tgoop.com/SaeedSedghi_ir/1692
Last Update:
دارم خودم را تماشا میکنم. با سر تراشیدهی دوران سربازی. با جلد دوم کمدی الهی دانته، توی خانه یکی از خواهرانم به تنهایی مهمانام. شب همانجا میمانم و قسمتهای پایانی برزخ دانته را دست گرفتهام. راوی پس از عبور از جهنم، در انتهای برزخ، ویرژیل ِ خردمند و راهنما را رها میکند و عشق دوران کودکیاش بئاتریس را در انتهای برزخ مییابد. بئاتریس جوان مرگ شده در جهان واقعیت، در انتهای برزخ منتظر دانته است تا او را به بهشت راهنمایی کند. عشق جایگزین خرد خواهد شد.
دارم خودم را تماشا میکنم. ۱۹ سال دارم. به پهنای صورت اشک میریزم. اشکها را کنار میزنم تا خطوط قابل خواندن باشند. و حالا که از پس نزدیک به گذشتن ۲۰ سال به آن شب نگاه میکنم، چیزی از توصیفهای دانته یادم نمیآید. جز آن احساس عمیق. جز آن هقهق پسری با سر تراشیده و کتاب قطوری به دست، در نیمههای شب.
اینها را امبرتو اکو با رمان «شعلههای مرموز ملکه لوآنا» بیدار کردهاند. رمان درباره فراموشی و به یاد آوردن است. درباره پیرمردی است که چشم در بیمارستانی باز میکند و با یک واقعیت هولناک مواجه میشود: او دیگر خاطرهای ندارد. خاطرات با هجوم سکتهی مغزی از مخزن حافظه گریختهاند.
میگویند نامش جامباتیستا بودونی است. او را به اختصار یامبو صدا میکنند. زنی به نام پائولا دارد. دو دختر و سه نوه هم. دلال کتابهای عتیقه و قیمتی است. اما قهرمان و راوی اول هیچ از این چیزها یادش نیست. یادش نیست مهربان بوده یا متکبر، وفادار بوده یا هرجایی. یامبو خودش را به صورت آدمی رها شده در میان مهای غلیظ از فراموشی مییابد. مهای که نمیگذارد چیزها را در درون حافظهاش ببیند.
حافظهی کاغذیاش اما خوب کار میکند. چیزهای زیادی را که خوانده و یاد گرفته. و حالا شبیه دانتهی سرگردان در دوزخ و برزخ، سرگردان یافتن خاطرات خودش میشود. میان آن تل عظیم فراموشی، به کشف عجیبی میرسد: او هم شبیه دانته بئاتریسی دارد. دختر شانزده سالهای که در دوران مدرسه عاشقش میشود.او کجاست؟ نمیداند. صورتاش چه شکلی است؟ هیچ چیزی از مه فراموشی بیرون نمیآید. اسمش؟ لیلا است. این را دوست صمیمی و قدیمیاش میگوید. لیلا هم جوانمرگ شده، این را هم دوست صمیمیاش با احتیاط میگوید. و او سرگردان در درون این مه، بدون ویرژیل راهنما، به سراغ کتابها میرود. کتابهای خانه پدربزرگ در روستا. و در تمام مدت دنبال ردپای لیلاست.
و حادثه دوم اتفاق میافتد. یامبو سکتهی دومی را هم تجربه میکند و به کما میرود. در آن ته مانده هوشیاری اما خاطرات برمیگردند. اما یک چیز همچنان با سماجتی تمام، از بازگشت به حافظه تن میزند: صورت لیلا. لیلا در آن برزخ چهره ندارد. و یامبو، بیچهرهی لیلا در خاطرات، به دانتهی سرگردان در انتهای برزخی میماند که حالا ویرژیل ترکاش کرده و بئاتریس به سراغش نخواهد آمد!
BY گاهنوشتهها | سعید صدقی
Share with your friend now:
tgoop.com/SaeedSedghi_ir/1692