربارۀ مسائل روز نظر بدهد و روندهای دیرپا را از رویدادهای روزمره سوا کند.
روزنامه‌نگار سابق اصلاحطلب که به همراه پسر جامعه‌شناسی‌خوانده‌اش به ستاد انتخابات خانوادگی اصلاحطلب تبدیل شده، باید بتواند با دقت کسی که روش تحقیق اجتماعی می‌داند، جزئیات خرد را در بستر روندهای کلان ببیند. لذا باید بتواند سیاستی در نهادهای امنیتی و قضایی را تشخیص دهد که با پایش و پالایش پیوستۀ ترکیب زندان‌ها و حتی بندها، مانع از غلبۀ جریانات انتقادی رادیکال و تفوق یک گروه خاص می‌شوند.

برای این کار، با آزادسازی پیش از موعد برخی زندانیان، یا انتقال آنان به سلول انفرادی و حتی زندان‌های دیگر، ترکیب را به‌نحوی قابل کنترل تغییر می‌دهند که برای مثال، زندانیان خارجی متهم به جاسوسی و حتی دزدهای دریایی سومالی هم لابه‌لای زندانیان سیاسی باشند، همچنان که اصلاحطلبان و دیگر میانه‌روها مانع از هژمونی چپ‌ها شوند.
بدین ترتیب، ترکیب این افراد به‌طور خاص در بندهای ۲۰۹ وزارت اطلاعات، ۲الف اطلاعات سپاه و ۲۴۱ اطلاعات قوۀ قضائیه در اوین؛ زندان سابق گوهردشت؛ زندان زنان قرچک و زندان فشافویه مرتب دستکاری می‌شود تا حاصل قابل کنترل باشد.
ترکیبی که به‌ویژه در مورد معلمان، کارگران و بازنشستگان سندیکایی؛ فعالان حقوق بشر و حقوق زنان؛ فعالان حقوق اقلیت‌‌های قومی و مذهبی؛ فعالان چپ؛ خانواده‌های دادخواه؛ قربانیان آسیب‌های چشمی و بازداشتی‌های اعتراضات سال‌های ۹۶ تاکنون حساسیت ویژه‌ای دارد.

این همان ‌چیزی است که در زیرمتن و فرامتن نامۀ فائزه هاشمی هویداست: او که عمری هم خواسته برخوردار از منافع پوزیسیون پدر و حزب کارگزاران باشد و هم نقش اپوزیسیون را بازی کند (از جمله با رهبری جریان زنان به‌واسطۀ انتشار نشریۀ زن در دهۀ هفتاد) به‌علت ناتوانی در ایجاد هژمونی به نفع خود یا تحریک زندانیان برای مشارکت در انتخابات به نفع اصلاحطلبان، اکنون زیر میز بازی می‌زند و نامه‌ای را علیه چهره‌های محبوب در زندان و جریان هوادار ادارۀ دموکراتیک می‌نویسد که به نفع دستگاه‌های امنیتی است و مزد آن را بلافاصله با آزادی پیش از موعد می‌گیرد.
ناظر بیرون از زندان ممکن است متوجه رقابت اقلیت راست‌ برخوردار از رانت حکومتی و مایل به ادامۀ تبعیض در زندان با اکثریت چپ‌های مایل به ادارۀ خودآیین و دموکراسی مشورتی نشود. حتی ممکن است عوام بیرون از زندان ایدۀ «ادارۀ شورایی» زندان بدون دخالت زندانبان و ‌بر اساس آرای رزا لوکزامبورگ را درست برعکس، به‌معنای «حکومت شورایی» به سبک لنین و استالین تفسیر کنند؛ چیزی که راست‌ها تحت عنوان تقلید از شوروی بقیه را از آن می‌ترسانند. اما ماجرا خیلی ساده است، اگر ساده‌اندیشان لجاجت نکنند.

به هر روی، دست‌هایی در کار است تا همان‌طور که با بازداشت و حبس و شلاق کنشگران رادیکال آنان را از متن جامعه دور می‌کند، در داخل محیط ایزولۀ زندان نیز آنان را ابتر بگذارد. بنابراین، اندک آزادی‌ها هم نه نوید گشایش سیاسی، که نمود دخالت امنیتی در مقابل نوعی کنشگری محدود اجتماعی است.
اما ذهن ظاهربین و جزئی‌نگر که سوگیری مشخص حزبی دارد و تمایل دارد همه‌چیز را مثبت و امیدبخش تفسیر کند، تنها متوجه برخی آزادی‌های موردی پیش از موعد می‌شود و احضارها و اجرای احکام همزمان با آن را نمی‌بیند. در مقابل، ذهن ژرف‌نگر و انتقادی متوجه دستی می‌شود که ترکیب را به نفع خود تغییر می‌دهد.
ذهنی چنین جزئی‌نگر با سویه‌ای ارزشی، نمی‌تواند اخبار ناقض ادعای خود را ببیند: «محکومیت محبوبه رمضانی و رحمیه یوسف‌زاده، مادران دادخواه آبان، به بیش از ۳۰ ماه حبس تعزیری»، «اعتصاب داروی سروناز احمدی، مترجم متون فمینیستی، در اعتراض به عدم رسیدگی درمانی»، «تداوم بازداشت دایه مینا سلطانی، مادر دادخواه قیام ژینا»، «اعتصاب غذای ۴۷ نفر از زنان زندانی سیاسی اوین، در اعتراض به احکام اعدام و وضعیت زندانیان» و... فقط چند تیتر همین چند ساعت پیش امروز است که در کنار اخبار مرگ کارگران در معدن طبس هر خبر خوشحال‌کننده‌ای را خنثی می‌کند.
اما مدرس جامعه‌شناسی دانشگاه تهران خودش را به خواب می‌زند. «جامعه‌شناسی خواب و خیال ‌سیاسی» شاید برای مطالعۀ این دسته از اهل علوم اجتماعی ایران جالب باشد.
@RezaNassaji
سوگواری هم افیون توده است. سوگواری برای قربانیان پلاسکو، آبان ۹۸، هواپیمای اوکراینی، متروپل، ژینا و تمام آن بچه‌ها، و حالا سوگواری برای قربانیان معدن طبس.
دادخواهی اما چیز دیگری است؛ خونخواهی نیست، اما خون در رگ‌ها می‌دواند، به‌جای انجماد و انفعال. از کارگران بیاموزید و سوگواری نکنید، سازماندهی کنید!
@RezaNassaji
بند بعدی این متن علیه مهاجران افغان، ادعاهای مشابهی راجع به برخی اقوام خود ایران است: لرها، لک‌ها، بلوچ‌ها، عرب‌ها و...
و همین ادعا می‌تواند به هر دیگری بسط یابد: همه بی‌فرهنگ و خطرناک‌اند؛ دهاتی‌ها نباید به شهر بیایند؛ فقرا بی‌تربیت و خشن هستند؛ غیرمسلمان‌های کلیمی، مسیحی، بهایی، زرتشتی و... نجس هستند؛ سنی‌ها جزو «ما» نیستند؛ و....

این «ما»یی که افغانستانی، فلسطینی و... بدیل آن محسوب می‌شوند، چیزی انتزاعی است که در فرایند تجرید برای عینیت یافتن، پیوسته افرادی از آن تفریق می‌شوند تا در نهایت، طبقۀ مسلط اقتصادی-سیاسی حاکم بماند.
البته هستۀ مردانه‌اش با مختصات مرکزنشینی و شاید حتی خارج‌نشینی که ایران را با تصویری زنانه چون ناموس و مادر تقدیس می‌کند، اما تصویر واقعی، بردگان و خواجگان در حرمسرای حاکمان است.
@RezaNassaji
«حتی افرادی با تحصیلات عالی و شهرت و شخصیت اجتماعی، وجودشان از تنفر آکنده می‌شود و نقشۀ خشونت‌بارترین اعمال را می‌کشند.»
این کاری است که مطبوعات عامه‌پسند حتی در لوای مطالب سیاسی با مخاطب می‌کنند؛ زمانی که وحشت و نفرت را علیه عنصری بیگانه برمی‌انگیزنند.
اگر می‌خواهید جوسازی رسانه ها با اخبار جعلی علیه مهاجرین افغان را بفهمید، رمان «آبروی از دست رفتۀ کاتارینا بلوم: یا خشونت چگونه شکل می‌گیرد و به کجا می‌انجامد» هاینریش بل را بخوانید.
@RezaNassaji
مرغ دریایی در مسلخ ایرانی
بازخوانی تضاد نسل‌ها در نمایشنامۀ چخوف



۱. اقتباس
نمایش مرغ دریایی اقتباس ایرانی از نمایش مشهور چخوف به نویسندگی و کارگردانی محمد میرعلی‌اکبری چیزی نیست جز بردن مرغ دریایی به مسلخ. اگر اقتباس‌های مشابه او از سه نمایش مهم دیگر چخوف - دایی وانیا، سه خواهر و باغ آلبالو - هم به همین شکل بوده باشد، می‌توان گفت که روح نمایش چخوف و ادبیات روسی قرن نوزدهم هیچ درک نشده و کیچ شده است.
البته ایدۀ انطباق نمایشی دربارۀ روسیۀ پیشاانقلاب ۱۹۰۵ به ایران پیشاانقلاب ۵۷ جالب است، به شرط آنکه نویسنده از عهده برآید، نه آنکه با تکرار صرف اسم چند نویسندۀ مطرح ان را بزک کند.
مرغ دریایی نمایشی است دربارۀ عشق، همچون مضمون «ملال» و سرخوردگی -به تعبیر ایوان گنجاروف دربارۀ آبلموموف، که به دایرۀ وسیع‌تری از ادبیات پیشاانقلاب روسیه قابل تعمیم است- و مضمون «تضاد نسل‌ها».

۲. ملال
مضمون ملال و سرخوردگی از رسیدن به آرزوهای بزرگ را از زبان تریگورین نویسنده که خود را با نویسندگان تراز اول روس مقایسه می‌کند و حسرت می‌خورد (و در اقتباس ایرانی، با ابراهیم گلستان)؛ دایی ‌سورین که ناکام در ازدواج، نویسندگی و هنر بوده است؛ و مادر، به‌عنوان بازیگری که حس می‌کند پیر می‌شود و به حاشیه می‌رود، می‌توان یافت.

سورین یکی از نمونه‌های نسل قدیم است که هنوز هم آرزوهایشان تمامی ندارد و عقده‌هایشان را با سرقت آرزوهای نسل جوان جبران می‌کنند: «شما در زندگی‌تان از زندگی بهره برده‌اید ولی من چه؟ من بیست‌وهشت سال آزگار در دادگستری خدمت کرده‌ام ولی هنوز نه زندگی کرده‌ام، نه چیزی را آزموده‌ام و نهایتاً پرواضح است که دلم خیلی بخواهد زندگی کنم.» (ص.۱۸۹)
و نیز: «یک‌زمانی دو چیز را دیوانه‌وار آرزو می‌کردم دلم می‌خواست زن بگیرم و دلم می‌‌خواست نویسنده شوم اما آرزوهایم تحقق پیدا نکردند. بله آقا... نهایتاً آدم نویسنده کوچکی هم که باشد، خوشایند است.» (ص.۱۹۱)
یا در جای دیگر: «برای نوشتن یک داستان می‌خواهم موضوع جالبی در اختیار کوستیا بگذارم داستان باید این‌طور نامیده شود: «مردی که می‌خواست»... یک‌وقت در جوانی می‌خواستم نویسنده شوم ولی نشدم؛ می‌‌خواستم قشنگ حرف بزنم ولی خیلی بد حرف می‌زدم ادای خودش را در می‌آورد: «همه‌اش و همه‌اش همین‌جور این‌طور آن‌طور» و گاهی اوقات می‌خواستم خلاصه کنم ولی غرق عرق می‌شدم و جمله‌ام خلاصه نمی شد؛ می‌خواستم زن بگیرم ولی نگرفتم؛ می‌خواستم همیشه در شهر زندگی کنم ولی همان‌طوری که می‌بینید عمرم را توی ده به آخر می‌رسانم، همین.» (ص.۲۴۲)

به همین ترتیب، می‌توان از حسرت‌های زوج میان‌سال بازیگر-نویسنده گفت. همچنان که ترپلف و نینا از نادیده گرفته شدن و پوسیدن در کنج شهرستان سرخورده‌اند. ترپلف می‌گوید: «مادرم دوستم ندارد. او خوش دارد زندگی کند، عشق بورزد، بلوزهای رنگ روشن بپوشد. ولی سن بیست‌و‌پنج‌سالگی من مدام به یادش می‌آورد که حالا دیگر جوان نیست. در مواقعی که پیشش نباشم سی‌ودوساله و در حضور من چهل‌و‌سه‌ساله می‌شود، به همین سبب هم از من متنفر است.... گاهی اوقات که آن هنرمندها و نویسنده‌ها، در اتاق پذیرایی مادرم توجه آمیخته به لطفشان را به من معطوف می‌داشتند، این‌طور به نظرم می‌آمد که آن‌ها با نگاه‌هایشان حقارت و ناچیزی مرا اندازه می‌گرفتند؛ افکارشان را می‌‌خواندم و از احساس حقارت رنج می‌بردم.» (ص.۱۸۹)

۳. کهنه و نو
اقتباس ایرانی به مضمون عشق و ملال تا حدی می‌پردازد، اما در مضمون تضاد نسل‌ها ناتوان است. برای درک این مطلب، به متن اصلی بازگردیم.
کنستانتین گاوریلویچ ترپلف، به‌عنوان جوانی که نمایشنامه‌ای نوشته و معشوق جوانش نینا را به اجرای مونولوگ آن در جمع دوستان گماشته، در مقابل مادرش، بازیگری مشهور، قرار دارد که استعدادش را نادیده می‌گیرد. و شریک عاطفی مادر، نویسنده‌ای مشهور به نام بوریس آلکسیوویچ تریگورین، که حتی عشق کنستانتین را از کف او درمی‌آورد. همچنان که استعداد و عشق آن زن جوان را ضایع می‌کند و سپس او را دور می‌اندازد.

این میل به تحقق خود در مقابل ممانعت نسل قبل، چیزی است که مادر «انحطاط» می‌نامد و سورین «خودخواهی جوانان» می‌خواند که شایستۀ ترحم است.
آرکادینا: «خود او از پیش گفته بود که نمایشنامه‌اش یک شوخی است. من هم آن را عین یک شوخی تلقی کردم... ولی حالا این‌طور از آب درمی‌آید که او یک شاهکار هنری خلق کرده است! ملاحظه می‌فرمایید؟ از قرار معلوم این نمایشنامه را که بوی گوگردش نزدیک بود همه‌مان را خفه کند، نه من‌باب شوخی، بلکه به‌عنوان تظاهر اعتراض‌آمیز به راه انداخته بود... دلش می‌خواست به ما نشان بدهد که چگونه باید نوشت و چگونه باید بازی کرد. از این کار رفته‌رفته دلتنگ می‌شوم. حمله‌های دایمی‌اش علیه من، زخم‌زبان‌هایی که می‌زند، هرچه می‌خواهید بگویید، هر کسی را خسته می‌کند! پسرۀ یکدنده و خودخواه!» (ص.۱۹۹)

[ادامه دارد]
@RezaNassaji
ادامه متن مرغ دریایی در مسلخ ایرانی


و نیز: «چرا به‌جای انتخاب یک نمایشنامۀ معمولی مجبورمان کرد به این هذیان منحط گوش بدهم؟ من اگر پای شوخی در میان باشد، حاضرم به هذیان گوش بدهم ولی آخر اینجا صحبت از اشکال نو و عصر نو در هنر است. اما به نظر من اینجا مسألۀ اشکال جدید مطرح نیست، بلکه فقط رک و راست پای خُلق در میان است.» (همان)

اما ترپلف معتقد است: «به سبک‌ها و اشکال نو احتیاج داریم و اگر نتوانیم به وجودشان بیاوریم بهتر است تئاتری نداشته باشیم.» (ص.۱۹۰)
و در مقابل، سلیقۀ کهنۀ مادر را به هیچ می‌گیرد: «این را هم می‌داند که من اعتقادی به تئاتر ندارم. او عاشق تئاتر است و به خیالش می‌رسد که به بشریت و به هنر مقدس خدمت می‌کند، ولی به عقیدۀ من تئاتر معاصر چیزی جز کهنه‌پرستی و خیال واهی نیست. وقتی پرده بالا می‌‌رود و نور شبانه اتاقی را که فقط سه دیوار دارد روشن می‌کند، این کبیر و این خادمان هنر مقدس نشانمان می‌دهند که مردم چگونه می‌خورند و می‌نوشند و عشق می‌‌ورزند و راه می‌روند و کت‌هایشان را می‌پوشند؛ هنگامی که به یاری تصویرها و جمله‌های مبتذل سعی می‌کنند اصول اخلاقی کوچک و به‌راحتی قابل فهم و مفید در محیط خانواده را با قلاب صید کنند و هنگامی که مطلبی را که چیزی جز تکرار مکررات نیست به هزاران عبارت به خورد آدم می‌دهند، طوری پا به قرار می‌گذارم که موپاسان از فشاری که ابتذال برج ایفل به مغزش وارد می‌کرد گریخته بود.» (ص.۱۸۹)

۴. تضاد نسل‌ها: نوبت به شما نمی‌رسد
موضوع تضاد نسل‌ها در نمایش مرغ دریایی فراتر از تعارض آرا دربارۀ سبک کهنه و نو در هنر است؛ ممانعت نسل قدیم از رسیدن نسل جدید به آرزوهایشان در هر چهار پردۀ نمایش آشکار است. ترپلف جوان آن را چنین بر زبان می‌آورد: «متأسفم، من به این نکته توجه نداشتم که نوشتن نمایشنامه و اجرای نقش در آن، فقط مختص عدۀ معدودی از برگزیدگان است. من این حق انحصاری را نادیده گرفته‌ام!» (ص.۱۹۸)

آرکادینا اما معشوق فاسقش را بر پسر مستعدش فضیلت می‌دهد. حال آنکه ترپلف او را نمی‌پسندد: «ولی من بهش احترام نمی‌گذارم. تو می‌خواهی که من هم او را نابغه بشمارم، ولی ببخش من بلد نیستم دروغ بگویم. نوشته‌های او حالم را بهم می‌زند.»
آرکادینا: «این از حسادت است. برای آدم‌های بی‌استعداد و در همان حال پرمدعا، کاری باقی نمی‌ماند جز آن که استعدادهای حقیقی را انکار کنند. چه تسلای خاطری.»
ترپلف: «(با تمسخر) استعدادهای حقیقی، (با خشم) حالا که این‌طور شد من استعدادم از همه‌تان بیشتر است. (پانسمان را از سر خود می‌کند) شما جامد فکرها مقام‌های اول را در عالم هنر غصب کرده‌اید و فقط آنچه را خودتان بلدید انجام بدهید، قانونی و حقیقی می‌انگارید و بقیه را خفه و لگدکوب می‌کنید. من به شما اعتقاد ندارم، نه به تو اعتقاد دارم نه به او!»
آرکادینا: «منحط!»
ترپلف: «به همان تئاتر نازنینت برگرد و در نمایشنامه‌های بی‌ارزش و رقت‌انگیزش ایفای نقش کن.»
آرکادینا: «من در این جور نمایشنامه‌ها هرگز بازی نکرده‌ام. راحتم بگذار. تو حتی قادر نیستی که یک ودویل ناچیز بنویسی، پیشه‌ور کی‌یفی انگل!» (صص.۲۳۰-۲۳۱)

بدین ترتیب، شکست هنری کنستانتین به شکست عشقی می‌انجامد: «این قضیه از شبی شروع شد که نمایشنامه‌ام با آن وضع احمقانه شکست خورد. زن‌ها شکست را نمی‌بخشند. من نمایشنامه را تا ورق آخرش سوزاندم. کاش می‌دانستید که چقدر بدبختم. سردی رفتارتان وحشتناک و باورنکردنی است. درست به این می‌ماند که از خواب بیدار شوم و ببینم آب دریاچه ناگهان خشک شده یا به زمین فرو رفته باشد. الآن به من گفتید که ساده‌تر از آن هستید که بتوانید مرا بفهمید. آه چی را بفهمید؟ نمایشنامه‌ام را نپسندیده‌اید، استعدادم را تحقیر می‌کنید. مرا مانند خیلی‌ها مبتذل و ناچیز می‌شمارید... (پای خود را بر زمین می‌کوبد) این چیزها را چقدر خوب می‌فهمم خیلی خوب می‌فهمم. انگار به مغز من میخی فرو کرده‌اند که با خودخواهی که لعنت خدا بر هر دوشان باد - دست به یکی کرده و مانند زالو خونم را می‌مکد..» (ص.۲۱۶)

همچنان که استعدادهای نینا با هوسبازی تریگورین هدر می‌رود: «او به تئاتر اعتقاد نداشت و همه‌اش به رویاهای من می‌خندید، کم‌کم من هم اعتقادم را از دست دادم و دچار یأس شدم... به موجودی ناچیز مبدل شدم، احمقانه بازی می‌کردم... نمی‌دانستم با دست‌هایم چه کنم، نمی‌توانستم روی صحنه آن‌طوری که باید و ساید بایستم، به صدایم تسلط نداشتم...» (ص.۲۵۶)
اما حتی وقتی در پردۀ چهارم، شاهد موفقیت کنستانتین در داستان‌نویسی هستیم، مادر او را نادیده می‌گیرد: «تصورش را بکنید، من هنوز چیزی ازش نخوانده‌ام. وقت نمی‌کنم.» (ص.۲۵۱) و این انکار مادر در کنار شنیدن اعتراف نینا به شکست‌هایش، سرانجام کنستانتین را از پا درمی‌آورد و به انتحار می‌کشاند.
@RezaNassaji
در جست‌و‌جوی عوامل اجتماعی موج مهاجرستیزی یک لحظه رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی را روشن کنید تا ببینید آتش از گور کیست. مجری صبح رادیو جوان می‌گوید اتباع ۳۰ تا و ۱۰۰ تا نان می‌خرند و نان گیر مردم نمی‌آید.
این مملکتی است که رهبرش ادعا داشت ما می‌توانیم ۱۵۰ میلیون جمعیت داشته باشیم و حالا از پس نان ۸۵ میلیون هم برنمی‌آید و برای فرافکنی شکست‌هایش مقابل اسرائیل و مشکلات داخلی خود، ناگزیر موج مهاجرستیزی به راه می‌اندازد.
@RezaNassaji
پس از شکست صدام در جنگ خلیج فارس (۱۹۹۰-۱۹۹۱) و عقب‌نشینی اجباری از کویت، علیرغم شورش شیعیان در جنوب و کردها در شمال، رژیم بعث فرصت یافت تا بار دیگر خود را بازیابد؛ به‌بهای سرکوب خونین کردها و شیعیان. حکومت صدام و رژیم بعث قدرت نظامی خود را از دست داد، اما قدرت امنیتی آن تضعیف نشد و رژیم تا دوازده سال بعد، در نهایت استبداد و خشونت ادامه یافت. تحریم‌های این مدت نیز به اعتراف مادلین البرایت، وزیر خارجه‌ی بیل کلینتون، در مصاحبه با سی‌بی‌اس در ۱۹۹۶، حاصلی جز مرگ نیم‌میلیون کودک عراقی در اثر بحران غذا و دارو نداشت. (که به‌زعم او ارزشش را هم داشت.)

به همین ترتیب، می‌توان پیش‌بینی کرد که عقب‌نشینی جمهوری اسلامی از غزه، لبنان و سوریه و حتی عراق و یمن هم به معنای سرنگونی نخواهد بود، همچنان که تحریم‌ها دستاوردی جز تحکیم اقتصاد فاسد زیرزمینی و استبداد سیاسی در پی نداشته‌اند.
هرچند مدیریت برنامه‌ی کنونی با دولت اسرائیل (و در واقع، شخص نتانیاهو) است و اروپا و آمریکا نظاره‌گرانی بی‌خاصیت بیش نیستند (همچنانکه چین و روسیه، با این تفاوت که می‌توان ۷ اکتبر را برنامه‌ی روسیه برای تحت‌الشعاع قرار دادن جنگ اوکراین دانست)، اما اروپا حوصله‌ی سیل آوارگان جنگی ایران را ندارد و آمریکا همچنان با حکومتی ضعیف و فاسد کنار می‌آید.

همین که جمهوری اسلامی از مشکل دائمی اسرائیل و دولت‌های عرب به مشکل انحصاری مردم ایران تبدیل شود، برای آنان کافی است. صدام هم پس از کویت، تنها مشکل مردم عراق بود و حتی با جمهوری اسلامی هم از در صلح درآمد تا شیعیان بدون زحمت آزادسازی کربلا و قدس به زیارت عتبات بروند. جمهوری اسلامی البته پیش‌تر با دشمن منطقه‌ایش، سعودی، آشتی کرده است.
بدین ترتیب، "سرنگونی" چونان تغییری از بیرون با اراده‌ی خارجی، همچنان خیالی خام می‌ماند، اما بذر "انقلاب" به‌عنوان تحولی درون‌زا و حاصل اراده‌ی مردمی از داخل، در تمام ایران پراکنده است.
با این توضیح که آنکه دولت را در مقابل قدرت خارجی زبون می‌کند، ملت را هم از داشتن رهبری مقتدر و سازمان‌های مردمی و معتبر محروم خواهد ساخت.
@RezaNassaji
چه کسی رهبرها را می‌دزدد؟

برای درک این تلاش خارجی برای اپوزیسیون‌سازی و رهبرسازی جعلی در ایران، کافی است به سرنوشت مردم فلسطین بنگرید. (همچنانکه به افغانستان) حاصل سیاست اسرائیل تضعیف فتح و تشکل‌های چپ و سکولار همپیمان در «سازمان آزادیبخش فلسطین» بوده است تا حماس به‌عنوان تشکل بنیادگرای اخوانی تنها راه پیش روی فلسطینی‌ها بماند.
و از سوی دیگر، همین اسرائیل با ربایش و زندانی کردن رهبران بدیل محمود عباس سازشکار در ساف (نظیر احمد سعدات، رهبر «جبهۀ مردمی برای آزادی فلسطین»، که ابتدا خود عباس او را به زندان انداخت) جناح سکولار را به قهقرا کشانده است.

همین اسرائیل با حبس مروان برغوثی (عضو فتح و محبوب‌ترین شخصیت فلسطینی، که بلافاصله پس از پیروزی در انتخابات پارلمانی ۲۰۰۶، به‌عنوان دزدیده و حبس شد) راه بازسازی فتح و ساف را مسدود کرده است تا فلسطینی بختی جز بنیادگرایان حماس برای نجات نداشته باشد و آبرویی در جهان برای جنبش فلسطین نماند.
این خود اسرائیل بود که در سال ۲۰۱۱، و در جریان تبادل بیش از هزار اسیر فلسطینی با گیلعاد شلیط، سرباز اسرائیلی در اسارت حماس، به‌رغم پیشنهاد حماس برای آزادی برغوثی، اسرائیل با آزادی او مخالفت کرد و در مقابل، یحیی سنوار (طراح عملیات ۷ اکتبر) را آزاد نمود.

اما این برغوثی کیست؟ مروان البرغوثی (زادۀ ۶ ژوئن ۱۹۵۹، کوبر، رام‌الله)، نظامی و سیاستمدار فلسطینی، به‌عنوان محبوب‌ترین شخصیت سیاسی فلسطین شناخته می‌شود. او که با راهکار دو دولتی موافق است و در چپ اسرائیل نیز حامیانی دارد، همچنانکه جیمی کارتر در کتاب فلسطین: صلح نه آپارتاید نوشته، مورد اعتماد هر دو جناح سکولار و مذهبی فلسطین است و فتح و حماس می‌توانند به‌واسطۀ او به توافق برسند.
برغوثی که عضو جنبش فتح است، از سال ۲۰۰۲ در زندان اسرائیل به سر می‌برد. در انتخابات ژانویۀ ۲۰۰۶، برغوثی از داخل زندان و به‌عنوان سرلیست فتح به مجلس فلسطین راه یافت. در سال ۲۰۰۹ نیز به عضویت شورای رهبری فتح انتخاب شد.
او سال ۲۰۰۵ کاندیدای رقابت با محمود عباس برای جانشینی یاسر عرفات فقید بود که به توصیۀ دیگر اعضای سازمان کناره‌گیری کرد. اما همچنان بدیل عباس به شمار می‌آید که نه او و نه اسرائیل مایل به آزادی وی نیستند.

حبس سیاستمداران چپ و محبوبی مثل مروان برغوثی و احمد سعدات در زندان‌های اسرائیل، و حذف تحمیلی آنان از معادلات سیاست فلسطین، حاصلی ندارد جز تحدید و تحمیل انتخاب مردم فلسطین به دو گزینۀ بنیادگرایی حماس و سازشکاری محمود عباس.
نمونه‌ای از توافق نانوشته میان ارتجاع حاکم و قدرت‌های خارجی برای تقلیب و تضعیف اپوزیسیون مستقل و حذف رهبران مردمی. سرنوشت مبارزات ایران و افغانستان نیز قابل مقایسه با سرنوشت مبارزات مردم فلسطین است.

تصویر: برغوثی در ملاقات زندان، گرافیتی روی دیوار حائل، رام‌الله، کرانۀ باختری
@RezaNassaji
چه کسی دروازه‌های شهر مرا به روی بیگانه می‌گشاید؟


زادگاه من زواره، در جغرافیای بین یزد و اصفهان، تجربه‌ای تاریخی آمیخته با افسانه در حملۀ مغول دارد: نه مثل اصفهان ویران و کشتار شده و نه مثل یزد تسلیم شده و سالم مانده. اجداد شیعۀ اسماعیلی و اثنی‌عشری ما در هجوم سوم مغول تسلیم نشدند، ولی گویا با اشارۀ خواجه نصیرالدین طوسی برای نجات سادات، از راه قنات‌ها گریختند و به سراسر ایران پراکنده شدند، مگر گروهی که بعد از اتمام فتوحات هلاکو بازگشتند. تنها افراد پیر و بیمار ماندند و کشته شدند؛ یکی‌شان سیدی است که مقبره‌اش باقی مانده و گویا جد فرح دیبا است که شهبانو زمانی به زیارتش آمد.

اما اصفهان که با کمک جلال‌الدین خوارزمشاه سالم مانده بود، چرا در هجوم دوم ویران شد؟ ماجرا به منازعات مذهبی بازمی‌گردد. اصفهان مثل بیشتر ایران آن‌زمان سنی‌مذهب بود و اقلیت شیعۀ اسماعیلی به شاه‌دژ، در بیرون شهر، رانده شدند. اما در منازعۀ دائمی حنفیان به رهبری آل‌صاعد و شافعیان به زعامت خاندان آل‌خجند از زمان سلاجقه، شافعی‌های مغلوب با مغولان ساخت‌وپاخت کردند که فقط حنفی‌های محلۀ جوباره کشته شوند. اما مغول‌ها به‌محض ورود، تمام ساکنین محلات دردشت و جوباره را بی‌توجه به «مذهب» کشتند و شهر را ویران کردند. همچنان که در ری باستانی اختلاف مذاهب موجب سقوط شهر شد.

این داستان‌ها که در شهر ما نسل به نسل گفته می‌شود، گوشۀ ذهن هر اصفهانی فرهیخته‌ای هست (و شاید فرهیختگان کرمان و شهرهای دیگری که بارها در هجوم بیگانه ویران شده‌اند) که چگونه اختلاف مذهب سبب ویرانی شد. به قول کمال‌الدین اسماعیل اصفهانی که کمی بعد به دست مغولان کشته شد: «تا در و دشت هست و جوباره / نیست از کوشش و کشش چاره / ای خداوند هفت سیّاره / پادشاهی فرست خونخواره / تا در و دشت را چو دشت کند / جوی خون راند او ز جوباره»

همچنانکه بسیاری از علما و ادیبان از شهرهای مختلف ایران راه افتادند و به دربار مغولان رفتند و همچون سرداران و حاکمان خائن، مغولان را به کشتار و فتوحات فراخواندند و در سقوط یکایک شهرها و حتی قلاع دورافتاده یاری کردند. من داستان این دبیران، فقیهان، سرداران، شاهزادگان و حاکمان در همراهی با بیگانگان را تاریخ پتیارگی و پفیوزی می‌نامم و پشیزی برای ادعاهای تاریخ رسمی در باب خدمات طوسی‌ها، جوینی‌ها و... برای رام کردن مغولان با خرد ایرانشهری قائل نیستم. بسیاری از آنان خود در تسلیم ایران به مغولان مقصرند.

این شد که چندی پیش در انزوایی چند ماهه، تاریخ هجوم مغول در ایران را با داستان‌های مردم زواره و افسانه‌های هفت شهر لیلاز آمیختم و نمایشنامه‌ای نوشتم به نام «افسانۀ شهر هفتم لیلاز در هجوم سوم مغول»
بخش دوم آن کار را با عنوان «مصیبت مردم شهر دوم لیلاز در هجوم سوم مغول به روایت بهرام گورگرد» را مدتی است که نیمه‌کاره رها کرده‌ام تا دو کار دیگر را تمام کنم: «مقتل کلنل پسیان» و «مجلس تظلم و وداع خاطرۀ دختران خراسان با حافظۀ ملت ایران».

اولی را چند دوست تئاتری و سینمایی خوانده‌اند و هنوز به ناشری نداده‌ام. راستش، علاقه‌ای ندارم کتاب‌های خودم را خودم چاپ کنم و تنها می‌نویسم که از ذهنم خارج شوند.
این نمایشنامه هم در چند ماه اخیر از ذهنم خارج شده بود، تا اینکه دیدم هموطنانی در داخله و خارجه آرزو کرده‌اند بیگانگان به ایران حمله کنند و فقط گروهی از دشمنان را سریع و خشن بکشند، بدون آنکه خون از دماغ دیگران بیاید.
گویا مردم ایران از تاریخ عبرت نمی‌گیرند که هر از گاهی در استیصال و ناتوانی از انقلابی برای نجات خود به دست خود، آرزو می‌کنند: «کاوه‌ای پیدا نخواهد شد امید، کاشکی اسکندری پیدا شود»
@RezaNassaji
سخنی با اپوزیسیون راست


در یکی از دفعاتی که نخبگان خاورمیانه دست به دامن دولت‌های غربی شده‌اند تا از چنگ قدرت حاکم نجاتشان دهد، بریتانیا و فرانسه پس از بیرون کردن عثمانی از قلمروی اعراب، توافق‌نامۀ سایکس-پیکو را با هم امضا کردند که در کشاکش‌های بعدی چند کشور جدید از آن بیرون آمد و بین خودشان تقسیم شد: سوریه و لبنان به فرانسه رسید؛ اردن و عراق به بریتانیا؛ و فلسطین هم شد همین اسرائیلی که قرارست اپوزیسیون راست ایران را یاری کند تا کشور کورش را احیا کنند.

اپوزیسیون راست و سلطنت‌طلب ایران اگر اندکی عقل داشت، با مقایسۀ جنگ‌افروزی اخیر ناتو در لیبی و سرنوشت استبداد توسعه‌طلبانۀ معمر قذافی که همچون استبداد توسعه‌طلبانۀ محمدرضاشاه در ایران، قربانی جاه‌طلبی‌های خارجی خود برای ایفای نقشی مستقل در کشاکش قدرت‌های جهانی شد، متوجه نیات قدرت‌های جهان شمال در تقابل با روسیه و چین برای غارت منابع جنوب جهانی می‌شد.

رژیم‌های محمدرضاشاه و معمر قذافی هر دو نفت نماد استبداد نفتی بودند که با اقداماتی چون مدیریت منابع (برای نمونه، مدیریت آب‌های جاری با سدسازی در ایران و آب‌های زیرزمینی با کانال‌سازی در لیبی) و نیز تلاش برای افزایش سواد و آموزش عالی در کشورشان، تلاش کردند کشورهای مستقل و مقتدری بسازند که علاوه بر غرب با دیگر قدرت‌ها هم رابطه برقرار ‌کند، اما در نهایت با توافقات قدرت‌های غربی برافتادند. اپوزیسیون راست اگر از این ماجرا درس نیاموزد، باز هم نخواهد آموخت.
@RezaNassaji
چند اسیر اسرائیلی فلسطین را آزاد می‌کند؟


در آستانۀ سالگرد رخداد ۷ اکتبر، و در شرایطی که حامیان حماس در جمهوری اسلامی همچنان بر طبل دستاوردهای آن می‌کوبند، هر کنشگر چپ در مقام ناظر مستقل یک بار دیگر باید این رخداد را بازنگری کند و دربارۀ کلیات و جزئیات آن از خود بپرسد. برای مثال، آیا اسیر گرفتن برای تبادل زندانی با اسرائیل تاکتیک درستی بود؟ آیا حماس در اتخاذ استراتژی کنش مسلحانه توقع چنین واکنش تمام‌عیاری را از اسرائیل مفروض نداشت؟
پرسش ساده‌تر: چند اسیر اسرائیلی می‌تواند با اسرای فلسطینی در زندان‌های اسرائیل تعادل برقرار کند؟

پاسخ سهل و سریع این است که اگر چه اسرائیل در ادوار گذشته برای آزاد کردن یک اسیر زنده یا جنازۀ سربازان خود، پس از مدت‌ها حملۀ نظامی در نهایت مجبور شد زندانیان زیادی را آزاد کند، اما در درازمدت می‌تواند با سوءاستفاده از خلاء امنیتی در کرانۀ باختری و قدس شرقی، بار دیگر صدها و هزاران فلسطینی، از رهبران عالی‌رتبۀ سیاسی و نظامی تا زنان و کودکان متهم به پرتاب سنگ (مانند عهد تمیمی)، را اسیر بگیرد. (یا مثل سمیر قنطار، چندی پس از آزادی ترور کند.) به‌ویژه آنکه تشکیلات خودگردان به رهبری محمود عباس، هر چقدر که در مقابل ورود نیروهای نظمی اسرائیل به منطقۀ تحت مدیریت انحصاری خود منفعل است (تا حدی که به‌راحتی وارد مرکز حکومت، رام‌الله، می‌شوند و تلویزیون الجزیره را تعطیل و مصادره می‌کنند)، در زمینۀ همکاری امنیتی با اسرائیل، همچون رژیم ویشی فرانسۀ تحت اشغال نازی‌ها عمل می‌کند که اعضای جبهۀ مقاومت و دیگر افراد تحت تعقیب را تحویل گشتاپو می‌دادند.

پاسخ مفصل اینکه اسرائیل رژیم گروگانگیر است. هر زمان که بخواهد و هر کس را که بخواهد، می‌رباید و زندانی و حتی شکنجه می‌کند،  همچنان که هر کس را که بخواهد در هر کجای جهان ترور می‌کند، بدون آنکه پاسخگوی اتهام تروریسم دولتی باشد.
مثال آشکار، کادرهای سیاسی خود حماس است. بعد از انتخابات پارلمانی ۲۰۰۶ فلسطین که با رصد نهادهای بین‌المللی برگزار شد و حماس به پیروزی ۴۴.۴۵ درصدی رسید و تشکیل کابینه داد (با انتخاب اسماعیل هنیه به‌عنوان نخست‌وزیر منتخب)، اسرائیل در اقدامی وحشیانه، ۶۴ عضو ارشد حماس را بازداشت کرد که ۷ عضو از ۲۳ عضو کابینه حماس و ۲۰ نفر از ۷۲ عضو منتخب مجلس بودند. البته نه فقط اعضای حماس که برخی منتخبین گروه‌های دیگر، مثل مروان برغوثی از فتح، هم ربوده شدند.
علت این رخداد آن بود که در آن‌زمان غزه هم مثل کرانه باختری در اشغال بود و نه فقط تشکیلات خودگردان بدان تسلط کامل نداشت، بلکه نمی‌توانست کاری در مقابل شهرک‌سازی صهیونیست‌ها انجام دهد. طبیعی است که ادامۀ بازداشت حماسی‌های عضو دولت و مجلس (در بیشتر موارد تفهیم اتهام و دادگاه برگزار نمی‌شود) به نفع محمود عباس بود که نخست‌وزیران بعدی را خود به شکلی غیردموکراتیک منصوب کرد و از برگزاری دورۀ بعدی انتخابات پارلمان (۲۰۲۱) نیز با بهانه‌های واهی جلوگیری کرد.
در نتیجه، حماس در اقدامی تلافی‌جویانه در سال ۲۰۰۷، با بیرون کردن تشکیلات خودگردان از غزه، عملاً اسرائیل را هم از آنجا بیرون کرد. چنانکه اسرائیل پیشتر ناگزیر شده بود شهرک‌های غیرقانونی‌اش را تخلیه کند.

جیمی کارتر در کتاب فلسطین: صلح نه آپارتاید دربارۀ تلاش‌هایش برای برقراری صلح با راهکار دو دولتی در جریان این انتخابات، اوج کار خود را لحظۀ تعامل نمایندگان حماس و فتح می‌داند. اما نمایندۀ حماس (عبدالخالق النتشه، که البته اسم او را در کتاب اشتباه ذکر شده) و نمایندۀ فتح (مروان برغوثی) هر دو بازداشت شدند. البته آقای النتشه دو سال پیش بابت بیماری از زندان آزاد شد، اما برغوثی هنوز زندانی است.
برغوثی چنان رهبر محبوبی است که اسرائیل از آزادی او و توانایی‌اش در تحویل فتح وحشت دارد؛ چنانچه در جریان تبادل زندانی، یحیی سنوار، رهبر کنونی حماس و طراح عملیات ۷ اکتبر، را آزاد کرد، اما برغوثی طرفدار راهکار دو دولتی را نه. چنانکه پیشتر نوشته‌ام، کسانی چون برغوثی بدیل‌های محمود عباس در رهبری فتح و تشکیلات خودگردان - و نیز بدیل بنیادگرایی حماس - هستند که به نفع اسرائیل و عباس است همچنان در زندان بمانند.

با این حساب، اکنون باید بار دیگر پرسید که چند هزار اسیر اسرائیلی می‌توانست اسرائیل را به آزادی برغوثی وادار کند؟ و اساساً تا وقتی اسرائیل می‌تواند هر کسی را بدون توجه به پروتکل‌های جهانی اسیر بگیرد و از محاکمۀ قانونی و آزادی آنان امتناع کند، سیاست اسیرگیری سنوار چه کمکی به جنبش فلسطین می‌کند؟
@RezaNassaji
Forwarded from Reza Nassaji
ایرانی راستگرای عرب‌ستیزی که ادعا می‌کند فلسطین نامی تاریخی نیست و هویتی دیرینه ندارد، نمی‌داند که پروپاگاندای استعماری که این گزاره‌های مضحک را به نفع اسرائیل علیه فلسطین می‌سازد، برای ایران هم چنین مهملاتی ساخته است.
نمونه‌ی این مهملات از جانب صهیونیست فرانسوی، برنار-آنری لوی، در باب نام تاریخی «ایران» مطرح شد که در میانه‌ی جنبش «زن، زندگی، آزادی» بار دیگر آن را تکرار کرد و جعل رضاشاه دانست که برای خوشایند هیتلر آریایی‌گرا نام این کشور را از «پارس» به «ایران» تغییر داده است.
مهملات این دلال جنگی مدعی فلسفه (نقش او در اشغال لیبی و تلاشش برای حمله‌ی ناتو به سوریه را به یاد بیاورید) چنان ادامه یافت که جواد طباطبایی در آخزین روزهای حیاتش در بستر بیماری بدان پاسخ داد: «شخصیت‌های علمی مهم فرانسه برآنند که نوشته‌های او انباشته از اشکالات، جعلیات و بدفهمی‌های بسیار است و نباید او را جدی گرفت.»

اما این تلنگری است برای درک این مطلب که همان استعماری که خطوط مرزی جهان را تغییر داد و به‌دلخواه خودش کشور می‌ساخت، هنوز هم چنین نقشه‌هایی دارد و می‌تواند برای ایران و ایرانی هم نقشه‌هایی بکشد. خاصه با استفاده از نام‌های تاریخی.
تصور کنید همین الان مدعی شوند که بخش‌های غربی و مرکزی ایران که در گذشته «عراق عجم» نامیده می‌شدند (تمام غرب و شهرهای مرکزی چون همدان، قزوین، ری، اصفهان و یزد که بقایای آن نام روی شهر «اراک» مانده است) جزو کشور کنونی عراق (حدود «عراق عرب» قدیم) هستند؛ در این صورت از ناسیونالیست عرب‌ستیز ایرانی چه کاری برمی‌آید؟
@RezaNassaji
2024/10/05 16:29:33
Back to Top
HTML Embed Code: